سرفصل های مهم
فصل 08
توضیح مختصر
یکی دیگه از پسرهای رستاریک اومد و کاری لوئیس جسد کریسشن رو دید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
“به کریسشن شلیک شده؟ مرده؟ کاری لوئیس گفت:
غیر ممکنه.”
خانم بلیور با عصبانیت گفت: “برو خودت ببین.”
لویز سرکولد دستش رو گذاشت رو شونهی کاری لوئیس. “نه، عزیزم بذار من برم.”
رفت بیرون. دکتر ماوریک و خانم بلیور پشت سرش رفتن.
خانم مارپل به آرومی کاری لوئیس رو به طرف صندلیش برد. نشست چشمهاش به نظر شوکه و به درد اومده میرسیدن. “به کریستین شلیک شده؟”دوباره گفت:
شبیه یه بچه گیج و ناراحت میرسید. “ولی کی ممکنه بخواد به کریسشن شلیک کنه؟”
“دیوانه!والتر به آرومی گفت:
بیشتر اینا.”
صورت جوون و مبهوت جینا سرزندهترین چیز در اتاق بود.
یهو در جلو باز شد و همراه با هجوم هوای سرد، یک مرد با پالتوی بزرگ اومد داخل.
سلام و احوالپرسی بشاشانهاش به نظر شوکهکننده رسید. “سلام به همگی. مه زیادی تو جاده بود مجبور شدم به آرومی رانندگی کنم.”
خانم مارپل فکر کرد که حتماً باید اون یکی برادر رستاریک، الکس، باشه ولی در حالی که استفان لاغر بود، تازهوارد یه مرد جوون خیلی بزرگتر، خوشقیافه و با تمام اعتبار و خلق خوبی که موفقیت برای بعضی از مردها میاره بود.
اون با تردید گفت: “شما که منتظر من بود، درسته؟ تلگراف من رو دریافت کردید؟”
حالا داشت با کاری لوئیس صحبت میکرد. اون دستش رو براش دراز کرد. اون دست کاری لوئیس رو گرفت و به آرومی با محبت واقعی بوسید.
“الکس عزیز، اتفاقهایی افتاده.”
میلدرد با مقدار کمی عبوسی که خانم مارپل خوشش نیومد، گفت: “برادرم کریسشن، با گلوله مرده.”
“عجب اندوهی. الکس که به شکل واضحی ناراحت بود، گفت:
منظورت خودکشیه؟”
کاری لوئیس گفت: “آه، نه. نمیتونه خودکشی باشه. کریسشن نه!”
جینا گفت: “عمو کریسشن هیچ وقت به خودش شلیک نمیکرد.”
“کی اتفاق افتاده؟”الکس پرسید:
جینا گفت: “فکر کنم تقریباً سه، چهار دقیقه قبل. چرا البته، ما صدای گلوله رو شنیدیم. فقط بهش توجه نکردیم. میدونی، چیزهای دیگهای در جریان بود.”
جولیت بلیور اومد داخل سالن. “آقای سرکولد پیشنهاد میده همه ما در کتابخونه منتظر پلیس بمونیم،
به غیر از خانم سرکولد. تو شوکه شدی، کاری. من تو رو میبرم بالا به رختخواب.”
کاری لوئیس در حالیکه بلند میشد، سرش رو تکون داد. “اول باید کریسشن رو ببینم.” اطراف رو نگاه کرد. “با من بیا ممکنه، جین؟”
دو تا زن با هم از در رفتن بیرون، از کنار راه پله اصلی و اتاق غذاخوری و از کنار در بغلی تراس گذشتن و به اتاق مهمون رفتن که به کریسشن گولبرندسون داده شده بود. مثل یک اتاق نشیمن مبله شده بود، بیش از یک اتاق خواب بود با یک تخت خواب در کناری و دری که به اتاق لباس و حموم راه داشت.
کریسشن سر میز نشسته بوده درحالیکه دستگاه تایپ جلوش بود. حالا اونجا نشسته بود در حالی که روی صندلی یه وری افتاده بود.
لویز سرکولد کنار پنجره ایستاده بود و بیرون به شب نگاه میکرد.
برگشت. “عزیزم، نباید میومدی.”
“آه، بله، لویز. باید میدیدمش. آدم باید بدونه اوضاع چطوره.”
