فصل 17

توضیح مختصر

به کاری لوئیس می‌گن که کسی می‌خواد اونو بکشه. خانم مارپل با الکس حرف می‌زنه و ایده‌ای به ذهنش میرسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

“شما میگید که یه نفر سعی می‌کرده منو مسموم کنه؟” کاری لوئیس به سادگی نمی‌تونست این فکر رو قبول کنه. گفت: “می‌دونید من واقعاً نمی‌تونم باور کنم.”

لویز به آرومی گفت: “ای کاش می‌دونستم تو رو از این محفاظت کنم، عزیزم.”

اون دستش رو به طرفش دراز کرد و لویز دستش رو گرفت.

خانم مارپل که نزدیک نشسته بود، سرش رو از روی همدردی تکون داد.

“جین، این واقعاً حقیقت داره؟” کاری لوئیس پرسید:

“خیلی متأسفانه، عزیزم.”

“پس همه چیز … “

کاری لوئیس ساکت شد. اون ادامه داد: “من همیشه فکر میکردم که می‌دونم چی واقعی هست و چی نیست. این به نظر واقعی نمی‌رسه، ولی هست. بنابراین من همه جا اشتباه میکردم. ولی کی میتونه همچین کاری با من بکنه؟ هیچکس در این خونه نمیتونه بخواد منو بکشه.”

لویز گفت: “من هم اینطور فکر می‌کردم،

ولی اشتباه می‌کردم.”

“و کریسشن اینو می‌دونست. این رو روشن می‌کنه.”

“چی رو روشن می‌کنه؟” لویز پرسید:

کاری لوئیس گفت: “رفتارش رو. خیلی عجیب بود میدونی، شبیه اون نبود. به نظر درباره من ناراحت بود. و ازم پرسید قلبم قوی کار میکنه یا نه. و اینکه اخیراً خوب بودم یا نه. ولی چرا نباید مستقیم می‌گفت؟ خیلی ساده‌تر بود.”

“اون نمی‌خواست سبب درد و رنج تو بشه، کاری.”

“درد و رنج؟” ولی چرا آه، متوجهم.” چشماش بزرگ شدن. “بنابراین تو اینطور فکر می‌کنی. ولی اشتباه می‌کنی، لویز کاملاً اشتباه می‌کنی. از این بابت مطمئنم.”

شوهرش به چشم‌هاش نگاه نکرد.

خانم سرکولد بعد از یکی دو دقیقه گفت: “متأسفم،

ولی نمی‌تونم چیزایی که اخیراً اتفاق افتاده رو باور کنم که حقیقت دارن. ادگار به تو شلیک کرد. اون جعبه شکلات احمقانه. حقیقت نداره.”

هیچ کس حرف نزد.

کارولین لوئیس سرکولد آه کشید. گفت: “گمان می‌کنم یک مدت طولانی همه چیز به جز اعتقاداتم رو نادیده گرفتم. لطفاً، هر دوی شما، فکر می‌کنم می‌خوام تنها باشم. باید سعی کنم بفهمم.”

خانم‌ مارپل از پله‌ها اومد پایین و رفت توی سالن بزرگ و الکس رستاریک رو دید که نزدیک در بزرگ ورودی نشسته و دستش رو به شکل تئاتری دراز کرده.

با خوشحالی گفت: “بیاید تو. بیاید تو. داشتم درباره دیشب فکر میکردم لویز سرکولد که پشت سر خانم مارپل از اتاق نشیمن کاری لوئیس پایین اومده بود، از سالن بزرگ رد شد و به اتاق مطالعه‌اش رفت و در رو بست.

