سرفصل های مهم
روزنامه
توضیح مختصر
پیتر ماجرای درگیری جان با عموش رو میفهمه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
روزنامه
در کافه هوا گرم بود و پیتر رفت به پیشخوانی که دختری مشغول خدمت بود. جان پشت میز نشست.
پیتر به دختر پشت پیشخوان گفت: “دو تا چایی لطفاً.”
دختر در حالی که دو فنجان چای به سمت پیتر هل میداد، گفت: “بفرما، عشقم. نود پنس میشه.”
پیتر پول رو داد و فنجانهای چایی رو به میزی که جان نشسته بود برد.
جان گفت: “متشکرم.” چایی گرم و شیرین بود و هر دو رو گرم کرد.
پیتر گفت: “پس خونه رو ترک کردی.”
جان جواب داد: “درسته.”
“چرا؟” پیتر پرسید.
‘بهت گفتم.” پسر گفت: “بحث کردیم.”
پیتر لبخند زد. “اگر نمیخوای لازم نیست بهم بگی.”
جان گفت: “میخوام. باید با کسی صحبت کنم.”
پیتر با صدایی مهربان گفت: ‘پس به من بگو چه اتفاقی افتاده.”
جان شروع کرد: “خب، میدونی پدر و مادرم مردن و من با عموم زندگی میکنم.”
پیتر حرف پسر رو قطع کرد. “در بریستول؟”
جان گفت: “بله، درسته. عموم همیشه با من مهربان بوده، اما هرگز اجازه نمیده کاری انجام بدم.’
منظورت چیه؟ پیتر پرسید.
پسر صندلیش رو کشید عقب. “خب، اون هرگز اجازه نمیده عصرها برم بیرون.”
پیتر با سرش تأیید کرد. ‘چرا نمیذاره؟’
پسر گفت: “اوه، میگه باید بمونم خونه و درس بخونم. مجبورم میکنه هر شب خونه بمونم و درس بخونم در حالی که دوستانم بیرون از اوقاتشون لذت میبرن.’
پیتر در حالی که چاییش رو میخورد، گفت: “متوجهم. به همین دلیل فرار کردی، آره؟”
جان سرش رو تکون داد. ‘در واقع نه. به خاطر اتفاقی که دیشب افتاد.’
“چه اتفاقی افتاد؟” پیتر در حالی که صورت پسر رو با دقت تماشا میکرد، پرسید.
جان توضیح داد: “به عموم گفتم میخوام با چند نفر از دوستانم برم سینما، اما عموم اجازه نمیداد برم و بهم گفت به جاش درس بخونم.”
پیتر با تشویق پسر به ادامهی داستانش، گفت: بله.
‘وقتی نگاه نمیکرد، فرار کردم و با دوستانم رفتم سینما. وقتی برگشتم عموم منتظرم بود. خیلی خیلی عصبانی بود و ازم پرسید کجا بودم. بهش گفتم رفته بودم سینما. وقتی بهش گفتم رفته بودم سینما، عموم از صورتم زد.» جان مکث کرد تا چاییش رو بخوره.
“زیاد تو رو میزنه؟” پیتر پرسید.
‘وقتی عصبانی میشه.” جان جواب داد: “دیشب من رو خیلی محکم زد و من عصبانی شدم و من هم زدمش.”
چهره پیتر جدی بود. ‘عموت بعدش چیکار کرد؟’ پرسید.
‘هیچی. میدونی حتماً خیلی محکم زدمش، چون افتاد روی زمین و تکون نخورد.» جان دیگه صحبت نکرد و به میز نگاه کرد.
“بعدش چیکار کردی؟” پیتر آرام پرسید.
“من.” جان درنگ کرد، “ من ترسیده بودم و بنابراین دویدم بیرون.”
‘کجا رفتی؟’ پیتر پرسید.
