سرفصل های مهم
مهمانی در هوپ تراس
توضیح مختصر
لوگان و گرنت با سرپرست فرن استوارت دیدار میکنن و سؤالاتی ازش میپرسن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
مهمانی در هوپ تراس
در ساعات پایانی عصر یکشنبه ترافیک زیادی در راه به سمت دیگهی شهر به هوپ تراس نبود. باد سردی از شرق شروع به وزیدن کرده بود و بیشتر مردم عصر رو داخل خونههاشون، در گرما، سپری میکردن. هرچند هوپ تراس در منطقهی مارچمونت بود، ولی خیلی از خیابانی که کلیر راترفورد زندگی میکرد فرق داشت. خونههای اینجا برای ثروتمندان بود، نه برای دانشجوها.
گرنت وقتی زنگ در رو فشار میداد، از دماغش نفس کشید و گفت: “میتونی بوی پول رو حس کنی.”
کنث هندرسون که یک پیراهن جین آبی روشن، شلوار لی آبی تیره با کمربند چرم قهوهای روشن پوشیده بود، در رو باز کرد. چشمهای آبی روشن و موی قهوهای تیره داشت که کاملاً بلند بودن و به پشت گوشهاش شونه شده بودن. در اوایل دهه ۳۰ سالگیش و خوش قیافه بود و خودش هم از این آگاه بود.
در رو کاملاً باز کرد، اول به لوگان نگاه کرد، بعد به گرنت و دوباره به لوگان.
“کنث هندرسون؟”لوگان پرسید.
هندرسون گفت: “بله…”. لوگان گفت: “بازرس لوگان و گروهبان گرنت. میخوایم چند تا سؤال ازتون بپرسیم.”
“بله. البته! بفرمایید داخل! بفرمایید داخل!”اندرسون گفت.
لوگان و گرنت از یک راهروی مربع شکل بزرگ وارد یک اتاق روشن با کف چوبی رنگ روشن شدن. مبلمان هم همه از چوب رنگ روشن بودن با روکشهای آبی روشن و زرد روی صندلیها و کاناپه. لوگان متوجه یک عکس روی یکی از میزها شد. عکس هندرسون بود با یک زن جوان جذاب. اونها دستهاشون رو دور هم بسته بودن و میخندیدن. هندرسون دستش رو به طرف صندلیها تکون داد.
در حالی که خودش روی یک صندلی راحتی نشست و به لوگان نگاه کرد، گفت: “بشینید. قضیه چی هست؟”
لوگان گفت: “متوجه شدم که دیشب یک مهمونی داشتید؟”
هندرسون گفت: “بله. آه! امیدوارم همسایهها دوباره به خاطر صدا شکایت نکرده باشن.”
لوگان گفت: “تا جایی که من میدونم نه. ولی یک دختر جوون که به مهمونی اومده بود، از اون موقع برنگشته خونه. فرن استوارت.”
هندرسون گفت: “فرن! بله، اون اینجا بود. تا جاییکه به خاطر میارم نسبتاً زود رفت حدوداً ساعت یک. وقتی اومد خداحافظی کنه اتفاقی متوجه ساعت شدم. ولی هیچ کس دیگهای تا ۴ صبح نرفت.”
هندرسون کاملاً راحت و آسوده به نظر میرسید.
“کلیر راترفورد رو میشناختید؟”لوگان ناگهان پرسید.
“آه خدای من!” هندرسون کشید جلو. “شما که فکر نمیکنید. همون اتفاق برای فرن افتاده؟”
لوگان که با دقت تماشاش میکرد، گفت: “قضاوت و پیش داوری نمیکنیم، ولی توجه کامل بهش داریم.”
“خوب، بله. هندرسون که دوباره در صندلی راحتیش راحت مینشست، جواب داد میتونم درک کنم.”
لوگان تکرار کرد: “خب، کلیر راترفورد رو میشناختید؟”
“خوب، البته. میدونستم کی هست. ولی ما هیچ وقت هیچ ارتباطی با هم نداشتیم، چه از نظر حرفهای. چه از نظر شخصی” هندرسون که لبخند بزرگی به لوگان میزد گفت.
“دیگه کیا در مهمونی شما بودن؟”لوگان پرسید.
هندرسون گفت: “آدمهایی از دانشگاه. دانشجویان، مدرسان.”
“دیوید بالفور؟” گرنت پرسید.
“بله، دیوید مدتی اینجا بود.” هندرسون دوباره لبخند زد. “ولی اون زیاد اهل مهمونی نیست. احتمالاً زود رفته.”
“منظورتون چیه احتمالاً؟”گرنت پرسید.
هندرسون به گرنت نگاه کرد. گرنت ۶۰ ساله بود با موهای پرپشت و سبیل بزرگ مشکی. لباسهاش مثل همیشه نسبتاً کهنه به نظر میرسیدن: یک کت آبی، و شلوار خاکستری. اون هم به نظر نمیرسید زیاد اهل مهمونی باشه.
