صبح زود

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قتل بریستول / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

صبح زود

توضیح مختصر

پیتر پسر شانزده ساله‌ای رو از کنار جاده برمیداره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

صبح زود

صبح زود یک روز در ماه اکتبر بود. خانم جونز در آشپزخانه مشغول تهیه صبحانه بود. از ساعت پنج بیدار شده بود. خانم جونز به ساعتش نگاه کرد. وقت بیدار کردن پیتر بود.

‘پیتر، پیتر. ساعت ششه. بلند شو!» به بالای پله‌ها فریاد زد. پیتر از قبل بیدار بود.

“چیه؟” پرسید.

مادرش فریاد زد: “ساعت ششه.”

پیتر جواب داد: “اوه، باشه.” بوی صبحانه‌ای که مادرش براش تهیه کرده بود به مشامش می‌رسید. آرام از تخت بلند شد و به دستشویی رفت.

‘پیتر!’ مادرش دوباره فریاد زد.

‘بله، مامان. باشه.” پیتر از پشت در فریاد زد” “بیدار شدم.” سریع خودش رو شست چون هوا سرد بود و دوباره دوید به اتاق خوابش.

‘پیتر.” خانم جونز ادامه داد: “صبحانه‌ات آماده است.”

‘بله، مامان.” پیتر در حالی که لباس می‌پوشید جواب داد: “دارم میام.” از پله‌ها پایین دوید و از اتاق نشیمن رفت آشپزخونه.

مادرش گفت: “اوه، اومدی. عجله کن وگرنه صبحانه‌ات سرد میشه.’ پیتر نشست و صبحانه‌اش رو خورد.

‘چایی بیشتری می‌خوای؟’ مادر پیتر پرسید.

پیتر با لبخند جواب داد: “بله، لطفاً.”

“امروز کجا میری؟” خانم جونز وقتی چایی می‌ریخت، پرسید.

پیتر گفت: “نمی‌دونم. ساعت چنده؟’

خانم جونز در حالی که به ساعتش نگاه می‌کرد، جواب داد: “ساعت شش و نیمه.”

پیتر در حالی که فنجان چایش رو تموم کرد، گفت: “باید برم. بابت صبحانه ممنونم.”

“عصر کی برمی‌گردی؟” خانم جونز با نگرانی پرسید.

پیتر بلند شد. ‘نمی‌دونم. اگر رانندگی طولانی باشه، تا فردا برنمی‌گردم.”

مادرش گفت: “مراقب خودت باش، پیتر” و کتش رو داد بهش.

پیتر گفت: “نگران نباش، مامان، مراقبم.” بعد سریع کتش رو پوشید و رفت سالن.

مادرش فریاد زد: “خداحافظ.”

‘می‌بینمت مامان.’ از در ورودی رفت بیرون تو خیابان. تا انتهای خیابان رفت و پیچید راست. وقتی می‌پیچید، اتوبوس رو دید و شروع به دویدن کرد. با سرعت هر چه تمام دوید و دقیقاً قبل از حرکت اتوبوس سوار شد.

به راننده گفت: “خیابان کورپوریشن لطفاً.”

راننده جواب داد: “پنجاه پنس لطفاً.”

پیتر پولش رو داد و نشست. اتوبوس به سرعت از خیابان‌های خالی عبور کرد و خیلی زود به خیابان کورپوریشن رسید. پیتر پیاده شد و در خیابان به سمت شرکت حمل و نقل همگانی رفت. از دروازه وارد شد و رفت دفتر.

هنگام ورود به دفتر، پیتر با خوشرویی گفت: “صبح بخیر، آقای جیمز.”

“صبح بخیر، پیتر. حالت چطوره؟” آقای جیمز از پشت میزش نگاه کرد و گفت. آقای جیمز تصمیم می‌گرفت کامیون‌ها هر روز کجا برن و به رانندگان دستورالعمل میداد. مردی قد کوتاه و چاق و حدوداً چهل و پنج ساله بود. بین رانندگان محبوب بود چون خودش هم یک زمان‌هایی راننده بود. بنابراین آقای جیمز مشکلات رانندگان رو درک می‌کرد.

پیتر جواب داد: “خوبم، ممنون.”

آقای جیمز گفت: “خب، می‌خوام امروز بار بیسکویت رو ببری منچستر. می‌تونی شب بمونی اونجا و فردا برگردی.’

پیتر جواب داد: “درسته. کامیون آماده است؟”

‘نه، پیتر، هنوز نه. می‌تونی به بارگیری کمک کنی؟” آقای جیمز پرسید.

پیتر رفت بیرون و به سمت کامیونش رفت. به قرار دادن جعبه‌های بیسکویت در کامیون کمک کرد و بعد به سمت دروازه روند. مرد در دروازه آدرس بیسکویت در منچستر رو به پیتر داد و از پیتر خواست اوراقی رو امضا کنه. پیتر ازش تشکر کرد، دوباره سوار کامیون شد و از دروازه بیرون زد.

