گفتگوی دیگر با دیوید بالفور

مجموعه: کارآگاه لوگان / کتاب: قاتلان دانشگاه / فصل 9

گفتگوی دیگر با دیوید بالفور

توضیح مختصر

جسد فرن استوارت پیدا شد و لوگان و گرنت دوباره با بالفور صحبت کردن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

گفتگوی دیگر با دیوید بالفور

صبح دوشنبه برای لوگان بد شروع شد و کمی بعد بدتر هم شد. وقتی داشت صبحانه درست می‌کرد کتریش شکست، بنابراین نتونست یک فنجان‌ چای درست کنه. بعد متوجه شد که دستگاه ضبط ویدیوش رو اشتباه تنظیم کرده و برنامه‌ای که میخواست تماشا کنه رو ضبط نکرده. به زودی اوضاع بدتر هم شد. وقتی به پاسگاه پلیس جاده‌ی لندن رسید، بهش گفته شد که فرانسس استوارت نزدیک زمین گلف کریگمیلر پارک مُرده پیدا شده.

در حالی که به طرف زمین گلف رانندگی می‌کردن، گرنت به لوگان گفت که درباره دیوید بالفور و هندرسون چه چیزهایی فهمیده.

“ظاهراً در حال حاضر تردید بزرگی در مورد شغل بالفور وجود داره. دانشگاه میخواد اون رو بندازه بیرون ولی باید احتیاط کنن.”

“برای چی؟”لوگان پرسید.

“خوب، می‌خوان بیرونش کنن برای اینکه کارش رو انجام نمیده. کارش در تدریس خوبه و دانشجوهاش در امتحانات‌شون قبول میشن ولی این روزها دانشگاه‌ها انتظار دارن کارمندان‌شون از طریق پژوهش‌ها و تحقیقات برای دانشگاه کسب درآمد کنن. مخصوصاً کارمندان علوم کامپیوتری. فناوری جدید خوب پولساز هست.”

“و بالفور برای دانشگاه خوب کسب درآمد نمیکنه؟”

گرنت گفت: “نه. اون هیچ پولی برای دانشگاه در نمیاره.”

“پس چرا باید احتیاط کنن؟”لوگان پرسید.

“خوب، زنش سال قبل بعد از بیماری طولانی مدت مرده.”

لوگان گفت: “آه!” و به این فکر می‌کرد که آیا این موضوع دلیل رفتار عجیب و لباس‌های کثیفش هست یا نه.

گرنت توضیح داد: “همه فکر می‌کنن عملکردش به این علت ضعیف شده.”

لوگان گفت: “متوجهم. موقعیت دشواریه. و هندرسون چی؟”

گرنت گفت: “به نظر اون پسر موفق و محبوب بخش علوم کامپیوتری هست.”

لوگان صدای بی‌ادبانه‌ای در آورد که نشون بده با این نظر موافق نیست.

اون در میان دانشجوها و کارمندان محبوب هست و نتایج خوبی به دست میاره. ولی مهمتر از همه اینه که میتونه پول خیلی زیادی برای دانشگاه در بیاره.”

گرنت لحظه‌ای چیزی نگفت، بعد به لوگان نگاه کرد و لبخند زد.

گفت: “ولی…”

لوگان لبخند زد و منتظر موند تا گرنت ادامه بده. خشنود بود که “امّایی” درباره کنث هندرسون وجود داره.

”. بعضی‌ها به این فکر می‌کنن که آیا تمام پولی که باید از کارهای هندرسون به دانشگاه برسه واقعاً به دانشگاه میرسه یا نه.”

“منظورت خونه‌ی بزرگه؟”لوگان اشاره کرد.

گرنت ادامه داد: “دقیقاً. خیلی‌ها استطاعت خرید خونه‌ی بزرگ در هوپ تراس رو با حقوق دانشگاه و درصدی از پژوهش ندارن.”

“درصد پژوهشی چی هست؟”لوگان پرسید.

“خوب اگه پژوهشگر چیزی بسط و توسعه بده که بعد دانشگاه بفروشه، دانشگاه یک سوم پول رو نگه میداره. گروه دانشگاه پژوهشگر یک سوم دیگه رو می‌گیره و یک سوم آخری به خود پژوهشگر تعلق میگیره.”

لوگان گفت: “متوجهم.”

“بعضی‌ها فکر می‌کنن هندرسون پول خیلی زیادی در میاره- که مقداری رو از دانشگاه دریغ می‌کنه. و…”. گرنت دوباره مکث کرد تا اجازه بده لوگان از این حقیقت که چیزهای بیشتری در راهه لذت ببره. “بعضی‌ها فکر می‌کنن اون درباره پژوهشش کاملاً بی غل و غش نبوده.”

