سرفصل های مهم
در کافه
توضیح مختصر
پیتر پسری که روز مرگ استیونز باهاش بحث کرده بود رو پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
در کافه
پیتر کامیون رو بیرون در دبیرستان مانور پارک نگه داشت. بعد به ساعتش نگاه کرد. ساعت هشت شده بود. مدرسه تاریک و بسته به نظر میرسید. پیتر از کامیون پیاده شد و بعد متوجه شد که در یکی از اتاقها چراغ روشنه, پیتر به سمت پنجره رفت و داخل رو نگاه کرد. مردی حدوداً شصت ساله کف کلاس رو تمیز میکرد. پیتر به پنجره زد و مرد سرش رو بلند کرد. مرد پیتر رو دید و پنجره رو باز کرد.
‘چی میخوای؟’ مرد پرسید. پیتر جواب داد: “میخوام باهاتون صحبت کنم.” مرد گفت: “در حال حاضر خیلی مشغولم.” پیتر گفت: “در مورد آقای استیونز هست.”
مرد جواب داد: “آه، پس بهتره بیای تو و میتونیم صحبت کنیم.”
مرد سرایدار مدرسه بود. اتاقها رو تمیز میکرد و از ساختمان مراقبت میکرد. سرایدار به پیتر اجازهی ورود داد و با هم در اتاق سرایدار نشستن.
“میخوای در مورد آقای استیونز چی بدونی؟” سرایدار با احتیاط پرسید. ‘از اهالی روزنامه هستی؟’
پیتر سرش رو تکون داد. گفت: “نه، و از افراد پلیس هم نیستم. من دوست برادرزادهی آقای استیونز، جان هستم.”
سرایدار گفت: “آه، بله. پلیس جان رو دستگیر کرده.’
پیتر با سر تأیید کرد. گفت: “درسته، اما من فکر میکنم پلیس اشتباه میکنه. فکر نمیکنم جان عموش رو کشته باشه. آقای استیونز رو خوب میشناختی؟’
سرایدار در حالی که سیگار روشن میکرد، جواب داد: “بله. من نزدیک به بیست سال هست که اینجا کار میکنم و آقای استیونز ده سال اینجا بود.”
“آقای استیونز چطور بود؟” پیتر پرسید.
سرایدار قبل از گفتن چیزی لحظهای فکر کرد.
سرایدار ادامه داد: “اون همیشه با من خیلی خوش برخورد بود، اما دانشآموزان دوستش نداشتن.”
“چرا دوستش نداشتن؟” پیتر پرسید.
سرایدار گفت: “آقای استیونز خیلی زود عصبی میشد. خیلی راحت عصبانی میشد. درباره دانشآموزانش افکار ثابتی داشت. وقتی به این نتیجه میرسید که دانشآموز خاصی بده، هرگز نظرش رو تغییر نمیداد.’
“آقای استیونز هرگز دانشآموزانش رو زده؟” پیتر پرسید.
سرایدار جواب داد: “فکر میکنم، اما بهتره از خود بعضی از پسرها بپرسی.”
‘حالا کجا میتونم بعضی از اونها رو پیدا کنم؟’ پیتر پرسید.
سرایدار جواب داد: “خیلی از پسرها به کافهای حدود یک کیلومتری اینجا، نزدیک سینما اسکالا میرن. اگر بری اونجا، بعضی از دانشآموزان آقای استیونز رو پیدا میکنی.”
پیتر از سرایدار تشکر کرد. مدرسه رو ترک کرد و به سمت کافهای که سرایدار بهش گفته بود رفت. داخل کافه تاریک بود و رادیو با صدای بلند پخش میشد: دختری با انگشتر الماس رو ببینید
اون میدونه چطور اون چیز رو تکان بده
اوه آره، آره، بهم بگو چی میگم.
جمعیتی از دختران و پسران پانزده، شانزده ساله کنار در ایستاده بودن. پیتر رفت پیششون، سلام کرد و بعد ازشون پرسید آقای استیونز رو میشناختن یا نه.
یکی از پسرها گفت: ‘استیونز. خوشحالم که مرده. وحشتناک بود.”
“چرا وحشتناک بود؟” پیتر پرسید.
‘آقای استیونز کاری میکرد ما احمق جلوه کنیم.” پسر توضیح داد: “اون لباسهای ما رو مسخره میکرد و تمام مدت میگفت چقدر احمقیم.”
پسر دیگهای گفت: “پدر من تو زندانه، و آقای استیونز در هر درس با اون شوخی میکرد. از من میپرسید من هم میخوام مثل پدرم دزد بشم؟’
پسر دیگهای گفت: “استیونز ما رو میزد.”
“چرا؟” پیتر پرسید.
پسر جواب داد: “اون همیشه ما رو میزد. اگر دیر میکردیم، یا اگر به سؤالاتش درست جواب نمیدادیم، ما رو میزد.’
“روزی که کشته شد آقای استیونز در مدرسه چطور بود؟” پیتر از گروه پسرها پرسید.
یکی از پسرها گفت: “خندهداره که این رو میپرسی، چون اون روز در کلاس ما بحث مفصلی داشت.”
“بحث دربارهی چی بود؟” پیتر ازش پرسید.
پسر گفت: “الان یادم نیست. فکر میکنم به این دلیل بود که آقای استیونز گفت پسری باهاش بیادب بوده. پسر گفت نبوده، اما آقای استیونز سرش فریاد کشید و تکلیف زیادی برای انجام بهش داد.
‘اسم این پسر چی بود؟’ پیتر پرسید.
پسر دیگهای گفت: “فکر میکنم تامی لوگان بود.”
