فصل 03

توضیح مختصر

خانم مارپل به استونی گیتس میرسه و با جینا، نوه‌ی کاری لوئیس که دختری زیباست آشنا میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

خانم مارپل در ایستگاه مارکت کیندل از قطار پیاده شد، در حالیکه یک کیف نخ و یک کیف دستی چرمی قدیمی رو محکم گرفته بود، و بیشتر از معمول فقیرانه لباس پوشیده بود.

خانم مارپل اطراف ایستگاهی که باد می‌وزید رو نگاه کرد هیچ مسافر یا کارمند راه‌آهنی نبود، که یک مرد جوون اومد کنارش.

“خانم‌ مارپل؟” صداش به شکل غیر قابل انتظاری تئاتری بود انگار که داشت قسمتی رو در تئاتر بازی می‌کرد. “از استونی گیتس به دیدن شما اومدم.”

شخصیت این مرد جوون با صداش همخونی نداشت. قصد صدای بلندش این بود که به نظر شخص مهمی برسه، در حالی که در حقیقت خیلی عصبی بود.

خانم مارپل گفت: “آه، ممنونم. فقط همین چمدون هست.”

مرد جوون دستش رو به طرف یک باربر بلند کرد که داشت چند تا جعبه بزرگ رو روی ارابه دستی هل میداد.گفت: “بیارش بیرون، لطفاً.” بعد با اهمیت اضافه کرد: “برای استونی گیتس.”

باربر با خوشحالی گفت: “زیاد طول نمی‌کشه.”

خانم‌ مارپل فکر کرد که مرد جوون درباره این تأخیر زیاد خوشحال نیست.

در حالی که خانم مارپل رو به طرف خروج می‌برد، گفت: “اسمم ادگار لاوسون هست. خانم سرکلد از من خواست که به دیدن شما بیام. من در کارهاش به آقای سرکلد کمک می‌کنم.”

طوری رفتار می‌کرد که انگار یک مرد خیلی مهم و مشغول هست که خیلی دلربایانه، کارهای مهمش رو به خاطر ادب نسبت به زن کارفرماش کنار گذاشته. و دوباره خیلی هم موفق نبود یک حالت نمایشی داشت.

خانم‌ مارپل شروع به فکر درباره ادگار لاوسون کرد.

اونها از ایستگاه بیرون اومدن، به جایی که یک فورد قدیمی ایستاده بود درست همون موقع، یه رولز بنتلی دو صندله نو اومد تو حیاط ایستگاه و جلوی فورد نگه داشت. یک زن جوون زیبا از ماشین پیاده شد،

و این حقیقت که اون شلوار قدیمی پوشیده بود و یک تیشرت ساده، یک جورهایی بیشتر آشکار می‌کرد که نه تنها زیبا بود، بلکه پرخرج هم بود.

“خوب پس ادگار،

می‌بینم که خانم مارپل رو برداشتی. من به دیدنش اومدم.” اون به روشنی به خانم مارپل لبخند زد، در حالی که دندون‌های دوست داشتنیش رو روی صورت آفتاب سوخته‌اش نشون میداد. گفت: “من جینا هستم. نوه‌ی کاری لوئیس. سفرتون چطور بود؟ به سادگی وحشتناک بود؟ چه کیف نخ قشنگی. من کیف‌های نخ رو دوست دارم. من اینو بر می‌دارم و شما سوار شید.”

صورت ادگار سرخ شد. اون اعتراض کرد. “اینجا رو ببین، جینا من به دیدن خانم مارپل اومدم. ترتیبش داده شده بود.”

دوباره اون لبخند گشاد زده شد. “آه، می‌دونم ادگار ولی یهو به این فکر کردم که خوب میشه اگه من بیام. من اونو با خودم می‌برم و تو میتونی منتظر بمونی، بعد چمدون‌هاش رو بیاری.”

در خانم مارپل رو بست، سوار صندلی راننده شد و به سرعت از ایستگاه خارج شدن.

خانم مارپل برگشت و به صورت ادگار لاوسون نگاه کرد. گفت: “عزیزم، فکر نمی‌کنم آقای لاوسون خیلی خوشش اومده باشه.”