“منظورت چطور هست؟”لوگان پرسید.

“خوب، سال گذشته دانشگاه یک برنامه کامپیوتری به یک شرکت آمریکایی فروخت. کمی اختلاف نظر درباره اینکه چه کسی برنامه رو توسعه داده وجود داشت: هندرسون یا یکی از دانشجویان. در حقیقت آدم‌ها میگن پژوهش‌های دانشجوهاش رو دزدیده.”

لوگان بعد از اینکه گرنت صحبتش رو تموم کرد، چند دقیقه‌ای ساکت بود.

بالاخره صحبت کرد. “باید درباره‌ی اینکه این دخترها درباره چی پژوهش می‌کردن چیزهایی بیشتری بفهمم. ممکنه مهم باشه. همچنین باید بدونیم وقتی کلیر راترفورد به قتل رسید بالفور کجا بود. و چه ساعتی از مهمونی هندرسون خارج شد و کجا رفت. قبلاً ازش نپرسیدیم، ولی اون موقع نمی‌دونستیم فرانسس استوارت مرده.”

گرنت گفت: “درسته. ضمناً کنترل کردیم و کیتی جاردین شب سه‌شنبه قبل پیش والدینش بود.”

لوگان و گرنت کمی بعد از هلن رابرتسون، پزشک پلیس، به زمین گلف کریگمیلر پارک رسیدن. جسد وسط گروهی از درختان بود که زیاد با جاده فاصله نداشتن. لوگان فکر کرد، همچنین از ساختمان‌های کینگز هم فاصله‌ی زیادی نداره و این ممکنه مهم باشه.

وقتی لوگان و گرنت به درخت‌ها رسیدن، رابرتسون روی جسد خم شده بود. صدای اومدنشون رو شنید ولی بالا رو نگاه نکرد. بالاخره، معایناتش رو تموم کرد و ایستاد.

گفت: “متأسفانه خیلی شبیه مورد آخر هست. به طور غیر رسمی، میتونم بگم دنبال همون شخصی هستید که دختر روی تپه‌ی کالتون رو کشته. بعداً ممکنه مطمئن بشم.”

سه نفرشون ایستادن و لحظه‌ای بر فراز ادینبرا نگاه کردن. آرتور سیت با محوطه‌ی پارکی کوهستانی با فاصله‌ی دور در سمت چپ بود. قلعه‌ی کریگمیلر روبروشون در فاصله دور بود. لوگان به این فکر میکرد که دنبال کی می‌گردن. و چرا این شخص آدم میکشت؟ ربطی به رابطه‌ی جنسی داشت؟ قتل اغلب به اون ربط داره. یا دلیل دیگه‌ای داشت؟ به عنوان مثال، پول. یا میتونست حسادت حرفه‌ای باشه؟

نفس عمیقی کشید و برگشت تا به جسد نگاه کنه. قیافه‌اش رو از عکسی که خانم دالوینی بهش داده بود شناخت. هر چند زبون دختر بیرون افتاده بود و صورتش دور دهن و لب‌هاش آبی بود. فرانسس استوارت هم مثل کلیر راترفورد، زن جوون زیبایی بود، لاغر و با موهای بلندِ قرمزِ تا کمر. حالا با بلوز سبز روشن و یک دامن سبز تیره بلند دراز کشیده بود و موهای زیباش روی چمن سبز ریخته بودن.

لوگان گفت: “دربارش بهم بگو.”

رابرتسون گفت: “اون هم خفه شده. ولی این بار به نظر می‌رسه قاتل از دست‌هاش استفاده نکرده. ممکنه از یک روسری استفاده کرده باشه، یا یک کمربند، یا چیزی شبیه اون. وقتی جسد رو آزمایش و معاینه کردم بیشتر بهت میگم. زمان مرگ حدودهای نیمه شب گذشته، نیم ساعت پس و پیش.”

لوگان گفت: “خیلی‌خب.”

“دوباره هیچ خراشی روی جسد دیده نمیشه یا هیچ نشانی از هیچ نوع عمل جنسی وجود نداره که من بتونم ببینم. هرچند معنیش این نیست که رابطه‌ی جنسی دلیل پشت این قتل نیست.”

لوگان گفت: “درسته. این همیشه یک احتمال هست.”

رابرتسون گفت: “در هر صورت، همین که بتونم گزارشم رو بهت تحویل میدم. آه، و درست مثل مورد قبل دست‌هاش یک زمانی بسته شده بودن.”

