سرفصل های مهم
فصل 01
توضیح مختصر
دوست قدیمی خانم مارپل ازش میخواد به موسسه آموزشی مجرمان نوجوان خواهرش بره و ببینه چه مشکلی اونجا هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
روس وان رایدوک به زیبایی لباس پوشیده بود. صورتش با آرایش گرونقیمتش از فاصله دور تقریباً دخترانه به نظر میرسید. موهاش بیشتر آبی بود تا خاکستری و به شکل عالی درست شده بودن. هر کاری که پول میتونست برای خانم وان رایدوک انجام بده، انجام شده بود.
روس وان رایدوک به دوستش لبخند زد. “جین، فکر میکنی مردم حدس بزنن که من و تو هم سنیم؟”
خانم مارپل صادقانه جواب داد:
“مطمئناً نه در این لحظه. متأسفانه میدونی که من دقیقاً سنم رو نشون میدم!”
خانم مارپل مو سفید بود، با صورتی سفید و صورتی و چینخورده و صاف و چشمهای آبی معصوم داشت. اون شبیه یک خانم پیر خیلی شیرین بود. هیچ کس خانم وان رایدوک رو یه خانم پیر شیرین صدا نمیزد.
خانم وان رایدوک گفت: “فکر میکنم همینطوره، جین.” یهو پوزخند زد “و من هم همینطور،
فقط نه دقیقاً به همون شکل.” روی صندلی با روکش ابریشمی نشست. “جین، میخوام باهات حرف بزنم.”
خانم مارپل به جلو خم شد تا با دقت گوش بده. با لباس مشکی از مد افتاده و کیف خرید بزرگی که دستش داشت، با این اتاق خواب بزرگِ هتل گرونقیمت همخونی نداشت.
“من نگرانم جین. نگران کاری لوئیس.”
“کاری لوئیس.
خانم مارپل تکرار کرد:
” آه، این اسم اون رو به زمانهای خیلی دور برد به روزهای پرهیجان قبل از جنگ جهانی اول وقتی اون در فلورنس دانشآموز بود، و یک آپارتمان رو با دو تا خواهر آمریکایی شریک بود. اونها برای جین مارپل جوون که در شهر کوچک نجیب کلیسای جامع انگلیس به آرومی بزرگ شده بود، خیلی متفاوت بودن. روس قد بلند بود و پر از انرژی، در حالی که کاری لوئیس کوتاه بود، ظریف و خیالاندیش ولی هر دو شیوه صحبت مستقیم آمریکایی داشتن و جین بلافاصله ازشون خوشش اومد.
“کاری لوئیس رو آخرین بار کی دیدی؟”
“آه،
خیلی سال میشه. البته کریسمسها به همدیگه کارت میفرستیم.”
دوستی، چیز عجیبیه! اون، جین مارپل جوون، و دو تا آمریکاییها بعد از مدرسه از هم جدا شدن ولی محبت قدیمی هنوز وجود داشت. و عجیب بود که روس که خونه، یا بلکه خونههاش، در آمریکا بود، خواهری بود که جین اغلب میدید. نه، شاید عجیب نبود. هر سال یا دو سال یک بار، روس به اروپا میاومد با عجله از لندن به پاریس و به ریویرا میرفت و دوباره بر میگشت. ولی اون همیشه دوستای قدیمیش رو میدید. ملاقاتهای صمیمانه زیادی مثل این بود هرچند، با اینکه کاری لوئیس در انگلیس زندگی میکرد، جین بیست سال میشد که اونو ندیده بود،. ولی طبیعی بود برای اینکه وقتی شما با یک دوست قدیمی در یک کشور زندگی میکنید، ولی زندگیهای خیلی متفاوتی دارید، باهاشون دیدار نمیکنید. مسیر جین مارپل و کاری لوئیس به هم نمیخورد. به همین سادگی.
“چرا نگران کاری لوئیسی، روس؟” خانم مارپل پرسید:
“یه جورایی این چیزیه که منو بیشتر نگران میکنه! نمیدونم.”
“اون که مریض نیست؟”
“اون خیلی حساسه همیشه اینطور بوده. ولی نه بیشتر از حد معمول.”
“غمگینه؟”
“آه، نه.”
خانم مارپل فکر کرد؛ نه، نمیتونه این باشه. تصور اینکه کاری لوئیس غمگینه، سخت بود.
