جان دستگیر میشه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قتل بریستول / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

جان دستگیر میشه

توضیح مختصر

جان دستگیر میشه و میبرنش پاسگاه پلیس.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

جان دستگیر میشه

وقتی پیتر و جان از خونه‌ی باب استیل دور می‌شدن، پیتر گفت: “من باید برم اداره‌ی پست.”

“چرا؟” جان پرسید.

پیتر جواب داد: “باید هشتاد پوند برای پرداخت به باب استیل پول بگیرم.”

جان گفت: “متوجهم، اما فکر می‌کنی باب استیل ساعت سه و نیم در ایستگاه به دیدنمون بیاد؟”

پیتر گفت: “انتظار دارم بیاد، مگر اینکه خیلی عصبانیش کرده باشی. می‌خوای با من بیای اداره پست؟’

جان جواب داد: “نه، ممنونم، می‌تونم مراقب خودم باشم. مستقیم میرم ایستگاه راه‌آهن و اونجا می‌بینمت.’

پیتر گفت: “باشه، هر کاری دوست داری انجام بده. ساعت سه و نیم در ایستگاه می‌بینمت.’

جان گفت: “پس میبینمت.” بعد جان از جاده خارج شد و به سمت رودخانه رفت. مدتی تخلیه بار کشتی‌ها رو تماشا کرد. بعد از تپه به سمت ایستگاه بالا رفت. وارد ایستگاه شد و روی صندلی نشست. آدم‌های زیادی در ایستگاه بودن و هیچ کس متوجه اون نشد. رفت و آمد قطارها رو تماشا کرد. زمان به سرعت سپری شد و جان به ساعت ایستگاه نگاه كرد و با تعجب دید كه ساعت سه و نیم شده. نمی‌تونست پیتر یا باب استیل رو ببینه. جان بلند شد و به سمت ساعت رفت. پنج دقیقه گذشت. شروع به فکر کرد که چه اتفاقی افتاده. یک‌مرتبه دو تا مرد به طرفش رفتن.

جان فکر کرد چی می‌خوان. شاید می‌خوان راه رو بپرسن.

مرد اول گفت: ‘جان استیونز. من بازرس کارآگاه شاو هستم. شما به جرم قتل عموتون بازداشت هستید.’

پلیس بودن. جان به اطراف نگاه کرد تا ببینه می‌تونه فرار کنه، اما پلیس دوم دستش رو گذاشت روی شونه‌ی جان.

پلیس گفت: “سعی نکن فرار کنی. بهتره با ما بیای.’

پلیس‌ها جان رو به خارج از ایستگاه راه آهن بردن، جایی که یک ماشین پلیس منتظر بود. جان رو روی صندلی عقب نشوندن و بازرس کارآگاه شاو کنارش نشست. پلیس دیگه در صندلی راننده نشست و ماشین رو روشن کرد. وقتی در حال رانندگی بودن، جان به ایستگاه نگاه کرد و دید پیتر به ماشین نگاه می‌کنه.

“چرا این کار رو کردی؟” بازرس کارآگاه شاو پرسید.

“چیکار کردم؟” جان جواب داد.

بازرس شاو گفت: “عموت رو کشتی.”

جان با عصبانیت گفت: “من عموم رو نکشتم.”

بازرس شاو با دقت به جان نگاه کرد و گفت: “آه، بله، تو این کار رو کردی. ما می‌دونیم تو این کار رو کردی.”

جان جواب نداد. وقتی ماشین پلیس رسید پاسگاه، پلیس‌ها جان رو بردن داخل. در یک اتاق کوچک و بدون پنجره گذاشتنش و گفتن اونجا منتظر بمونه.

صندلی نبود و جان خیلی زود از ایستادن خسته شد، بنابراین نشست روی زمین. چند دقیقه بعد، بازرس شاو وارد شد. دید جان روی زمین نشسته و بهش گفت بایسته. جان بلند شد.

می‌خوای همه چیز رو درباره‌ی قتل به ما بگی؟بازرس شاو با خشونت پرسید.

جان جواب نداد. به زمین نگاه کرد.

“پسر منو نگاه کن!” پلیس فریاد زد.

جان سرش رو بلند کرد.

بازرس شاو گفت: “حالا حقیقت رو به من بگو. به من بگو چرا عموت رو کشتی.’

“من نکشتم.” جان شروع کرد.

