پیتر باب استیل رو پیدا می‌کنه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قتل بریستول / فصل 11

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

پیتر باب استیل رو پیدا می‌کنه

توضیح مختصر

پیتر باب استیل رو تعقیب می‌کنه و می‌بینه با پسر جوانی صحبت می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازده

پیتر باب استیل رو پیدا می‌کنه

وقتی ماشین پلیس از ایستگاه راه‌آهن دور میشد، پیتر تماشاش کرد. فکر کرد جان رو داخل ماشین دید. پیتر دوباره نگاه کرد. بله جان بود. پلیس جان رو در ایستگاه راه آهن دستگیر کرده بود. پیتر دوید به ایستگاه و زیر ساعت رو نگاه کرد، اما کسی اونجا نبود.

اما باب استیل کجا بود؟ شاید باب استیل قبلاً رفته بود. یا شاید پلیس رو دیده و فرار کرده بود. یا شاید باب استیل به پلیس گفته بود كه جان ساعت سه و نیم در ایستگاه منتظر خواهد بود.

پیتر با عصبانیت برگشت و ایستگاه رو ترک کرد. پیتر برگشت به خیابان ریور تا کامیونش رو برداره. همچنین می‌خواست دوباره با باب استیل صحبت کنه. می‌خواست بدونه باب استیل در مورد جان به پلیس گفته یا نه و آیا چیز دیگه‌ای در مورد قتل می‌دونه.

وقتی پیتر به خیابان ریور رسید، هنوز خیلی عصبانی بود. پیتر در ورودی خونه‌ی باب رو محکم زد، اما جوابی نیومد. لحظه‌ای صبر کرد و دوباره زد. باز هم جوابی نیومد. پیتر سعی کرد از پنجره نگاه کنه، اما چیزی ندید چون پرده‌ها همه بسته بودن. رفت پشت خونه و در عقب رو زد. جوابی نیومد.

پیتر فکر کرد باشه، اگر باب استیل خونه است، حتماً میره بیرون. اگر بیرون باشه، بالاخره برمیگرده خونه. بنابراین منتظرش می‌مونم.

پیتر برگشت جلوی خونه و کامیونش رو برد دور از چشم. بعد پیتر رفت کافه‌ی نبش خیابون جایی که اون و جان موقع ناهار منتظر مونده بودن. پشت میز کنار پنجره نشست که می‌تونست از اونجا در ورودی باب استیل رو ببینه. کمی ساعت چهار رو گذشته بود. پیتر یک فنجان چای نوشید و منتظر موند.

تا ساعت پنج، باب استیل هنوز ظاهر نشده بود. پیتر یک فنجان دیگه چای نوشید و چند تا بیسکویت خورد. ساعت شش رفت بیرون، روزنامه‌ای خرید و برگشت کافه. به صفحه اول روزنامه نگاه كرد.

جوان به جرم قتل دستگیر شد

پلیس هنوز در تلاشه تا قاتل رابرت استیونز، چهل و چهار ساله، مدیر مدرسه رو پیدا کنه. امروز بعد از ظهر پلیس گفت که برادرزاده‌ی آقای استیونز، جان، در تحقیقات به اونها کمک میکنه.

پیتر با عصبانیت روزنامه رو گذاشت کنار. بنابراین واقعیت داشت. جان دستگیر شده بود. پیتر یک فنجان چای دیگه خواست. ساعت شش و نیم تصمیم گرفت دیگه منتظر باب استیل نمونه. تازه داشت از کافه خارج میشد که یکباره ایستاد. می‌دید باب استیل به سرعت در امتداد خیابان و از پلاک دوازده دور میشه.

پیتر تصمیم گرفت تعقیبش کنه. باب استیل به طرف مرکز شهر رفت و پیتر هم دنبالش رفت. وقتی باب استیل برای رد شدن از خیابون توقف کرد، پیتر در آستانه‌ی یک در مخفی شد. وقتی باب استیل به اطراف نگاه كرد، پیتر پشت روزنامه‌اش پنهان شد.

