فصل 19

توضیح مختصر

بعد از اینکه یکی از پسرهای کالج ادعا می‌کنه اون شب چیزی دیده، با الکس رستاریک در تئاتر مرده پیدا شدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نوزدهم

اونها دیدن که خانواده در کتابخونه است. لویز داشت به بالا و پایین قدم می‌زد و یک حسی از تنش وجود داشت.

“مشکلی هست؟” خانم بلیور پرسید:

لویز گفت: “ارنی گرگ گم شده. ماوریک و چند تا از کارکنان دارن باغچه‌ها رو می‌گردن. اگه نتونیم پیداش کنیم باید به پلیس زنگ بزنیم.”

“مادربزرگ!جینا که به خاطر رنگ پریدگی صورتش نگران بود، به طرف کاری لوئیس دوید. به نظر مریض میرسی.”

“خیلی ناراحتم. پسر بیچاره.”

لویز گفت: “می‌خواستم امروز عصر ازش سؤال کنم تا بفهمم واقعاً دیشب چیزی دیده یا نه. من یه پیشنهاد کار خوب براش داشتم و فکر کردم که بعد از بحث درباره اون میتونم به مسئله دیگه هم اشاره کنم.”

خانم‌ مارپل به ملایمت گفت: “پسر احمق. پسر بیچاره احمق.” سرش رو تکون داد و خانم سرکولد به آرومی گفت: “پس تو هم اینطور فکر می‌کنی، جین؟”

استفان رستاریک اومد داخل. “سلام چه خبره؟”

لویز اطلاعاتش رو تکرار کرد و وقتی صحبتش رو تموم کرد، دکتر ماوریک با یک پسر مو بور با گونه‌های صورتی و یک حالت قیافه معصوم مشکوک اومد داخل. خانم مارپل اون رو از شام شبی که به استونی گیتس رسیده بود، به خاطر آورد.

دکتر ماوریک گفت: “من آرتور جنکینز رو همراهم آوردم. به نظر این آخرین شخصی میرسه که با ارنی حرف زده.”

لویز سرکولد گفت: “حالا آرتور، لطفاً اگه میتونی بهمون کمک کن. ارنی کجا رفته؟”

“نمیدونم، آقا. صادقانه نمیدونم. اون هیچ چیزی به من نگفت نگفت. درباره بازی تئاتر خیلی هیجان‌زده بو همش همین.”

“یه چیز دیگه هم هست، آرتور. ارنی گفت که بعد از این که شب گذشته درها قفل شدن، در باغچه‌ها ول می‌گشته. درسته؟”

“هرگز! عجب دروغگویی! اون هیچ وقت شب بیرون نرفته. اون همیشه می‌گفت میتونه بره، ولی کارش با قفل‌ها اونقدرها هم خوب نبود. به هر حال، اون دیشب داخل بود این چیزی هست که من می‌دونم.”

در با فشار باز شد و آقای بائومگارتن- درمانگر حرفه‌ای، که رنگ‌پریده و ناخوش به نظر می‌رسید، اومد داخل. “پیداش کردیم- اونها رو. وحشتناکه.” اون توی صندلی فرو رفت.

میلدرد استرته به تندی گفت: “منظورت چیه که پیداشون کردیم؟” بائومگارتن داشت می‌لرزید. گفت: “اونجا توی تئاتر. سرشون شکسته- یک وزنه تعادل بزرگ حتماً افتاده روشون. الکس رستاریک و اون پسره، ارنی گرگ. هر دو مردن.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINETEEN

They found the family in the library. Lewis was walking up and down, and there was a sense of tension.

‘Is anything wrong?’ asked Miss Believer.

Lewis said, ‘Ernie Gregg is missing. Maverick and some of the staff are searching the grounds. If we cannot find him, we must call the police.’

‘Grandma!’ Gina ran over to Carrie Louise, worried by the whiteness of her face. ‘You look ill.’

‘I am so unhappy. The poor boy.’

Lewis said, ‘I was going to question him this evening to find out if he had actually seen anything last night. I have the offer of a good job for him and I thought that after discussing that, I would mention the other matter.’

Miss Marple said softly, ‘Foolish boy. Poor foolish boy.’ She shook her head, and Mrs Serrocold said gently, ‘So you think so too, Jane?’

Stephen Restarick came in. ‘Hello, what’s happening?’

Lewis repeated his information, and as he finished speaking, Dr Maverick came in with a fair-haired boy with pink cheeks and a suspiciously innocent expression. Miss Marple remembered him being at dinner on the night she had arrived at Stonygates.

‘I’ve brought Arthur Jenkins along,’ said Dr Maverick. ‘He seems to have been the last person to talk to Ernie.’

‘Now, Arthur,’ said Lewis Serrocold, ‘please help us if you can. Where has Ernie gone?’

‘I don’t know, sir. Honestly, I don’t. He didn’t say anything to me, he didn’t. He was all excited about the play at the theatre, that’s all.’

‘There’s another thing, Arthur. Ernie said he was wandering about the grounds after lock-up last night. Was that true?’

‘Never! What a liar! Ernie never goes out at night. He used to say he could, but he wasn’t that good with locks! Anyway he was in last night, that I do know.’

The door was thrown open and looking very pale and ill, Mr Baumgarten, the occupational therapist, came in. ‘We’ve found him - them. It’s horrible.’ He sank down on a chair.

Mildred Strete said sharply, ‘What do you mean - found them?’ Baumgarten was shaking. ‘Down at the theatre,’ he said. ‘Their heads crushed - the big counterweight must have fallen on them. Alex Restarick and that boy Ernie Gregg. They’re both dead.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.