حقیقت گفته میشه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قتل بریستول / فصل 16

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

حقیقت گفته میشه

توضیح مختصر

تامی لوگان همه چیز رو اعتراف میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل شانزدهم

حقیقت گفته میشه

بازرس شاو نشست. به پیتر و جان نگاه کرد. بازرس دوباره گفت: “من حقیقت رو می‌خوام.”

پیتر جدی به نظر می‌رسید. قصد داشت کل ماجرا رو برای بازرس تعریف کنه. امیدوار بود بازرس شاو حرفش رو باور کنه. اگر بازرس داستانش رو باور نمی‌کرد، پیتر می‌دونست که به دلیل کمک به جان و رانندگی خطرناک به زندان روانه میشه. بازرس شاو بدون اینکه چیزی بگه، گوش داد، در حالی که پیتر از همون لحظه‌ای که جان رو سوار کرده بود تا تعقیب و گریز در بریستول، تمام ماجرا رو بهش گفت. هنگامی که پیتر مشغول صحبت بود، بازرس یادداشت‌هایی در یک دفتر کوچک نوشت.

“انتظار داری این داستان رو باور کنم؟” وقتی پیتر حرفش رو تموم کرد، بازرس شاو پرسید.

پیتر گفت: “بله.”

جان اضافه کرد: “این حقیقته.”

بازرس هنگام خروج از اتاق جواب داد: “می‌بینیم.”

بازرس شاو یک دقیقه بعد با گروهبان بلک، باب استیل و تامی لوگان برگشت. گروهبان بلک چند صندلی آورد و همه نشستن.

بازرس شاو رو کرد به باب استیل که خیلی ترسیده بود.

بازرس گفت: “تو قبلاً تو دردسر افتادی، و این بار میفتی زندان مگر اینکه هر چیزی که می‌دونی رو به ما بگی.”

“زندان؟” باب استیل گفت. من کاری نکردم. من کسی رو نکشتم. پریشب از جلوی خونه‌ی آقای استیونز رد میشدم که دیدم -“

تامی لوگان پرید روی پاهاش و گفت: “ساکت باش، احمق پیر.” گروهبان بلک تامی رو روی صندلیش نشوند.

“چی دیدی؟” بازرس شاو از باب استیل پرسید.

باب استیل ادامه داد. ‘دیدم مرد جوانی از خونه فرار می‌کنه. در ورودی رو باز گذاشت. تعجب کردم، بنابراین وارد شدم تا نگاهی بندازم. آقای استیونز روی زمین افتاده بود.’

“پسری که دیدی از خونه بیرون میدوه کی بود؟” بازرس پرسید.

باب استیل به جان اشاره کرد. گفت: “اون بود.”

“من.” جان شروع کرد.

گروهبان بلک گفت: ‘ساکت باش.”

“بعد چه اتفاقی افتاد؟” بازرس از باب استیل پرسید.

باب استیل ادامه داد: “خب، آقای استیونز روی زمین افتاده بود. می‌دیدم که نمرده، چون نفس می‌کشید. همین موقع، صدای قدم‌هایی شنیدم، بنابراین از در پشتی فرار کردم و در باغ پنهان شدم. می‌تونستم صدای یک بحث بلند و بعد دعوا رو بشنوم. رفتم جلوی خونه و از پنجره نگاه کردم، اما چیزی نمی‌دیدم. منتظر موندم و بعد از چند دقیقه دیدم مرد جوانی از خانه بیرون میره.”

‘همون پسر قبلی بود؟’ بازرس شاو پرسید.

باب استیل به تامی لوگان نگاه کرد. گفت: “نه، تامی لوگان بود.”

تامی لوگان فریاد زد: “تو دروغگویی. این درست نیست.”

“بعد چیکار کردی؟” بازرس پرسید.

باب استیل جواب داد: “من دوباره وارد خونه شدم، اما وقتی دیدم آقای استیونز مرده، اونجا رو ترک کردم. با پلیس تماس گرفتم و بعد رفتم خونه.”

تامی لوگان فریاد زد: “این درست نیست. این درست نیست. باب استیل دنبالم اومد و بعد از من پول خواست. گفت اگر صد پوند بهش ندم، به پلیس میگه من رو تو خونه‌ی آقای استیونز دیده.”

بازرس سریع گفت: “بنابراین خونه‌ی آقای استیونز بودی.”

تامی لوگان جواب داد: “بله، درسته.” عصبانی به نظر می‌رسید و در عین حال به نظر می‌رسید می‌خواد گریه کنه.

تامی لوگان گفت: “باب استیل همچنان از من درخواست پول بیشتر می‌کرد. من پول بیشتر بهش دادم، اما فایده‌ای نداشت. به هر حال من رو گرفتید.’