“یادم نمیاد. وقتی یک ساعت بعد برگشتم، چند تا ماشین پلیس بیرون خونه بود. همهی چراغهای خونه روشن بود. بعد یک پلیس از خونه بیرون اومد و من رو دید. فریاد زد: “اونجاست” و دنبالم دوید. من فرار کردم و پلیس من رو نگرفت. در ایستگاه اتوبوس خوابیدم و صبح زود شروع به اتواستاپ کردم.’
پیتر گفت: خوب، مطمئناً شب شلوغی داشتی. چرا از پلیس فرار کردی؟’
جان جواب داد: “چون میخواستن منو بگیرن و بندازن زندان.”
“اما چرا فکر میکنی میخواستن بندازنت زندان؟” پیتر ادامه داد.
‘چون حتماً عموم با پلیس تماس گرفته. حتماً بهشون گفته منو بگیرن چون من زدمش.’
‘بازم چایی میخوای؟’ پیتر پرسید.
جان با سر گفت میخواد. ‘بله لطفاً.’
پیتر در حالی که پول رو به جان میداد، گفت: “این هم نود پنس. میتونی بری و دو تا چای دیگه بیاری؟’
جان رفت چایی بیاره. افراد زیادی در کافه بودن و باید منتظر میموند. پیتر روزنامهای که شخصی روی میز گذاشته بود رو برداشت.
پیتر به صفحه اول نگاه کرد:
مَردی مُرده پیدا شد
شب گذشته جسد آقای رابرت استیونس، ۴۴ ساله در خونهاش در جادهی ۲۴ دوانشایر، بریستول پیدا شد.
حتماً درگیری پیش اومده زیرا مبلمان زیادی خراب شده. هیچ چیز دزدیده نشده.
پلیس به دنبال برادرزاده آقای استیونز هست. جان استیونز، ۱۶ ساله، که با اون زندگی میکرد.
وقتی پیتر این رو خوند، سریع روزنامه رو گذاشت در جیبش. یک دقیقه بعد جان با چایی برگشت.
‘چیز جالبی در روزنامه بود؟’ جان پرسید.
پیتر گفت: “نه. چاییت رو بخور چون باید در اسرع وقت از اینجا بریم.” سریع چاییشون رو تموم کردن و رفتن به سمت کامیون. پیتر ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. بارون بند اومده بود و خورشید میدرخشید. حالا داخل کامیون گرم بود و جان احساس خوابآلودگی کرد.
پیتر گفت: “اگر میخوای بخوابی، میتونی بری پشت.”
کامیون کامل پر نیست و من یک کت کهنه دارم که میتونی روش دراز بکشی.’
جان گفت: “ممنونم، خوب میشه.”
پیتر کامیون رو متوقف کرد و جان رفت عقب. دوباره رانندگی کردن. پیتر برای جبران وقت از دست رفته با سرعت بیشتر رانندگی کرد. فقط چند تا ماشین وجود داشت و به زودی کامیون در نزدیکی توکسبری بود. پیتر یکمرتبه دید که یک ماشین پلیس جلوتر در جاده ایستاده. وقتی به ماشین نزدیکتر میشد، یک پلیس اومد جلوی کامیون و دستش رو بالا گرفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
The Newspaper
It was warm in the cafe and Peter went up to the counter where a girl was serving. John took a seat at a table.
‘Two teas, please,’ said Peter to the girl at the counter.
‘Here you are, love,’ said the girl, as she pushed two cups of tea towards Peter. ‘That’s ninety pence, please.’
Peter gave her the money and carried the cups of tea over to the table where John was sitting.
‘Thank you,’ said John. The tea was hot and sweet and warmed both of them up.
‘So you’ve left home, then,’ said Peter.
‘That’s right,’ John replied.
‘Why?’ Peter asked.
‘I told you. We had an argument,’ said the boy.
Peter smiled. ‘You don’t have to tell me if you don’t want to.’
‘I want to,’ said John. ‘I must talk to someone.’
‘Tell me what happened then,’ said Peter, in a kind voice.