هندرسون گفت: “خوب، وقتی مهمونهام میان و میرن کنترل نمیکنم. و بعضیها وقتی میخوان برن خونه همینطور میرن. نمیان خداحافظی کنن. در هر صورت، بعضی وقتها پیدا کردنم سخت میشه.” دوباره به لوگان نگاه کرد و ابروهاش رو بالا برد و لبخند بزرگی بهش زد. “بعضی وقتها کارم به اتاق خواب میکشه.”
لوگان به هندرسون نگاه کرد ولی لبخند نزد. او جذاب بود و خودش هم این رو میدونست. ولی جذاب بودن همیشه برای یک افسر پلیس سودمند نبود. به خاطر اینکه خوش قیافه بود، آدمها همیشه جدی نمیگرفتنش. وقتی این اتفاق میافتاد خوشش نمیومد.
“دوست دخترتون؟” به عکس روی میز اشاره کرد.
هندرسون درحالیکه با تنبلی به خودش کش داد و دستش رو گذاشت پشت سرش، گفت: “دوست دختر قبلیم.” در حالی که هنوز به لوگان نگاه میکرد، ادامه داد: “در حالحاضر جایگاه دوست دختر بازه. الان فرصتی عالی برای زن مناسبه.”
لوگان نسبتاً تند گفت: “فکر کنم جایگاه سختی برای پر کردن باشه.”
گرنت نگاه کرد. لوگان هیچ وقت عصبانی نمیشد، حتی وقتی از آدمهای دشوار بازجویی میکرد. اما همیشه بار اولی وجود داره.
هندرسون خندید و کمی مردد به نظر رسید.
لوگان گفت: “شاید محبت کنید و لیستی از افراد حاضر در مهمونیتون رو به گروهبان گرنت بدید.” بعد درحالیکه لبهاش رو محکم به هم فشار میداد، بلند شد و شروع به نگاه کردن به عکسها و کتابهای در اتاق کرد. در انبوهی کوچک از عکسها سه تا عکس پیدا کرد. عکسها رو برداشت و بهشون نگاه کرد: هندرسون با سه تا زن جوان متفاوت. آشکارا پر کردن جایگاه دوست دختر چندان هم سخت نبود، حتی با وجود اینکه به نظرش هندرسون زیادی از خودش ممنون بود. لوگان بی صدا به خودش هشدار داد که مراقب باشه. نباید اجازه میداد هر گونه بیزاری از هندرسون تحقیقات رو تحت تأثیر قرار بده.
شنید که هندرسون لیست اسامی رو تموم کرد.
“فهمیدم که خانم استوارت دستیار پژوهشی بود. چطور آدمی بود؟”لوگان در حالی که از بالا به هندرسون نگاه میکرد، پرسید.
هندرسون متفکرانه جواب داد: “سختکوش. سختکوش و زیاد سرگرمکننده هم نیست. در حقیقت یه کم زیادی جدی هست.” بعد به لوگان لبخند زد. “منظورم اینه که دعوتش کردم به خاطر اینکه باهاش کار میکنم. ولی وقتی اومد تعجب کردم. واقعاً به یه نفر نیاز داره که بهش نشون بده چطور خوش بگذرونه.”
لوگان چیزی نگفت. فقط عکسها رو به دقت روی میز کنار صندلی هندرسون گذاشت.
گفت: “بابت کمکتون ممنونم. اگه تبدیل به رسیدگی قتل بشه دوباره برمیگردیم.”
لوگان در راه بازگشت به پاسگاه پلیس جادهی لندن چیزی نگفت. گرنت هم چیزی نگفت. وقتی رسیدن ساعت تقریباً ۹ بود.
وقتی لوگان ماشین رو خاموش کرد، پرسید: “درباره دیوید بالفور چی دستگیرت شد؟”
گرنت گفت: “فقط این که سابقه کیفری نداره. ولی یه پسر خاله دارم که در دانشگاه کار میکنه و نیم ساعت بعد برای یک نوشیدنی باهاش دیدار میکنم.”
لوگان گفت: “ازش درباره هندرسون هم بپرس.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The party at Hope Terrace
Late on Sunday evening there wasn’t much traffic on the way across town to Hope Terrace. A cold wind had started to blow in from the east and most people were spending the evening inside, in the warm. Although Hope Terrace was in the Marchmont area, it was very different from the street where Clare Rutherford had lived. These were houses for the rich, not for students.
‘You can almost smell the money,’ said Grant, breathing in through his nose as he pushed the doorbell.
Kenneth Henderson answered the door wearing a light blue denim shirt, and dark blue jeans with a light brown leather belt. He had bright blue eyes and dark brown hair that was quite long and combed back over his ears. He was in his early thirties and handsome, and he knew it.