“داری سعی می‌کنی جرم رو بازسازی کنی؟” خانم مارپل با خرسندی پرسید:

الکس گفت: “نه. دقیقاً نه داشتم از یک جنبه کاملاً متفاوت به تمام این قضیه نگاه می‌کردم. داشتم به این مکان به عنوان یک تئاتر نگاه میکردم. فقط بیایید اینجا. فکر کنید که یک سِن بزرگ با نور هست بازیکن‌ها میان و میرن، صداهای صحنه. همش خیلی جالبه. همش فکر خود من نبود. بازرس به من داد. فکر می‌کنم اون یه مرد کمی ظالمه. امروز صبح تمام تلاشش رو کرد تا منو بترسونه.”

“و تو رو ترسوند؟”

“مطمئن نیستم.” الکس آزمایش بازرس و زمان‌گیری عملکردِ از نفس افتاده‌ی افسر داگت رو توضیح داد. گفت: “زمان، خیلی گمراه‌کننده است. فکر می‌کنی چیزها زمان زیادی می‌برن، ولی در واقع، البته، انقدر زمان نمی‌برن.”

خانم مارپل گفت: “نه.” به این فکر کرد که منظور کاری لوئیس چی بود وقتی به شوهرش گفت: “پس تو اینطور فکر می‌کنی- ولی اشتباه می‌کنی، لویز!”

“باید بگم که اظهار نظر خیلی روشن بینانه‌ای از بازرس بود “ صدای الکس افکارش رو قطع کرد. “اینکه صحنه واقعیه. از چوب و پارچه درست شده، و در طرف رنگ نشده درست مثل سمت رنگ شده واقعیه.” اشاره کرد: “تصویر خیالی در چشم‌های تماشاگران هست.”

خانم‌مارپل گفت: مثل شعبده‌بازها. اونها این کارو با آینه انجام می‌دن، به حرف‌های مردم باور دارم.”

استفان رستاریک کمی از نفس افتاده اومد تو. گفت: “سلام الکس. اون موش کوچولو، ارنی گرگ، رو به خاطر میاری؟ به جینا گفته که شب اومده بیرون و در باغچه‌ها ول می‌گشته. اون میگه دیشب ول می‌گشت و یه چیزی دیده.”

الکس بلافاصله برگشت:

“چی دیده؟”

“اون میگه نمیگه. در واقع مطمئنم که فقط سعی میکنه خودی نشون بده و بهش توجه بشه. اون زیاد دروغ میگه ولی من فکر کردم شاید پلیس ازش بازجویی کنه.”

الکس به تندی گفت: “چرا یه ذره تنهاش نمیذاریم تا فکر نکنه زیاد علاقه‌مندیم؟”

“شاید- آره فکر می‌کنم حق با تو باشه. شاید امروز عصر.”

استفان رفت به کتابخونه.

خانم مارپل که به آرومی در اطراف سالن راه می‌رفت و خودش رو به عنوان تماشاگری که روی سِن حرکت می‌کنه در نظر گرفته بود، به الکس رستاریک خورد وقتی اون یهویی اومد عقب.

خانم مارپل گفت: “خیلی معذرت می‌خوام.”

الکس بهش اخم کرد و به شیوه‌ای حواس پرت گفت: “من ازتون معذرت می‌خوام “ و با یک صدای متعجب اضافه کرد:

“داشتم به یه چیز دیگه فکر میکردم- اون پسر ارنی.” اون یک حرکت عجیب با دو تا دستاش کرد.

بعد با یک تغییر ناگهانی در رفتارش از سالن رد شد و از در کتابخونه رفت تو و در رو پشت سرش بست.

صداهایی از پشت در بسته می‌اومد، ولی خانم مارپل به سختی بهشون توجه کرد. اون به ارنی علاقه‌ای نداشت. مطمئن بود که ارنی به هیچ عنوان چیزی ندیده. یک لحظه هم باور نداشت که در شب مه‌آلود سردی مثل دیشب، ارنی از قابلیت‌هاش برای باز کردن قفل استفاده کنه تا در باغچه‌ها ول بگرده. احتمالش زیاد بود که اون هیچ وقت شب بیرون نیومده. خودنمایی کردن تمام ماجرا بود.