‘Well, you see,’ John began, ‘my parents are dead and I live with my uncle.’
Peter interrupted the boy. ‘In Bristol?’
‘Yes, that’s right,’ said John. ‘My uncle has always been kind to me, but he never lets me do anything.’
‘What do you mean?’ asked Peter.
The boy pushed back his chair. ‘Well, he never lets me go out in the evenings.’
Peter nodded. ‘Why not?’
‘Oh,’ the boy said, ‘he says that I must stay in and study instead. He makes me stay in and study every night while my friends are out enjoying themselves.’
‘I see,’ said Peter, as he drank his tea. ‘That’s why you ran away, is it?’
John shook his head. ‘Not really. It was because of what happened last night.’
‘What did happen?’ asked Peter, watching the boy’s face closely.
‘I told my uncle that I wanted to go to the cinema with some of my friends,’ John explained, ‘but my uncle wouldn’t let me go and told me to study instead.’
‘Yes,’ said Peter, encouraging the boy to continue his story.
‘When he wasn’t looking, I ran out and went to the cinema with my friends. When I came back my uncle was waiting for me. He was very, very angry and asked me where I had been. I told him I’d been to the cinema. When I told him that I’d been to the cinema, my uncle hit me in the face.’ John paused to drink his tea.
‘Does he often hit you?’ asked Peter.
‘When he gets angry. Last night he hit me very hard and I got angry and hit him back,’ replied John.
Peter’s face was serious. ‘What did your uncle do then?’ he asked.
‘Nothing. You see I must have hit him very hard because he fell on the floor and didn’t move.’ John stopped speaking and looked at the table.
‘What did you do then?’ asked Peter quietly.
‘I was…’ John hesitated, ‘I was afraid and so I ran out.’
‘Where did you go?’ inquired Peter.
‘I can’t remember. When I came back an hour later, there were several police cars outside the house. All the lights in the house were switched on. Then a policeman came out of the house and saw me. “There he is,” he shouted and ran after me. I ran away and the policeman didn’t catch me. I slept in the bus station and started hitch-hiking early this morning.’
‘Well,’ said Peter, ‘you certainly had a busy night. Why did you run away from the police?’
‘Because they wanted to catch me and put me in prison,’ answered John.
‘But why do you think they wanted to put you in prison?’ continued Peter.
‘Because my uncle must have telephoned the police. He must have told them to catch me because I had hit him.’
‘Do you want some more tea?’ asked Peter.
John nodded. ‘Yes, please.’
‘Here’s ninety pence,’ said Peter handing John the money. ‘Can you go and get two more teas?’
John went to get the tea. There were a lot of people in the cafe and he had to wait. Peter picked up a newspaper which someone had left on the table.
Peter looked at the front page:
Man Found Dead
The body of Mr Robert Stevens, 44, was found in his home at 24 Devonshire Road, Bristol last night.
There must have been a fight because a lot of furniture was broken. Nothing has been stolen.
Police are looking for Mr Stevens’ nephew. John Stevens, aged 16, who lived with him.
When Peter had read this, he quickly put the newspaper in his pocket. A minute later John returned with the tea.
‘Was there anything interesting in the paper?’ John asked.
‘No,’ said Peter. ‘Drink up your tea because we must leave as soon as possible.’ They finished their tea quickly and walked out to the lorry. Peter started the engine and drove off. It had stopped raining and the sun was shining. It was now warm inside the lorry and John began to feel sleepy.
‘If you want to sleep,’ Peter said, ‘you can get into the back.
The lorry’s not quite full and there’s an old coat of mine there you can lie on.’
‘Thanks,’ said John, ‘that would be good.’
Peter stopped the lorry and John got into the back. They drove off again. Peter drove as fast as he could in order to make up for lost time. There were only a few cars and soon the lorry was near Tewkesbury. Suddenly Peter saw a police car stopped on the road ahead. As he drove closer, a policeman walked out in front of the lorry and held his hand up.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.