سرفصل های مهم
کامیون متوقف میشه
توضیح مختصر
پیتر به فرار جان از دست پلیس کمک میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
کامیون متوقف میشه
پلیس دستش رو بالا گرفت. پیتر سرعت کامیون رو کم کرد و توقف کرد. پلیس به سمت پنجرهی بغل رفت. «چی شده؟” پیتر پرسید. ‘موضوع چیه؟’
پلیس جواب داد: “ما به دنبال پسری هستیم که فکر میکنیم ممکنه عموش رو کشته باشه.”
پیتر گفت: “اوه، بله، خبرش رو امروز صبح از رادیو شنیدم.”
پلیس ادامه داد: “خوب، ما فکر میکنیم پسرک از بریستول خارج شده و ممکنه در راه شمال اتو استاپ کنه.”
‘خطرناکه؟’ پیتر پرسید.
‘خیلی خطرناکه.” پلیس ادامه داد: “عموش رو با پایهی صندلی کشته.”
“چه شکلیه؟” پیتر پرسید.
پلیس دفتر یادداشتش رو بیرون آورد و خوند: ‘جان استیونز، ۱۶ ساله. مو قهوهای. چشم قهوهای. قد متوسط. آخرین بار که دیده شده پیراهن قرمز و شلوار جین آبی به تن داشت.» پلیس سرش رو از دفترش بلند کرد. ‘دیدیش؟’ از پیتر پرسید.
پیتر گفت: بله، صبح امروز صدها جوان دیدم که اینطور لباس پوشیده بودن. میتونست هر کدوم از اونها باشه.”
پلیس گفت: “باشه، از کمکت ممنونم. اگر دیدیش به ما اطلاع بده، ممکنه؟’
پیتر جواب داد: “البته،” و موتور رو روشن کرد.
پلیس فریاد زد: “خداحافظ.”
صدای دیگهای گفت: “فقط یک دقیقه.” پلیس برگشت. یک پلیس دیگه داشت از ماشین پلیس پیاده میشد. درشت و سرخ چهره بود و صدایی زننده داشت.
“چی شده؟” پیتر پرسید. “من باید قبل از ساعت پنج در منچستر باشم.”
‘خیلی خب.” پلیس دوم گفت: “زیادی طول نمیکشه. ما میخوایم کامیونت رو بگردیم.”
“چرا؟” پیتر با عصبانیت پرسید.
“ممکنه پسر اونجا مخفی شده باشه.’ هر دو پلیس به سمت عقب کامیون رفتن.
پیتر فکر کرد حالا باید چیکار کنم. میتونم قبل از اینکه عقب رو نگاه کنن برونم و برم. اما اگر این کار رو بکنم دنبالم میان و ماشین اونها خیلی سریعتر از کامیون منه. چیکار کنم؟ اینجا بشین و منتظر بمون. اگر جان رو پیدا کنن، میتونم بگم نمیدونستم تو کامیون منه.
“هی، تو!” یکی از پلیسها فریاد زد.
پیتر فکر کرد پیداش کردن.
“هی، تو، بیا و کمکمون کن تا پشت کامیونت رو باز کنیم.”
پیتر فریاد زد: “باشه” و پیاده شد. فکر کرد اگر وقتی جان رو پیدا کردن اونجا باشم، شاید بتونم با قرار گرفتن در راه پلیس بهش فرصت فرار بدم. پیتر به پشت کامیون رفت و درش رو برای پلیس باز کرد. داخلش رو نگاه كردن. تنها چیزی كه میدیدن تعداد زیادی جعبه و در یک گوشه چند تا کت کهنه روی زمین بود.
پلیس دوم گفت: “خب، متأسفم که باعث شدم اینقدر منتظر بمونی. حالا میتونی بری.’
پیتر ازش تشکر کرد، سوار کامیون شد و ماشین رو روند. ده دقیقه رانندگی کرد تا اینکه مطمئن شد ماشین پلیس تعقیبش نمیکنه. بعد ایستاد، پرید بیرون و دوید پشت کامیون. بازش کرد و داخلش رو نگاه کرد. نمیتونست جان رو در هیچ کجا ببینه. پیتر رفت بالا. نمیفهمید جان کجاست. کت کهنه اونجا بود اما جان روش نخوابیده بود. بعد پیتر چیزی دید که پلیس متوجهش نشده بود. میتونست قسمتی از کفش رو که از زیر کت بیرون زده ببینه. پیتر وقتی فکر کرد پلیس چقدر احمق بوده که زیر کت رو نگاه نکرده، لبخند زد. رفت سمت کت و با صدای بلند گفت: ‘پلیس. بلافاصله بیا بیرون. میدونیم زیر کتی.’
صدایی از زیر کت گفت: “خب،” و جان آرام آرام بلند شد.
جان گفت: “آه، تویی. فکر کردم پلیسه.”
پیتر جواب داد: نه. فقط باهات شوخی کردم.”
جان گفت: “من رو ترسوندی. وقتی خواب بودم خواب عجیبی دیدم.”
“چی!” پیتر گفت. ‘تمام مدت خواب بودی؟’
“بله، خواب دیدم پلیس کامیون رو میگرده.”
پیتر جواب داد: “این خواب نبود. واقعی بود.”
“منظورت اینه که وقتی خواب بودم پلیس کامیون رو متوقف کرد؟” جان پرسید.
پیتر با سرش تأیید کرد. گفت: “بله.”
“و تو بهشون نگفتی من کجا هستم؟” جان پرسید.
پیتر گفت: “نه”
“اما چرا بهم کمک کردی؟” جان پرسید. “ممکن بود خودت به مشکل بخوری.”
پیتر جواب داد: “چون فکر نمیکنم کاری که پلیس میگه رو انجام داده باشی.”