جینا خندید. گفت: “ادگار یه احمقه. همیشه فکر میکنه خیلی مهمه. اون واقعاً فکر می‌کنه مهمه!”

خانم مارپل پرسید: “مهم‌ نیست؟”

“ادگار؟” یک ظلم بی‌ملاحظه در خنده جینا بود. “آه، به هر حال اون دیوونه است.”

“دیوونه؟”

جینا گفت: “آه، میدونی،

دیوونه. همه در استونی گیتس دیوونن. منظورم لویز و مامان بزرگ و من و پسرها نیستیم، و نه خانم بلیور، البته. ولی بقیه. بعضی وقتا احساس می‌کنم خودم هم با زندگی در اونجا دیوونه میشم.”

سریع از بغل بهش نگاه کرد. “شما با مادربزرگ هم مدرسه بودید، درسته؟”

خانم مارپل گفت: “بله، دقیقاً و به جوون بودن و دست و پنجه نرم کردن با ادبیات انگلیسی فکر کرد. “و از وقتی که دیدمش خیلی میگذره. به این فکر می‌کنم که زیاد تغییر کرده می‌بینمش.”

“اون به خاطر آرتروزش با عصا راه میره. اخیراً خیلی بدتر شده. قبلاً به استونی گیتس اومده بودید؟”

“نه.”

جینا با خوشحالی گفت: “خونه کاملاً وحشتناکه،

و همه چیز کاملاً جدیه، با روانپزشکانی که همه جا هستن. ولی جوون‌های مجرم سرگرم‌کننده هستن، بعضی‌هاشون. یکیشون به من نشون داد که چطور قفل رو با یه تیکه سیم باز کنم، و یه بچه بهم نشون داد که چطور آد‌ها رو بیهوش کنم.”

خانم مارپل متفکرانه این موضوع رو در نظر گرفت.

جینا گفت: “این خشن‌ها هستن که من بیشتر خوشم میاد. روانی‌ها رو زیاد دوست ندارم. البته لویز و دکتر ماوریک فکر میکنن اونا همشون بیمار روانین منظورم اینه که اونا فکر میکنن به خاطر این هست که اونها زندگی بدی تو خونه‌شون داشتن- با مادراشون که با سربازها فرار کردن و همه اینها. من زیاد باهاشون موافق نیستم، برای این که بعضی از آدم‌ها زندگی وحشتناکی تو خونه داشتن و با اینحال تونستن به شکل مناسبی بزرگ بشن.”

خانم‌ مارپل گفت: “مطمئنم که مشکل سختی هست. مرد جوونی که در ایستگاه به دیدنم اومد، اون منشی آقای سرکولد هست؟”

“آه، ادگار مغز کافی برای منشی بودن نداره. اون واقعاً روانیه. قبلاً تو هتل‌ها می‌موند و تظاهر می‌کرد که یک خلبان نیروی هوایی مدال‌داره. اون پول قرض می‌گرفت و بعد فرار می‌کرد. من فکر می‌کنم اون بده. ولی لویز کاری میکنه همه اونها حس کنن که یکی از اعضای خانواده هستن و بهشون کارهایی میده تا انجام بدن تا تشویقشون کنه مسئولیت بپذیرن. انتظار دارم توسط یکی از اونها یکی از این روزها به قتل برسیم.” جینا با خوشحالی خندید.

خانم‌ مارپل نخندید.

اونها از چند تا دروازه بزرگ که یه مرد سر پُست ایستاده بود، رد شدن و از راه ماشین‌رویی که دو طرفش بوته‌هایی بودن، بالا رفتن. قسمت ماشین‌رو و باغچه‌ها به هیچ عنوان مراقبت نمی‌شدن.

جینا که متوجه نگاه خانم‌ مارپل شده بود، گفت: “به نظر وحشتناک میرسه. هیچ باغبانی در طول جنگ اینجا نبود، و از اون موقع ما هیچ پولی صرفش نکردیم.”

