دیداری از سینما

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: قتل بریستول / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دیداری از سینما

توضیح مختصر

جان با یه دختر میره سینما.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

دیداری از سینما

وقتی جان از کامیون پیاده شد، دید که پیتر وارد مغازه شد. بعد جان به آرامی شروع به راه رفتن در امتداد پیاده‌رو کرد. قبلاً هرگز به منچستر نرفته بود و نمی‌دونست کجا بره و چیکار کنه. مردمی که با سرعت از سر کار به خونه برمی‌گشتن، از کنارش عبور می‌کردن. همه به جز اون جایی برای رفتن یا کاری برای انجام داشتن. شروع به تماشای ویترین مغازه‌ها کرد تا مردم نبینن که تنهاست.

بعد از مدتی به یک سینما رسید.

جان رفت سینما و به عکس‌های بیرون نگاه کرد. یک فیلم گاوچران نمایش داده میشد. جان متوجه شد که افراد دیگه‌ای هم ایستادن و به عکس‌ها نگاه می‌کنن. فکر کرد اگر اینجا بایستم، هیچ کس متوجه من نمیشه. فکر می‌کنن منتظرم برم سینما یا کسی رو ملاقات کنم.

کمی بعد چندین بار همه‌ی عکس‌ها رو نگاه کرد، بنابراین ایستاد و مردمی که از کنارش می‌گذشتن رو تماشا کرد. چند نفر دیگه هم بیرون سینما ایستاده بودن - مردی که کت و شلوار پوشیده بود و مدام به ساعتش نگاه می‌کرد، گروه کوچکی دختر که با هم می‌خندیدن، دختری حدوداً شانزده ساله که به نظر می‌رسید از چیزی نگرانه، مادری با دو بچه‌ی کوچک و تعداد زیادی بسته، دو تا پسر تقریباً همسن جان، که سیگار می‌کشیدن و سعی داشتن بزرگسال به نظر برسن و یک پیرمرد با کت بلند.

آدم‌های بیشتری اومدن و مدتی منتظر موندن و بعد رفتن سینما. مردی کوتاه و چاق با عجله اومد پیش زن و بچه‌ها، زن رو بوسيد و يكی از بچه‌ها رو برداشت. زن بچه‌ی دیگه رو برداشت و بسته و بچه به بغل با عجله با هم رفتن.

گروه دختران بالاخره تصمیم گرفتن برن سینما. یک تاکسی متوقف شد و یک دختر زیبا به طرف مرد کت و شلواری که به ساعتش نگاه می‌کرد دوید. دختر گفت متأسفه که دیر اومده و با خوشحالی با هم با تاکسی رفتن.

دو تا پسر سیگارهاشون رو خاموش کردن و رفتن سینما. پیرمرد به آرامی از خیابان پایین رفت و به ویترین تمام فروشگاه‌ها نگاه کرد. تنها افرادی که بیرون سینما منتظر موندن جان و دختری بود که نگران به نظر می‌رسید. جان به ساعت بیرون ورودی سینما نگاه کرد. ساعت هفت و نیم بود. فیلم ساعت هفت پانزده شروع شده بود.

جان به دختر نگاه کرد. لاغر و کاملاً قد بلند بود و موهایی کوتاه و قهوه‌ای داشت. تقریباً هم سن جان بود. با چهره‌ای عصبانی بالا و پایین می‌رفت.

جان فکر کرد خیلی زیبا به نظر می‌رسه. اگر ازش بخوام با من بیاد سینما چیکار می‌کنه. فکر کنم منتظر کسیه. اما حالا خیلی وقته منتظره. شاید شخصی که منتظرشه، نمیاد. برم ازش بخوام با من بیاد سینما؟ اگر بهم بخنده چی؟ اگر پلیس صدا کنه چی؟

وقتی جان داشت به این فکر می‌کرد، سرش رو بلند کرد. با کمال تعجب، دید دختر تنها شخص دیگه‌ای نیست که اونجاست. یک مرد هم بیرون سینما ایستاده بود. یک پلیس.

جان کاملاً بی‌حرکت ایستاد. مطمئن نبود چیکار کنه. اگر می‌رفت، شاید پلیس جلوش رو می‌گرفت و ازش سؤال می‌پرسید. اگر اونجا می‌ایستاد، شاید پلیس ازش می‌پرسید چرا منتظره.

پلیس به جان نگاه کرد. جان نگاهش رو دور کرد و وانمود کرد که به عکس‌ها نگاه می‌کنه. بعد از یک دقیقه، جان به پلیس نگاه کرد. هنوز بهش خیره شده بود. بعد پلیس شروع به قدم زدن به سمتش کرد.

جان فکر کرد، خب، حالا فقط یک کار باید انجام بشه. باید با اون دختر صحبت کنم تا پلیس فکر کنه من اینجا زندگی می‌کنم.

جان به طرف دختر رفت و گفت: “سلام.”

دختر در جواب گفت: “سلام.”

سکوت شد.

“می‌خوای با من بیای و فیلم ببینی؟” جان یکباره پرسید.

دختر با تعجب بهش گفت: “نمیدونم. منتظر دوست پسرم هستم. اما نیم ساعته منتظرم و هنوز نیومده.’

جان سریع گفت: “شاید نیاد. شاید دختر دیگه‌ای رو به جای تو برده سینما.”

دختر لبخند زد. گفت: “خب، اگر این کار رو انجام داده باشه، من با تو میام. اما ممکنه دیر کرده باشه و اگه بیاد و پیدام نکنه عصبانی بشه.’