بازرس شاو حرفش رو قطع کرد و گفت: “فهمیدم. پس می‌خوای سخت باشی، آره؟”

بازرس شاو از اتاق بیرون رفت و در رو محکم کوبید و بست. جان دوباره نشست، اما به محض اینكه نشست، در باز شد و بهش گفتن دوباره بایسته. بعد از حدود یک ساعت پلیس دیگه‌ای اومد، لبخند زد و به جان سلام کرد.

گفت: “من گروهبان بلک هستم. تو جان هستی؟’

جان جواب داد: “بله.”

گروهبان بلک دو تا صندلی آورد و اون و جان نشستن.

گروهبان بلک گفت: “فکر کنم تشنه باشی. یک فنجان چای میل داری؟’

جان با لبخند گفت: “بله، لطفاً.” از این پلیس خیلی بیشتر از بازرس شاو خوشش میومد.

گروهبان بلک دو فنجان چای و یک بشقاب کیک آورد.

گروهبان بلک با مهربانی گفت: “حالا، قضیه چیه؟”

جان جواب نداد.

گروهبان بلک گفت: “می‌تونی به من اعتماد کنی. من می‌فهمم.”

جان گروهبان بلک رو دوست داشت و چایی رو هم دوست داشت، بنابراین شروع به جواب دادن به سؤالات گروهبان کرد.

“عموت رو دوست داشتی؟” گروهبان پرسید.

جان آرام گفت: “نه. زیاد نه.”

“دو روز گذشته کجا بودی؟” گروهبان بلک پرسید.

‘من.” جان حرفش رو قطع کرد.

همین موقع در زد. گروهبان بلک بلند شد و رفت بیرون. جان یک دقیقه نشست و فکر کرد. فکر کرد باید بیشتر مراقب باشم. کم مونده بگم در منچستر بودم. باعث میشه پیتر به خاطر کمک به من تو دردسر بیفته. گروهبان بلک هنوز برنگشته بود، اما جان صداش رو می‌شنید. به سمت در رفت و گوش داد. گروهبان بلک با بازرس شاو صحبت می‌کرد.

گروهبان بلک گفت: “شروع به حرف زدن کرده.”

بازرس شاو جواب داد: “خوبه. حالا همه چیز رو بهت میگه.”

جان دوباره برگشت به صندلیش و نشست. فکر کرد خوش شانسی بوده. همه‌ی اینها حقه بود تا اون رو به حرف بیارن. گروهبان بلک و بازرس شاو با هم کار می‌کردن. گروهبان بلک برگشت تو اتاق.

با لبخند گفت: “خب، کجا بودیم؟ اوه بله، داشتی به من می‌گفتی کجا بودی. حالا به خاطر نمیارم. گفتی کجا بودی؟’

جان گفت: “من هیچ جا نبودم. و چیزی به شما نمیگم.”

گروهبان بلک گفت: “حالا، احمق نباش. اگر عموت رو نکشتی، چیزی برای ترس نداری، نه؟ همه چیز رو بهم بگو و من می‌بینم می‌تونم کمکت کنم یا نه.’

جان چیزی نگفت. گروهبان بلک سعی کرد سؤالات بیشتری بپرسه، اما جان جواب نداد. بعد از مدتی گروهبان جان رو در اتاق دیگه‌ای که تخت داشت گذاشت و در رو قفل کرد.

‘می‌تونم کمی غذا بخورم؟’ جان پرسید.

پلیس جواب داد: “بله. وقتی حقیقت رو به ما بگی می‌تونی غذا بخوری.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

John is Arrested

‘I must go to the post office,’ said Peter, as he and John walked away from Bob Steel’s house.

‘Why?’ asked John.

‘I must get the eighty pounds to pay Bob Steel,’ replied Peter.

‘I see,’ said John, ‘but do you think Bob Steel will meet us at the station at half past three?’

‘I expect he will,’ said Peter, ‘unless you made him too angry. Do you want to come to the post office with me?’

‘No, thanks,’ answered John, ‘I can look after myself. I’ll go straight to the railway station and meet you there.’

‘All right,’ said Peter, ‘do as you like. See you at the station at half past three.’

