سرفصل های مهم
مجاز به کشتن!
توضیح مختصر
جیمز باند دکتر نو رو کشت و از جزیره با هانی فرار کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
مجاز به کشتن!
باند پشت تخته سنگ بزرگ قایم شد. به همه چیزی که در عرض ده ثانیهای که اون طرف تخته سنگ رو نگاه میکرد، دیده بود فکر کرد. سعی کرد تصویری در ذهنش درست کنه.
باند جلوش و زیرش یه اسکله دید که روی دریا ساخته شده بود. اسکله بیست یارد طول داشت و به شکل حرف T بود. یک کشتی بزرگ قدیمی کنار اسکلهی T شکل بسته شده بود. باند، کسی روی عرشه کشتی ندید. حدس زد که اونها در کابینهاشون، زیر عرشه کشتی هستن.
گوآنو داشت توسط دو تا ماشین- یک ناقل و یک جرثقیل- روی کشتی بارگیری میشد. این ماشینها بودن که صداهای عجیبی که باند شنیده بود رو به وجود میآوردن.
ناقل روی پایههای بلند فلزی قرار گرفته بود. در پایین کوهستان طرف اسکله ساخته شده بود. روی تسمه با سقف فلزی پوشیده بود. گوآنو توسط این تسمه، از کوهستان به کشتی که در اسکله منتظر بود حمل میشد. انتهای ناقل که نزدیک اسکله بود، روی پایههای فلزی نبود از یک طرف به طرف دیگه تکون میخورد. شبیه یک بازو بود. در انتهای بازوی ناقل، یک آستین بزرگ از پارچه محکم بود.
جرثقیل، روی اسکله کنار کشتی قرار گرفته بود. جرثقیل هم یک بازوی فلزی داشت. وقتی گوآنو از روی ناقل رد میشد، بازوی جرثقیل بازو و آستین ناقل رو حرکت میداد. جرثقیل، آستین ناقل رو روی چند تا دهانه رو عرشه کشتی حرکت میداد. جرثقیل، آستین رو روی این دهانهها حرکت میداد تا این که کشتی کاملاً با گوآنو پر میشد.
بازو و آستین ناقل، توسط یک مرد-رانندهای که در کابین کنترل جرثقیل نشسته بود کنترل میشدن. یک فرمان، چند تا اهرم و دکمههایی در جلوی راننده وجود داشتن. اون فرمون رو میچرخوند و اهرمها رو میکشید و فشار میداد تا بازویِ دراز جلوی جرثقیل رو کنترل کنه. و کابین جرثقیل درست اون طرف تخته سنگ بزرگ بود فقط ده یارد با جایی که باند حالا ایستاده بود، فاصله داشت.
باند بهش فکر کرد. و به دو تا چیز دیگهای که دیده بود هم فکر کرد. اولیش محل بازوی جرثقیل بود. توسط فرمانِ توی کابین کنترل میشد. اگه این فرمان تا جای ممکن به راست میچرخید، آستینِ ناقل بالای کشتی قرار نمیگرفت. بالای اسکله قرار میگرفت.
چیز دیگه این بود. روی اسکله یک مرد قد بلند و لاغر به تماشای بارگیری گوآنو ایستاده بود. دکتر جولیوس نو! اگه کسی فرمان جرثقیل رو تا جای ممکن به سمت راست میچرخوند، آستین ناقل درست بالای سرش قرار میگرفت.
باند به خودش گفت: “بله، باید این کار رو انجام بدم! ولی اول، باید از دست راننده جرثقیل خلاص بشم.”
باند مامور ۰۰۷ بود - اون جواز قتل داشت. میدونست باید دکتر نو- مرد دیوونه و خطرناک و ظالم رو بکشه. اون از شکنجه آدمها لذت میبرد. باند به آرومی و با دقت اطراف تخت سنگ رو دوباره نگاه کرد. وقتی این کار رو میکرد، راننده جرثقیل سرش رو برگردوند. باند بلافاصله شناختش. مرد درشتی بود که اژدها رو میروند. مردی بود که کوآرل رو کشته بود! کوآرل به شکل وحشتناکی مرد، بنابراین حالا باند خیلی میخواست این مرد رو بکشه.