پلیس نزدیک‌تر شد.

جان دست دختر رو گرفت. گفت: “بیا، فیلم شروع شده.”

دختر جواب داد: “باشه پس، اما امیدوارم استیو عصبانی نشه.”

“استیو کیه؟” جان پرسید.

وقتی می‌رفتن بلیط بخرن، دختر جواب داد: “دوست پسرم.”

جان که از دست پلیس فرار کرده بود و خیلی خوشحال بود، گفت: “اوه، نگرانش نباش. دوست پسرت هیچ وقت نمی‌فهمه تو با من رفتی سینما، نه؟”

جان رو کرد به دفتر فروش بلیط و دو تا صندلی در عقب خواست.

زن فروشنده‌ی بلیط گفت: “لطفاً شش پوند و شصت میشه.”

جان پول رو داد بهش. “اسمت چیه؟” رو کرد به دختر و پرسید.

دختر جواب داد: “سوزان. اسم تو چیه؟”

جان با لبخند گفت: “جان.” دست دختر رو گرفت و با هم رفتن سینما. فیلم شروع شده بود و داخل سینما تاریک بود. دو صندلی در عقب پیدا کردن و نشستن.

سوزان دست جان رو فشرد. بهش گفت: “من ازت خوشم میاد. تو خوبی.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

A Visit to the Cinema

When John got out of the lorry he watched Peter go into the shop. Then John started to walk slowly along the pavement. He had never been to Manchester before and he didn’t know where to go or what to do. People pushed past him as they hurried home from work. Everyone had somewhere to go or something to do, except him. He started looking in the shop windows so that people wouldn’t see that he was lonely.

After a while he came to a cinema.

John went up to the cinema and looked at the photographs outside. There was a cowboy film showing. John noticed that there were other people standing looking at the photographs. If I stand here, he thought, no one will notice me. They’ll think I’m waiting to go to the cinema or to meet someone.

Soon he had looked at all the photographs several times, so he stood watching the people go past. There were several other people standing outside the cinema as well - a man wearing a suit, who kept on looking at his watch, a small group of girls who were laughing together, a girl of about sixteen who seemed worried about something, a mother with two small children and lots of parcels, two boys of about John’s age, smoking cigarettes and trying to look very grown-up, and an old man with a long coat.

More people came and waited for a while and then went into the cinema. A small, fat man came hurrying up to the woman with the children, kissed her, and picked up one of the children. The woman picked up the other child, and with parcels and children in their arms they rushed off together.

The group of girls finally decided to go into the cinema. A taxi stopped and a pretty girl came running up to the man in the suit who had been looking at his watch. She said she was sorry she was late and they went off happily together in the taxi.

The two boys put out their cigarettes and went into the cinema. The old man walked off down the street slowly, looking in all the shop windows. The only people left waiting outside the cinema were John and the girl who was looking worried. John looked at the clock outside the cinema entrance. It was seven-thirty. The film had started at seven-fifteen.

John looked at the girl. She was thin, quite tall and had short, brown hair. She looked about the same age as John. She was walking up and down with an angry look on her face.

She looks quite nice, thought John. I wonder what she would do if I asked her to go to the cinema with me. I expect she’s waiting for someone. But she’s been waiting for a long time now. Perhaps the person she’s waiting for isn’t going to come. Shall I go and ask her to go into the cinema with me? What if she laughs at me? What if she calls a policeman?

As he was thinking this, John looked up. To his surprise, he saw that the girl was not the only other person there. There was a man standing outside the cinema as well. A policeman.

John stood quite still. He wasn’t sure what to do. If he walked away, perhaps the policeman would stop him and ask him questions. If he stood there, perhaps the policeman would ask him why he was waiting.

The policeman looked at John. John looked away and pretended to look at the photographs. After a minute, John looked back at the policeman. He was still staring at him. Then the policeman started to walk towards him.

Well, John thought, there’s only one thing to do now. I must talk to the girl so that the policeman will think I live here.

John walked up to the girl and said, ‘Hello’.

‘Hello,’ the girl said in reply.

There was a silence.

‘Do you want to go in and see the film with me?’ John asked suddenly.

‘I don’t know,’ the girl replied, looking surprised. ‘I’m waiting for my boyfriend. But I’ve been waiting for half an hour and he hasn’t come yet.’

‘Perhaps he won’t come,’ said John quickly. ‘Perhaps he has taken another girl to the cinema instead.’

The girl smiled. ‘Well, if he’s done that,’ she said, ‘I’ll come in with you. But he may just be late and he’ll be angry if he gets here and doesn’t find me.’

The policeman came closer.

John took hold of the girl’s hand. ‘Come on,’ he said to her, ‘the film’s already started.’

‘All right, then,’ the girl replied, ‘but I hope Steve doesn’t get angry.’

‘Who’s Steve?’ asked John.

‘My boyfriend,’ she replied, as they went up to buy tickets.

‘Oh, don’t worry about him,’ said John, feeling very happy because he had escaped from the policeman. ‘Your boyfriend will never know you went into the cinema with me, will he?’

John turned to the ticket office and asked for two seats at the back.

‘That’s six pounds sixty, please,’ said the woman selling the tickets.

John gave her the money. ‘What’s your name?’ he asked, turning to the girl.

‘Susan,’ she replied. ‘What’s your name?’

‘John,’ he said with a smile. He took her hand and they went into the cinema together. The film had already started and it was dark inside. They found two seats at the back and sat down.

Susan squeezed John’s hand. ‘I like you,’ she said to him. ‘You’re nice.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.