روس وان رایدوک گفت: “کاری لوئیس، همیشه باور داشت که همه شبیه اونن: خوش قلب و با قلب مهربان. اون همیشه یکی از ما دو تایی بود که آرمانهایی داشت. البته وقتی ما جوون بودیم، آرمان داشتن مد بود- همه ما داشتیم. برای دخترهای جوون مناسب بود. تو میخواستی پرستار جزامیها بشی جین، و من میخواستم راهبه بشم. ولی ما تمام این مزخرفات رو پشت سر گذاشتیم. مطمئناً ازدواج باعث شد که با دنیایی واقعی روبرو بشیم. هنوز هم ازدواج برای من خوب بوده.
خانم مارپل فکر کرد، حقیقت داشت. روس سه بار ازدواج کرده بود هر بار با یک مرد پولدار و هر بار که طلاق گرفته بود، حساب بانکیش رو افزایش داده بود، بدون اینکه حتی کمی هم ناراحتش کنه.
خانم وان رایدوک گفت: “البته من همیشه سرسخت بودم. هیچ وقت از مردها انتظار زیادی نداشتم و هیچ پشیمونی هم ندارم. من و تامی هنوز هم دوستای خیلی خوبی هستیم، و جولیوس گاهی اوقات نظرم رو درباره کسب و کار میپرسه.” اون اخم کرد. “من معتقدم که این چیزیه که من رو نگران کاری لوئیس میکنه اون همیشه تمایل داره، میدونی، که با مردای عجیب ازدواج کنه.”
“عجیب؟”
“آدمهای بالغ با آرمان. کاری لوئیس همیشه تحت تأثیر آرمانهاش بود. اون با نهایت زیباییش، فقط هفده ساله با چشمهای باز به گولبرندسن پیر گوش میداد که درباره نقشههاش درباره نژاد انسان حرف میزد. اون بالای پنجاه سال داشت و اون باهاش ازدواج کرد یک مرد بیوه با یک خانواده از بچههای بزرگسال. همش به خاطر افکار انساندوستانهاش.”
خانم مارپل متفکرانه سرش رو تکون داد اسم گولبرندسن در تمام دنیا شناخته شده بود یک مرد که ثروت خیلی زیادی به دست آورده بود و بعد از این پول برای ایجاد سازمانهای بزرگ خیریه استفاده کرده بود.
روس گفت: “به خاطر پولش باهاش ازدواج نکرد، میدونی. من ازدواج میکردم، ولی نه کاری لوئیس. و بعد وقتی کاری سی و دو ساله بود، اون مرد. ولی بعد وقتی کاری لوئیس با جانی رستاریک ازدواج کرد، خیلی به خاطرش خوشحال بودم. و البته اون به خاطر پول کاری باهاش ازدواج کرده بود. جانی تنبل بود و خوشگذران، ولی خیلی بیخطرتر از یه مرد عجیب بودنه. تمام چیزی که جانی میخواست این بود که خوب زندگی کنه و کاری لوئیس از زندگیش لذت ببره. اینجور مرد خیلی بیخطره. بهش آسایش و تجملات بده و مثل یه گربه خُر خُر میکنه. من هیچ وقت اون طراحی تئاترش رو جدی نگرفتم. ولی کاری لوئیس دوستش داشت اون فکر میکرد کار خیلی هنرمندانهای هست و ازش خواست برگرده به تئاتر و بعد اون زن یوگسلاوی وحشتناک اون رو گرفت و بردش.”
خانم مارپل پرسید: “کاری لوئیس خیلی ناراحت بود؟”
“باور ندارم که بود. اون درباره این موضوع خیلی خوب رفتار کرد. و بعد اون شیرین بود. اون به الکس و استفان، پسرهای جانی از ازدواج اولش، با خودش خونه داد. و اون زن یوگسلاوی شش ماه وحشتناک به جانی داد و بعد از عصبانیت اون رو با ماشین از صخره انداخت پایین!”
خانم وان رایدوک مکث کرد. “و بعد کاری لوئیس چیکار میکنه، میره و با این مرد لویس سرکولد ازدواج میکنه. یه مرد عجیب دیگه! یه آدم دیگه با افکار و آرمانها! آه، اون مطمئناً عاشق کاریه، ولی اون همچنین میخواد زندگی آدمها رو براشون ارتقا بده. و واقعاً، میدونی، کسی نمیتونه این کارو برات انجام بده تو خودت باید این کارو بکنی.”
