تعقیب و گریز

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قتل بریستول / فصل 14

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

تعقیب و گریز

توضیح مختصر

پیتر تامی لوگان و باب استیل رو تعقیب می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

تعقیب و گریز

پیتر با دقت به پسری که کت چرم پوشیده بود نگاه کرد. پیتر گفت: “بشین. تو تامی لوگان هستی؟’

پسر جواب داد: “درسته.” حدوداً شانزده ساله بود، با موهای تیره و صورتی لاغر. عصبی به نظر می‌رسید و چشم‌هاش مدام حرکت می‌کردن.

پیتر با خونسردی به پسر گفت: “من می‌خوام چند تا سؤال در مورد آقای استیونز ازت بپرسم.”

‘از طرف پلیس اومدی؟’ تامی لوگان پرسید. پیتر سرش رو تکون داد. گفت: “نه، از طرف اونا نیستم.”

پسر جواب داد: “پس در این صورت، مجبور نیستم باهات حرف بزنم. خداحافظ.’

پسر ایستاد و برگشت تا بره. پیتر آستین کت چرم پسر رو گرفت.

پیتر آرام گفت: ‘فعلاً نرو. بیا در مورد دوستت، باب استیل صحبت کنیم.”

نگاه ترس به چشمان تامی لوگان اومد. کتش رو از دست پیتر بیرون آورد و راهش رو به سمت در باز کرد. پیتر بلند شد و دنبال پسر دوید. پیتر موقعی به در رسید که دید تامی لوگان پرید روی موتورش. پیتر دوید به پیاده‌رو، اما خیلی دیر شده بود. تامی لوگان موتور رو روشن کرد و حرکت کرد.

پیتر با خودش گفت: “می‌دونم کجا میره.” دوباره به سمت کامیونش دوید و پرید داخلش. کامیون رو به سرعت روشن کرد و دنبال موتور رفت. اما موتور سریع‌تر از کامیون بود و خیلی زود ناپدید شد.

پیتر با خودش گفت: “مهم نیست، میدونم کجا میره.”

پیتر با سرعت هر چه تمام با ماشین به خیابان ریور برگشت. وقتی از نبش خیابان می‌پیچید، چراغ‌های کامیون رو خاموش کرد. پیتر آرام و بی صدا در خیابان روند و نزدیک پلاک دوازده ایستاد. بیرون خونه‌ی باب استیل، پیتر می‌تونست یک موتور ببینه. موتور تامی لوگان بود. پیتر درست فکر کرده بود که پسر میاد اینجا.

پیتر از روی دیوار بالا رفت و اومد به باغچه و رفت به در ورودی. در کاملاً باز بود. پیتر می‌تونست از داخل صداهایی بشنوه. شروع کرد به بالا رفتن از پله‌ها. همون موقع در اتاق باب استیل باز شد و کسی چراغ رو روشن کرد.

تامی لوگان با اشاره به پیتر فریاد زد: “اونجاست، روی پله‌ها.”

قبل از اینکه پیتر مخفی بشه، باب استیل و تامی لوگان از اتاق بیرون اومدن. وقتی از پله‌ها پایین می‌اومدن پیتر آماده شد تا جلوشون رو بگیره. پیتر یکباره دید که باب استیل یک صندلی در دست داره. همون صندلی بود که پیتر باب استیل رو بهش بسته بود. حتماً تامی لوگان بازش کرده بود. باب استیل با خنده صندلی رو از بالای پله‌ها به سمت پیتر پرتاب کرد. صندلی سنگین بود. به شونه‌ی پیتر خورد و اون رو از پله‌ها پایین انداخت. بعد تامی لوگان و باب استیل از پله‌ها پایین دویدن، از بالای بدن پیتر پریدن و فرار کردن به خیابان.

پیتر پایین پله‌ها دراز کشید. سر و شونه‌ی راستش به شدت درد می‌کرد. بعد صدای روشن شدن موتور رو شنید. پیتر با سختی بلند شد و به سمت در رفت. باب استیل و تامی لوگان هر دو روی موتور بودن و با سرعت دور می‌شدن.

پیتر با صدای بلند گفت: “دیگه از دست نمیدم‌شون.” درد شونه‌اش رو فراموش کرد و با سرعت هرچه تمام به سمت کامیونش دوید. لحظه‌ای بعد با کامیونش در حال تعقیب موتور بود. موتور انتهای خیابان به راست پیچید و از تپه به سمت رودخانه پایین رفت. پیتر چراغ‌های جلوی کامیون رو کاملاً روشن کرد و با صدای لاستیک‌ها روی زمین، موتور رو از نبش خیابان دنبال کرد. پیتر وقتی از تپه پایین می‌رفت، تونست سریع‌تر از موتور حرکت کنه و کمی بعد فقط پنجاه متر عقب‌تر بود. بعد، پایین تپه، موتور یکباره به سمت راست و به یک خیابان باریک پیچید. پیتر دنبال موتور پیچید تو خیابان باریک. وقتی چراغ‌های کامیون دیوار انتهای خیابان رو روشن کرد، پیتر با خوشحالی فریاد زد.