به آرامی به طرف میز حرکت کرد. “یه نفر عمدی بهش شلیک کرده؟ به قتل رسیده؟”
“آه، بله.”
اون ایستاد در حالی که پایین به مرد مرده نگاه میکرد. یک حالت غمگین در چهرهاش بود. گفت: “کریسشن عزیز،
اون همیشه با من خوب بود.” به نرمی بالای سرش رو با انگشتاش لمس کرد. “خدا رحمتت کنه و ازت ممنونم، کریستین عزیز.”
لویز سرکولد با احساسات بیشتری که خانم مارپل قبلاً در اون دیده بود، گفت: “ای کاش میتونستم تو رو از این نجات بدم.”
زنش به آرومی سرش رو تکون داد. گفت: “در واقع تو نمیتونی هیچ کس رو از هیچ چیزی نجات بدی. دیر یا زود باید با وقایع مواجه بشی
و از این رو بهتره زودتر باشه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
‘Christian shot? Dead?’ Carrie Louise said. ‘That’s impossible.’
‘Go and look for yourselves,’ said Miss Believer angrily.
Lewis Serrocold put a hand on Carrie Louise’s shoulder. ‘No, dearest, let me go.’
He went out. Dr Maverick and Miss Believer followed him.
Miss Marple gently led Carrie Louise to a chair. She sat down, her eyes looking hurt and shocked. ‘Christian - shot?’ she said again. She sounded like a hurt, confused child. ‘But who could possibly want to shoot Christian?’
‘Crazy!’ Walter said quietly. ‘The whole lot of them.’
Gina’s young, startled face was the most vivid thing in the room.
Suddenly the front door opened and together with a rush of cold air a man in a big overcoat came in.
His cheerful greeting seemed shocking. ‘Hello, everybody. A lot of fog on the road, I had to drive very slowly.’
Miss Marple saw that this must be the other Restarick brother, Alex, but where Stephen was thin, the newcomer was a much bigger young man, handsome and with the all the authority and good humour that success brings to some men.
He said, doubtfully, ‘You were expecting me, weren’t you? You got my telegram?’
He was speaking now to Carrie Louise. She put her hand out to him. He took it and kissed it gently with real affection.
‘Alex dear - things have been happening.’
‘My brother, Christian,’ Mildred said with a grim relish that Miss Marple disliked, ‘has been shot dead.’
‘Good grief.’ Alex said, clearly upset. ‘Suicide, do you mean?’
‘Oh no,’ Carrie Louise said. ‘It couldn’t be suicide. Not Christian!’
‘Uncle Christian would never shoot himself,’ said Gina.
‘When did this happen?’ asked Alex.
‘About - oh three or four minutes ago, I suppose,’ said Gina. ‘Why, of course, we heard the shot. Only we didn’t notice it. You see, there were other things going on.’
Juliet Believer came into the Hall. ‘Mr Serrocold suggests that we all wait in the library for the police. Except for Mrs Serrocold. You’ve had a shock, Carrie. I’ll take you up to bed.’
Rising, Carrie Louise shook her head. ‘I must see Christian first.’ She looked round. ‘Come with me, will you, Jane?’
The two women moved out through the door, past the main staircase and the dining room, past the side door to the terrace and on to the guest room that had been given to Christian Gulbrandsen. It was furnished as a sitting room more than a bedroom, with a bed on one side and a door leading into a dressing room and bathroom.
Christian had been sitting at the desk with a typewriter in front of him. He sat there now, fallen sideways in the chair.
Lewis Serrocold was standing by the window looking out into the night.
He turned. ‘My dearest, you shouldn’t have come.’
‘Oh yes, Lewis. I had to see him. One has to know how things are.’
She walked slowly towards the desk. ‘He was shot deliberately by someone? Murdered?’
‘Oh yes.’
She stood looking down at the dead man. There was sadness and affection in her face. ‘Dear Christian,’ she said. ‘He was always good to me.’ Softly, she touched the top of his head with her fingers. ‘Bless you and thank you, dear Christian.’
Lewis Serrocold said with more emotion than Miss Marple had seen in him before, ‘I wish I could have saved you from this.’
His wife shook her head gently. ‘You can’t really save anyone from anything,’ she said. ‘Things always have to be faced sooner or later. And therefore it had better be sooner.’