بعد از چند دقیقه، باب استیل در یک ایستگاه اتوبوس توقف کرد. پیتر در حالی که تظاهر می‌کرد روزنامه می‌خونه، جلوی در یک مغازه منتظر موند. اتوبوس اومد و باب استیل سوار شد. پیتر تعقیبش کرد و نزدیک در اتوبوس نشست تا بتونه بدون اینکه دیده بشه باب استیل رو زیر نظر بگیره. پیتر مطمئن نبود چه بلیطی باید بخره ، بنابراین خواست بره مرکز شهر و امیدوار بود باب استیل هم بره اونجا.

پیتر حق داشت. باب استیل در ایستگاه اتوبوس مرکز شهر پیاده شد. اینجا، تعقیب کردن برای پیتر آسون‌تر بود چون آدم زیاد بود. به زودی، باب استیل به یک خیابان فرعی باریک پیچید. پیتر دنبالش رفت. اما وقتی پیتر پیچید تو خیابون، از دیدن خیابان فرعی خالی تعجب کرد. پیتر در خیابان فرعی به آرامی و با احتیاط قدم برمی‌داشت و هر چند متر می‌ایستاد و گوش می‌داد. در نیمه‌ی خیابان، صداهایی از یک مغازه تاریک شنید. رفت نزدیک در و گوش داد. پیتر می‌تونست صدای باب استیل رو بشنوه، اما همه‌ی کلمات رو نمی‌شنید. پیتر فقط بعضی از کلمات باب استیل رو می‌شنید.

“بهت گفتم. به من اعتماد کن. پلیس. دستگیر کرد. ایستگاه راه آهن.”

پیتر نزدیک‌تر شد، تا سعی کنه حرف‌های باب استیل رو بشنوه. یک‌مرتبه، پیتر خورد به قوطی‌ای که روی زمین افتاده بود. قوطی صدای بلندی ایجاد کرد. باب استیل و شخصی که باهاش بود حرف زدن رو قطع کردن. پیتر پرید عقب و سعی کرد پنهان بشه، اما خیلی دیر شده بود.

باب استیل فریاد زد: “یه نفر اونجاست،” و اون و شخصی که باهاش صحبت می‌کرد دویدن پایین خیابون. پیتر دنبالشون دوید. وقتی جلوتر از اون می‌دویدن می‌تونست هر دو رو به وضوح ببینه.

شخصی که باب استیل باهاش صحبت می‌کرد کاملاً جوان به نظر می‌رسید، حدود پانزده یا شانزده ساله. در انتهای خیابان، باب استیل پیچید به راست و پسری که باهاش صحبت میکرد پیچید به چپ.

حالا چیکار کنم؟ پیتر فکر کرد. کدوم یکی رو دنبال کنم؟

تصمیم گرفت باب استیل رو دنبال کنه. با سرعت هر چه تمام دوید و آرام آرام به باب استیل نزدیک‌تر شد. باب استیل از بالای شونه‌اش به پیتر نگاه کرد و سعی کرد سریع‌تر بدوه. اما پیتر بهش رسید و کتش رو گرفت. باب استیل سعی کرد خودش رو آزاد کنه، اما نتونست فرار کنه. پیتر بازوی باب استیل رو گرفت و پشت سرش پیچوند.

پیتر گفت: “حالا، حقیقت رو به من میگی.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

Peter Finds Bob Steel

Peter looked at the police car as it drove away from the railway station. He thought that he could see John inside the car. Peter looked again. Yes, it was John. The police had caught John at the railway station. Peter ran into the station and looked under the clock, but there was no one there.

But where was Bob Steel? Perhaps Bob Steel had already left. Or perhaps he had seen the police and run away. Or perhaps Bob Steel had told the police that John would be waiting at the station at half past three.