“ممنونم، هلن.” لوگان به طرف گرنت برگشت. “ترتیب جستجوی منطقه رو بده. بعد دوباره به دیدن دکتر بالفور میریم.”

لوگان و گرنت دکتر بالفور رو در دفترش در جاده‌ی مینز غربی دیدن. مشاهده شد که همون لباس‌های سری قبل دیدارشون تنش هست. درست مثل ملاقات قبلیشون، لوگان ترجیح داد سر پا بمونه و این فرصت رو به بالفور نده که از بالا بهش نگاه کنه. همچنین درست مثل ملاقات قبل به نظرش رسید که چشم‌هاش عجیب هستن.

لوگان شروع کرد: “متأسفانه سؤالات بیشتری براتون داریم، دکتر بالفور.”

بالفور گفت: “مهم نیست، بازرس.” این بار پشت میزش موند. “خوشحال میشم اگه بتونم بهتون کمک کنم.”

لوگان ادامه داد: “اول از همه می‌خوایم بدونیم شب سه‌شنبه گذشته کجا بودید، و بعد میخوایم بدونیم بین ساعت ده و نیمه شب چهارشنبه کجا بودید.”

بالفور که موهاش رو با دستش عقب می‌داد، گفت: “بذارید فکر کنم. سه‌شنبه شب به آشر هال رفتم. یک گروه ایرلندی اجرا داشت که من می‌خواستم ببینم.”

گرنت و لوگان به هم نگاه کردن.

“با کی رفتید؟”لوگان پرسید.

بالفور جواب داد: “هیچ کس. تنها رفتم.”

“بعد از کنسرت چیکار کردید؟”لوگان پرسید.

بالفور گفت: “رفتم خونه. تنها.”

“کلیر راترفورد رو در کنسرت دیدید؟”

بالفور گفت: “نه. نمی‌دونستم اون به موسیقی ایرلندی علاقه‌منده.” بعد یهو متوجه اهمیت سؤال لوگان شد و دستش رفت روی دهنش. “آه خدا!” “اون هم قبل از اینکه ناپدید بشه در کنسرت بود؟پرسید. چقدر وحشتناک!”

“مطمئنید که اون رو اونجا ندید؟”گرنت پرسید.

بالفور فقط سرش رو تکون داد و نسبتاً ناراحت به میز روبروش نگاه کرد.

“و چهارشنبه شب بین ساعت ده و نیمه شب چی؟”لوگان پرسید.

بالفور لحظه‌ای فکر کرد. “با چند تا از دوستان در ماترز نوشیدنی میخوردم.” ماترز باری در انتهای غربی ادینبرا بود.

“تا کی؟”لوگان پرسید.

بالفور که هنوز به میز نگاه می‌کرد گفت: “حدوداً تا ۱۱:۳۰.”

لوگان گفت: “اسامی و آدرس‌ها.”

بالفور اسامی و آدرس‌های سه تا از مدرسان دیگه‌ی دانشگاه رو داد و گرنت اونها رو در دفترچه یادداشتش نوشت.

لوگان گفت: “سؤال دیگه این هست که شنبه شب چه ساعتی مهمونی رو ترک کردید؟”

بالفور تند بالا رو نگاه کرد.

“کدوم مهمونی؟”پرسید.

“مهمونی کنث هندرسون. اونجا بودید، مگه نه؟” لوگان پرسید، ولی این یک سؤال نبود.

“از کجا می‌دونید؟”

لوگان و گرنت چیزی نگفتن. فقط به بالفور نگاه کردن و منتظر موندن.

بالفور از یکی به اون یکی نگاه کرد و متوجه شد که قرار نیست جوابی برای سؤالش دریافت کنه.

بالفور گفت: “تقریباً دوازده و نیم اومدم بیرون. زیاد مهمونی‌ها رو دوست ندارم.”

“و بعد از اون؟”گرنت پرسید.

“بعد از اون مستقیم رفتم خونه.”

“شخصی به اسم فرن استوارت- فرانسس استوارت رو میشناسید؟”لوگان پرسید.

“اسمش رو می‌شناسم به خاطر اینکه در بخش کامپیوتر هست، ولی خودش رو نمی‌شناسم. برای کنث کار میکنه. چرا؟”

“پس در مهمونی شنبه شب باهاش حرف نزدید؟”لوگان پرسید.

بالفور گفت: “نه تا جایی که میدونم.”

لوگان عکس فرن استوارت رو از جیبش در آورد و داد به بالفور. بالفور عکس رو گرفت و نگاهی سریع بهش انداخت.

