سرفصل های مهم
اطلاعات
توضیح مختصر
باب استیل کمک زیادی به جان و پیتر نمیکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
اطلاعات
مرد جلوی در گفت: “بیاید داخل.” باب استیل بود. جان و پیتر وارد راهرو شدن. تاریک بود و نمیتونستن خوب ببینن. باب استیل جلوتر از اونها از پلهها بالا رفت.
“اینجا بوی بدی میده، نه؟” جان به پیتر زمزمه کرد.
پیتر با سرش تأیید کرد و دنبال باب استیل از پلهها بالا رفتن و وارد اتاق کوچکی در پشت خونه شدن. هرچند اواسط روز بود، اما پردههای این اتاق هم کشیده بودن. تنها نور از چراغ کوچک روی میز کنار تخت میاومد. تخت نامرتب بود و ملافهها خیلی کثیف بودن. کف اتاق پر از روزنامههای قدیمی بود.
باب استیل گفت: “بشینید.”
پیتر و جان نشستن و برای اولین بار باب استیل رو در نور دیدن. میانسال و خیلی قد کوتاه بود. موهاش قرمز بود و ریشی کم و قرمز داشت. لباس کهنه پوشیده بود، اما یک ساعت طلای بزرگ و جدید روی مچ دستش داشت.
مرد گفت: “من باب استیل هستم. اگر اطلاعات میخواید، به شخص مناسبی مراجعه کردید.”
پیتر آرام گفت: “ما اطلاعاتی در مورد یک قتل میخوایم.”
“قتل؟” باب استیل تکرار کرد. “کدوم قتل؟”
“از.” جان سریع گفت.
پیتر به جان گفت: “یک لحظه صبر کن. بذار من حرف بزنم.’ بعد پیتر رو کرد به باب استیل.
‘ما اطلاعاتی در مورد قتل معلمی به نام استیونز میخوایم. پریشب کشته شده.’
باب استیل گفت: “بله،” و بعد مکث کرد. با دقت به جان نگاه کرد. “من عکس تو رو در روزنامه دیدم. تو پسری نیستی که پلیس دنبالته؟” باب استیل پرسید.
پیتر حرفش رو قطع کرد: “گوش کن. ما برای پرسیدن سؤال اومدیم اینجا، نه برای جواب دادن به اونها.”
باب استیل جواب داد: “باشه. اگر چند ساعت به من فرصت بدید، میتونم تمام چیزی که میخواید بدونید رو براتون پیدا کنم. چیزی که تا حالا در مورد قتل شنیدم اینه که آقای استیونز به خاطر پول کشته نشده. باید دلیل دیگهای داشته باشه.
پیتر گفت: “این کمک زیادی نمیکنه.”
باب استیل گفت: “ببینید، من میتونم چیزهای بیشتری بفهمم اما باید کمی بهم وقت بدید. بعد از ناهار برگردید و پول بیارید.’
“چه پولی؟” پیتر گفت. ‘جف بک به ما گفت بهمون کمک میکنی چون از دوستانشی.’
باب استیل جواب داد: ‘جف حق داشت. بهتون کمک میکنم، اما برای کمک به شما صد پوند میخوام.”
پیتر بلند شد. گفت: “ساعت دو برمیگردیم. بیا جان، بیا بریم.’
پیتر و جان از خونه خارج شدن و رفتن پایین خیابان. در کافهای در نبش خیابان توقف کردن و وارد شدن.
جان بعد از نشستن گفت: “نمیدونم. باب استیل خیلی کمک نکرد، کرد؟’
پیتر گفت: “صبر کنیم ببینیم.”
جان جواب داد: “اما پیتر، من صد پوند ندارم بدم به باب استیل.”
پیتر گفت: “من هم ندارم. فقط بیست پوند همراهم دارم.”
جان خندید. گفت: “امیدوارم کافی باشه.”
پیتر گفت: “باید کافی باشه.”
“اما به باب استیل اعتماد داری؟” جان پرسید. “فکر میکنی حقیقت رو به ما میگه؟’
پیتر به آرامی گفت: “ما چارهی دیگهای نداریم. باید بهش اعتماد کنیم چون تنها کسیه که میتونه به ما کمک کنه.”
پیتر و جان در کافه ناهار خوردن و بعدش برگشتن خیابان ریور. باب استیل منتظرشون بود. بردشون طبقهی بالا به همون اتاق.
وقتی نشستن باب استیل گفت: “خب. پول رو آوردید؟’
پیتر با سر تأیید کرد. “اطلاعاتی پیدا کردی؟” پرسید.
باب استیل لبخند زد. “بهتون میگم چی شنیدم. آقای استیونز به خاطر پول کشته نشده. توسط شخصی که اون رو میشناخت کشته شده. توسط فردی جوان کشته شده.’