باند منتظر موند تا راننده جرثقیل دوباره به کشتی نگاه کنه، بعد سریع حرکت کرد. اون چاقوش رو از تو کمرش بیرون کشید، به طرف کابین جرثقیل دوید و در رو باز کرد. بعد قبل از اینکه مرد قد بلند آفریقایی-چینی برگرده، باند موهاش رو گرفت. بعد باند سر مرد رو به عقب کشید و چاقو رو کرد تو گردنش.
وقتی راننده مرده، رو کف جرثقیل دراز کشید، باند فرمون رو گرفت. با نهایت سرعتی که میتونست به طرف راست چرخوند. بازوی جرثقیل شروع به حرکتِ بازو و آستین ناقل از روی کشتی کرد.
پایین اسکله، دکتر نو اول متوجه نشد که چه اتفاقی داره میفته. اون دیگه به ریختن گوآنو از توی آستین به داخل کشتی نگاه نمیکرد. اون داشت به دریا نگاه میکرد. ولی وقتی گوآنو شروع به ریختن روش کرد، اون سریع بالا رو نگاه کرد و شروع کرد به فریاد کشیدن. بعد برگشت و به کابین جرثقیل نگاه کرد. باند رو در جایگاه کنترل دید. و همون لحظه، دکتر نو متوجه شد که چه اتفاقی داره میفته. سعی کرد جیغ بشه بکشه و فرار کنه، ولی خیلی دیر شده بود. گوآنو از توی آستین ناقل مثل رودخانه ریخت روش. گرد و غبار بد بو ریخت تو چشم و دهن دکتر نو. رودخانهای از گوآنو اونو زد و انداخت رو زمین و روی سر و بدنش رو پوشوند. در عرض چند ثانیه، فقط دستاش که رو هوا تکون میخوردن دیده میشدن.
دو دقیقه بعد، دکتر جولیوس نو زیر تودهای از گوآنو به بلندی بیست فیت بود. اون مرده بود و باند خوشحال بود. دکتر نو دیگه هیچ وقت نمیتونست کس دیگهای رو شکنجه بده و روسها هم نمیتونستن اطلاعاتی درباره جزیره تورکس به دست بیارن!
باند موتور ناقل رو خاموش کرد. اسلحه رو از مرد مردهای که پایین پاهاش دراز کشیده بود، برداشت. یک اسمیت و وسسون -۳۸ اسلحه خوبی بود! بعد باند از اسکله فرار کرد. باید هانی رو پیدا میکرد.
باند از تخته سنگها بالا رفت و دوید تو تونل. وقتی داشت میدوید، صدای آژیر کشتی رو شنید. یه نفر متوجه شده بود که چه اتفاقی در اسکله افتاده. یه نفر داشت به افراد دکتر نو هشدار میداد.
باند خسته بود. تمام نقاط بدنش درد میکرد. نیروش تقریباً از بین رفته بود، ولی به دویدن ادامه داد.
فقط چند تا لامپ رو سقف تونل بود و بوی گوآنو میومد. باند نمیتونست چیزی رو واضح ببینه و نمیتونست به آسونی نفس بکشه.
یهو یه نفر جلوش در مسیر بود. شخص شروع کرد به زدن و گاز گرفتن اون. باند نیروی کافی داشت تا کسی که بهش حمله کرده بود رو از رو زمین برداره. بعد دید که یه دختر با موهای بلوند بلند و کدره.
گفت: “هانی - بس کن - جیمز هستم.”
چند لحظه سکوت به وجود اومد. بعد دختر شروع کرد به گریه کردن و باند اونو محکم بغل کرد.
دختر گفت: “آه، جیمز، عزیزم! فکر کردم تو مردی. فکر کردم دکتر نو تو رو کشته. دوستت دارم، جیمز. لطفاً یه بار دیگه ترکم نکن.”
باند جواب داد: “منم فکر میکردم تو مردی. فکر میکردم خرچنگها خوردنت.”
هانی گفت: “آه، اون احمق چیزی درباره حیواناتی که در این جزیره زندگی میکنن، نمیدونست. من اصلاً درباره خرچنگها نگران نبودم. دربارشون اطلاعات کامل دارم. اونا گیاه میخورن گوشت نمیخورن. معمولاً هم به آدمها حمله نمیکنن. شاید یه نفر یه زخمی با خون زیاد داشته، خرچنگها شاید گازش گرفتن. شاید این اتفاق برای دختری که دکتر نو دربارش بهمون گفت افتاده باشه. ولی من هیچ زخمی نداشتم. خرچنگها از روم رد شدن و به طرف کوهستان رفتن.”
