سرفصل های مهم
فصل 18
توضیح مختصر
خانم مارپل با خانم بلیور صحبت میکنه و افکارش رو بهش میگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هجدهم
خانم مارپل جایی ایستاده بود که بازرس کاری آزمایشش رو با افسر داگت انجام داده بود.
صدای خانم بلیور از پشت سر ترسوندش. “خانم مارپل سرما میخورید، که بعد از غروب آفتاب اونطور اونجا ایستادید.”
خانم مارپل مطیعانه کنارش قدم زد و سریع به طرف خونه رفتن.
خانم مارپل گفت: “داشتم به ترفندهای سحربازی فکر میکردم. وقتی تماشاشون میکنید فهمیدن اینکه چطور انجام میشه خیلی سخته. و با این حال، وقتی توضیح داده شدن خیلی سادن تا حالا خانمی که نصف بشه رو دیدید؟ یه ترفند خیلی جالبه به خاطر میارم وقتی ۱۱ ساله بودم محسورم کرده بود. و هیچ وقت به ذهنم نمیرسید چطور انجام شده. ولی یه روز یک مقاله در روزنامه بود که دقیقاً توضیح میداد چطور انجام میدن. فکر نمیکنم یه روزنامه باید اینکارو انجام میداد، مگه نه؟ به نظر میرسه یه دختر نیست- بلکه دو تا دختره. سر یکیشون و پاهای یکی دیگه. شما فکر میکنید که یه دختره و در واقع دو تا دختره و از طرف دیگه باید به شکل مساوی خوب کار کنن درسته؟”
خانم بلیور با تعجب بهش نگاه کرد. خانم مارپل اغلب انقدر مبهم و غیر مرتبط نبود. فکر کرد: “برای یه زن پیر شوک خیلی زیادی بوده.”
“وقتی شما فقط به یک طرف چیزی نگاه میکنید، فقط اون طرف رو میبینید.” خانم مارپل ادامه داد: “ولی وقتی به این نتیجه برسید که واقعیت چی هست و توهم چی، همه چیز خیلی عالی تطبیق پیدا میکنه.” یهو اضافه کرد: “حال کاری لوئیس خوبه؟”
خانم بلیور گفت: “بله، حالش خوبه. ولی حتماً شوک بزرگی براش بوده این که فهمیده یه نفر میخواد اونو بکشه. منظورم یک شوک مشخص برای اونه، برای اینکه اون خشونت رو درک نمیکنه.”
خانم مارپل متفکرانه گفت: “کاری لوئیس چیزهایی رو میفهمه که ما نمیفهمیم. همیشه اینطور بوده.”
“میدونم منظورت چیه- ولی اون در دنیای واقعی زندگی نمیکنه.”
“زندگی نمیکنه.”
خانم بلیور با تعجب بهش نگاه کرد.
درست همون موقع ادگار لاوسون از کنارشون رد شد که خیلی سریع راه میرفت. اون یک سلام و احوالپرسی خجل باهاشون کرد، بعد اونطرف رو نگاه کرد.
خانم مارپل گفت: “حالا به خاطر میارم کی رو به یاد من میاره. یک مرد جوون به اسم لئونارد وایلی. پدرش دندانپزشک بود ولی پیر شد و کور شد و دستش میلرزید بنابراین مردم ترجیح میدادن برن پیش پسرش. ولی پیرمرد در این باره خیلی احساس بدبختی میکرد میگفت دیگه به درد هیچ کاری نمیخوره لئونارد خیلی دل نازک و کمی احمق بود. شروع به تظاهر به این کرد که بیشتر از اونی که باید مست میکنه. همیشه بوی ویسکی میداد. فکر میکرد بیمارهاش دوباره میرن پیش پدرش.”
و اونها رفتن؟”
خانم مارپل گفت: “البته که نه. اتفاقی که افتاد این بود که هر کسی که کمی عقل داشت میتونست بهش بگه که این اتفاقی میوفته! بیمارها رفتن پیش آقای رایلی- دندانپزشک دیگه. بنابراین بیشتر آدمایی که قلب خوبی دارن، عقل ندارن. علاوه بر این لئوناردو وایلی خیلی قانع کننده نبود. فکرش درباره مست کردن حتی کمی هم به مست کردن حقیقی شباهت نداشت در ویسکی افراط میکرد و به شکل غیر ممکنی روی لباسهاش میریخت.”
از در بغل رفتن تو خونه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHTEN
Miss Marple was standing at the place where Inspector Curry had made his experiment with Constable Dodgett.
Miss Believer’s voice behind her startled her. ‘You’ll catch a cold, Miss Marple, standing about like that after the sun’s gone down.’
Miss Marple walked obediently alongside her and they went quickly towards the house.
‘I was thinking about magic tricks,’ said Miss Marple. ‘So difficult when you’re watching them to see how they’re done, and yet, once they are explained, so very simple. Did you ever see the Lady Who is Cut in Half - such an exciting trick? It fascinated me when I was eleven years old, I remember.
And I never could think how it was done. But the other day there was an article in some paper explaining exactly how they do it. I don’t think a newspaper should do that, do you?
It seems it’s not one girl - but two. The head of one and the feet of the other. You think it’s one girl and it’s really two - and the other way round would work equally well, wouldn’t it?’
Miss Believer looked at her with surprise. Miss Marple was not often so vague and unconnected as this. ‘It’s all been too much for the old lady,’ she thought.
‘When you only look at one side of a thing, you only see one side,’ continued Miss Marple. ‘But everything fits in perfectly well if you decide what is reality and what is illusion.’ She added suddenly, ‘Is Carrie Louise all right?’
‘Yes,’ said Miss Believer. ‘She’s all right, but it must have been a shock, you know - discovering that someone wanted to kill her. I mean particularly a shock to her, because she doesn’t understand violence.’
‘Carrie Louise understands some things that we don’t,’ said Miss Marple thoughtfully. ‘She always has.’
‘I know what you mean - but she doesn’t live in the real world.’
‘Doesn’t she?’
Miss Believer looked at her in surprise.
Just then Edgar Lawson passed them, walking very fast. He gave a kind of embarrassed greeting, then looked away.
‘I remember now who he reminds me of,’ said Miss Marple. ‘A young man called Leonard Wylie. His father was a dentist, but he got old and blind and his hand used to shake, and so people preferred to go to the son.
But the old man was very miserable about it, said he was no good for anything anymore. Leonard, who was very soft-hearted and rather foolish, began to pretend he drank more than he should. He always smelt of whisky. His idea was that his patients would go back to the father again.’
‘And did they?’
‘Of course not,’ said Miss Marple. ‘What happened was what anybody with any sense could have told him would happen! The patients went to Mr Reilly, the other dentist.
So many people with good hearts have no sense. Besides, Leonard Wylie was so unconvincing. His idea of drunkenness wasn’t in the least like real drunkenness, and he overdid the whisky - spilling it on his clothes in an impossible way.’
They went into the house by the side door.