گفت: “بله، خودشه. ولی قطعاً باهاش حرف نزدم. اگه بخوام صادق باشم، حتی به خاطر نمیارم که اونجا بود.”

لوگان عکس رو پس گرفت. بالفور بهش نگاه کرد.

“چرا این سؤالات رو می‌پرسید؟”پرسید.

لوگان گفت: “برای اینکه فرن استوارت وقتی اون مهمونی رو ترک کرد ناپدید شد و امروز صبح جسدش رو پیدا کردیم. اون هم به قتل رسیده.” لوگان سخت به بالفور نگاه کرد. بالفور سرش رو به آرومی تکون داد. نگاهی از ناباوری در چهره‌اش بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

Another talk with David Balfour

Monday morning started badly for Logan and soon got worse. Her kettle broke while she was making breakfast so she couldn’t make a cup of tea. She then found she had set her video recorder wrongly and it had not recorded a programme that she wanted to watch. Things soon got much worse. When she arrived at the London Road police station, she was told that Frances Stewart had been found dead near Craigmillar Park Golf Course.

Driving out to the golf course, Grant told Logan what he had discovered about David Balfour and Henderson.

‘Apparently there’s a big question about Balfour’s job at the moment. The university want to kick him out but they’re having to be very careful.’

‘Why’s that?’ asked Logan.

‘Well, they want him out because he’s not doing his job. He’s OK at teaching and getting his students through their exams. But these days universities expect their staff to bring in money from research. especially the Computer Science staff. New technology makes good money.’

‘And Balfour isn’t bringing in good money?’

‘No,’ said Grant. ‘He isn’t bringing in any money.’

‘So why are they having to be careful?’ asked Logan.

‘Well, his wife died last year after a long illness.’

‘Ah!’ said Logan, wondering if that explained his strange behaviour and dirty clothes.

‘Everyone feels that his work has been poor because of that,’ explained Grant.

‘I see,’ said Logan. ‘A difficult situation. And what about Henderson?’

‘It seems he’s the golden boy of the Computer Science department,’ said Grant.

Logan made an impolite noise to show that she did not share this opinion.

‘He’s popular with students and staff, and he gets good results. But more importantly he manages to bring in a lot of money to the university.’

Grant said nothing for a moment then looked at Logan and smiled.

‘But’ he said.

Logan smiled and waited for Grant to go on. She was pleased that there was a ‘but’ about Kenneth Henderson.

’. some people wonder if all the money that should go to the university from Henderson’s work does actually go to the university.’

‘You mean the big house?’ suggested Logan.

‘Exactly,’ continued Grant. ‘Not many people can afford a big house in Hope Terrace on a university salary and a research percentage.’

‘What’s a research percentage?’ asked Logan.

‘Well, if a researcher develops something that the university then sells, the university keeps a third of the money. the researcher’s university department gets a third, and the final third goes to the researcher.’

‘I see,’ said Logan.

‘Some people think Henderson is making too much money - that he must be keeping some back from the university. And.’ Grant paused again to let Logan enjoy the fact that there was more to come, ‘. some people think he has not been completely honest about his research.’

‘How do you mean?’ asked Logan.

‘Well, last year the university sold a computer program to an American company. There was some disagreement about who developed the program: Henderson or one of his students. In effect, people are saying he has stolen research from his students.’

Logan was quiet for a few minutes after Grant finished talking.

Finally she spoke. ‘I need to find out more about what these girls were researching. It might be important. Also we need to know where Balfour was when Clare Rutherford was murdered. And what time he left Henderson’s party and where he went. We didn’t ask him before - but then we didn’t know Frances Stewart was dead.’

‘Right,’ said Grant. ‘By the way, we’ve checked and Katie Jardine was with her parents last Tuesday night.’

Logan and Grant arrived at the Craigmillar Park Golf Course shortly after Helen Robertson, the police doctor. The body was in a group of trees not far from the road. It was also not far from King’s Buildings, thought Logan, and that might well be important.

Robertson was bent over the body as Logan and Grant reached the trees. She heard them arrive but did not look up. Eventually she completed her examination and stood up.

‘I’m afraid it looks very similar to the last one,’ she said. ‘Off the record, I’d say you’re looking for the same person who killed the girl at Calton Hill. I might be able to be certain later.’

The three of them stood looking out over Edinburgh for a moment. Arthur’s Seat with its mountainous parkland was away to the left. Craigmillar Castle in the distance in front of them. Logan wondered who they were looking for. And why was this person killing? Was it to do with s@x? Murder often was. Or was there another reason? Money, for example. Or could it be professional jealousy?

