سرفصل های مهم
پاسگاه
توضیح مختصر
پیتر و باب و تامی توسط پلیس دستگیر میشن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
پاسگاه
با سرعت صد کیلومتر در ساعت، موتور حامل تامی لوگان و باب استیل در مرکز بریستول غرش میکرد. کامیون بزرگ پیتر با سرعت به دنبال اونها بود. پشت سر پیتر یک ماشین پلیس با چراغ چشمکزن آبی میاومد.
تامی لوگان سریع از روی شونهاش نگاه کرد تا ببینه پیتر نزدیک هست یا نه. پیتر خیلی نزدیکتر بود. تامی دوباره به جلو نگاه کرد و تابلوی “روبرو پل کم ارتفاع” رو دید. تامی با لبخند، موتور رو روند زیر پل.
پیتر پل رو دید، اما سرعت کامیون به قدری زیاد بود که نمیشد نگهش داشت. کامیون کاملاً بلند بود و پیتر فکر کرد به بالای پل برخورد میکنه و میفته. کامیون با یک غرش بلند، رفت به زیر پل و با فاصلهی چند سانتیمتر ازش گذشت. پیتر عرق پیشانیش رو پاک کرد.
پیتر با خودش گفت: “خیلی نزدیک بود.”
پیتر دوباره به آینه نگاه کرد. حالا دو تا ماشین پلیس پشت سرشون بود! میتونست چراغهای آبیشون رو در حال چشمکزدن ببینه، اما تصمیم گرفت توقف نکنه. باید به رانندگی ادامه میداد.
پیتر آهسته اما مطمئن به موتور نزدیکتر و نزدیکتر شد. به زودی کنار هم بودن. موتور و کامیون کنار هم با سر و صدای زیاد به پایین خیابان در حرکت بودن. ماشینی که در جهت مخالف میاومد کامیون و موتور رو دید و برای جلوگیری از تصادف کشید روی پیادهرو. بالاخره، پیتر رفت کمی جلوی موتور و سرعتش رو کم کرد تا جلوی موتور رو بگیره.
تامی لوگان هم سرعتش رو کم کرد. بعد یکمرتبه موتور رو کشید روی پیادهرو و دوباره از كنار پیتر رد شد. مردم روی پیادهرو وقتی دیدن موتور به سمت اونها میاد، برای نجات جونشون پریدن کنار. صورت باب استیل وقتی پشت تامی لوگان رو گرفته بود از ترس سفید بود. تامی دوباره موتور رو روند روی جاده. حالا پنجاه متر جلوتر از پیتر بود.
حالا جاده تقریباً تا یک کیلومتر مستقیم بود. دو تا ماشین پلیس پشت کامیون حالا خیلی نزدیکتر بودن. پیتر میتونست چراغهای چشمکزن ماشین پلیس دیگهای رو جلوشون ببینه. تامی لوگان هم دید ماشین پلیس داره میاد و شروع به کم کردن سرعتش کرد. لحظهای بعد، تامی موتور رو چرخوند و با غرش به طرف پیتر برگشت.
پیتر کامیون رو وسط جاده نگه داشت. دو تا ماشین پلیس پشت کامیون با صدای بلند توقف کردن، یکی در هر طرف کامیون. حالا دیگه جایی برای عبور موتور نبود. پیتر از کامیونش بیرون پرید و شروع به دویدن به سمت موتور کرد. تامی لوگان موتور رو مستقیم به سمت پیتر روند، اما در آخرین لحظه پیتر پرید کنار. موتور به کامیون برخورد کرد.
پیتر یک ثانیه وسط جاده ایستاد. برخورد موتور با چرخ عقب کامیونش رو تماشا کرد. پشت سرش میشنید که پلیسها از ماشینشون پیاده شدن و به سمت اون و موتور میدون. مقابلش، پلیس دیگهای بهش اشاره کرد و فریاد زد: “ایست.”
تامی لوگان صدمهای ندید. بلافاصله از جا پرید و شروع به فرار کرد. پیتر به تعقیبش پرداخت. پیتر وقتی میدوید، سریع پشت سرش رو نگاه کرد. باب استیل روی زمین دراز کشیده بود و یک پلیس بالای سرش ایستاده بود. دو تا پلیس دیگه در حال تعقیب پیتر بودن.
