سرفصل های مهم
برندههای لسآنجلس
توضیح مختصر
ساموئل جون سندی بانر رو نجات میده و مجرمها رو دستگیر میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
برندههای لسآنجلس
وقتی گیتس و ونتاناس رفتن، از اصطبل مخفی بیرون اومدم. لو ویور به شدت زخمی شده بود، ولی زنده بود. یه گلوله از شونهاش خورده بود. شونهاش داشت خونریزی میکرد. خون زیادی ازش میرفت.
پیرهنش رو در آوردم و یه تیکه از لباسش رو پاره کردم. پارچه رو دور بازوش بستم. سوراخ روی شونهاش رو پوشوندم. ولی نمیتونستم کنارش بمونم.
باید به مرتع رایدِ وینر میرفتم. باید سریعاً به اونجا میرسیدم. گیتس و دوستش پونزده دقیقه قبل حرکت کرده بودن. و داشتن میرفتن که سندی رو بکشن!
گفتم: “یه نفر میاد و ازت مراقبت میکنه، لو. حالت خوب میشه!”
بعد یه چیزی به فکرم رسید. مسابقات تازه تموم شده بود. مردم داشتن پیست مسابقه رو ترک میکردن و به خونه میرفتن. ترافیک زیادی وجود داشت. جادهها پر از ماشین بودن. مرتع پرورش اسب راید وینر فقط چند کیلومتر فاصله داشت. ولی نمیتونستم در کمتر از یک ساعت به اونجا برسم. چیکار باید میکردم؟
یهو یه چیزی از پشت هولم داد. چی بود؟ تفنگ بود؟ سریع برگشتم. شف بود. از اصطبلش بیرون اومده بود. داشت دنبال لو میگشت.
اسب بزرگ پیرمرد رو که روی زمین دراز کشیده بود دید. شف به طرفش رفت و بدن لو ویور رو با دهنش لمس کرد. اسب داشت سعی میکرد به دوست پیرش کمک کنه.
بعد یه نقشه به ذهنم رسید. اطراف اصطبل رو نگاه کردم. یه تیکه طناب از دیوار آویزان بود. طناب رو دور گردن و سر شف بستم. تو گوش اسب زمزمه کردم.
“با من بیا، شف! میخوایم به سندی کمک کنیم!”
اسب رو به طرف درهای اصطبل بردم. گیتس و وانتاناس در رو قفل کرده بودن. کلیدهای مخصوصم رو از جیبم در آوردم.
یک دقیقه بعد، من و شف بیرون اصطبل بودیم. گذاشتم درها باز بمونه.
اواخر عصر بود. اطراف رو نگاه کردم. مردم داشتن اسبها رو سوار یدککش میکردن. هیچکس ما رو نگاه نمیکرد. باید عجله میکردم. به زودی هوا تاریک میشد.
به شف گفتم: “خیلیخوب. تا حالا اسبسواری نکردم. سخت خواهد بود. ولی باید امتحان کنم.”
پریدم روی شف و به طرف دروازه رفتیم. جلو روم رو نگاه میکردم. اسلیم و یک مامور امنیتی دیگه کنار دروازه ایستاده بودن. چند تا مسئول پیست مسابقه کنارشون بودن. کارتهای شناسایی رو چک میکردن. یه ماشین داشت با یدککش به طرف دروازه میرفت.
پاهام رو به کنارهای اسب زدم. ما چهار نعل به طرف دروازه رفتیم. یهو اسلیم ما رو دید. سعی کرد دروازه رو ببنده.
اسلیم فریاد کشید: “بایست! داری چیکار میکنی؟ کجا داری میری؟”
جواب ندادم. اسلیم یه لحظه کنار دروازه ایستاد، بعد دوید. شف داشت چهار نعل به طرف دروازه میتاخت. اسب رو به طرف پارکینگ برگردوندم و ایستادیم.
به طرف اسلیم داد کشیدم.
“یه مرد تو اصطبل شماره ۱۴ هست. بهش شلیک شده!” فریاد زدم: “با یه دکتر تماس بگیر. و به پلیس زنگ بزن!”