باند گفت: “ولی وقتی دکتر نو درباره خرچنگها بهت گفت، تو بیهوش شدی. وقتی این اتفاق افتاد چیزی که درباره خرچنگها گفت رو باور کردم.”
هانی جواب داد: “من به خاطر تو میترسیدم، جیمز! به خاطر این بیهوش شدم، عزیزم. فکر میکردم بدجور میخواد شکنجهات کنه. وحشتناک بود؟”
باند گفت: “بله، وحشتناک بود. ولی حالا تموم شده. دکتر نو مرده. حالا باید قبل از اینکه آدمهاش ما رو بکشن از این جزیره فرار کنیم. باید تا میتونیم سریع به ساحل برسیم. باید کانو رو پیدا کنیم!”
بعد از تمام امتحانات سختشون، باند و هانی به آسونی به ساحل رسیدن. اونها اژدها رو دزدیدن.
افراد دکتر نو مدتی دنبال باند و هانی گشتن. بعد فراریها رو در بیرون تونل دنبال کردن. اونها برای تعقیب رد پای فراریها سگ آوردن. ولی بعد باند به پنج تا از افراد دکتر نو شلیک کرد و جستوجوگران گذاشتن باند و دختر فرار کنن.
باند و هانی اژدها رو پیدا کردن و باهاش به طرف دریاچه رفتن. بعد از اینکه یک ساعت از وسط درختهای مانگرو رد شدن، به ساحل رسیدن و کانو رو پیدا کردن. باند، با آخرین نیروش، قایق کوچیک رو از جایی که مخفی کرده بودن، بیرون کشید و کشید توی آب. بعد افتاد توی کانو و اونجا دراز کشید و دیگه قادر به حرکت نبود.
هانی بود که کانو رو به طرف بندر مورگان برد. در بیشتر مدت سفرشون، باند کف قایق کوچیک دراز کشید و استراحت کرد و خوابید. ولی وقتی نزدیک ساحل جامائیکا رسیدن، دختر بیدارش کرد.
باند به آرومی نشست و به دریا نگاه کرد. اون داشت به آینده و به گذشته فکر میکرد.
وقتی به خشکی رسیدن، دختر رو به بائو دیزرت میبرد. یکی دو روز، اونو میذاشت اونجا تنها بمونه. وقتی اون اونجا استراحت میکرد، باند به کینگستون میرفت. یه کینگ هاوس میرفت و یک پیام به ام در لندن میفرستاد. بعد هر چیزی که درباره کرب کی و کاری که دکتر نو برای جماهیر شوروی میکرد، میدونست رو به فرماندار میگفت. همچنین بهش میگفت که استرنجویز و تروبلود به قتل رسیدن.
باند به همهی اتفاقاتی که از وقتی به جامائیکا رسیده بود، افتاده بود، فکر کرد. اون با ناراحتی به دوستش، کوآرل فکر کرد. باید به زودی با خانواده کوآرل حرف میزد. باید درباره دکتر نو و کرب کی بهشون میگفت. بهشون میگفت که کوآرل یک مرد و یک دوست خوب بود. درباره پولی که از بیمه عمر کوآرل بهشون میرسید میگفت. ولی بهشون نمیگفت که دوستش دقیقاً چطور مرد.
باند به هانی هم فکر کرد. اون باهوش بود. میتونست در دانشگاه جانوران دریایی رو بخونه. از پلیدل اسمیت میخواست ترتیب این کار رو بده. و از دبیر مستعمرات و زنش میخواست تا چند سال آینده مراقب هانی باشن. نمیتونست بیشتر از این کاری براش انجام بده.
به زودی، ماموریت دیگهای در انتظار باند بود. مجبور بود به زودی به لندن برگرده. ولی قبل از اینکه بره، مدتی رو به تنهایی با هانی سپری میکرد. زمان بیشتری با هم میگذروندن. امیدوار بود دختر درک کنه. هانی میگفت دوستش داره. ولی زندگی یک مامور اسآیاس تنها و سخت بود. در زندگی یک مأمور زمان زیادی برای عشق وجود نداشت.