خانم مارپل گفت: “دلم میخواد بدونم،”
“البته فقط، در انساندوستی هم مد هست، درست مثل لباس. قبلاً در دوران گولبرندسن “تحصیل برای همه” مد بود. ولی حالا دیگه منسوخ شده. دولت این کار رو میکنه. حالا همه تحصیل رو حق میدونن و وقتی به دستش آوردن، زیاد بهش فکر نمیکنن. بزهکاری نوجوانان این روزها مد شده. تمام این مجرمهای جوون- همه دیوونشن. باید چشمهای لویس سرکولد رو که پشت اون عینکهای ضخیمش برق میزنه بینی. از اشتیاق دیوونه شده! اون از اون مردهای با ارادهی زیاد هست که دوست داره با موز و یک تیکه نون تست زندگی کنه و تمام انرژیش رو روی انگیزهاش بذاره. و کاری لوئیس این رو دوست داره، درست مثل همیشه. ولی من خوشم نمیاد، جین. اونها جلسات معتمدین داشتن و استونیگیتس حالا یک موسسه آموزشی برای مجرمان نوجوان هست، پر از پسرهاییه که عادی نیستن، با روانشناسها و روانپزشکها و درمانگران حرفهای و معلمها که نیمیشون کاملاً دیوونه هستن. آدمهای عجیب، تعداد زیادی از آنها و کاری لوئیس کوچولوی من وسط همهی اینهاست!” اون مکث کرد درمونده به خانم مارپل خیره شد.
خانم مارپل گفت: “ولی روس، هنوز به من نگفتی واقعاً از چی میترسی؟”
“میگم که نمیدونم! و این چیزی هست که منو نگران میکنه. من در استونی گیتس بودم و احساس کردم مشکلی اونجا هست. ولی نمیدونم اون مجرمهای جوون هستن یا یه چیز شخصی دیگه هست. نمیتونم بگم چیه. و ازت میخوام که بلافاصله شب بری اونجا و بفهمی که دقیقاً چه مشکلی وجود داره.”
“من؟خانم مارپل گفت:
چرا من؟”
“برای اینکه تو از این جور چیزها سر در میاری، جین. هیچ چیزی تا حالا تو رو متعجب نکرده تو همیشه به بدترین اعتقاد داری
خانم مارپل گفت: “معمولاً بدترین حقیقت داره.”
“نمیفهمم چطور با اینکه در اون دهکدهی آروم سنت مری مید زندگی میکنی،
همچین نظر بدی دربارهی سرشت انسان داری “سرشت انسان، عزیزم، همه جا یکیه. چیزهایی که در روستای آروم اتفاق میافته، احتمالاً تو رو متعجب میکنه. توجه بهشون در یک شهر سختتر هست، همش همین.”
“منظورم اینه که متعجبت نمیکنن. بنابراین به استونی گیتس میری و میفهمی که اونجا چه مشکلی هست، میری؟”
“ولی روس عزیز، خیلی سخت خواهد بود.”
“نه، سخت نیست. من فکر همه جاش رو کردم. لطفاً از دستم عصبانی نباش.”
خانم وان رایدوک یک توضیح مضطربانه رو شروع کرد. “مطمئنم تصدیق میکنی که از زمان جنگ اوضاع برای مردم با درآمد کم و ثابت بد شده- برای اشخاصی مثل تو، جین.”
“آه، بله، دقیقاً. اگه به لطف سخاوتمندی برادرزادهام رایموند نبود، واقعاً نمیدونستم پول رو چیکار کنم.”
خانم وان رایدوک گفت: “کاری لوئیس چیزی درباره برادرزادت نمیدونه. نکته اینجاست که، همونطور که به کاری لوئیس مطرح کردم، برای جین عزیز، خیلی بده. بعضی وقتها غذای کافی برای خوردن نداره، و مغرورتر از اونیه که بخواد از دوستای قدیمی چیزی بخواد. تو نمیتونی بهش پول تعارف کنی، ولی یک استراحت طولانی در محیطی دوستداشتنی با یک دوست قدیمی و یک عالمه غذای خوب،” روس وان رایدوک مکث کرد و بعد اضافه کرد: “حالا شروع کن- اگه میخوای عصبانی شو.”
خانم مارپل چشمهای آبیش رو با تعجب کمی باز کرد. “ولی چرا باید از دستت عصبانی باشم، روس؟ تاکتیک خیلی خوبی بود. مطمئنم کاری لوئیس جواب میده.”
“اون برات نامه مینویسه. صادقانه، جین، برات مهم نیست که …”
اون تأمل کرد و خانم مارپل افکارش رو مرتب به کلمات تبدیل کرد. “رفتن به استونی گیتس و وانمود کردن به اینکه نیاز به صدقه دارم؟ نه حتی کمی. تو فکر میکنی لازمه و من باهات موافقت میکنم.”