پیتر از کمک پسرها تشکر کرد و ازشون پرسید کجا میتونه تامی لوگان رو پیدا کنه.
یکی از اونها گفت: “تامی هر جایی میتونه باشه. اون موتور داره. اما معمولاً حدود ساعت نه میاد اینجا به کافه، بنابراین اگر صبر کنی احتمالاً ببینیش.’
پیتر رفت داخل کافه، یک فنجان قهوه گرفت و نشست. نزدیک به نیم ساعت منتظر بود که شنید موتوری رسید. پسری با موهای تیره که کت چرم به تن داشت، جمعیت جلوی در رو هل داد. پسر اومد پیش پیتر.
به پیتر خیره شد و گفت: “شنیدم سؤالاتی در مورد من میپرسی. چی میخوای؟’
پیتر به پسر که کت چرم تنش بود نگاه کرد. پیتر به خاطر نمیآورد قبلاً اون رو کجا دیده. بعد پیتر به یاد آورد. پسری بود که با باب استیل صحبت میکرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
In the Cafe
Peter stopped the lorry outside Manor Park Secondary School. Then he looked at his watch. It was already eight o’clock. The school looked dark and closed. Peter got out of the lorry and then he noticed that there was a light on in one of the rooms. Peter went over to the window and looked in. There was a man of about sixty cleaning the floor of the classroom. Peter knocked at the window and the man looked up. The man saw Peter and opened the window.
‘What do you want?’ the man asked. ‘I’d like to have a talk with you,’ Peter replied. ‘I’m very busy at the moment,’ the man said. ‘It’s about Mr Stevens,’ Peter said.
‘Oh,’ replied the man, ‘you’d better come in then and we can have a talk.’
The man was the school caretaker. He cleaned the rooms and took care of the building. The caretaker let Peter in and they sat down in the caretaker’s room together.
‘What do you want to know about Mr Stevens?’ asked the caretaker carefully. ‘Are you from the newspapers?’
Peter shook his head. ‘No,’ he said, ‘and I’m not from the police either. I’m a friend of Mr Stevens’ nephew, John.’
‘Ah, yes,’ said the caretaker. ‘John has been arrested by the police.’
Peter nodded. ‘That’s right,’ he said, ‘but I think the police are wrong. I don’t think John killed his uncle. Did you know Mr Stevens well?’
‘Yes,’ replied the caretaker, as he lit a cigarette. ‘I’ve been working here for nearly twenty years and Mr Stevens had been here for ten years.’
‘What was Mr Stevens like?’ asked Peter.
The caretaker thought for a moment before saying anything.
‘He was always very pleasant to me,’ the caretaker continued, ‘but his pupils did not like him.’
‘Why not?’ asked Peter.
‘Mr Stevens lost his temper very quickly,’ said the caretaker. ‘He got angry very easily. He had fixed ideas about his pupils. Once he got the idea that a particular pupil was bad, he would never change his opinion.’
‘Did Mr Stevens ever hit his pupils?’ asked Peter.
‘I think so,’ replied the caretaker, ‘but it would be better for you to ask some of the boys themselves.’
‘Where can I find some of them now?’ asked Peter.
A lot of the boys go to a cafe about a kilometre from here, close to the Scala Cinema,’ the caretaker replied. ‘If you go there you’ll find some of Mr Stevens’ pupils.’
Peter thanked the caretaker. He left the school and drove down to the cafe which the caretaker had told him about. The cafe was dark inside and the radio was playing very loudly: See the girl with the diamond ring
She knows how to shake that thing
Oh yes, all right, Tell me what I say.
A crowd of boys and girls aged fifteen or sixteen were standing by the door. Peter went up to them, said hello and then asked them if they knew Mr Stevens.
‘Stevens,’ said one of the boys. ‘I’m glad he’s dead. He was terrible.’
‘Why was he terrible?’ asked Peter.
‘Mr Stevens used to make us look stupid. He used to make jokes about our clothes and say how stupid we were all the time,’ the boy explained.
‘My father’s in prison,’ said another boy, ‘and Mr Stevens used to make jokes about it in every lesson. He used to ask me if I was going to be a thief like my father.’
‘Stevens used to hit us, too,’ said another boy.
‘Why?’ Peter asked.
‘He used to hit us all the time,’ the boy replied. ‘He hit us if we were late, or if we didn’t answer his questions correctly.’
‘What was Mr Stevens like in school on the day he was killed?’ Peter asked the group of boys.
‘It’s funny you should ask that,’ said one of the boys, ‘because he had a big argument in our class that day.’
‘What was the argument about?’ inquired Peter.
‘I don’t remember now,’ said the boy. ‘I think it was because Mr Stevens said that a boy had been rude to him. The boy said he hadn’t, but Mr Stevens shouted at him, and gave him a lot of extra homework to do.’
‘What was the name of this boy?’ asked Peter.
‘I think it was Tommy Logan,’ said another boy.
Peter thanked the boys for their help and asked them where he could find Tommy Logan.
‘Tommy could be anywhere,’ one of them said. ‘He’s got a motorbike. But he usually comes here to the cafe at about nine o’clock, so if you wait you’ll probably see him.’
Peter went into the cafe, got a cup of coffee and sat down. He had been waiting for nearly half an hour when he heard a motorbike arrive outside. A dark-haired boy, wearing a leather jacket, pushed through the crowd at the door. The boy came up to Peter.
‘I hear that you’re asking questions about me,’ he said, staring at Peter. ‘What do you want?’
Peter looked at the boy in the leather jacket. Peter couldn’t remember where he had seen him before. Then Peter remembered. This was the boy he had seen talking to Bob Steel.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.