He opened the door wide, looked first at Logan, then at Grant and then back at Logan.
‘Kenneth Henderson?’ asked Logan.
‘Yes’ said Henderson. ‘Inspector Logan and Sergeant Grant,’ said Logan. ‘We’d like to ask you a few questions.’
‘Sure. Of course! Come in! Come in!’ said Henderson.
Logan and Grant walked through a large square hall into a bright room with a light wooden floor. The furniture was all light wood too, with bright blue and yellow covers on the chairs and the sofa. Logan noticed a photograph lying on one of the tables. It was of Henderson with an attractive young woman. They had their arms round each other and were laughing. Henderson waved towards the chairs.
‘Sit down,’ he said, sitting down in an armchair himself and looking at Logan. ‘What’s this all about?’
‘I understand you had a party last night,’ said Logan.
‘Yes,’ said Henderson. ‘Oh! I hope the neighbours haven’t been complaining about the noise again.’
‘Not that I know of,’ said Logan. ‘But a young girl who came to the party hasn’t been home since. Fran Stewart.’
‘Fran’ said Henderson. ‘Yes, she was here. She left fairly early, as I remember - about one o’clock. I happened to notice what the time was when she came to say goodbye. But nobody else left until about four in the morning.’
Henderson seemed quite relaxed.
‘Did you know Clare Rutherford?’ asked Logan suddenly.
‘Oh God!’ Henderson sat forward. ‘You don’t think. the same thing has happened to Fran?’
‘We’re keeping an open mind,’ said Logan, watching him carefully, ‘but we’re giving it our full attention.’
‘Well, yes. I can understand that,’ replied Henderson, getting comfortable in the armchair again.
‘So,’ repeated Logan, ‘did you know Clare Rutherford?’
‘Well, sure. I knew who she was. But we never had anything to do with each other, professionally. or privately,’ said Henderson, giving Logan a big smile.
‘Who else was at your party?’ asked Logan.
‘People from the university,’ said Henderson. ‘Students, teachers.’
‘David Balfour?’ asked Grant.
‘Yes, David was here for a time.’ Henderson smiled again. ‘But he’s not really a party animal. He probably left early.’
‘What do you mean, probably?’ asked Grant.
Henderson looked at Grant. Grant was sixty with thick black hair and a large black moustache. His clothes, as always, looked rather old: a blue jacket and grey trousers. He did not look much a party animal either.
‘Well, I don’t check when my guests arrive and leave,’ said Henderson. ‘And some people just leave when they want to go home. They don’t come and say goodbye. Anyway, sometimes I can be difficult to find.’ Again he looked at Logan, raised his eyebrows and gave her a big smile. ‘I sometimes end up in the bedroom.’
Logan looked at Henderson but did not smile. She was attractive and she knew it. But being attractive was not always a help to a police officer. Because she was good- looking, people did not always take her seriously. She did not like it when that happened.
‘Your girlfriend?’ She pointed at the photograph on the table.
‘Ex-girlfriend,’ said Henderson, stretching lazily and putting his hands behind his head. Still looking at Logan, he continued, ‘The position of girlfriend is open at the moment. It’s a great opportunity for the right woman.’
‘A difficult position to fill, I would think,’ she said rather sharply.
Grant looked across. Logan never got angry, even when questioning difficult people. But there was always a first time.
Henderson laughed and looked a little uncertain.
‘Perhaps you’d be kind enough to give Sergeant Grant a list of everyone who was at your party,’ said Logan. Then she stood up and started looking at the pictures and the books in the room, her lips pressed tightly together. In a little pile she found three photographs. She picked the photos up and looked at them: Henderson with three different young women. “Obviously the position of girlfriend wasn’t so difficult to fill - even though Henderson was, in her opinion, far too pleased with himself. Silently Logan warned herself to be careful. She must not allow any dislike of Henderson to affect the investigation.
She heard Henderson finish the list of names.
‘I understand Ms Stewart was a research assistant. What was she like?’ asked Logan, looking down at Henderson.
‘Hard-working,’ replied Henderson thoughtfully. ‘Hard-working and not much fun. A bit too serious really.’ Then he smiled at Logan. ‘I mean, I invited her because I work with her. but I was surprised when she turned up. She really needs someone to show her how to have a good time.’
Logan said nothing. She just placed the photos carefully on the table by Henderson’s chair.
‘Thank you for your help,’ she said. ‘We’ll be back if this becomes a murder investigation.’
Logan said nothing on the way back to the London Road police station. Neither did Grant. When they arrived there, it was almost nine o’clock.
As Logan turned off the car engine, she asked, ‘What have you found out about David Balfour?’
‘Only that he doesn’t have a criminal record,’ said Grant. ‘But I’ve got a cousin who works in the university and I’m meeting him for a drink in half an hour.’
‘Ask him about Henderson, too,’ said Logan.