تامی لوگان دیگه صحبت نکرد و شروع به گریه کرد.

بازرسان شاو با خشونت گفت: “گریه رو بس کن، و به ما بگو وقتی رفتی خونه‌ی آقای استیونز چه اتفاقی افتاد. “

“من قصد نداشتم.” تامی لوگان شروع کرد: “من قصد نداشتم -“

بازرس شاو با صدای ملایم‌تری گفت: “یالّا. به ما بگو چه اتفاقی افتاد.”

تامی لوگان به اطراف و دیگران نگاه کرد. تامی ادامه داد: “من به دیدن آقای استیونز رفتم، چون تکالیف اضافی زیادی برای انجام به من داده بود. تکلیف اضافی به من داده بود چون فکر می‌کرد در کلاس بهش بی‌ادبی کردم. تکالیف رو در خونه انجام دادم و بعد بردم خونه‌ی آقای استیونز. می‌خواستم براش توضیح بدم که فکر می‌کنم نسبت به من بی‌انصافی کرده. وقتی رسیدم خونه، در ورودی باز بود. در زدم اما جوابی نیومد. وارد اتاق جلو شدم و دیدم آقای استیونز روی زمین افتاده. فکر کردم بیماره، بنابراین شروع کردم به بلند کردنش.’

“آقای استیونز چیکار کرد؟” بازرس پرسید.

‘آقای استیونز چشم‌هاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. بعد منو هل داد و ایستاد. تکلیفی که انجام داده بودم رو دادم بهش. آقای استیونز یک دقیقه بهش نگاه کرد و بعد انداختش روی زمین. گفت همش اشتباهه. محكم از صورتم زد و گفت كه بهم درس میده. به آقای استیونز گفتم حق نداره منو بزنه. اون فقط خندید. سعی کردم برم اما جلوم رو گرفت. بعد کتش رو درآورد و گفت قصد داره منو کتک بزنه. هلش دادم و به طرف در دویدم. اما آقای استیونز اول رسید اونجا و منو هل داد عقب.’

تامی لوگان صحبتش رو قطع کرد و سریع به بازرس نگاه کرد.

“و بعد چه اتفاقی افتاد؟” بازرس پرسید.

تامی لوگان ادامه داد: “آقای استیونز شروع به زدن سر و بدن من کرد.”

‘اون به شدت به من ضربه می‌زد، بنابراین من عصبانی شدم و صندلی رو برداشتم تا دورش کنم. آقای استیونز صندلی رو گرفت و صندلی شکست. یکی از پایه‌های صندلی افتاد روی زمین، بنابراین به جاش پایه‌ی صندلی رو برداشتم. آقای استیونز خندید و گفت من هرچه تلاش کنم نمی‌تونم بهش صدمه بزنم. دوباره من رو زد.

گفت ، “یالّا، منو بزن. می‌ترسی منو بزنی؟”

بعد آقای استیونز نزدیک شد و دوباره از صورتم زد. من با پایه‌ی صندلی زدمش. ایستاد و یک پایه‌ی صندلی دیگه برداشت. بعد فریاد زد که می‌خواد منو بکشه. در حالی که پایه‌ی صندلی دستش بود به طرف من دوید. وقتی نزدیک شد، با تمام قدرت بهش ضربه زدم و افتاد روی زمین.’

تامی لوگان دیگه صحبت نکرد و سکوت کوتاهی برقرار شد. بعد به بازرس و جان نگاه كرد. گفت: “قصد انجام این کار رو نداشتم. قصد انجام این کار رو نداشتم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIXTEEN

The Truth is Told

Inspector Shaw sat down. He looked at Peter and John. ‘I want the truth,’ the inspector said again.

Peter looked serious. He was going to tell the inspector the whole story. He hoped Inspector Shaw would believe him. If the inspector didn’t believe his story, Peter knew that he would be sent to prison for helping John and for driving dangerously. Inspector Shaw listened without saying anything, while Peter told him the whole story from the moment he had given John a lift to the chase through Bristol. The inspector wrote some notes in a little book while Peter was talking.

‘Do you expect me to believe this story?’ asked Inspector Shaw, when Peter had finished.

‘Yes,’ said Peter.

‘It’s the truth,’ John added.

‘We’ll see,’ replied the inspector, as he left the room.

Inspector Shaw returned a minute later with Sergeant Black, Bob Steel and Tommy Logan. Sergeant Black brought in some chairs and they all sat down.

Inspector Shaw turned to Bob Steel, who looked very frightened.

