سرفصل های مهم
فصل 06
توضیح مختصر
کریسشن گولبرندسن، پسرخوندهی کاری لوئیس به استونی گیتس میاد و از خانم مارپل سؤالهایی دربارهی سلامتی کاری لوئیس میپرسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
در کل یک روز کمی خستهکننده بود.
خانم مارپل فکر کرد، اشتیاق میتونه بینهایت خستهکننده باشه. اون از خودش راضی نبود. یک طرحی اینجا وجود داشت شاید چند تا طرح و با این حال اون نمیتونست یک دیدگاه واضح از اونها داشته باشه. هر نگرانی که احساس میکرد، دور ادگار لاوسون متمرکز شده بود.
درباره این ادگار لاوسون مشکلی وجود داشت- چیزی ماورای واقعیتهای پذیرفته شده. ولی خانم مارپل نمیتونست بفهمه این مشکل- هر چیزی که بود- چطور دوستش، کاری لوئیس رو تحت تاثیر قرار داده بود.
وقتی صبح روز بعد، کاری لوئیس اومد و در نیمکت باغچه کنارش نشست و ازش پرسید که به چی فکر میکنه، خانم مارپل جواب داد: “تو، کاری لوئیس.”
“به چیه من؟”
“صادقانه بهم بگو- اینجا چیزی هست که تو رو نگران کنه؟”
“نگرانم کنه؟” زن چشمهای آبی شفافش رو بلند کرد. “ولی جین، چی باید منو نگران کنه؟”
“خوب بیشتر ما نگرانیهایی داریم.” چشمهای خانم مارپل روشن بود. “من درباره چیزهایی که گیاههایی که تو باغچهام رشد میکنن رو میخورن، نگرانم و اینکه ملافهها رو به شکل مناسبی رفو کنم. آه، چیزهای کوچیک زیاد به نظر غیر عادی میرسه که تو اصلاً هیچ نگرانی نداشته باشی.”
خانم سرکولد گفت: “به گمونم باید داشته باشم. لویز خیلی زیاد کار میکنه، و استفان به قدری سخت در تئاتر کار میکنه که وعدههای غذاییش رو فراموش میکنه و جینا خیلی عصبیه ولی من هیچ وقت قادر نبودم آدمها رو تغییر بدم نمیفهمم تو چطور میتونی. بنابراین نگران بودن هیچ فایدهای نداره؛ داره؟”
“میلدرد هم زیاد خوشحال نیست، هست؟”
کاری لوئیس گفت: “آه، نه. میلدرد هیچ وقت خوشحال نیست. وقتی بچه بود هم خوشحال نبود. درست برعکس پیپا.”
خانم مارپل اشاره کرد که: “شاید دلیلی برای خوشحال نبودن میلدرد وجود داشته؟”
کاری لوئیس به آرومی گفت: “شاید به خاطر حسادت. بله، فکر میکنم میتونه درست باشه. ولی در واقع آدمها برای احساساتشون احتیاجی به علت ندارن. اونها اونطور ساخته شدن. تو این طور فکر نمیکنی، جین؟”
خانم مارپل گفت: “فکر میکنم حق با توئه، کاری لوئیس.”
“البته اینکه هیچ نگرانیای ندارم، کمی به خاطر جالی هست. جالی عزیز. اون مثل یه بچه از من مراقبت میکنه. اون هر کاری به خاطر من انجام میده. من واقعاً باور دارم که جالی به خاطر من یه نفر رو به قتل برسونه، جین. این حرف وحشتناکی برای گفتن نیست؟”
خانم مارپل موافقت کرد: “اون قطعاً جانسپاره.”
“اون دوست داره من لباسهای عالی و هر چیز لوکس بخرم و فکر میکنه که همه باید از من مراقبت کنن “ خنده موزیکال خانم سرکولد بلند شد. “از نظر اون تمام پسرهای بیچارهی ما مجرمهای جوون تباهشده هستن و ارزش ندارن خودتو به زحمت بندازی. اون فکر میکنه این مکان برای آرتروز من بده و من باید به جای گرم و خشک برم.”
“به خاطر آرتروزت زیاد درد میکشی؟”
“اخیراً خیلی بدتر شده. راه رفتن برام سخته دردهای وحشتناکی در پاهام دارم،
که خوب …” دوباره اون لبخند دوستداشتنی اومد “این چیزها با این سن و سال پیش میاد.”
خانم بلیور از پنجرههای فرانسوی اومد بیرون و با عجله به طرف اونها اومد. “همین الان یه تلگراف رسید. کریسشن گولبرندسن امروز عصر میرسه.”
کریستین ؟
کاری لوئیس متعجب به نظر رسید. “من اصلاً نمیدونستم اون تو انگلیسه.”