اونها یه پیچ رو دور زدن و استونی گیتس پدیدار شد. بزرگ بود، و همونطور که جینا گفته بود وحشتناک.

“زشته، مگه نه؟” جینا با محبت گفت:

“مادربزرگ تو تراس ایستاده. من اینجا نگه میدارم و شما می‌تونید برید و ببینیدش.”

خانم مارپل در طول تراس به طرف دوست قدیمیش رفت.

از فاصله دور هیکل کوچیک و لاغر، دخترانه به نظر می‌رسید، هر چند به عصا تکیه داده بود و به آرامی و با درد حرکت می‌کرد. انگار یه دختر جوون داشت ادای پیرزن رو در می‌آورد.

خانم سروکولد گفت: “جین.”

“کاری لوئیس عزیز.”

بله، آشکارا کاری لوئیس بود. به شکل عجیبی هنوز تغییر نکرده بود هر چند بر خلاف خواهرش هیچ چیز مصنوعی برای جوون به نظر رسیدن استفاده نکرده بود. موهاش خاکستری بود، ولی همیشه نقره‌ای بود و خیلی کم عوض شده بود. پوستش هنوز صورتی و سفید بود، هرچند حالا چین خورده بود. چشم‌هاش هنوز معصومیت‌شون رو داشتن. اون هیکل لاغر یه دختر رو داشت و به دنیا با تمام علاقه‌ی روشنی که دوستش به خاطر می‌آورد، نگاه میکرد.

کاری لوئیس با صدای شیرینش گفت: “من خودم رو مقصر می‌دونم که اجازه دادم انقدر دور بمونیم. سال‌های زیادی هست که ندیدمت، جین عزیز. خیلی خوبه که بالاخره اومدی اینجا.”

از انتهای تراس جینا صدا زد: “شما باید بیاید تو مادربزرگ. هوا داره سرد میشه و جولی عصبانی میشه.”

کاری لوئیس خنده موزیکال کوتاهش رو کرد. “همه اونا از من مراقبت می‌کنن، مثل اینکه من پیرزنم.”

“و تو احساس نمی‌کنی که پیری؟”

“نه احساس نمی‌کنم. حتی با تمام دردهام، از درون هنوز مثل یک دختر جوون حس می‌کنم. شاید همه اینطور احساس میکنن. انگار همین چند ماه قبل بود که ما در فلورانس بودیم. چکمه‌های فرالین شویچ رو به خاطر میاری؟”

دو تا زن با هم به وقایعی که تقریباً نیم قرن قبل اتفاق افتاده بود خندیدن

و با هم به در بغلی رفتن که یک خانم خیلی لاغر مسن‌ باهاشون دیدار کرد. اون یه دماغ بزرگ داشت موهاش کوتاه بود و لباس‌های ضخیم خوب دوخته شده پوشیده بود. اون با عصبانیت گفت: “کاری لوئیس خیلی کار بدی کردی که انقدر بیرون موندی. تو از خودت مراقبت نمی‌کنی. آقای سرکولد چی میگه؟”

کاری لوئیس گفت: “لطفاً عصبانی نباش، جالی.”

اون خانم مارپل رو معرفی کرد. “ایشون خانم بیلیور هستن، که به سادگی همه چیز من هستن. پرستار، منشی، سرایدار، و یک دوست خیلی باوفا.”

جولیت جالی بلیور دماغش رو کشید و نوک دماغ بزرگش کمی صورتی شد، نشانی از احساسات. “هر کاری از دستم بر بیاد می‌کنم.” با صدای عمیقش گفت: “اینجا یه خونه‌ی نابسامانه. شما نمی‌تونید به سادگی ترتیب هیچ روالی رو بدید.”

“جالی عزیز، خانم مارپل رو کجا نگه می‌داری؟”

“در اتاق آبی. ببرمش بالا؟” خانم بلیور پرسید:

“بله، لطفاً، ببر. جالی و بعد برای چایی بیارش پایین به سالن.”

