سرفصل های مهم
فصل 20
توضیح مختصر
خانم مارپل چیزهایی میدونه و تصمیم داره با بازرس صحبت کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیستم
خانم مارپل گفت: “یه پیاله سوپ آوردم، کاری لوییس. حالا لطفاً اینو بخور.”
خانم سرکولد در تخت بزرگ صاف نشست. خیلی کوچیک و شبیه بچه به نظر میرسید. گونههاش رنگ صورتیش رو از دست داده بود و چشمهاش به نظر خیلی دور از اونجا میرسیدن. اون مطیعانه سوپ رو گرفت. کاری لوئیس گفت: “اول، کریسشن. و حالا الکس- و ارنی کوچولوی احمق بیچاره. واقعاً چیزی میدونست؟”
خانم مارپل درحالیکه در صندلی کنار تخت میشست، گفت: “فکر میکنم فقط داشت دروغ میگفت تا خودش رو با گفتن این که چیزی دیده مهم جلوه بده. ولی یک نفر دروغهاش رو باور کرده.” کاری لوئیس لرزید. چشمهاش دوباره خیلی دور از اونجا رفتن.
“ما میخواستیم کارهای خیلی زیادی برای پسرها انجام بدیم. و کارهایی هم انجام دادیم. بعضی از اونها خیلی موفق شدن. چندتایی از اونها در شغلهای واقع مسئولیتپذیری هستن. چندتایی شکست خوردن، که نمیشه کاریش کرد. زندگی مدرن خیلی پیچیده است- برای شخصیتهای ساده و پرورش نیافته پیچیده است. از طرح بزرگ لویز خبر داری؟ اون همیشه احساس میکنه که حمل و نقل چیزی بود که مجرمان زیادی رو در گذشته نجات داده. اونها با کشتی به خارج از کشور برده میشدن و زندگیهای جدیدی رو در محیط سادهتری میساختن. اون میخواد یک برنامه مدرن شبیه اون شروع کنه. اون میخواد گروهی از جزیرهها رو بخره و چند سالی تأمین مالیشون کنه، بعد تبدیل به یک تعاونی کنه که استقلال مالی داره و همه درش نقش دارن. ولی به دور از روشهای بد قدیمی شهرها. این آرزوی اون هست. ولی پول خیلی زیادی لازم داره.”
خانم مارپل یه جفت قیچی کوچولو برداشت و با دقت بهشون نگاه کرد. گفت: “عجب قیچیهای عجیبی. دو تا سوراخ انگشت روی یک سمت دارن و یکی روی سمت دیگه.”
چشمهای کاری لوئیس از جاهای خیلی دور ترسناک برگشتن. گفت: “الکس، امروز صبح دادشون بهم. به نظر میرسه برای گرفتن ناخنهای دست راست آسونترن. پسر عزیز، خیلی مشتاق بود. منو مجبور کرد امتحانشون کنم.”
خانم مارپل گفت: “و فکر کنم ناخنگیرها رو جمع کرد و برد.”
کاری لوئیس گفت: “بله، اون …” ساکت شد. “چرا این حرف رو زدی؟”
“داشتم به الکس فکر میکردم. اون باهوش بود. بله، باهوش بود.”
“منظورت اینه که به همین خاطره که مرده؟”
“این طور فکر میکنم، بله.”
“اون و ارنی.”
و بعد کاری لوئیس به آرومی و غیرمنتظره گفت: “چقدر میدونی، جین؟”
خانم مارپل بلافاصله بالا رو نگاه کرد. چشمهای دو تا زن به هم نگاه کردن.
خانم مارپل به آرومی گفت: “اگه کاملاً مطمئن باشم.”
من فکر میکنم تو مطمئنی، جین.”
جین مارپل پرسید: “از من میخوای چیکار کنم؟”
کاری لوئیس دوباره به بالشهاش تکیه داد. “دست خودته، جین. کاری که فکر میکنی درسته رو انجام میدی.” چشمهاش رو بست.
خانم مارپل تردید کرد. “فردا، باید سعی کنم با بازرس کاری صحبت کنم. اگه گوش بده.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY
‘I’ve brought you a cup of soup, Carrie Louise,’ said Miss Marple. ‘Now please drink it.’
Mrs Serrocold sat up in the big bed. She looked very small and childlike. Her cheeks had lost their pink flush, and her eyes seemed very far away. She took the soup obediently. ‘First, Christian,’ said Carrie Louise, ‘and now Alex - and poor, silly little Ernie. Did he really know anything?’
‘I think he was just telling lies,’ Miss Marple said as she sat down in a chair beside the bed. ‘Making himself important by saying he had seen something. But somebody believed his lies.’ Carrie Louise shivered. Her eyes went back to their faraway look.
‘We meant to do so much for these boys. We did do something. Some of them have done wonderfully well. Several of them are in really responsible jobs. A few failed - that can’t be helped. Modern life is so complicated - too complicated for some simple and undeveloped characters. You know Lewis’s great scheme? He always felt that transportation was a thing that had saved many criminals in the past. They were shipped overseas - and they made new lives in simpler surroundings. He wants to start a modern programme like that. He wants to buy a group of islands, to finance it for some years, then make it a self-supporting co-operative - with everyone taking a share in it. But far away from the bad old ways of the cities. It’s his dream. But it will take a lot of money.’
Miss Marple picked up a little pair of scissors and looked at them closely. ‘What a strange pair of scissors,’ she said. ‘They’ve got two finger holes on one side and one on the other.’
Carrie Louise’s eyes came back from that frightening far distance. ‘Alex gave them to me this morning,’ she said. ‘They’re supposed to make it easier to cut your right hand nails. Dear boy, he was so enthusiastic. He made me try them.’
‘And I suppose he collected the nail clippings and took them away,’ said Miss Marple.
‘Yes,’ said Carrie Louise. ‘He…’ She stopped. ‘Why did you say that?’
‘I was thinking about Alex. He had brains. Yes, he had brains.’
‘You mean - that’s why he died?’
‘I think so - yes.’
‘He and Ernie.’
And then Carrie Louise said quietly and unexpectedly, ‘How much do you know, Jane?’
Miss Marple looked up quickly. The eyes of the two women met.
Miss Marple said slowly, ‘If I was quite sure.’
‘I think you are sure, Jane.’
‘What do you want me to do?’ Jane Marple asked.
Carrie leaned back against her pillows. ‘It is in your hands, Jane - You’ll do what you think right.’ She closed her eyes.
‘Tomorrow,’ Miss Marple hesitated, ‘I shall have to try and talk to Inspector Curry - if he’ll listen.’