” اتاق مهمان رو بدم بهش؟”
“بله، لطفاً جالی. تا هیچ پلهای نباشه.”
خانم بلیور برگشت به خونه.
کاری لوئیس گفت: “کریسشن گولبرندسن پسرخوندهی من هست. پسر بزرگتر شوهر اولم. در واقع اون دو سال بزرگتر از منه. اصلیترین متولی موسسه هست. چقدر بده که لویز اینجا نیست.”
کریسشن گولبرندسن بعد از ظهر درست موقع چای رسید. اون یه مرد درشت و سنگین بود که خیلی آروم صحبت میکرد. اون با تمام نشانههای مهر و محبت با کاری لوئیس سلام و احوالپرسی کرد. “و کاری لوئیس کوچولوی ما چطوره؟ حتی یک روز هم پیرتر نشدی.” در حالی که دستاش رو شونههای کاری بود با لبخند ایستاده بود.
یک دست آستینش رو کشید. “کریسشن!”
برگشت: “آه، این میلدره؟ چطوری میلدرد؟” کریسشن گولبرندسن و خواهر ناتنیش خیلی شبیه هم بودن، هر چند تقریباً سی سال فاصله سنی داشتن. میلدرد از رسیدنش منحصراً خوشحال به نظر میرسید.
“و جینای کوچولو چطوره؟ گولبرندسن در حالی که به طرف جینا بر میگشت گفت:
پس تو و شوهرت هنوز اینجایین؟”
“بله،
ما کاملاً مستقر شدیم مگه نه، والتر؟”
والتر طبق معمول غیر دوستانه گفت: “اینطور به نظر میرسه.”
گولبرندسن گفت: “پس دوباره با کل خانواده اینجام.” اون با یک خوشحالی مشخص صحبت کرد- ولی خانم مارپل فکر کرد در واقع خوشحال نیست. نگاه عبوسی در نگاهش بود.
وقتی به خانم مارپل معرفی شد، با توجهی دقیق بهش نگاه کرد.
خانم سرکولد گفت: “ما نمیدونستیم تو در انگلیسی. خیلی بد شد که لویز اینجا نیست.”
“لازمه که لویز رو ببینم. کی برمیگرده؟”
“فردا بعد از ظهر. ای کاش بهمون خبر میدادی؟”
“کاری لوئیس عزیزم، ترتیبات سفرم خیلی ناگهانی داده شد.”
خانم بلیور به خانم مارپل گفت: “آقای گولبرندسن و آقای سرکولد متولیان موسسه گولبرندسن هستن. اون یکیها اسقف کرومر و آقای گیلفوی هستن.”
بعد این طور مشخص شد که گولبرندسن به خاطر کار به استونی گیتس اومده بود. به نظر میرسید همه هم اینطور فکر میکردن. و با این حال خانم مارپل با خودش فکر میکرد.
مرد پیر، یکی دو بار طوری به کاری لوویس نگاه کرد که خانم مارپل رو گیج کرد. بعد چشمهاش رو روی بقیه حرکت داد به طوری که قضاوتی مخفیانه انجام میداد.
بعد از چای، خانم مارپل از روی نزاکت از کنار خانواده رفت و رفت تو کتابخونه. در تعجب کمش، وقتی با بافتنیش مینشست، کریسشن گولبرندسن اومد داخل و کنارش نشست.
“فکر میکنم شما دوست خیلی قدیمی کاری لوئیس عزیز ما هستید.” گفت:
“با هم در ایتالیا هم مدرسه بودیم، آقای گولبرندسن. سالها قبل.”
“آه، بله. و شما بهش علاقه دارید؟”
خانم مارپل به گرمی گفت: “بله، دقیقاً.”
“فکر میکنم همه همینطور بهش علاقه دارن. و باید همینطور هم باشه، برای اینکه اون یک شخص خیلی عزیز و دوست داشتنی هست. من و برادرهام همیشه دوستش داشتیم. اون مثل یک خواهر خیلی عزیز بود. به پدر من و به تمام آرمانهای اون وفادار بود. هیچ وقت به خودش فکر نکرد، بلکه همیشه احتیاجات دیگران رو در اولویت قرار میداد.”
خانم مارپل گفت: “اون همیشه یک آرمانگرا بود.”
“یک آرمانگرا؟ بله،
بله، همینطوره. و از این رو هم ممکنه در حقیقت متوجه شیطانی که در دنیا هست نشه.”
خانم مارپل با تعجب بهش نگاه کرد گفت
“بگید ببینم
سلامتیش در چه وضعه؟”
دوباره خانم مارپل متعجب شد. “به نظر من خیلی خوب میرسه جدای از آرتروزش.”