اتاق آبی، پرده‌های خیلی سنگینی به رنگ آبی نفیس داشت که خانم‌ مارپل فکر کرد حتماً ۵۰ ساله‌ که هستن. اسباب و اثاثیه بزرگ و محکم بودن. خانم بلیور یک در رو به حموم باز کرد. به شکل غیر قابل انتظاری مدرن بود.

خانم بلیور توضیح داد: “جان رستاریک ده تا حموم تو خونه درست کرد. تنها چیزایی هستن که مدرنیزه شدن. می‌خواید قبل از چای دوش بگیرید؟”

خانم بلیور خانم مارپل رو از یک راه پله بزرگ ترسناک برد پایین و از یک راهروی بزرگ تاریک رد شدن و به داخل اتاقی رفتن که قفسه‌های کتاب تا سقف می‌رسید یک پنجره بزرگ رو به دریاچه بود.

کاری لوئیس کنار پنجره ایستاده بود و خانم مارپل بهش ملحق شد.

خانم مارپل گفت: “چه خونه بزرگی! احساس می‌کنم توش گم شدم.”

“بله، ۱۴ تا اتاق نشیمن داشت- همشون بزرگ. مردم با بیشتر از یه اتاق نشیمن چیکار می‌تونن بکنن؟ تمام اون اتاق خواب‌های بزرگ- کلی مکان غیرضروری.”

“هیچکدومشون رو مدرن نکردی؟”

کاری لوئیس به نظر متعجب رسید. “نه

این چیزها مهم نیستن مهمن؟ چیزهای دیگه‌ای هست که خیلی مهمترن. ما فقط تالار بزرگ رو نگه داشتیم و اتاق‌های نزدیکش رو ولی جناح شرق و غرب جدا شدن تا بتونیم دفتر و اتاق خواب برای کارکنان آموزش داشته باشیم. همه پسرها در ساختمان کالج هستن می‌تونی از اینجا ببینیش.”

خانم مارپل به بیرون، به یک ساختمان آجر قرمز بزرگ نگاه کرد که وسط چند تا درخت نمایان بود. و چشم‌هاش به چیزی که نزدیک‌تر بود افتاد و لبخند زد. گفت: “جینا، چه دختر زیبایه.”

صورت کاری لوئیس روشن شد.”بله، زیبا نیست؟

به نرمی گفت:

خیلی دوست داشتنیه که اون دوباره برگشته اینجا. من اون رو در آغاز جنگ به آمریکا فرستاده بودم، پیش روس. روس بیچاره! اون درباره ازدواج جینا خیلی ناراحت بود. ولی من سرزنشش نمی‌کنم. روس اونطور که من تشخیص میدم، تشخیص نمیده که فاصله طبقاتی گذشته از بین رفته، یا داره از بین میره. جینا داشت کار جنگیش رو می‌کرد، و این مرد جوون والتر هاد رو دید. اون تفنگدار دریایی بود و پیشینه جنگی خیلی خوبی داشت. و یک هفته بعد ازدواج کردن. البته خیلی سریع اتفاق افتاد، زمانی نبود که بفهمن واقعاً مناسب هم هستن یا نه- ولی امروزه این چیزها این شکلیه. ممکنه ما فکر کنیم جوونا جاهلن، ولی باید تصمیماتشون رو قبول کنیم. هر چند روس خیلی ناراحت بود.”

“فکر نمی‌کرد مرد جوون مناسب هست؟”

“اون اهل میانه غربی آمریکا بود و پول و حرفه‌ای نداشت. اون تصور روس از چیزی که فکر می‌کرد مناسب جیناست نبود. هر چند کار انجام شده بود. من خیلی خوشحال شدم وقتی دعوت من رو قبول کردن که بیان اینجا. اینجا خیلی چیزها در جریانه- هر نوعی شغلی هست. اگه والتر بخواد در پزشکی شروعی بکنه، تا درجه بگیره یا هر چیزی، میتونه در این کشور انجام بده. هر چی بشه اینجا خونه جیناست. بودنش اینجا لذتبخشه.”

خانم مارپل با سرش تصدیق کرد و از پنجره دوباره به بیرون به دو تا جوونی که کنار دریاچه ایستاده بودن نگاه کرد. گفت: “اونا زوج خوش‌قیافه‌ای هستن. تعجب نکردم که جینا عاشقش شده!”