فریاد زد: “گیرتون آوردم. راه فراری نیست!”

خیابان هیچ راه خروجی نداشت. تنها راه خروج از خیابان برگشت به جاده بود.

موتور به انتهای خیابان رفت و وقتی دید راه خروجی نیست، دور زد. بعد موتور به سمت پیتر برگشت. پیتر می‌تونست چهره‌ی تامی لوگان رو وقتی صاف به سمت کامیون رانندگی می‌کرد ببینه. پیتر به سرعت کامیون رو به طول خیابان چرخوند تا موتور نتونه رد بشه و بعد منتظر تصادف شد.

موتور با غرش، مستقیم به سمت کامیون اومد. بعد تامی لوگان فاصله‌ی کمی بین کامیون و دیوار دید. این فاصله کمتر از یک متر عرض داشت، اما به قدری بزرگ بود که اجازه‌ی فرار موتور رو می‌داد. موتور از شکاف بین کامیون و دیوار با غرش عبور کرد.

پیتر عصبانی بود. با عصبانیت، با کامیون دور زد و شروع به تعقیب موتور کرد. وقتی به جاده‌ی کنار رودخانه برگشت، فقط می‌تونست ناپدید شدن چراغ عقب موتور رو از دور ببینه. با سرعت بیشتری رانندگی کرد. گوشه‌ای رو پیچید. و بعد پیتر در کمال تعجب، دید که تامی لوگان و باب استیل تأخیر کردن. در صف ماشین‌های پشت چراغ راهنمایی متوقف شده بودن. چراغ قرمز بود و بنابراین ماشین‌ها باید منتظر می‌موندن.

تامی لوگان از بالای شونه‌اش نگاه کرد و دید که کامیون پیتر به سرعت در حال نزدیک شدن هست. پیتر حالا خیلی نزدیک شده بود. تامی لوگان تصمیم گرفت که در چراغ قرمز منتظر نمونه. یکباره موتور رو به وسط خیابون روند و از کنار همه‌ی ماشین‌های منتظر پشت چراغ راهنمایی عبور کرد. بعد موتور به رغم چراغ قرمز بدون توقف مستقیم از چهارراه عبور کرد و کم مونده بود با ماشینی که از جهت دیگه میومد برخورد کنه.

پیتر بلافاصله به دنبال موتور رفت و از صف اتومبیل‌هایی که منتظر بودن رد شد. منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی نشد. با سرعت بیشتری رانندگی کرد و تامی لوگان و باب استیل رو به اون طرف چهارراه و پایین خیابان دنبال کرد.

حالا به مرکز شهر نزدیک می‌شدن و خیابان‌ها شلوغ‌تر بودن. وقتی پیتر در تعقیب این دو نفر از کنار ماشین‌ها عبور می‌کرد، به آینه‌ی کامیون نگاه کرد. پیتر در آینه می‌تونست یک ماشین پلیس رو ببینه که چراغ‌هاش چشمک میزنن، و هم کامیون و هم موتور رو تعقیب میکنه.

پیتر فکر کرد، خوب، حالا دیگه توقف نمی‌کنم. اگر این آخرین کاری باشه که انجام میدم، اون موتور رو می‌گیرم. با صدای بلند لاستیک‌ها روی آسفالت و دود ناشی از اون، پیتر با کامیونش و با حداکثر سرعت ممکن دنبال موتور رانندگی می‌کرد. و پشت کامیون و موتور، ماشین پلیس با چراغ چشمک‌زن می‌اومد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOURTEEN

The Chase

Peter looked carefully at the boy in the leather jacket. ‘Sit down,’ Peter said. ‘Are you Tommy Logan?’

‘That’s right,’ replied the boy. He was about sixteen, with dark hair and a thin face. He seemed nervous and his eyes were moving all the time.

‘I want to ask you some questions about Mr Stevens,’ Peter told the boy calmly.

‘Are you from the police?’ asked Tommy Logan. Peter shook his head. ‘No, I’m not,’ he said.

‘In that case,’ replied the boy, ‘I don’t have to talk to you. Goodbye.’

The boy stood up and turned to go. Peter caught hold of the sleeve of the boy’s leather jacket.