“آرتروز؟ بله. و قلبش؟ قلبش خوب کار میکنه؟”
“تا جایی که من میدونم. ولی تا دیروز سالهای زیادی بود که ندیده بودمش. اگه میخواید وضعیت سلامتیش رو بدونید، باید از کسی که در این خونه هست بپرسید. به عنوان مثال خانم بلیور.”
کریسشن گولبرندسن خیلی سخت بهش خیره شده بود. به سادگی گفت: “بعضی وقتها سخته که بدونی بهترین کار برای انجام چی هست. امیدوارم به بهترین شکل عمل کنم. من مخصوصاً دلواپسم که هیچ آسیب و هیچ ناراحتی به بانوی عزیزمون نرسه. ولی آسون نیست- به هیچ وجه آسون نیست.”
میلدرد استرته همین لحظه وارد اتاق شد. “کریسشن، دکتر ماوریک میخواد بدونه میخوای درباره چیزی باهاش بحث کنی!”
“نه، منتظر میمونم تا لویز برگرده. ولی یه کلمه باهاش حرف میزنم.”
گولبرندسن با عجله رفت بیرون. میلدرد استرته از پشت بهش خیره شد و بعد به خانم مارپل خیره شد. “به این فکر میکنم که مشکلی هست یا نه. کریسشن زیاد شبیه خودش نیست. چیزی گفت؟”
“اون فقط درباره سلامتی مادرت پرسید.”
“سلامتیش؟ چرا باید در این باره سؤال کنه؟” میلدرد به تندی صحبت کرد صورت بزرگ مربع شکلش قرمز شد.
“من واقعاً نمیدونم.”
“سلامتی مادر خیلی خوبه. برای زنی در سن اون تعجب برانگیزه. امیدوارم اینطور بهش گفته باشید؟”
خانم مارپل گفت: “من واقعاً چیزی در این باره نمیدونم. اون درباره قلبش از من سؤال پرسید.”
“قلب مادرم هیچ مشکلی نداره!”
“خوشحالم که اینطور میگی، عزیزم.”
“چی این افکار عجیب رو تو مغز کریسشن گذاشته؟”
خانم مارپل گفت: “هیچ نظری ندارم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
On the whole it was rather an exhausting day.
Enthusiasm can be extremely tiring, Miss Marple thought. She felt dissatisfied with herself. There was a pattern here - perhaps several patterns - and yet she could not get a clear view of them. Any worry she felt was centred round Edgar Lawson.
Something was wrong about Edgar Lawson - something that went beyond the admitted facts. But Miss Marple could not see how that wrongness, whatever it was, affected her friend Carrie Louise.
When, on the following morning Carrie Louise came and sat down on the garden seat beside her and asked her what she was thinking about, Miss Marple replied, ‘You, Carrie Louise.’
‘What about me?’
‘Tell me honestly - is there anything here that worries you?’
‘Worries me?’ The woman raised clear blue eyes. ‘But Jane, what should worry me?’
‘Well, most of us have worries.’ Miss Marple’s eyes were bright. ‘I worry about things eating the vegetables I grow in my garden - getting sheets properly repaired. Oh, lots of little things - it seems unnatural that you shouldn’t have any worries at all.’
‘I suppose I must have,’ said Mrs Serrocold. ‘Lewis works too hard, and Stephen forgets his meals, working so hard at the theatre, and Gina is very nervous - but I’ve never been able to change people - I don’t see how you can. So it wouldn’t be any good worrying, would it?’
‘Mildred’s not very happy, either, is she?’
‘Oh no,’ said Carrie Louise. ‘Mildred is never happy. She wasn’t as a child. Quite unlike Pippa.’
‘Perhaps,’ suggested Miss Marple, ‘there was a reason for Mildred not to be happy?’
Carrie Louise said quietly, ‘Because of being jealous? Yes, I suppose that could be true. But people don’t really need a cause for feeling what they feel. They’re just made that way. Don’t you think so, Jane?’
Miss Marple said, ‘I expect you’re right, Carrie Louise.’
‘Of course, not having any worries is partly because of Jolly. Dear Jolly. She takes care of me as though I were a baby. She would do anything for me. I really believe Jolly would murder someone for me, Jane. Isn’t that a terrible thing to say?’
‘She’s certainly devoted,’ agreed Miss Marple.
‘She would like me to buy wonderful clothes and every luxury, and she thinks everybody ought to take care of me,’ Mrs Serrocold’s musical laugh rang out. ‘All our poor boys are, in her view, spoilt young criminals and not worth the trouble. She thinks this place is bad for my arthritis, and I ought to go somewhere warm and dry.’
‘Do you suffer much from arthritis?’
‘It’s got much worse lately. I find it difficult to walk - I get awful pains in my legs. Oh well-‘ again there came that lovely smile, ‘these things come with age.’
Miss Believer came out of the French windows and hurried across to them. ‘A telegram has just come. Arriving this afternoon, Christian Gulbrandsen.’