بعد دوباره شف رو برگردوندم و به طرف پارکینگ رفتیم.
ماشینها داشتن پشت سر هم پیست مسابقه رو ترک میکردن. ما نمیخواستیم از جاده بریم. ما میخواستیم از داخل مزرعهها به طرف مرتع بتازیم.
من طناب دور گردن شف رو محکم گرفته بودم. اسب بزرگ قهوهای با سرعت زیاد میتاخت. میدونست خونهاش کجاست. لبخند زدم. اسبسواری آسون بود!
ولی بعد، یه حصار روبرومون دیدم. تاختن آسون بود. ولی میتونستیم از روی حصار بپریم؟ پاهام رو محکم به کنار اسب زدم و شف پرید. اون از روی حصار رد شد ولی من روش نموندم. تلپ! افتادم رو زمین خاکی.
رو زمین نشستم. شونهام درد میکرد. و نگران بودم. حالا چطور میتونستم به مرتع برسم؟
بعد یه صدا شنیدم. اسب بود. شف داشت به سمتم میومد. شف به طرفم برگشت و منتظر موند. به آرومی بلند شدم. پریدم پشت شف. دوباره شروع به تاختن کردیم.
مرتع رو از دور دیدم. یه ماشین داشته از جاده به طرف خونه سفید مرتعی میرفت. یه 4*4 قرمز بود. دیر کرده بودیم؟
وقتی به مرتع نزدیکتر شدیم، سرعتمون رو کم کردیم. کمی بعد شف داشت به آرومی قدم میزد. اسب بزرگ قهوهای خسته بود. اون روز خیلی سخت کار کرده بود.
4*4 قرمز جلوی خونه سفید مرتعی ایستاد. شف و من رفتیم کنار خونه و در رو زیر نظر گرفتیم. بعد از یک دقیقه، در باز شد و دیک گیتس و سندی بانر اومدن بیرون.
گیتس داشت سندی رو که جلوش بود رو هول میداد. تو دست چپش یه تفنگ داشت. دستهای سندی با طناب بسته بودن. و ونتاناس داشت پشت سر گیتس و سندی راه میرفت. اون هم یه تفنگ داشت.
یهو سندی ایستاد. اون برگشت و به گیتس نگاه کرد.
سرش داد زد: “لو کجاست؟”
گیتس جواب داد: “مرده. پیرمرد احمق به من شلیک کرد.” گیتس به خون روی بازوی راستش اشاره کرد.
سندی شروع به گریه کرد. گفت: “لطفاً منو تنها بذارید. به هیچکس چیزی درباره شما نمیگم. شما شف رو گرفتید و پول رو برنده شدید. حالا یه پیرمرد مهربون رو کشتید. لطفاً برید و منو تنها بذارید.”
گیتس فریاد زد: “ساکت باش و سوار ماشین شو!” اون تفنگ رو به طرف سندی نشانه گرفت.
هیچکس من و شف رو نمیدید. ما بی صدا کنار خونه ایستاده بودیم.
گیتس دوباره داد زد: “برو تو ماشین!”
من به شف لگد زدم. اسب و من به جلو حرکت کردیم. دو تا مجرم صدای اسب رو شنیدن و برگشتن. ولی فقط پنج متر فاصله داشتیم.
داد زدم: “برو! شف، برو!”
اسب پرید رو مرد مو قرمز و محکم زدش. گیتس افتاد رو زمین. صدای یه گلوله اومد. گلوله از تفنگ گیتس شلیک شده بود. ونتاناس فریاد از درد فریاد زد و افتاد رو زمین. گیتس بهش شلیک کرده بود!
از رو اسب پریدم پایین. به طرف سندی دویدم. اون داشت به ونتاناس نگاه میکرد.
گفت: “اون حالش خوبه! وقتی شف گیتس رو زد، گیتس به پای دوستش شلیک کرد.”
گیتس رو زمین دراز کشیده بود. تکون نمیخورد. چشماش بسته بودن.