‘You’ve been in trouble before,’ said the inspector, ‘and this time you’ll go to prison unless you tell us all that you know.’

‘Prison?’ said Bob Steel. ‘I haven’t done anything. I haven’t killed anyone. I was just walking past Mr Stevens’ house the night before last, when I saw-‘

‘Be quiet, you old fool,’ shouted Tommy Logan, as he jumped to his feet. Sergeant Black pushed Tommy back into his chair.

‘What did you see?’ Inspector Shaw asked Bob Steel.

Bob Steel continued. ‘I saw a young man running out of the house. He left the front door open. I was surprised, so I went in to have a look. Mr Stevens was lying on the floor.’

‘Who was the boy you saw running out of the house?’ asked the Inspector.

Bob Steel pointed at John. ‘It was him,’ he said.

‘I didn’t…’ started John.

‘Be quiet,’ said Sergeant Black.

‘What happened next?’ the Inspector asked Bob Steel.

‘Well,’ Bob Steel continued, ‘Mr Stevens was lying on the floor. I could see that he wasn’t dead because he was breathing. Just then, I heard footsteps coming, so I ran out of the back door and hid in the garden. I could hear a loud argument and then a fight. I went around to the front of the house and looked in the window, but I couldn’t see anything. I waited and after a few minutes I saw a young man leaving the house.’

‘Was it the same boy as before?’ Inspector Shaw asked.

Bob Steel looked at Tommy Logan. ‘No,’ he said, ‘it was Tommy Logan.’

‘You’re a liar,’ shouted Tommy Logan. ‘That’s not true.’

‘What did you do then?’ asked the inspector.

‘I went into the house again,’ replied Bob Steel, ‘but when I saw that Mr Stevens was dead, I left. I telephoned the police and then went home.’

‘That’s not true,’ shouted Tommy Logan. ‘That’s not true. Bob Steel followed me and then asked me for money. He said if I didn’t give him a hundred pounds, he would tell the police he had seen me at Mr Stevens’ house.’

‘So you were at Mr Stevens’ house,’ the inspector said quickly.

‘Yes, that’s right,’ replied Tommy Logan. He looked angry and at the same time he looked as if he was going to cry.

‘Bob Steel kept on asking for more money,’ said Tommy Logan. ‘I gave him some more, but it was no use. You’ve caught me anyway.’

Tommy Logan stopped talking and started to cry.

‘Stop crying,’ said Inspector Shaw to Tommy roughly, ‘and tell us what happened when you went to Mr Stevens’ house.’

‘I didn’t mean to…’ started Tommy Logan, ‘I didn’t mean to-‘

‘Come on,’ said Inspector Shaw in a more gentle voice. ‘Tell us what happened.’

Tommy Logan looked around at the others. ‘I went to see Mr Stevens,’ Tommy continued, ‘because he had given me a lot of extra work to do. He had given me some extra homework because he thought I had been rude to him in class. I did the work at home and then took it around to Mr Stevens’ house. I wanted to explain to him that I thought he was being unfair to me. When I got to the house, the front door was open. I knocked, but there was no answer. I went into the front room and I saw Mr Stevens lying on the floor. I thought he was ill, so I started to lift him up.’

‘What did Mr Stevens do?’ asked the Inspector.

‘Mr Stevens opened his eyes and looked at me. Then he pushed me away and stood up. I gave him the work that I had done. Mr Stevens looked at it for a minute and then threw it on the floor. He said it was all wrong. He hit me hard on the face, and said that he was going to teach me a lesson. I told Mr Stevens that he didn’t have any right to hit me. He just laughed. I tried to leave, but he stopped me. Then he took off his coat and said he was going to beat me. I pushed him away and ran for the door. But Mr Stevens got there first and pushed me back.’

Tommy Logan stopped talking and looked quickly at the inspector.

‘And what happened then?’ the inspector asked.

‘Mr Stevens started hitting me on the head and on the body,’ Tommy Logan continued.

‘He was hitting me hard, so I became angry and picked up a chair to push him away. Mr Stevens caught hold of the chair and it broke. One of the legs fell on the floor, so I picked up the chair leg instead. Mr Stevens laughed and said I couldn’t hurt him however hard I tried. He hit me again.

“Come on,” he said, “hit me. Are you frightened to hit me?”

Then Mr Stevens came closer and hit me in the face again. I hit him with the chair leg. He stopped and picked up another chair leg. Then he shouted that he was going to kill me. He ran towards me, holding the chair leg. As he came close, I hit him with all my strength and he fell to the floor.’

Tommy Logan stopped speaking and there was a short silence. Then he looked at the inspector and at John. ‘I didn’t mean to do it,’ he said. ‘I didn’t mean to do it.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.