تازه ساعت هفت و نیم بود و بریجواتر خلوت بود. در امتداد خیابان کوپریش و مرکز شهر رانندگی کرد. شهر خالی بود و همه‌ی مغازه‌ها هنوز بسته بودن. پیتر به رانندگی ادامه داد و به زودی از کنار مردمی که خونه‌هاشون رو ترک می‌کردن و به کار می‌شتافتن عبور کرد. پیتر جاده‌ی بریستول رو در پیش گرفت و تا ساعت هشت از بریجواتر خارج شده بود و در حومه بود. رادیو رو روشن کرد و گوش داد: “امروز در بیشتر انگلیس هوا سرد خواهد بود و احتمال بارش شدیدی می‌رود. این پایان پیش بینی آب و هوا است. اکنون ساعت هشت است و زمان اخبار. یک مرد میانسال اواخر شب گذشته در بریستول کشته شد. پلیس با پسری حدود شانزده ساله صحبت می‌کند که … “

پیتر رادیو رو خاموش کرد. اون همیشه بدشانس بود. امروز باید تا منچستر رانندگی می‌کرد و بارون می‌بارید. وقتی به هوا فکر می‌کرد، چند قطره‌ی اول باران شروع به باریدن کرد.

وقتی پیتر به بریستول رسید، هنوز باران می‌بارید. حالا ساعت نه رو گذشته بود و همه‌ی مغازه‌ها باز بودن. آدم و اتومبیل‌های زیادی وجود داشت و مجبور بود آهسته رانندگی کنه. راه شمال رو در پیش گرفت و در عرض نیم ساعت از شهر رد شد. فکر کرد بد نیست. تا ناهار میرسم بیرمنگام.

وقتی پیتر به جلو نگاه کرد، دید پسری کنار جاده ایستاده. دیدن در زیر باران دشوار بود اما پسر حدوداً شانزده ساله به نظر می‌رسید. یک پیراهن قرمز و شلوار جین پوشیده بود. اتواستاپ می‌کرد و دستش رو دراز کرده بود تا سوارش کنن. پیتر سرعتش رو کم کرد و ایستاد. پسر دوید و در رو باز کرد.

“کجا میری؟” پسر پرسید. پیتر گفت: “منچستر.”

“می‌تونی منم سوار کنی؟’ پسر با اضطراب پرسید.

‘بله، سوار شو.’ همانطور که صحبت می‌کرد، پیتر خم شد و به پسر کمک کرد تا سوار کامیون بشه. پسر در رو بست. خیلی خیلی خیس شده بود. پیتر رانندگی کرد.

“کجا میری؟” پیتر پرسیدو

پسر گفت: “نمیدونم.”

“نمی‌دونی؟” پیتر با صدایی متعجب تکرار کرد.

‘نه. من از خونه فرار کردم.» پسر آرام صحبت کرد.

“چی؟” پیتر گفت. کامیون خیلی پر سر و صدا می‌کرد و حرف زدن دشوار بود.

‘گفتم از خونه فرار کردم.’ پسر با صدای بلند تکرار کرد اما پیتر باز هم نتونست بشنوه.

“چی؟” پیتر دوباره پرسید.

‘گفتم خونه رو ترک کردم.” پسر فریاد زد: “قصد ندارم برگردم.”

“چرا؟” پیتر پرسید.

پسر آهسته جواب داد: “بحث کردیم، همش همین.”

«اسمت چیه؟” پیتر پرسید.

‘جان. جان استیونز. اسم تو چیه؟” پسر پرسید.

راننده کامیون جواب داد: “پیتر. خوب جان، یک فنجان چایی میل داری؟’

‘بله، لطفاً.’ پسر با ایده یک فنجان چای با لذت لبخند زد.

پیتر در حالی که صحبت می‌کرد به سمت کافه‌ای اشاره کرد و گفت: “یک کافه همین جلو هست و اونجا توقف می‌کنیم.” کامیون بیرون کافه توقف کرد. هنوز باران شدیدی می‌بارید و جان و پیتر دویدن داخل.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Early Morning

It was early one morning in October. Mrs Jones was in the kitchen making breakfast. She had been up since five o’clock. Mrs Jones looked at her watch. It was time to wake Peter.

‘Peter, Peter. It’s six o’clock. Get up!’ she shouted up the stairs. Peter was already awake.

‘What?’ he asked.

‘It’s six o’clock,’ his mother shouted.

‘Oh, OK ,’ Peter replied. He could smell the breakfast which his mother had prepared for him. He got out of bed slowly and went to the bathroom.

‘Peter!’ his mother shouted again.

‘Yes, Mum. It’s OK. I’m up,’ Peter shouted back through the door. He washed quickly because it was cold and ran back to his bedroom.

‘Peter. Your breakfast’s ready,’ Mrs Jones continued.

‘Yes, Mum. I’m coming,’ Peter replied as he was dressing. He ran down the stairs and went through the sitting room to the kitchen.