تفنگها رو برداشتم. بعد طناب دور دستهای سندی رو باز کردم و دور دستهای مجرمها بستم. موبایل رو از جیب ونتاناس بر داشتم. سریعاً با پلیس تماس گرفتم.
بعد، رفتن به پیست سانتا روزیتا رو برای سندی تعریف کردم. اتاق مخفیِ اصطبل شماره ۱۴ رو براش تعریف کردم. و درباره لو ویور و سوارکاریم از پیست مسابقه گفتم.
گفتم: “لو نمرده.”
سندی گفت: “امروز صبح نمیتونستم درباره دیک گیتس و ونتاناس چیزی بهت بگم. ترسیده بودم. ولی نگران لو بودم. اون مرد خوبیه. حالش خوب میشه؟”
گفتم: “بله، حال لو خوب میشه. اینجا چه اتفاقی افتاد؟ حالا کل داستان رو برام تعریف کن.”
سندی گفت: “وقتی دیروز صبح به دیدنت اومدم، حقیقت رو بهت گفتم. گیتس صبح روز پنجشنبه اومد اینجا و شف رو برد.”
سندی ادامه داد: “عصر روز پنجشنبه، یک تماس تلفنی از طرف ونتاناس داشتم. در این باره هم بهت گفتم. اون گفت: «شف دست ماست. قرضش گرفتیم. بعد از چند روز برش میگردونیم. ولی اگه به پلیس بگی، اسب رو میکشیم. تو رو تحت نظر داریم.»” سندی گفت: “من حرفشو باور کردم، آقای ساموئل.”
سندی ادامه داد: “دیروز صبح اطلاعات بیشتری نداشتم. گیتس و ونتاناس دوباره بهم زنگ نزدن. تقاضای پولی برای شف نکردن. من و لو نمیدونستیم چیکار کنیم. من به فکر کارآگاه خصوصی افتادم.
اسم و آدرستون رو تو دفترچه تلفن پیدا کردم و به دفترتون اومدم. چیزی در مورد نقشهشون نمیدونستم. ولی جمعه عصر، ونتاناس به مرتع اومد. اون سوالاتی درباره شف و لو ازم پرسید. اون میخواست کمکش کنم. ولی نقشهاش رو به من نگفت. اون منو ترسوند. من زدمش. اون خیلی عصبانی شد.”
سندی ادامه داد: “امروز صبح به لسآنجلس رفتم و دوباره با شما حرف زدم. گفتم من و شف رو فراموش کنید. ولی وقتی برگشتم، گیتس و ونتاناس دوباره اینجا بودن. نقشهشون رو بهمون گفتن.
میخواستن لو رو به پیست مسابقه ببرن. شف بد اخلاقی میکرد- اونا میخواستن لو ازش مراقبت کنه. ونتاناس تفنگ داشت. اگه کمکشون نمیکرد، لو رو میکشتن.”
سندی گفت: “بنابراین به شما زنگ زدم. وقتی ونتاناس و گیتس داشتن لو رو به ماشین میبردن، بهتون زنگ زدم. سعی میکردم نقشهشون رو بهتون بگم. ولی گیتس برگشت داخل خونه. شنید که دارم با شما حرف میزنم و نتونستم همه چیز رو بگم. گیتس منو انداخت تو انباری.”
سندی گفت: “میخواستن امروز عصر منو بکشن. ازتون ممنونم که منو نجات دادید. به خاطر همه چیز ممنونم، آقای ساموئل.”
جواب دادم: “از کمک به شما خوشحالم. ولی شف بود که شما رو نجات داد!”
سندی دستش رو انداخت دور گردن اسب. گفت: “اون بینظیره” و لبخند زد. من میخواستم دستاش رو دور گردن من بندازه. ولی اون اسب رو دوست داشت نه منو!
سندی گفت: “هر وقت خواستید به مرتع پرورش اسب بیاید، آقای ساموئل. بیاید و دوباره سوار شف بشید. اون شما رو دوست داره!”