جیمز باند، وقتی به ساحل جامائیکا نزدیک میشدن تو فکر بود و به ساحل نگاه میکرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIXTEEN
Licensed to Kill!
Bond hid behind the large rock. He thought about everything that he’d seen during those ten seconds when he’d looked beyond the rock. He tried to make a picture in his mind.
In front of him and below him, Bond had seen a quay which was built out into the sea. The quay was about 20 yards long and had the shape of a letter ‘T’. A large old ship was tied beside the T of the quay. Bond hadn’t seen any men on the deck of the ship. He guessed that they were in their cabins, below the deck.
The ship was being loaded with guano by two machines - a long conveyor and a crane. It was these machines which were making the strange noise that Bond had heard.
The conveyor stood on tall metal legs. It was built down the side of the mountain to the quay. Its belt was covered by a metal roof. Guano was carried from the mountain, to the ship waiting at the quay, along this belt. The end of the conveyor which was nearest to the quay did not stand on metal legs, it moved from one side to another. It was like an arm. At the end of the conveyor’s arm, there was a huge sleeve of strong cloth.
The crane stood on the quay beside the ship. The crane also had a long arm made of metal. As the guano travelled along the conveyor, the crane’s arm moved the arm and sleeve of the conveyor. The crane moved the sleeve of the conveyor above some openings in the deck of the ship. The crane moved the sleeve to each of these openings until the ship was completely loaded with guano.
The arm and sleeve of the conveyor was controlled by one man - the driver who sat in the control cabin of the crane. There was a steering wheel and levers and buttons in front of the driver.
He turned the wheel and pulled and pressed the levers to control the long arm at the front of the crane. And the cabin of the crane was just on the other side of the big rock, only ten yards from where Bond was standing now.
Bond thought about all this. And he thought about two other things that he’d seen. The first thing was the position of the crane’s arm.
It was controlled by the steering wheel in the cabin. If this wheel was turned as far as possible to the right, the sleeve of the conveyor wouldn’t be above the ship. It would be above the quay.
The other thing was this. Standing on the quay, watching the loading of the guano, was a tall, thin man. Doctor Julius No! If someone turned the crane’s steering wheel as far as possible to the right, the sleeve of the conveyor would stop above his head!
‘Yes, I must do it,’ Bond told himself. ‘But first, I’ll have to get rid of the crane driver.’
Bond was agent 007 - he was licensed to kill. He knew that he had to kill Doctor No - The madman was dangerous and cruel. He enjoyed torturing people. Slowly and carefully, Bond looked around the rock again.
As he did this, the crane driver turned his head. Bond recognized him immediately. It was the big man who had driven the ‘dragon’. It was the man who had killed Quarrel! Quarrel had died in a terrible way, so now Bond wanted to kill this man very much.
Bond waited till the crane driver was looking at the ship again, then he moved fast. He pulled his knife from his belt, ran to the crane’s cabin, and pulled open the door.
Before the tall Afro-Chinese man could turn around, Bond had grabbed his hair. Then Bond pulled back the man’s head, and stabbed the knife deep into his neck.
As the driver fell dead onto the floor of the cabin, Bond grabbed the steering wheel. He turned it towards the right, as fast as he could. The arm of the crane started to move the arm and sleeve of the conveyor away from the ship.
Down on the quay, Doctor No didn’t realize what was happening at first. He’d stopped looking at the guano falling from the sleeve and into the ship. He was looking out across the sea.
But when the guano started to fall on him, he looked up quickly and started to shout. Then he turned and looked at the crane’s cabin. He saw Bond at the controls. And at that moment, Doctor No understood what was happening.
He tried to scream and he tried to run, but it was too late. The guano poured from the sleeve of the conveyor like a river. The stinking dust fell into Doctor No’s eyes and mouth. The river of guano knocked him to the ground and covered his head and body. In a few seconds, only his arms could be seen, waving in the air.
Two minutes later, Doctor Julius No was under a pile of guano which was twenty feet high. He was dead and Bond was happy about it. Doctor No would never torture another person and the Russians wouldn’t get their information about Turks Island!