‘Don’t go yet,’ Peter said quietly. ‘Let’s talk about your friend, Bob Steel’

A look of fear came into Tommy Logan’s eyes. He pulled his jacket out of Peter’s hand and pushed his way to the door. Peter got up and ran after the boy. When Peter got to the door he was just in time to see Tommy Logan jump on his motorbike. Peter ran out on to the pavement, but it was too late. Tommy Logan started the engine and drove off.

‘I know where he’s going,’ Peter said to himself. He ran back to his lorry and jumped in. He started the engine quickly and drove after the motorbike. But the motorbike was faster than the lorry and soon disappeared.

‘Never mind,’ said Peter to himself, ‘I know where he’s going.’

Peter drove back to River Street as fast as he could. As he turned the corner into River Street, he switched off the lorry’s lights. Peter drove slowly and quietly along the street and stopped close to number twelve. Outside Bob Steel’s house, Peter could see a motorbike. It was Tommy Logan’s motorbike. Peter had been right in thinking that the boy would come here.

Peter climbed over the wall into the garden and went up to the front door. It was wide open. Inside, Peter could hear voices. He started to climb the stairs. Just then, the door of Bob Steel’s room opened and someone switched on the light.

‘There he is, on the stairs,’ shouted Tommy Logan, pointing at Peter.

Before Peter could hide, Bob Steel and Tommy Logan came running out of the room. Peter got ready to stop them as they came down the stairs. Suddenly, Peter saw that Bob Steel was carrying a chair. It was the chair Peter had tied Bob Steel up in. Tommy Logan must have untied him. With a laugh, Bob Steel threw the chair at Peter from the top of the stairs. The chair was heavy. It hit Peter on the shoulder and knocked him down the stairs. Then Tommy Logan and Bob Steel ran down the stairs, jumped over Peter’s body and ran out into the street.

Peter lay at the bottom of the stairs. His head and right shoulder hurt badly. Then he heard the motorbike starting. With difficulty, Peter got up and went to the door. Bob Steel and Tommy Logan were both on the motorbike and they were driving away fast down the street.

‘I’m not going to lose them again,’ said Peter aloud. He forgot about the pain in his shoulder and ran as fast as he could to his lorry. In a moment he was chasing after the motorbike in his lorry. The motorbike turned right at the end of the street and went down the hill towards the river. Peter switched on the lorry’s headlights fully and with the tyres screaming, he followed the motorbike around the corner. Going down the hill, Peter was able to go faster than the motorbike and was soon only fifty metres behind. Then, at the bottom of the hill, the motorbike suddenly turned right into a narrow street. Peter followed the motorbike into the narrow street. As the lorry’s lights lit up the wall at the end of the street, Peter shouted happily.

‘Now I’ve got you,’ he shouted. ‘There’s no way out!’

The street had no exit. The only way out of the street was back to the road.

The motorbike went to the end of the street, and discovering that there was no way out, turned around. Then the motorbike drove back towards Peter. Peter could see Tommy Logan’s face as he drove the motorbike straight at the lorry. Peter quickly turned the lorry across the street so that the motorbike could not pass and then he waited for the crash.

With a roar, the motorbike came right up to the lorry. Then Tommy Logan saw a narrow gap between the lorry and the wall. The gap was less than a metre wide, but big enough to let the motorbike escape. The motorbike roared through the gap between the lorry and the wall.

Peter was furious. Angrily, he turned the lorry around and began to chase the motorbike. When he turned into the road by the river, Peter could just see the back light of the motorbike disappearing in the distance. He drove faster. He turned a corner. And then to his surprise, Peter saw that Tommy Logan and Bob Steel had been delayed. They had stopped in a queue of cars at the traffic lights. The lights were red and so the cars had to wait.

Tommy Logan looked over his shoulder and saw that Peter’s lorry was approaching fast. Peter was now very close. Tommy Logan decided that he would not wait at the red lights. Suddenly, he drove the motorbike out into the middle of the road and passed all the cars waiting at the traffic lights. Then, without stopping, the motorbike went straight across the crossroads against the red lights and nearly crashed into a car coming the other way.

Peter immediately followed the motorbike and passed the line of cars which was waiting. He didn’t wait for the traffic lights to turn green. He drove faster and chased Tommy Logan and Bob Steel across the crossroads and down the street.

They were getting nearer the centre of town now and the roads were busier. As Peter passed car after car in his chase after the two men, he looked in the lorry’s minor. In the minor, Peter could see a police car with its lights flashing, chasing both the lorry and the motorbike.

Well, thought Peter, I’m not going to stop now. I’ll catch that motorbike if it’s the last thing I do. With the tyres screaming and smoking as they went around the corners, Peter drove his lorry as fast as he could after the motorbike. And behind both the lorry and the motorbike came the police car with its flashing lights.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.