‘Oh, here you are,’ his mother said. ‘Hurry up or your breakfast will go cold.’ Peter sat down and ate his breakfast.

‘Do you want some more tea?’ Peter’s mother asked.

‘Yes, please,’ Peter replied, with a smile.

‘Where are you going today?’ Mrs Jones asked, as she was pouring out the tea.

‘I don’t know,’ Peter said. ‘What’s the time?’

‘It’s half past six,’ answered Mrs Jones, looking at her watch.

‘I must go,’ Peter said, finishing his cup of tea. ‘Thanks for breakfast.’

‘What time will you come back this evening?’ asked Mrs Jones anxiously.

Peter stood up. ‘I don’t know. If it’s a long drive, I won’t be back until tomorrow.’

‘Take care of yourself, Peter,’ his mother said, giving him his coat.

‘Don’t worry, Mum, I will,’ said Peter. Then he quickly put his coat on and went out into the hall.

‘Goodbye,’ his mother shouted.

‘See you, Mum.’ He went out of the front door into the street. He walked along to the end of the street and turned right. As he turned the corner, he saw the bus and started to run. He ran as fast as he could and got on the bus just before it left.

‘Corporation Street, please,’ he said to the driver.

‘Fifty pence, please,’ replied the driver.

Peter paid and sat down. The bus drove quickly through the empty streets and was soon in Corporation Street. Peter got off and walked along the street to Universal Transport Ltd. He went through the gate and into the office.

‘Good morning, Mr James,’ said Peter cheerfully, as he entered the office.

‘Good morning, Peter. How are you?’ said Mr James looking up from his desk. Mr James decided where the lorries went every day and gave the drivers their instructions. He was a short, fat man, aged about forty-five. He was popular with the drivers because he had been a driver himself once. So Mr James understood the drivers’ problems.

‘I’m fine, thanks,’ replied Peter.

‘Good,’ said Mr James, ‘I want you to take a load of biscuits to Manchester today. You can stay the night there and come back tomorrow.’

‘Right,’ answered Peter. ‘Is the lorry ready?’

‘No, Peter, not yet. Can you help load it, please?’ asked Mr James.

Peter went outside and walked over to his lorry. He helped put the boxes of biscuits in the lorry and then drove it to the gate. The man at the gate gave Peter the address for the biscuits in Manchester and asked Peter to sign some papers. Peter thanked him, got back into the lorry and drove out of the gate.

It was still only half past seven and Bridgwater was quiet. He drove along Corporation Street and through the centre of the town. The town was empty and all the shops were still closed. Peter drove on and soon passed people leaving their houses and hurrying to work. Peter took the road for Bristol and by eight o’clock he had left Bridgwater and was out in the country. He turned on the radio and listened: ‘It will be cold in most of England today, and there will probably be heavy rain. That is the end of the weather forecast . Now it is eight o’clock and time for the news. … A middle-aged man was murdered in Bristol late last night. The police would like to talk to a boy of about sixteen who…’

Peter turned off the radio. He was always unlucky. Today he had to drive all the way to Manchester and it was going to rain. As he was thinking about the weather the first few drops of rain started to fall.

It was still raining when Peter reached Bristol. It was after nine o’clock now and all the shops were open. There were lots of people and cars and he had to drive slowly. He took the road to the north and was through the town in half an hour. Not bad, he thought. I’ll get to Birmingham by lunchtime.

As Peter looked out ahead, he saw a boy standing by the side of the road. It was difficult to see in the rain but the boy looked about sixteen. He was wearing a red jersey, and jeans. He was hitch-hiking and was holding out his hand to ask for a lift. Peter slowed down and stopped. The boy ran up and opened the door.

‘Where are you going?’ the boy asked.

‘Manchester,’ Peter said.

‘Can you give me a lift?’ the boy asked anxiously.

‘Yes, get in.’ As he spoke, Peter leant over and helped the boy into the lorry. The boy closed the door. He was very, very wet. Peter drove off.

‘Where are you going?’ asked Peter.

‘I don’t know,’ said the boy.

‘You don’t know?’ Peter repeated, in a surprised voice.

‘No. I’ve run away from home.’ The boy spoke quietly.

‘What?’ said Peter. The lorry was very noisy and it was difficult to talk.

‘I said I’ve run away from home.’ The boy repeated his words loudly but Peter still could not hear.

‘What?’ Peter asked again.

‘I said I’ve left home. I’m not going to go back,’ the boy shouted.

‘Why?’ asked Peter.

‘We had an argument, that’s all,’ the boy replied slowly.

‘What’s your name?’ inquired Peter.

‘John. John Stevens. What’s yours?’ the boy asked.

‘Peter,’ replied the lorry driver. ‘Well, John, do you feel like a cup of tea?’

‘Yes, please.’ The boy smiled with pleasure at the idea of a cup of tea.

‘There’s a cafe just ahead and we’ll stop there,’ said Peter, pointing in the direction of the cafe as he spoke. The lorry stopped outside the cafe. It was still raining heavily and John and Peter ran inside.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.