خانم وان رایدوک بهش خیره شد. “ولی چرا؟ چی شنیدی؟”
“چیزی نشنیدم. به تو اعتماد دارم، روس.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Ruth Van Rydock was beautifully dressed. Her face, with its expensive make-up, appeared almost girlish at a distance. Her hair was more blue than grey and perfectly styled. Everything that money could do for Mrs Van Rydock had been done.
Ruth Van Rydock smiled at her friend. ‘Do you think most people would guess, Jane, that you and I are the same age?’
Miss Marple answered loyally. ‘Not for a moment, I’m sure. I’m afraid, you know, that I look every day of my age!’
Miss Marple was white-haired, with a soft, pink and white wrinkled face and innocent blue eyes. She looked a very sweet old lady. Nobody would have called Mrs Van Rydock a sweet old lady.
‘I guess you do, Jane,’ said Mrs Van Rydock. She grinned suddenly, ‘And so do I. Only not in the same way.’ She sat on a silk-covered chair. ‘Jane, I want to talk to you.’
Miss Marple leant forward to listen carefully. She looked out of place in this grand bedroom of an expensive hotel, dressed as she was in old-fashioned black and carrying a large shopping bag.
‘I’m worried, Jane. About Carrie Louise.’
‘Carrie Louise?’ Miss Marple repeated. Oh, the name took her a long way back, to the exciting days before the First World War when she was a student in Florence, sharing an apartment with two American sisters. They had been very different to young Jane Marple, quietly brought up in a gentle English cathedral town. Ruth was tall and full of energy while Carrie Louise was small, delicate and dreamy, but both had that direct American way of talking and she had liked them at once.
‘When did you last see Carrie Louise, Jane?’
‘Oh! Not for many years. Of course we still send cards at Christmas.’
Such a strange thing, friendship! She, young Jane Marple, and the two Americans, had separated after school, and yet the old affection was still there. And it was strange that Ruth, whose home - or rather homes - had been in America, was the sister Jane had seen more often. No, perhaps not strange. Every year or two Ruth had come over to Europe, rushing from London to Paris, on to the Riviera, and back again, but she always saw her old friends. There had been many affectionate meetings like this one.
However, Jane had not seen Carrie Louise for twenty years, although Carrie Louise lived in England. But this was natural, because when you live in the same country as an old friend, but have very different lives, you do not meet. The paths of Jane Marple and Carrie Louise did not cross. It was as simple as that.
‘Why are you worried about Carrie Louise, Ruth?’ asked Miss Marple.
‘In a way, that’s what worries me most! I don’t know.’
‘She’s not ill?’
‘She’s very delicate - always has been. But no worse than usual.’
‘Unhappy?’
‘Oh no.’
No, it wouldn’t be that, thought Miss Marple. It was difficult to imagine Carrie Louise being unhappy.
‘Carrie Louise,’ said Ruth Van Rydock, ‘has always believed that everyone is like her: good-natured and with a kind heart. She was always the one of us who had ideals. Of course it was the fashion when we were young to have ideals - we all had them; it was the proper thing for young girls. You were going to nurse lepers. Jane, and I was going to be a nun. But we got over all that nonsense. Marriage certainly makes you face the real world. Still, marriage has worked well for me.’
That was true, thought Miss Marple. Ruth had been married three times, each time to a wealthy man, and each divorce had increased her bank balance without making her in the least bitter.
‘Of course,’ said Mrs Van Rydock, ‘I’ve always been tough. I’ve not expected too much of men - and had no regrets. Tommy and I are still excellent friends, and Julius often asks me my opinion about business.’ She frowned. ‘I believe that’s what worries me about Carrie Louise - she’s always had a tendency, you know, to marry cranks.’
‘Cranks?’
‘Adults with ideals. Carrie Louise was always impressed by ideals. There she was, as pretty as can be, just seventeen and listening with her eyes wide to old Gulbrandsen, talking about his plans for the human race. He was over fifty, and she married him, a widower with a family of grown-up children - all because of his philanthropic ideas.
Miss Marple nodded thoughtfully. The name of Gulbrandsen was known internationally; a man who had earned a huge fortune and then used it to create many great charitable organizations.