گفتم: “خیلی لطف دارید. ولی دوباره سوار اسب نمیشم. تا قبل از امروز سوار اسب نشده بودم. و امروز سوار یه برنده شدم! ولی خیلی هیجانآور بود. کارآگاه خصوصی بودن و مجرمها رو دستگیر کردن، خطر کمتری داره!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
L.A Winners
When Gates and Ventanas had left, I came out of the secret stall. Lou Weaver was badly hurt, but he was alive. There was a bullet in his shoulder. His shoulder was bleeding. There was a lot of blood.
I took off Lou’s shirt and tore a piece of cloth from it. I tied the cloth round his shoulder. I covered the hole in his shoulder. But I couldn’t stay with him.
I had to get to the Ride-A-Winner Ranch. I had to get there quickly. Gates and his friend had driven away fifteen minutes before. And they were going to kill Sandy!
‘Someone will come and take care of you, Lou,’ I said. ‘You’re going to be OK!’
Then I thought of something. The races had finished now. People were leaving the racetrack and going home. There was going to be a lot of traffic. The roads were going to be full of cars. The Ride-A-Winner Ranch was only a few kilometres away. But I couldn’t drive there in less than an hour. What could I do?
Suddenly, something pushed me in the back. What was it? Was it a gun? I turned round quickly. It was The Chief. He had come out of his stall. He was looking for Lou.
The big horse saw the old man lying on the ground. The Chief went to him and touched Lou’s body with his mouth. The horse was trying to help his old friend.
Then, I had a plan. I looked around the stable. There was a piece of rope hanging on the wall. I tied the rope around The Chief’s head and neck. I whispered to the horse.
‘Come with me, Chief. We’re going to help Sandy.’
I took the horse towards the stable doors. Gates and Ventanas had locked them. I took the special keys from my pocket.
A minute later, The Chief and I were outside the stable. I left the doors open.
It was late afternoon. I looked around. People were putting horses in trailers. No one was watching us. I had to hurry. Soon it was going to be dark.
‘OK,’ I said to The Chief. ‘I’ve never ridden a horse before. It’s going to be difficult. But I have to try.’
I jumped onto The Chief and we moved towards the gateway. I looked ahead. Slim and another security guard were standing at the gate. Some racetrack officials were with them. They were checking IDs. A car with a trailer was going through the gateway.
I kicked my feet on The Chief’s sides. We galloped towards the gate. Suddenly, Slim saw us. He tried to shut the gate.
‘Stop’ Slim shouted. ‘What are you doing? Where are you going?’
I didn’t reply. Slim stood in the gateway for a moment, then he ran. The Chief galloped through the gateway. I turned the horse in the car park and we stopped.
I shouted to Slim.
‘There’s a man in Stable 14. He’s been shot’ I shouted. ‘Call a doctor. And call the police!’
Then I turned The Chief again and we galloped across the car park.
There were long lines of cars leaving the racetrack. But we weren’t going to go on the road. We were going to gallop across the fields towards the ranch.
I held on tightly to the rope round The Chief’s neck. The big brown horse galloped very fast. He knew where his home was. I smiled. Riding was easy!
But then I saw a fence in front of us. Galloping was not difficult. But could we jump the fence? I kicked my feet on the horse’s sides and The Chief jumped. He went over the fence but I did not stay with him. Crash! I fell onto the dusty ground.
I sat on the ground. My shoulder was painful. And I was worried. How could I get to the ranch now?
Then I heard a noise. It was the horse. The Chief was walking back to me. He came up to me and waited. I stood up slowly. I jumped onto The Chief’s back. We started galloping again.
I saw the ranch in the distance. There was a car moving along the track to the white ranch house. It was a red 4x4. Were we too late?
As we got closer to the ranch, we slowed down. Soon, The Chief was walking quietly. The big brown horse was tired. He had worked hard that day.
The red 4x4 had stopped in front of the white ranch house. The Chief and I went to the side of the house and I watched the door. After a minute, the door opened and Dick Gates and Sandy Bonner came out.
Gates was pushing Sandy in front of him. He had a gun in his left hand. Sandy’s hands were tied with a rope. And Ventanas was walking behind Gates and Sandy. He had a gun too.
Suddenly, Sandy stopped walking. She turned and looked at Gates.
‘Where’s Lou’ she shouted at him.