“عموم بهشون چی گفته؟” جان پرسید.
“عموت چیزی بهشون نگفته.’
“خب، در این صورت.” جان گفت.
پیتر آرام گفت: “چون اون مرده.”
جان فریاد زد: “وای، نه. من خیلی سخت بهش ضربه نزدم.”
پیتر ادامه داد: “اگر کسی رو با پایهی صندلی بزنی، نیاز نیست برای کشتنش خیلی سخت بهش ضربه بزنی.”
“پایهی صندلی؟” جان با تعجب جواب داد. ‘من با پایهی صندلی بهش ضربه نزدم. با دستهام زدمش.”
پیتر روزنامه رو از جیبش بیرون آورد و گزارش مربوط به قتل رو به جان نشون داد.
“مطمئنی؟” پیتر پرسید.
جان با قاطعیت گفت: “بله.”
پیتر گفت: “پس حق داشتم که در مورد تو به پلیس نگفتم. بهتره حالا دوباره راه بیفتیم وگرنه هرگز به منچستر نمیرسیم، یا نمیفهمیم کی عموت رو کشته.’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The Lorry is Stopped
The policeman held his hand up. Peter slowed the lorry down and stopped. The policeman walked up to the side window. ‘What is it?’ asked Peter. ‘What’s the matter?’
‘We’re looking for a boy who we think may have killed his uncle,’ replied the policeman.
‘Oh, yes,’ said Peter, ‘I heard the news about it on the radio this morning.’
‘Well,’ continued the policeman, ‘we think the boy has left Bristol and he may be hitch-hiking north.’
‘Is he dangerous?’ asked Peter.
‘Very dangerous. He killed his uncle with a chair leg,’ the policeman added.
‘What does he look like?’ asked Peter.
The policeman took out his notebook and read, ‘John Stevens, aged 16. Brown hair. Brown eyes. Average height. Last seen wearing a red jersey and blue jeans.’ The policeman looked up from his book. ‘Have you seen him?’ he asked Peter.
‘Yes,’ said Peter, ‘I’ve seen hundreds of young men dressed like that this morning. It could have been any of them.’
‘OK,’ said the policeman, ‘thanks for your help. If you do see him let us know, won’t you?’
‘Of course,’ replied Peter and started the engine.
‘Cheerio,’ shouted the policeman.
‘Just a minute,’ said another voice. The policeman turned around. Another policeman was getting out of the police car. He was big and red-faced and had a nasty voice.
‘What is it now?’ asked Peter. ‘I’ve got to be in Manchester before five o’clock.’
‘All right. This won’t take long,’ said the second policeman. ‘We’re going to search your lorry.’
‘Why?’ asked Peter angrily.
‘The boy may be hiding there.’ Both policemen walked around to the back of the lorry.
What shall I do now, thought Peter. I could drive off before they look in the back. But if I do drive away they’ll drive after me and their car is much faster than my lorry. What shall I do? Sit here and wait. If they find John, I can say that I didn’t know he was in my lorry.
‘Hey, you!’ shouted one of the policemen.
They’ve found him, thought Peter.
‘Hey, you, come and help us open the back of your lorry.’
‘Right,’ shouted Peter and got out. If I’m there when they find John, he thought, perhaps I can give him a chance to escape by getting in the policemen’s way. Peter walked around to the back of the lorry and opened it for the policemen. They looked in. All they could see was a lot of boxes and, in one corner, some old coats on the floor.
‘Right,’ said the second policeman, ‘I’m sorry to have made you wait so long. You can go now.’
Peter thanked him, got into the lorry and drove off. He drove for ten minutes until he was sure that the police car was not following him. Then he stopped, jumped out and ran around to the back of the lorry. He opened it and looked in. He couldn’t see John anywhere. Peter climbed into the back. He couldn’t understand where John was. The old coat was there but John wasn’t lying on it. Then Peter saw something that the police hadn’t noticed. He could see part of a shoe sticking out from under the coat. Peter smiled when he thought how stupid the police were not to have looked under the coat. He went up to the coat and said loudly: ‘This is the police. Come out at once. We know you are under the coat.’
‘All right,’ said a voice from under the coat, and John slowly got up.
‘Oh, it’s you,’ said John. ‘I thought you were the police.’
‘No,’ replied Peter. ‘I was just playing a joke on you.’
‘You did frighten me,’ said John. ‘I had a strange dream when I was asleep.’
‘What!’ exclaimed Peter. ‘Have you been asleep all the time?’
‘Yes, I dreamt the police were searching the lorry.’
‘That wasn’t a dream,’ replied Peter. ‘It was real.’
‘You mean that the police stopped the lorry when I was asleep?’ asked John.
Peter nodded his head. ‘Yes,’ he said.
‘And you didn’t tell them where I was?’ asked John.
‘No,’ said Peter.
‘But why did you help me?’ asked John. ‘You could have got into trouble yourself.’
‘Because I don’t think you did what the police said,’ answered Peter.
‘What has my uncle told them?’ asked John.
‘Your uncle hasn’t told them anything.’
‘Well, in that case…’ said John.
‘Because he’s dead,’ said Peter quietly.
‘Oh, no,’ cried John. ‘I didn’t hit him very hard.’
‘If you hit someone with a chair leg,’ continued Peter, ‘you don’t have to hit them very hard to kill them.’
‘A chair leg?’ replied John in surprise. ‘I didn’t hit him with a chair leg. I hit him with my hands.’
Peter took the newspaper out of his pocket and showed John the article about the murder.
‘Are you sure?’ asked Peter.
‘Yes,’ said John firmly.
‘Then I was right not to tell the police about you,’ said Peter. ‘We’d better start again now or else we’ll never get to Manchester, or find out who killed your uncle.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.