‘She didn’t marry him for his money, you know,’ said Ruth, ‘I would have. But not Carrie Louise. And then he died when she was thirty-two. But then I really was happiest about Carrie Louise when she was married to Johnnie Restarick. Of course he did marry her for her money. Johnnie was lazy, and pleasure-loving, but that’s so much safer than being a crank. All Johnnie wanted was to live well and for Carrie Louise to enjoy herself. That kind of man is so very safe. Give him comfort and luxury and he’ll purr like a cat. I never took that theatrical designing of his very seriously. But Carrie Louise loved it - she thought it was very artistic work and wanted him to go back into the theatre, and then that terrible Yugoslavian woman got hold of him and took him away.’
‘Was Carrie Louise very upset?’ asked Miss Marple.
‘I don’t believe she was. She was absolutely sweet about it - but then she is sweet. She gave Alex and Stephen, Johnnie’s sons by his first marriage, a home with her. And that Yugoslavian woman gave Johnnie a terrible six months and then, in a temper, drove him over a cliff in a car!’
Mrs Van Rydock paused. ‘And what does Carrie Louise do next, but marry this man Lewis Serrocold. Another crank! Another man with ideals! Oh, he certainly loves her - but he also wants to improve everybody’s lives for them. And really, you know, nobody can do that for you - you have to do it yourself.’
‘I wonder,’ said Miss Marple.
‘Only, of course, there’s a fashion in philanthropy, just like there is in clothes. It used to be “education for all” in Gulbrandsen’s time. But that’s out of date. The government does that now. Everyone expects education as a right - and doesn’t think much of it when they get it! Juvenile delinquency is the top fashion nowadays. All these young criminals - everyone’s mad about them. You should see Lewis Serrocold’s eyes shine behind those thick glasses of his. Mad with enthusiasm! He is one of those men with huge willpower who likes living on a banana and a piece of toast and puts all their energies into a cause. And Carrie Louise loves it - just as she always did. But I don’t like it, Jane. They’ve had meetings of the trustees and Stonygates is now a training establishment for juvenile criminals, full of boys who aren’t normal, with psychiatrists and psychologists and occupational therapists and teachers, half of them quite mad. Cranks, the lot of them, and my little Carrie Louise is in the middle of it all!’ She paused - and stared helplessly at Miss Marple.
Miss Marple said, ‘But you haven’t told me yet, Ruth, what you are really afraid of.’
‘I tell you, I don’t know! And that’s what worries me. I’ve just been down to Stonygates and I felt there was something wrong. But I don’t know if it’s these young criminals, or if it’s something more personal. I can’t say what it is. And I want you, Jane, to go down there right away and find out exactly what is wrong.’
‘Me?’ exclaimed Miss Marple. ‘Why me?’
‘Because you know about these things, Jane. Nothing has ever surprised you, you always believe the worst.’
‘The worst is so often true,’ said Miss Marple.
‘I can’t think why you have such a poor opinion of human nature, living in that peaceful village of St Mary Mead.’
‘Human nature, dear, is very much the same everywhere. The things that happen in a peaceful village would probably surprise you. It is more difficult to notice them in a city, that is all.’
‘My point is that they don’t surprise you. So you will go down to Stonygates and find out what’s wrong, won’t you?’
‘But, Ruth dear, that would be most difficult.’
‘No, it wouldn’t. I’ve thought it all out. Please don’t be angry with me.’
Mrs Van Rydock began a nervous explanation. ‘You’ll admit, I’m sure, that things have been difficult since the war, for people with small, fixed incomes - for people like you, Jane.’
‘Oh yes, indeed. If it wasn’t for the great generosity of my nephew Raymond, I really don’t know how I would manage with money.’
‘Carrie Louise knows nothing about your nephew,’ said Mrs Van Rydock. ‘The point, as I put it to Carrie Louise, is that it’s just too bad about dear Jane. Sometimes she doesn’t have enough to eat and she’s much too proud to ask old friends for anything. You couldn’t offer her money - but a nice long rest in lovely surroundings, with an old friend and with plenty of good food,’ Ruth Van Rydock paused and then added, ‘Now go on - be angry if you want.’
Miss Marple opened her blue eyes in gentle surprise. ‘But why should I be angry at you, Ruth? It was a very good approach. I’m sure Carrie Louise responded.’
‘She’s writing to you. Honestly, Jane, you don’t mind.?’
She hesitated and Miss Marple put her thoughts neatly into words. ‘Going to Stonygates and pretending to be in need of charity? Not in the least. You think it is necessary - and I agree with you.’
Mrs Van Rydock stared at her. ‘But why? What have you heard?’
‘I haven’t heard anything. It’s you that I trust, Ruth.’