“ولی اون والتر نیست. استیو، پسر کوچکتر جانی رستاریکه. مسئول نمایش ماست. میدونی، ما یک تئاتر داریم که اجرا میشه ما تمام هنرها رو تشویق می‌کنیم. لویز می‌گه بیشترین جرم‌های نوجوون‌ها به خاطر خودنمایی کردنه: بیشتر پسرها زندگی ناراحتی در خونه داشتن که جرمشون باعث می‌شده احساس قهرمانی کنن. ما اونا رو تشویق می‌کنیم نمایشنامه‌های خودشون رو بنویسن و در اونها ایفای نقش کنن و طراحی کنن و مناظر خودشون رو نقاشی کنن. استیو مسئول تئاتر ماست. عالیه، اون خیلی مشتاقه.”

خانم مارپل گفت: “متوجهم.”

اون به وضوح صورت خوش‌قیافه استفان رستاریک رو که ایستاده بود و با اشتیاق با جینا صحبت می‌کرد، دید. صورت جینا دیده نمی‌شد ولی هیچ اشتباهی در حالت چهره استفان وجود نداشت. خانم‌ مارپل گفت: “فکر می‌کنم متوجه شدی کاری لوئیس، که اون عاشق جیناست.”

“آه، نه …” کاری لوئیس به نظر تو دردسر میرسید. “امیدوارم که نباشه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Miss Marple got out of the train at Market Kindle station, holding tightly a string bag and an old leather handbag and looking more poorly dressed than usual.

Miss Marple was looking around the windy station - there were no passengers or railway staff anywhere - when a young man came up to her.

‘Miss Marple?’ His voice had an unexpectedly dramatic quality, as though he was playing a part in a theatre. ‘I’ve come to meet you - from Stonygates.’

The personality of this young man did not match his voice. His loud voice was meant to make him seem important, when in fact he was almost nervous.

‘Oh thank you,’ said Miss Marple. ‘There’s just this suitcase.’

The young man raised a hand at a porter who was pushing some large boxes past on a handcart. ‘Bring it out, please,’ he said, and added importantly, ‘for Stonygates.’

‘I won’t be long,’ the porter said cheerfully.

Miss Marple thought that the young man was not too pleased about this delay.

Taking Miss Marple towards the exit, he said, ‘I’m Edgar Lawson. Mrs Serrocold asked me to meet you. I help Mr Serrocold in his work.’

He behaved as if he were a busy and important man who had, very charmingly, put important business on one side to be polite to his employer’s wife. And again it was not completely successful - it had a theatrical flavour.

Miss Marple began to wonder about Edgar Lawson.

They came out of the station to where a rather old Ford was standing - just then a new two-seater Rolls Bentley came into the station yard and stopped in front of the Ford. A beautiful young woman jumped out. The fact that she wore old trousers and a simple shirt seemed somehow to make it more obvious that she was not only beautiful, but expensive.

‘There you are, Edgar. I see you’ve got Miss Marple. I came to meet her.’ She smiled brilliantly at Miss Marple, showing lovely teeth in a sunburnt face. ‘I’m Gina,’ she said. ‘Carrie Louise’s granddaughter. What was your journey like? Simply horrible? What a nice string bag. I love string bags. I’ll take it and you get in.’

Edgar’s face blushed red. He complained. ‘Look here, Gina, I came to meet Miss Marple. It was all arranged.’

Again that wide smile. ‘Oh I know, Edgar, but I suddenly thought it would be nice if I came. I’ll take her with me and you can wait and bring her cases.’

She shut the door on Miss Marple, jumped in the driving seat, and they drove quickly out of the station.

Miss Marple looked back at Edgar Lawson’s face. ‘I don’t think, my dear,’ she said, ‘that Mr Lawson is very pleased.’

Gina laughed. ‘Edgar’s such a fool,’ she said. ‘Always so self-important. He really thinks he is important!’

Miss Marple asked, ‘Isn’t he important?’