خانم مارپل که همیشه تجاربی موازی از زندگی به عنوان نمونه‌ داشت، و همه از آدمای سنت ماری مید انتخاب شده بودن، فکر کرد: “مثل جانی بک هاوس.”

“دیشب دیدمت “ اظهار نظر ناخوشاینده جانی بک هاوس به تمام چیزهایی بود که فکر می‌کرد روشون اثر میذاره. یک اظهار نظر موفقیت‌آمیز تعجب‌آور بود. خانم‌ مارپل فکر کرد؛ آدمای زیادی در مکان‌هایی هستن که نگرانن در اونجا دیده نشن!

اون فکر کردن به جانی رو متوقف کرد، و روی چیزی که الکس گفته بود تمرکز کرد افکاری که با چند تا حرف بازرس کاری شروع شده بودن. اون اظهار نظرها به الکس یک ایده داده بودن. به خانم مارپل هم یک ایده داده بودن؟ همون ایده- یا یک ایده متفاوت رو؟

جایی که الکس ایستاده بود، ایستاد. با خودش فکر کرد: “این یک سالن واقعی نیست. فقط پارچه و چوبه. این یک صحنه تئاتر هست.” چند تا جمله از ذهنش خطور کرد: تصور خیالی . در چشم‌های تماشاگران . با آینه انجام می‌دن . حیاط روبان‌های رنگارنگ …

خانم‌هایی که ناپدید می‌شن . تمام نمایش و حواس‌پرتی‌ها …

و مهارت شعبده‌بازها.

چیزی به ذهنش اومد- یک تصویر چیزی که الکس گفته بود چیزی که بهش توضیح داده بود افسر داگت سعی می‌کرد نفسش رو به جا بیاره. چیزی در ذهنش حرکت کرد و یهو مورد توجه قرار گرفت.

“چرا، البته. خانم‌ مارپل گفت:

باید خودش باشه!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVENTEEN

‘You say somebody has been trying to poison me?’ Carrie Louise was simply unable to accept the idea. ‘You know,’ she said, ‘I really can’t believe it.’

Lewis said gently, ‘I wish I could have protected you from this, dearest.’

She stretched out a hand to him and he took it.

Miss Marple, sitting close by, shook her head sympathetically.

‘Is it really true, Jane?’ Carrie Louise asked.

‘I’m afraid so, my dear.’

‘Then everything.’ Carrie Louise stopped. She continued, ‘I’ve always thought I knew what was real and what was not. This doesn’t seem real - but it is. So I may be wrong everywhere. But who could want to do such a thing to me? Nobody in this house could want to - kill me.’

‘That’s what I would have thought,’ said Lewis. ‘I was wrong.’

‘And Christian knew about it? That explains it.’

‘Explains what?’ asked Lewis.

‘His behaviour,’ said Carrie Louise. ‘It was very strange, you know. Not like him. He seemed - upset about me. And he asked me if my heart was strong, and if I’d been well lately. But why not say something straight out? It’s so much simpler.’

‘He didn’t want to cause you pain, Carrie.’

‘Pain? But why - Oh, I see.’ Her eyes widened. ‘So that’s what you believe. But you’re wrong, Lewis, quite wrong. I am sure of that.’

Her husband avoided her eyes.

‘I’m sorry,’ said Mrs Serrocold after a moment or two. ‘But I can’t believe anything that has happened lately is true. Edgar shooting at you. That silly box of chocolates. It just isn’t true.’

Nobody spoke.

Caroline Louise Serrocold sighed. ‘I suppose,’ she said, ‘that I must have ignored everything but my own beliefs for a long time. Please, both of you, I think I would like to be alone. I’ve got to try to understand.’

Miss Marple came down the stairs and into the Great Hall to find Alex Restarick standing near the large entrance door, with his hand held out in a theatrical way.

‘Come in, come in,’ said Alex happily. ‘I’m just thinking about last night.’

Lewis Serrocold, who had followed Miss Marple down from Carrie Louise’s sitting room, crossed the Great Hall to his study and shut the door.