Bond switched off the conveyor’s engine. He took the gun from the dead man who was lying at his feet. It was a Smith and Wesson 38 - a good gun! Then he ran from the quay. He had to find Honey.
Bond climbed up the rocks and ran into a tunnel. As he ran, Bond heard the ship’s siren. Somebody had realized what had happened at the quay. Somebody was warning Doctor No’s men.
Bond was tired. There was pain in every part of his body. His strength was nearly gone, but he kept running.
The tunnel had only a few lights in the ceiling and it smelled of guano. Bond couldn’t see clearly and he couldn’t breathe easily.
Suddenly, someone was on the path in front of him. The person started hitting him and biting him. Bond had just enough strength to lift his attacker off the ground. Then he saw that it was a girl with long, pale blonde hair.
‘Honey - Stop - This is James,’ he said.
There was silence for a few moments. Then the girl started to cry and Bond held her tightly in his arms.
‘Oh, James, my darling,’ she cried. ‘I thought that you were dead. I thought that Doctor No had killed you. I love you, James. Please don’t leave me again.’
‘I thought that you were dead, too,’ Bond replied. ‘I thought that the crabs had eaten you.’
‘Oh that stupid man doesn’t know anything about the animals who live on these islands,’ Honey said. ‘I was never worried about the crabs. I know all about them. They eat plants, they don’t eat meat.
And they don’t usually attack people. Perhaps if someone had an injury, with lots of blood, the crabs might bite a person. Perhaps that happened to the other girl that Doctor No told us about. But I didn’t have any injuries. The crabs just walked over me and went on up the mountain.’
‘But you fainted when Doctor No told you about the crabs,’ Bond said. ‘When that happened, I believed what he’d said about them.’
‘I was afraid for you, James,’ Honey replied. ‘That’s why I fainted, my darling. I thought that he was going to torture you terribly. Was it terrible?’
‘Yes, it was terrible,’ Bond said. ‘But it’s all finished now. Doctor No is dead. Now we must escape from this island before his men kill us! We’ve got to get to the beach as fast as we can. We’ve got to find the canoe!’
After all their ordeals, Bond and Honey reached the beach easily. They stole the dragon!
Doctor No’s men had hunted Bond and Honey for a while. They had followed the fugitives out of the tunnel. They had brought dogs to follow the fugitives’ tracks. But then Bond shot five of Doctor No’s men, and the hunters let Bond and the girl escape.
Bond and Honey found the dragon and drove it towards the lake. And after driving through the mangroves for an hour, they reached the beach and found the canoe.
With the last of his strength, Bond pulled the little boat from its hiding-place and pushed it into the water. Then he fell into the canoe and lay there, unable to move.
It was Honey who sailed the canoe back to Morgan’s Harbour. For most of the journey, Bond lay in the bottom of the little boat, resting and sleeping. But when they were near to the Jamaican coast, the girl woke him.
Bond sat up slowly and looked at the sea. He was thinking about the future, and about the past.
When they landed, he would take the girl to Beau Desert. He would leave her there for a day or two. While she rested there, he would be in Kingston. He’d go to King’s House and he’d send a message to M in London.
And then he’d tell the Acting Governor everything that he knew about Crab Key and about the work that Doctor Julius No had been doing for the Soviet Union. He’d also tell him that Strangways and Trueblood had been murdered.
Bond thought about everything that had happened since his arrival in Jamaica. He thought sadly about his friend Quarrel. Soon, he would have to talk to Quarrel’s family.
Bond would tell them about Doctor No and about Crab Key. He’d tell them that Quarrel had been a good man and a good friend. He’d tell them about the money that they would soon have from Quarrel’s life insurance. But he wouldn’t tell them exactly how his friend had died.
Bond thought about Honey too. She was clever. She could study sea animals at a university.
He’d ask Pleydell- Smith to arrange that. And he’d ask the Colonial Secretary and his wife to look after Honey for the next few years. He couldn’t do more for her than that.
Soon there would be another mission for Bond. Soon he’d have to return to London. But before he had to leave, he would spend some time alone with Honey. They wouldn’t have much time together.
He hoped that the girl would understand that. She’d said that she loved him. But the life of an SIS agent was a lonely and difficult one. There wasn’t much time in an agent’s life for love.
James Bond was very thoughtful as he watched the coast of Jamaica get nearer and nearer.