‘Edgar?’ There was a thoughtless cruelty in Gina’s laugh. ‘Oh, he’s mad anyway.’

‘Mad?’

‘Oh, you know,’ said Gina. ‘Crazy. They’re all mad at Stonygates. I don’t mean Lewis and Grandma and me and the boys - and not Miss Believer, of course. But the others. Sometimes I feel I’m going a bit mad myself living there.’

Gina gave her a quick sideways look. ‘You were at school with Grandma, weren’t you?’

‘Yes, indeed,’ said Miss Marple, thinking of being young and struggling with English literature. ‘And it is a long time since I’ve seen her. I wonder if I’ll find her much changed.’

‘She walks with a stick because of her arthritis. It’s got much worse lately. Have you been to Stonygates before?’

‘No.’

‘The house is pretty horrible, really,’ said Gina cheerfully. ‘And everything’s very serious, with psychiatrists everywhere. But the young criminals are fun, some of them. One showed me how to open locks with a bit of wire and one child taught me how to knock people out.’

Miss Marple considered this thoughtfully.

‘It’s the violent ones I like best,’ said Gina. ‘I don’t like the mad ones so much. Of course Lewis and Dr Maverick think they’re all mad - I mean they think it’s because they’ve had a bad home life - with mothers who ran away with soldiers and all that. I don’t really agree because some people have had terrible home lives and yet have managed to grow up all right.’

‘I’m sure it is a difficult problem,’ said Miss Marple. ‘The young man who met me at the station, is he Mr Serrocold’s secretary?’

‘Oh Edgar hasn’t got enough brains to be a secretary. He’s mad, really. He used to stay at hotels and pretend he was an Air Force pilot with medals. He used to borrow money and then run off. I think he’s just bad.

But Lewis makes them all feel one of the family and gives them jobs to do to encourage them to be responsible. I expect we’ll be murdered by one of them one of these days.’ Gina laughed happily.

Miss Marple did not laugh.

They turned through some large gates where a man was standing on duty and went up a drive with bushes on both sides. The drive and gardens were not at all cared for.

Understanding Miss Marple’s look, Gina said, ‘It does look terrible. There were no gardeners during the war, and since then we haven’t spent any money on it.’

They came round a curve and Stonygates appeared. It was huge - and as Gina had said, horrible.

‘Ugly, isn’t it?’ said Gina affectionately. ‘There’s Grandma on the terrace. I’ll stop here and you can go and meet her.’

Miss Marple walked along the terrace towards her old friend.

From a distance, the slim little figure looked girlish, even though she was leaning on a stick and moving slowly and painfully. It was as though a young girl was acting an old woman.

‘Jane,’ said Mrs Serrocold.

‘Dear Carrie Louise.’

Yes, unmistakably Carrie Louise. Strangely unchanged still, although, unlike her sister, she used nothing artificial to make her look young. Her hair was grey, but it had always been silvery and had changed very little.

Her skin was still pink and white, though now it was wrinkled. Her eyes still had their innocence. She had the slim figure of a girl and looked at the world with all the bright interest that her friend remembered.

‘I do blame myself,’ said Carrie Louise in her sweet voice, ‘for letting it be so long. It has been years since I saw you, Jane dear. It’s lovely that you’ve come here at last.’

From the end of the terrace Gina called, ‘You ought to come in, Grandma. It’s getting cold - and Jolly will be angry.’

Carrie Louise gave her little musical laugh. ‘They all take care of me as if I was an old woman.’

‘And you don’t feel like one?’

‘No, I don’t, Jane. Even with all my pains, inside I still feel just like a young girl. Perhaps everyone does. It seems only a few months ago that we were in Florence. Do you remember Fraulein Schweich and her boots?’

The two women laughed together at events that had happened nearly half a century ago. They walked together to a side door where a very thin elderly lady met them.

She had a proud nose, a short haircut and wore thick well-made clothes. She said fiercely, ‘It’s so bad of you, Carrie Louise, to stay out so late. You just do not take care of yourself. What will Mr Serrocold say?’