پیتر میتونست سریعتر از تامی لوگان بدوه. نزدیکتر و نزدیکتر شد و بالاخره پرید و شونهی تامی رو گرفت. هر دو افتادن روی زمین، درحالیکه پیتر کت تامی رو گرفته بود. بعد پیتر احساس کرد دو تا دست قوی اون رو دور میکنن. نگاهی به بالا انداخت و دو تا پلیس رو دید.
‘خب، شما دو نفر دعوا رو بس کنید.” یکی از پلیسها گفت: “هر دوی شما دستگیر هستید.”
پیتر و تامی هر دو ایستادن و به هم نگاه كردن.
پلیس، که حالا محکم بازوی تامی رو گرفته بود، گفت: “حالا، با ما بیاید.” و چهار نفر به سمت ماشینهای پلیس برگشتن.
پلیس دیگهای با باب استیل منتظر اونها بود. صورتش خونی بود، اما بیشتر ترسیده بود تا اینکه آسیب دیده باشه. موتور رو گذاشتن پشت کامیون پیتر و یک پلیس اون رو به سمت پاسگاه پلیس روند. پیتر، تامی لوگان و باب استیل با ماشینهای پلیس دنبالشون بودن.
وقتی به کلانتری رسیدن، اونها رو به دیدن گروهبان بردن.
گروهبان اسم و آدرس اونها رو گرفت. گفت: “خب حالا، همهی اینها برای چیه؟”
باب استیل و تامی لوگان چیزی نگفتن.
پیتر یک دقیقه فکر کرد و بعد صحبت کرد. “موضوع قتله. قتل آقای استیونز.’
“واقعاً؟” گروهبان گفت. ‘شما یک ساعت با سرعت صد کیلومتر در ساعت در خیابانهای بریستول رانندگی کردید چون آقای استیونز به قتل رسیده، آره؟”
پیتر سعی کرد شرایط رو توضیح بده، اما گروهبان نمیخواست گوش کنه.
گروهبان گفت: “اگر موضوع قتل هست، میتونید با بازرس صحبت کنید. حالا بیرونه، اما نیم ساعت دیگه برمیگرده. امیدوارم حقیقت رو بگید، چون بازرس مرد بسیار مشغولیه. اگر فکر کنه وقتش رو تلف میکنید خیلی عصبانی میشه.”
باب استیل، با اشاره به پیتر، گفت: “اون دیوانه است.”
گروهبان گفت: “خب، همه ساکت باشید. همهی شما میتونید وقتی بازرس اومد باهاش صحبت کنید.”
گروهبان باب استیل و تامی لوگان رو برداشت و در یک اتاق قرار داد. بعد در دیگهای باز کرد و پیتر رو به اتاق دیگهای هل داد.
‘پیتر!’ صدایی فریاد زد.
پیتر بالا رو نگاه کرد. جان بود.
‘پیتر، چقدر از دیدنت خوشحالم. حالا همه چیز روبراهه؟” جان پرسید. ‘قراره آزادم کنن؟’
پیتر با ناراحتی گفت: “نه.”
“پس اینجا چیکار میکنی؟” جان پرسید.
پیتر گفت: “من هم دستگیر شدم.”
“برای چی؟” جان با تعجب پرسید.
پیتر جواب داد: “رانندگی خطرناک.” اون کل داستان رو برای جان تعریف کرد و جان بدون اینکه چیزی بگه گوش داد. بعد جان به پیتر گفت پلیس سؤالات زیادی ازش پرسیده، اما اون چیزی بهشون نگفته.
صدایی از پشت سر اونها گفت: “فکر میکنم وقتشه همه چیز رو به ما بگید.” بازرس شاو بود.
بازرس شاو گفت: “حالا، هر دو تو بد دردسری افتادید. من حقیقت رو میخوام.’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIFTEEN
The Police Station
At a hundred kilometres an hour, the motorbike carrying Tommy Logan and Bob Steel roared through the centre of Bristol. Peter’s big lorry raced after them. Behind Peter came a police car with its blue light flashing.
Tommy Logan looked quickly over his shoulder to see if Peter was any closer. Peter was much closer. Tommy looked ahead again and saw a sign, “LOW BRIDGE AHEAD”. With a smile, Tommy drove the motorbike under the bridge.
Peter saw the bridge coming, but the lorry was going too fast to stop. The lorry was quite high and Peter thought it would hit the top of the bridge and crash. With a loud roar, the lorry went under the bridge and missed the top by a few centimetres. Peter wiped the sweat from his forehead.
‘That was close,’ Peter said to himself.