‘He’s dead,’ Gates replied. ‘The stupid old man shot me.’ Gates pointed to the blood on his right arm.
Sandy started to cry. ‘Please leave me,’ she said. ‘I won’t tell anyone about you. You took The Chief and you won your money. Now you’ve killed a kind old man. Please go and leave me.’
‘Be quiet and get into the car’ Gates shouted. He pointed the gun at Sandy.
No one had seen The Chief and me. We were standing quietly at the side of the house.
‘Get into the car’ Gates shouted again.
I kicked The Chief. The horse and I moved forward. The two criminals heard the horse and they turned round. But we were only five metres away.
‘Go! Chief, go’ I shouted.
The horse jumped at the red-haired man and hit him very hard. Gates fell to the ground. There was a shot. The shot came from Gates’ gun. Ventanas cried with pain and fell to the ground too. Gates had shot him!
I jumped down from the horse. I ran back to Sandy. She was looking down at Ventanas.
‘He’s OK,’ she said. ‘When The Chief hit Gates, Gates shot his friend in the leg.’
Gates was lying on the ground. He was not moving. His eyes were closed.
I picked up the two guns. Then I untied the rope from Sandy’s hands and I tied it round the criminals’ hands. I took the mobile phone from Ventanas’ pocket. Quickly, I called the police.
After that, I told Sandy about my visits to the Santa Rosita Racetrack. I told her about the secret room in Stable 14. And I told her about Lou Weaver and my ride from the racetrack.
‘Lou isn’t dead,’ I said.
‘I couldn’t tell you about Gates and Ventanas this morning. I was frightened,’ Sandy said. ‘But I was worried about Lou. He’s a good man. Will he be OK?’
‘Yes, Lou will be OK,’ I said. ‘What happened here? Tell me the whole story now.’
‘I told you the truth when I came to see you yesterday morning,’ Sandy said. ‘Gates came here on Thursday morning and he took The Chief.
‘On Thursday afternoon,’ Sandy went on, ‘I had a phone call from Ventanas. I told you about that. He said, “I’ve got The Chief. I’ve borrowed him. I’ll return him after a few of days. But if you tell the police, I’ll kill the horse. We’re watching you.” I believed him, Mr Samuel,’ said Sandy.
‘Yesterday morning, I didn’t know any more facts,’ Sandy went on. ‘Gates and Ventanas hadn’t phoned me again. They hadn’t asked for money for The Chief. Lou and I didn’t know what to do. So, I thought about a private detective.
I saw your name and address in the phone book and I came to your office. Lou didn’t know about my plan. But Ventanas came to the ranch on Friday afternoon. He asked me about The Chief and about Lou. He wanted me to help him. But he didn’t tell me his plan. He frightened me. I hit him. He was very angry.
‘This morning, I went to Los Angeles and spoke to you again,’ Sandy went on. ‘I said, “Forget about me and The Chief.” But when I got back here, Gates and Ventanas were here again. They told us their plan.
They wanted to take Lou to the racetrack. The Chief was behaving badly-They wanted Lou to take care of him. Ventanas had a gun. He was going to kill Lou if he didn’t go with them.
‘So,’ Sandy said, ‘I phoned you. I phoned you while Ventanas and Gates were taking Lou to their car. I tried to tell you about their plan. But Gates came back into the house. He heard me speaking to you and I couldn’t tell you everything. Gates locked me in a storeroom.’
‘They were going to kill me this evening,’ Sandy said. ‘Thank you for saving me. Thank you for everything, Mr Samuel.’
‘I was pleased to help you,’ I replied. ‘But it was The Chief who saved you!’
Sandy put her arms round the horse’s neck. ‘He’s wonderful,’ she said and she smiled. I wanted her to put her arms round my neck. But she liked the horse, not me!
‘Come to the ranch any time, Mr Samuel,’ Sandy said. ‘Come and ride The Chief again. He likes you!’
‘That’s very kind of you,’ I said. ‘But I won’t ride again. I’d never ridden a horse before today. And today I rode a winner! But it was too exciting. Being a private detective and catching criminals is less dangerous!’