‘Are you trying to reconstruct the crime?’ asked Miss Marple with pleasure.

‘No, not exactly,’ Alex said. ‘I was looking at the whole thing from an entirely different point of view. I was thinking of this place like it was a theatre. Just come over here. Think of it as a stage set with lights, actors entering and leaving, noises off stage. All very interesting. It wasn’t all my own idea. The Inspector gave it to me. I think he’s rather a cruel man. He did his best to frighten me this morning.’

‘And did he frighten you?’

‘I’m not sure.’ Alex described the Inspector’s experiment and the timing of the performance of the breathless Constable Dodgett. ‘Time,’ he said, ‘is so very misleading. You think things take such a long time, but really, of course, they don’t.’

‘No,’ said Miss Marple. What had Carrie Louise meant, she wondered, when she had said to her husband, ‘So that’s what you believe - but you’re wrong, Lewis!’

‘I must say that was a very clear-sighted remark of the Inspector’s,’ Alex’s voice interrupted her thoughts. ‘About a stage set being real. Made of wood and cloth and as real on the unpainted as on the painted side. “The illusion,” he pointed out, “is in the eyes of the audience.”’

‘Like magicians,’ Miss Marple said. ‘They do it with mirrors is, I believe, what people say.’

Stephen Restarick came in, slightly out of breath. ‘Hello, Alex,’ he said. ‘That little rat, Ernie Gregg, remember him? He’s been telling Gina that he gets out at night and wanders about the gardens. He says he was wandering round last night and he saw something.’

Alex turned quickly. ‘Saw what?’

‘He says he’s not going to tell. Actually I’m sure he’s only trying to show off and get himself noticed. He does tell lies a lot, but I thought perhaps the police should question him.’

Alex said sharply, ‘Why don’t we leave him for a bit and not let him think we’re too interested?’

‘Perhaps - yes, I think you may be right there. This evening, perhaps.’

Stephen went on into the library.

Miss Marple, walking gently round the Hall, thinking of herself as an audience moving around a stage set, walked into Alex Restarick as he stepped back suddenly.

Miss Marple said, ‘I’m so sorry.’

Alex frowned at her, said in an absent-minded sort of way, ‘I beg your pardon,’ and then added in a surprised voice. ‘I was thinking of something else - that boy Ernie.’ He made strange movements with both hands.

Then, with a sudden change of behaviour, he crossed the hall and went through the library door, shutting it behind him.

The sound of voices came from behind the closed door, but Miss Marple hardly noticed them. She was not interested in Ernie. She was sure that Ernie had seen nothing at all. She did not believe for a moment that on a cold foggy night like last night, Ernie would have used his abilities to open a lock so he could wander about in the gardens. It was most likely that he never got out at night. Showing off, that was all it had been.

‘Like Johnnie Backhouse,’ thought Miss Marple, who always had a parallel experience of life as an example, and all selected from the people of St Mary Mead.

“I saw you last night” had been Johnnie Backhouse’s unpleasant comment to all he thought it might affect. It had been a surprisingly successful remark. So many people, Miss Marple thought, have been in places where they are anxious not to be seen!

She stopped thinking about Johnnie and concentrated on something which Alex had said, thoughts which had begun with some comments by Inspector Curry. Those remarks had given Alex an idea. Had they given her an idea, too? The same idea - or a different one?

She stood where Alex Restarick had stood. She thought to herself, ‘This is not a real hall. This is only cloth and wood. This is a stage scene.’ Bits of phrases flashed across her mind: illusion. in the eyes of the audience. they do it with mirrors. yards of coloured ribbon. vanishing ladies. all the show and misdirection. the magician’s skill.

Something came into her mind - a picture - something that Alex had said, something that he had described to her; Constable Dodgett trying to get his breath back. Something moved in her mind and came suddenly into focus.

‘Why of course!’ said Miss Marple. ‘That must be it.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.