‘Christian?’ Carrie Louise looked surprised. ‘I had no idea he was in England.’
‘Shall I put him in the guest room?’
‘Yes, please, Jolly. Then there will be no stairs.’
Miss Believer returned to the house.
‘Christian Gulbrandsen is my stepson,’ said Carrie Louise. ‘My first husband’s eldest son. Actually he’s two years older than I am. He’s the main trustee of the Institute. How very annoying that Lewis is away.’
Christian Gulbrandsen arrived that afternoon in time for tea. He was a big heavy-featured man, with a slow way of talking. He greeted Carrie Louise with every sign of affection. ‘And how is our little Carrie Louise? You don’t look a day older.’ His hands on her shoulders, he stood smiling down at her.
A hand pulled his sleeve. ‘Christian!’
‘Ah,’ he turned - ‘it is Mildred? How are you, Mildred?’ Christian Gulbrandsen and his half-sister looked very much alike - though there was nearly thirty years’ difference in age. Mildred seemed particularly pleased by his arrival.
And how is little Gina?’ said Gulbrandsen, turning to her. ‘You and your husband are still here, then?’
‘Yes. We’ve quite settled down, haven’t we, Walter?’
‘It looks like it,’ said Walter, unfriendly as usual.
‘So here I am with all the family again,’ said Gulbrandsen. He spoke with a determined happiness - but in fact, Miss Marple thought, he was not happy. There was a grim look about him.
Introduced to Miss Marple, he looked at her with careful attention.
‘We had no idea you were in England, Christian,’ said Mrs Serrocold. ‘It is too bad that Lewis is away.’
‘It is necessary that I see Lewis. When will he be back?’
‘Tomorrow afternoon. If only you had let us know.’
‘My dear Carrie Louise, my arrangements were made very suddenly.’
Miss Believer said to Miss Marple, ‘Mr Gulbrandsen and Mr Serrocold are trustees of the Gulbrandsen Institute. The others are the Bishop of Cromer and Mr Gilfoy.’
It appeared, then, that it was business that brought Christian Gulbrandsen to Stonygates. It seemed to be what everyone else thought. And yet Miss Marple wondered.
Once or twice the old man looked at Carrie Louise in a way that puzzled Miss Marple. Then he moved his eyes to the others, making a sort of hidden judgement.
After tea, Miss Marple tactfully left the family and went into the library. Rather to her surprise, when she had settled herself with her knitting, Christian Gulbrandsen came in and sat down beside her.
‘You are a very old friend, I think, of our dear Carrie Louise?’ he said.
‘We were at school together in Italy, Mr Gulbrandsen. Many years ago.’
‘Ah yes. And you are fond of her?’
‘Yes, indeed,’ said Miss Marple warmly.
‘So, I think, is everyone. And it should be so, for she is a very dear and lovely person. I and my brothers have always loved her. She has been like a very dear sister. She was loyal to my father and to all his ideas. She has never thought of herself, but put the needs of others first.’
‘She has always been an idealist,’ said Miss Marple.
‘An idealist? Yes. Yes, that is so. And therefore it may be that she does not truly understand the evil that there is in the world.’
Miss Marple looked at him, surprised.
‘Tell me,’ he said. ‘How is her health?’
Again Miss Marple felt surprised. ‘She seems to me very well - apart from arthritis.’
‘Arthritis? Yes. And her heart? Her heart is good?’
‘As far as I know. But until yesterday I had not seen her for many years. If you want to know the state of her health, you should ask somebody in the house here. Miss Believer, for instance.’
Christian Gulbrandsen was staring at her very hard. ‘Sometimes,’ he said simply, ‘it is hard to know what is the best thing to do. I wish to act for the best. I am particularly anxious that no harm and no unhappiness should come to that dear lady. But it is not easy - not easy at all.’
Mrs Strete came into the room at that moment. ‘Christian, Dr Maverick wants to know if you would like to discuss anything with him.’
‘No, I will wait until Lewis returns. But I will have a word with him.’
Gulbrandsen hurried out. Mildred Strete stared after him and then stared at Miss Marple. ‘I wonder if anything is wrong. Christian is very unlike himself. Did he say anything?’
‘He only asked me about your mother’s health.’
‘Her health? Why would he ask you about that?’ Mildred spoke sharply, her large square face went red.
‘I really don’t know.’
‘Mother’s health is perfectly good. Surprising for a woman of her age. I hope you told him so?’
‘I don’t really know anything about it,’ said Miss Marple. ‘He asked me about her heart.’
‘There’s nothing wrong with Mother’s heart!’
‘I’m delighted to hear you say so, my dear.’
‘What on earth put all these strange ideas into Christian’s head?’
‘I’ve no idea,’ said Miss Marple.