‘See you then,’ said John. Then John walked off down the road towards the river. He watched the ships unloading for a while. Then he walked back up the hill towards the station. He went into the station and sat on a seat. There were lots of people in the station and no one noticed him. He watched the trains come and go. The time passed quickly, and looking at the station clock, John saw to his surprise that it was already half past three. He couldn’t see either Peter or Bob Steel. John got up and walked over to the clock. Five minutes passed. He began to wonder what had happened. Suddenly, two men walked up to him.

I wonder what they want, thought John. Perhaps they want to ask the way.

‘John Stevens,’ the first man said. ‘I am Detective Inspector Shaw. You are under arrest for the murder of your uncle.’

They were policemen. John looked around to see if he could escape, but the second policeman put his hand on John’s shoulder.

‘Don’t try to run away,’ said the policeman. ‘You’d better come with us.’

The policemen took John outside the railway station, where there was a police car waiting. They put John into the back seat and Detective Inspector Shaw got in beside him. The other policeman got into the driving seat and started the car. As they were driving off, John looked back at the station and saw Peter looking at the car.

‘Why did you do it?’ asked Detective Inspector Shaw.

‘Do what?’ replied John.

‘Kill your uncle,’ said Inspector Shaw.

‘I didn’t kill my uncle,’ said John angrily.

‘Oh yes you did,’ said Inspector Shaw, looking closely at John. ‘We know you did.’

John did not reply. When the police car arrived at the police station, the policemen took John inside. They put him in a small room with no window and told him to wait there.

There was no chair and John was soon tired of standing, so he sat down on the floor. A few minutes later, Inspector Shaw came in. He saw John sitting on the floor and told him to stand up. John stood up.

Are you going to tell us all about the murder now?’ asked Inspector Shaw roughly.

John didn’t reply. He looked at the floor.

‘Look at me, boy!’ shouted the policeman.

John looked up.

‘Now tell me the truth,’ said Inspector Shaw. ‘Tell me why you killed your uncle.’

‘I didn’t…’ started John.

‘I see,’ interrupted Inspector Shaw. ‘So you want to be difficult, do you?’

Inspector Shaw went out of the room and banged the door. John sat down again, but as soon as he did so the door opened and he was told to stand up. After about an hour another policeman came in, smiled and said hello to John.

‘I’m Sergeant Black,’ he said. Are you John?’

‘Yes,’ John replied.

Sergeant Black brought two chairs and he and John sat down.

‘I expect you’re thirsty,’ said Sergeant Black. ‘Would you like a cup of tea?’

‘Yes, please,’ said John, with a smile. He liked this policeman much more than Inspector Shaw.

Sergeant Black brought in two cups of tea and a plate of cakes.

‘Now then,’ said Sergeant Black kindly, ‘what’s all this about?’

John didn’t reply.

‘You can trust me,’ said Sergeant Black. ‘I’ll understand.’

John liked Sergeant Black and he liked the tea so he started to answer the sergeant’s questions.

‘Did you like your uncle?’ asked the sergeant.

‘No,’ said John slowly. ‘Not very much.’

‘Where have you been for the last two days?’ asked Sergeant Black.

‘I’ve been to…’ John stopped.

Just then, there was a knock at the door. Sergeant Black got up and went out. John sat and thought for a minute. I must be more careful, he thought. I nearly said that I had been to Manchester. That would get Peter into trouble for helping me. Sergeant Black still hadn’t come back, but John could hear his voice. He went up to the door and listened. Sergeant Black was talking to Inspector Shaw.

‘He’s starting to talk now,’ said Sergeant Black.

‘Good,’ replied Inspector Shaw. ‘He’ll tell you everything now.’

John went back to his chair and sat down. That was lucky, he thought. It had all been a trick to make him talk. Sergeant Black and Inspector Shaw were working together. Sergeant Black came back into the room.

‘Now,’ he said, with a smile, ‘where were we? Oh yes, you were just telling me that you had been to … I don’t remember now. Where was it you said you had been?’

‘I haven’t been anywhere,’ said John. ‘And I’m not telling you anything.’

‘Now, don’t be stupid,’ said Sergeant Black. ‘If you didn’t kill your uncle, you haven’t got anything to be afraid of, have you? Tell me all about it and I’ll see if I can help you.’

John said nothing. Sergeant Black tried asking more questions, but John didn’t reply. After a while, the sergeant put John in another room with a bed and locked the door.

‘Can I have some food, please?’ John asked.

‘Yes,’ the policeman replied. ‘You can have some food when you’ve told us the truth.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.