She took a deep breath and turned to look at the body. She recognised the face from the photo that Mrs Dalwhinnie had given her. even though the girl’s tongue was sticking out and her face was blue round her mouth and lips. Like Clare Rutherford, Frances Stewart had been a pretty young woman, slim and with long, waist-length red hair. She lay now in a light green blouse and a long, dark green skirt, her beautiful hair falling over the green grass.

‘Tell me about it,’ said Logan.

‘She was strangled too,’ said Robertson. ‘But this time it looks as if the killer didn’t use their hands. They might have used a scarf, or a belt or something like that. I’ll tell you more when I’ve examined the body. Time of death, about midnight last night, give or take half an hour each way.’

‘OK,’ said Logan.

‘Again there are no scratches on the body and no signs of any s@xual activity that I can see. Though, of course, that doesn’t mean that s@x wasn’t a reason behind the murder.’

‘True,’ said Logan. ‘It’s always a possibility.’

‘Anyway,’ said Robertson, ‘I’ll get you my report as soon as I can. Oh, and as before, her hands have been tied at some time.’

‘Thanks, Helen.’ Logan turned to Grant. ‘Organise a search of the area. Then we’ll go and see Dr Balfour again.’

Logan and Grant found David Balfour in his office on West Mains Road. He appeared to be wearing the same clothes as the last time they had met. As at their earlier meeting, Logan preferred to stand, not giving Balfour the opportunity to look down at her. also as at their last meeting she found his eyes odd.

‘I’m afraid we’ve got some more questions for you, Dr Balfour,’ she began.

‘Never mind, Inspector,’ said Balfour. This time he had remained seated at his desk. ‘I’m happy to help you if I can.’

Logan continued, ‘First of all, we’d like to know where you were last Tuesday evening; and then we’d like to know where you were between ten and midnight on Wednesday evening.’

‘Let me think,’ said Balfour, pushing his hair back with his hand. ‘On Tuesday evening I went to the Usher Hall. There was an Irish band playing that I wanted to see.’

Grant and Logan looked at each other.

‘Who did you go with?’ asked Logan.

‘No-one,’ replied Balfour. ‘I went on my own.’

‘What did you do after the concert?’ asked Logan.

‘I went home,’ said Balfour. ‘On my own.’

‘Did you see Clare Rutherford at the concert?’

‘No. I didn’t know she was interested in Irish music,’ said Balfour. Then suddenly he realised the importance of Logan’s questions and his hand flew up to his mouth. ‘Oh God! Was she at that concert before she disappeared?’ he asked. ‘How awful!’

‘You’re sure you didn’t see her there?’ asked Grant.

Balfour just shook his head and looked rather sadly at the desk in front of him.

‘And what about between ten and midnight on Wednesday evening?’ asked Logan.

Balfour thought for a moment. ‘I was having a drink with some friends in Mathers.’ Mathers was a bar in the West End of Edinburgh.

‘Till when?’ asked Logan.

‘About eleven thirty,’ said Balfour, still looking down at the desk.

‘Names and addresses,’ said Logan.

Balfour gave the names and addresses of three other university teachers, and Grant wrote them in his notebook.

‘The other question,’ said Logan, ‘is what time did you leave the party on Saturday night?’

Balfour looked up quickly.

‘What party?’ he asked.

‘Kenneth Henderson’s party. You were there, weren’t you?’ asked Logan, but it wasn’t a question.

‘How do you know?’

Logan and Grant said nothing. They just looked at Balfour and waited.

Balfour looked from one to the other and realised he wasn’t going to get an answer to his question.

‘I left about twelve thirty,’ said Balfour. ‘I don’t like parties much.’

‘And afterwards?’ asked Grant.

‘Afterwards I went straight home.’

‘Do you know someone called Fran Stewart - Frances Stewart?’ asked Logan.

‘I know the name because she’s in the computer department, but I don’t know her. She works for Kenneth. Why?’

‘So you didn’t speak to her at the party on Saturday night?’ asked Logan.

‘Not that I know of,’ said Balfour.

Logan took the photograph of Fran Stewart out of her pocket and passed it to Balfour. Balfour took the photo and gave it a quick look.

‘Yes, that’s her,’ he said. ‘But I certainly didn’t speak to her. To be honest I don’t even remember her being there.’

Logan took the photo back. Balfour looked up.

‘Why are you asking these questions?’ he asked.

‘Because Fran Stewart disappeared when she left that party and we found her body this morning,’ said Logan. ‘She’s been murdered too.’ Logan looked hard at Balfour. He shook his head slowly from side to side. a look of disbelief on his face.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.