Peter looked in the mirror again. There were now two police cars behind! He could see their blue lights flashing, but he decided he wouldn’t stop. He had to drive on.
Slowly but surely, Peter got closer and closer to the motorbike. Soon he was next to it. The motorbike and the lorry screamed down the street side by side. A car coming in the opposite direction saw the lorry and motorbike and drove up onto the pavement to avoid a crash. Finally, Peter got a little in front of the motorbike and slowed down to make it stop.
Tommy Logan also slowed down. Then he suddenly drove the motorbike up onto the pavement and passed Peter again. The people on the pavement jumped for their lives when they saw the motorbike coming towards them. Bob Steel’s face was white with fear as he held onto Tommy Logan’s back. Tommy drove the bike onto the road again. He was now fifty metres ahead of Peter.
The road was straight now for nearly a kilometre. The two police cars behind the lorry were now much closer. Peter could see the flashing lights of another police car in front of them. Tommy Logan saw the police car coming too and started to slow down. A moment later, Tommy turned the motorbike around and came roaring back towards Peter.
Peter stopped the lorry in the middle of the road. The two police cars behind the lorry screamed to a stop, one on each side of the lorry. Now there was no space for the motorbike to pass. Peter jumped out of his lorry and started running towards the motorbike. Tommy Logan drove the motorbike straight at Peter, but at the last moment Peter jumped aside. The motorbike crashed into the lorry.
Peter stood still in the middle of the road for a second. He watched the motorbike hit the back wheel of his lorry. Behind him he could hear the policemen getting out of their cars and running towards him and the motorbike. In front of him, another policeman pointed at him and shouted, ‘Stop’.
Tommy Logan was not hurt. He jumped up immediately and started to run away. Peter chased after him. As he ran, Peter quickly looked behind him. Bob Steel was lying on the ground by the motorbike with a policeman standing over him. Two other policemen were chasing Peter.
Peter could run faster than Tommy Logan. He got closer and closer and finally jumped and caught Tommy by the shoulders. They both fell to the ground, with Peter holding on to Tommy’s coat. Then Peter felt two strong hands pulling him away. He looked up and saw two policemen.
‘All right, you two; stop fighting. You’re both under arrest,’ said one of the policemen.
Peter and Tommy both stood up and looked at each other.
‘Now, come with us,’ said the policeman, who was now firmly holding Tommy’s arm. And the four of them walked back to the police cars.
Another policeman was waiting for them with Bob Steel. Bob Steel had some blood on his face, but he looked more frightened than hurt. The motorbike was put in the back of Peter’s lorry and a policeman drove it back to the police station. Peter, Tommy Logan and Bob Steel followed in the police cars.
When they arrived at the police station, they were taken to see the sergeant.
The sergeant took their names and addresses. ‘Now then,’ he said, ‘what’s all this about?’
Bob Steel and Tommy Logan said nothing.
Peter thought for a minute and then he spoke. ‘It’s about the murder. The murder of Mr Stevens.’
‘Really?’ said the sergeant. ‘You were driving through Bristol at a hundred kilometres an hour because Mr Stevens was murdered, were you?’
Peter tried to explain the situation, but the sergeant didn’t want to listen.
‘If it’s about the murder,’ the sergeant said, ‘you can talk to the Inspector. He’s out now, but he’ll be back in half an hour. I hope you’re telling the truth, because the inspector is a very busy man. He’ll be very angry if he thinks you’re wasting his time.’
‘He’s mad,’ shouted Bob Steel, pointing at Peter.
‘All right, be quiet, all of you,’ said the sergeant. ‘You can all talk to the inspector when he comes.’
The sergeant took Bob Steel and Tommy Logan and put them in one room. Then he opened another door and pushed Peter into a different room.
‘Peter!’ shouted a voice.
Peter looked up. It was John.
‘Peter, how good to see you. Is everything all right now?’ asked John. ‘Are they going to let me go?’
‘No,’ said Peter sadly.
‘Then what are you doing here?’ asked John.
‘I’m under arrest, too,’ said Peter.
‘What for?’ John asked in surprise.
‘Dangerous driving,’ replied Peter. He told John the whole story and John listened without saying anything. Then John told Peter that the police had asked him lots of questions, but that he hadn’t told them anything.
‘I think it’s about time you did tell us everything,’ said a voice from behind them. It was Inspector Shaw.
‘Now,’ said Inspector Shaw, ‘you’re both in bad trouble. I want the truth.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.