‘Please don’t be angry, Jolly,’ said Carrie Louise.

She introduced Miss Marple. ‘This is Miss Believer, who is simply everything to me. Nurse, secretary, housekeeper and very faithful friend.’

Juliet Jolly Believer sniffed, and the end of her big nose turned rather pink, a sign of emotion. ‘I do what I can,’ she said in her deep voice. ‘This is a very unorganized household. You simply cannot arrange any kind of routine.’

‘Darling Jolly, where are you putting Miss Marple?’

‘In the Blue Room. Shall I take her up?’ asked Miss Believer.

‘Yes, please do, Jolly. And then bring her down to tea in the Hall.’

The Blue Room had heavy curtains of a rich blue that must have been, Miss Marple thought, fifty years old. The furniture was big and solid. Miss Believer opened a door into a bathroom. This was unexpectedly modern.

‘John Restarick had ten bathrooms put into the house,’ Miss Believer explained. ‘That’s about the only thing that’s ever been modernized. Do you want a wash before tea?’

Miss Believer took Miss Marple down the big grim staircase and across a huge dark hall and into a room where bookshelves went up to the ceiling and a big window looked out over a lake.

Carrie Louise was standing by the window and Miss Marple joined her.

‘What a large house this is,’ said Miss Marple. ‘I feel quite lost in it.’

‘Yes, there were fourteen living rooms - all huge. What can people do with more than one living room? And all those huge bedrooms - so much unnecessary space.’

‘You haven’t had it modernized?’

Carrie Louise looked surprised. ‘No. Those things don’t matter, do they? There are so many things that are much more important. We’ve just kept the Great Hall and the nearest rooms. But the East and West wings have been divided up, so that we have offices and bedrooms for the teaching staff. The boys are all in the College building - you can see it from here.’

Miss Marple looked out to where large red brick buildings showed through some trees. Then her eyes fell on something nearer, and she smiled. ‘What a beautiful girl Gina is,’ she said.

Carrie Louise’s face lit up. ‘Yes, isn’t she?’ she said softly. ‘It’s so lovely to have her back here again.

I sent her to America at the beginning of the war - to Ruth. Poor Ruth! She was so upset about Gina’s marriage.

But I don’t blame her. Ruth doesn’t realize, as I do, that the old class differences are gone - or are going. Gina was doing her war work - and she met this young man, Walter Hudd. He was a Marine and had a very good war record. And a week later they were married.

It was all far too quick, of course - there was no time to find out if they were really suited to each other - but that’s the way of things nowadays. We may think young people are unwise, but we have to accept their decisions. Ruth, though, was terribly upset.’

‘She didn’t think the young man was suitable?’

‘He came from the Midwest of America and had no money and no profession. He wasn’t Ruth’s idea of what was right for Gina. However, the thing was done. I was so pleased when they accepted my invitation to come over here.

There’s so much going on here - jobs of every kind. If Walter wants to make a start in medicine or get a degree or anything, he could do it in this country. After all, this is Gina’s home. It’s delightful to have her back.’

Miss Marple nodded and looked out of the window again at the two young people standing near the lake. ‘They’re a very handsome couple, too,’ she said. ‘I’m not surprised Gina fell in love with him!’

‘Oh, but that isn’t Walter. That’s Steve - the younger of Johnnie Restarick’s two boys. Steve is in charge of our Drama now.

We have a theatre, you know, and plays - we encourage all the arts. Lewis says that so much of this juvenile crime is due to showing-off: most of the boys have had such an unhappy home life that their crimes make them feel like heroes.

We encourage them to write their own plays and act in them and design and paint their own scenery. Steve is in charge of the theatre. It’s wonderful, he’s so enthusiastic.’

‘I see,’ said Miss Marple.

She did see very clearly the handsome face of Stephen Restarick as he stood talking eagerly to Gina.

Gina’s face she could not see, but there was no mistaking Stephen’s expression. ‘I suppose you realize, Carrie Louise,’ said Miss Marple, ‘that he’s in love with her.’

‘Oh no-‘ Carrie Louise looked troubled. ‘I do hope not.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.