Peter turned around angrily and left the station. Peter went back to River Street to collect his lorry. He also wanted to talk to Bob Steel again. He wanted to find out if Bob Steel had told the police about John, and if he knew anything more about the murder.

When Peter arrived at River Street, he was still feeling very angry. Peter banged on the front door of Bob’s home, but there was no answer. He waited for a moment and then banged again. There was still no answer. Peter tried to look in the front windows, but he couldn’t see anything because the curtains were all closed. He went around to the back of the house and banged on the back door. There was no answer.

Right, thought Peter, if Bob Steel is at home, he’ll have to go out at some time. If he’s out, he’ll return home in the end. So I’ll wait for him.

Peter walked back to the front of the house and drove his lorry around the corner, out of sight. Then Peter went into the cafe on the corner where he and John had waited at lunch-time. He sat at a table at the window, from which he could watch Bob Steel’s front door. It was just after four o’clock. Peter drank a cup of tea and waited.

By five o’clock, Bob Steel still had not appeared. Peter drank another cup of tea and ate some biscuits. At six o’clock he went out, bought a newspaper and returned to the cafe. He looked at the front page of the newspaper.

Youth Arrested for Murder

Police are still trying to find the murderer of forty-four year old schoolmaster, Robert Stevens. This afternoon the police said that Mr Stevens’ nephew Jonh, was helping them with their enquiries.

Peter pushed the newspaper away angrily. So it was true. John was under arrest. Peter asked for another cup of tea. At half past six he decided not to wait for Bob Steel any longer. He was just leaving the cafe, when he suddenly stopped. He could see Bob Steel walking quickly along the street away from number twelve.

Peter decided to follow him. Bob Steel went towards the centre of the town and Peter followed him. When Bob Steel stopped to cross the road, Peter hid in a doorway. When Bob Steel looked around, Peter hid behind his newspaper.

After a few minutes, Bob Steel stopped at a bus stop. Peter waited in a shop doorway, pretending to read his newspaper. The bus came and Bob Steel got on. Peter followed and sat close to the door of the bus, so that he could watch Bob Steel without being seen. Peter wasn’t sure what ticket he should buy, so he asked to go to the centre of town and hoped that Bob Steel would get off there.

Peter was right. Bob Steel got off at the bus station in the centre of the town. Here, it was easier for Peter to follow because there were more people. Soon, Bob Steel turned into a narrow side street. Peter followed him. But when Peter turned the corner, he was surprised to see that the side street was empty. Peter walked along the side street slowly and carefully, stopping every few metres to listen. Half-way down the street, he could hear voices coming from a dark shop doorway. He went close to the doorway and listened. Peter could hear Bob Steel’s voice, but couldn’t hear all the words. Peter could only hear some of the words Bob Steel was saying.

‘… told you… trust me… the police… arrest… railway station…’

Peter moved closer, to try to hear what Bob Steel was saying. Suddenly, Peter bumped into a tin which was lying on the ground. The tin made a loud noise. Bob Steel and the person he was with stopped talking. Peter jumped back and tried to hide, but it was too late.

‘There’s someone there,’ shouted Bob Steel, and he and the person he was talking to ran off down the street. Peter ran after them. He could see both of them clearly as they ran ahead of him. The person Bob Steel had been talking to looked quite young, about fifteen or sixteen years old. At the end of the street, Bob Steel turned to the right, and the boy he had been talking to turned to the left.

What shall I do? thought Peter. Which one should I follow?

He decided to run after Bob Steel. He ran as fast as he could and slowly got closer and closer to Bob Steel. Bob Steel looked over his shoulder at Peter and tried to run faster. But Peter caught up with him and took hold of his coat. Bob Steel tried to get free, but he couldn’t escape. Peter caught hold of Bob Steel’s arm and twisted it behind his back.

‘Now,’ said Peter, ‘you’re going to tell me the truth.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.