صورت جان سرخ شد و بلند شد. “منظورت چیه؟” فریاد زد.
پیتر گفت: “ساکت باش، و بذار باب استیل حرفش رو تموم کنه.”
جان نشست و به باب استیل خیره شد.
باب استیل تکرار کرد: “اون توسط شخص جوانی کشته شده. توسط پسری کشته شده که اون رو میشناخت.’
“همش همین؟” پیتر پرسید.
باب استیل جواب داد: “بله. حالا پول رو بدید.”
پیتر قاطعانه گفت: “یه لحظه صبر کن. وقتی پول میدم که اسم قاتل رو به من بگی.”
باب استیل با صدای بلند گفت: حالا پول رو بده به من.
جان فریاد زد: “چیزی بهش نده. دروغگوئه. حقیقت رو نمیگه. میخواد فکر کنی من قاتلم.”
باب استیل برگشت و با عصبانیت رفت پیش جان. گفت: “گوش کن، پسرم. بهتره ساکت بمونی مگر اینکه بخوای پلیس بدونه کجایی.’
جان جواب داد: “نمیتونی منو بترسونی.”
باب استیل دوباره رو کرد به پیتر. گفت: “حالا پول رو بدید و برید بیرون.”
پیتر آرام گفت: “بهت میگم چیکار میکنم. حالا بیست پوند بهت میدم و وقتی اسم قاتل رو به من بگی بقیه رو میدم.’
باب استیل یک دقیقه ساکت بود. به جان نگاه کرد و لحظهای فکر کرد. پول رو گرفت. بعد لبخند زد.
باب استیل گفت: “باشه. بیاید مکانی برای ملاقات تعیین کنیم. ساعت سه و نیم زیر ساعت ایستگاه راه آهن چطوره؟ اون موقع اسم رو بهتون میگم.”
پیتر گفت: “میبینیمت.” پیتر و جان با هم رفتن بیرون. وقتی در خیابان بودن، پیتر با عصبانیت رو کرد به جان.
“چرا ساکت نمیمونی؟” پیتر رو کرد به جان و گفت. ‘باب استیل تنها شانس ماست. نباید سرش فریاد بزنی یا بهش بگی دروغگو.’
جان جواب داد: “ازش خوشم نمیاد. و به هر حال سعی میکرد تو فکر کنی من قاتلم.”
پیتر گفت: “ساعت سه و نیم میفهمیم قاتل کیه،” و از خیابان پایین رفتن.
باب استیل از پنجرهاش جان و پیتر رو تماشا کرد. منتظر موند تا برن. بعد رفت طبقهی پایین و به طرف باجهی تلفن عمومی اون طرف خیابان. شمارهای گرفت.
گفت: “سلام، پلیس؟”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Information
‘Come in,’ said the man at the door. He was Bob Steel. John and Peter went into the hall. It was dark and they couldn’t see very much. Bob Steel went on ahead of them up the stairs.
‘It smells bad here, doesn’t it?’ John whispered to Peter.
Peter nodded and they followed Bob Steel up the stairs and into a small room at the back of the house. Although it was the middle of the day, the curtains were drawn in this room too. The only light came from a small lamp on the table by the bed. The bed was untidy and the sheets were very dirty. The floor of the room was covered in old newspapers.
‘Sit down,’ said Bob Steel.
Peter and John sat down and were able to look at Bob Steel in the light for the first time. He was middle-aged and quite short. His hair was red and he had a small, red beard. He was wearing old clothes, but had a big, new gold watch on his wrist.
‘I’m Bob Steel,’ the man said. ‘If you want information, you’ve come to the right person.’
‘We want some information about a murder,’ said Peter quietly.
‘Murder?’ repeated Bob Steel. ‘Which murder?’
‘It was my…’ said John quickly.
‘Wait a minute,’ Peter said to John. ‘Let me do the talking.’ Then Peter turned back to Bob Steel.
‘We want some information about the murder of a teacher called Stevens. He was killed the night before last.’
‘Yes,’ said Bob Steel and then stopped. He looked closely at John. ‘I’ve seen your photograph in the newspaper. Aren’t you the boy the police are looking for?’ Bob Steel asked.
‘Listen,’ Peter interrupted. ‘We came here to ask questions, not to answer them.’
‘OK,’ replied Bob Steel. ‘If you give me a couple of hours, I can find out all you want to know. All I’ve heard about the murder so far is that Mr Stevens wasn’t killed for money. There must have been some other reason.’
‘That’s not much help,’ said Peter.
‘Look,’ said Bob Steel, ‘I can find out a lot more but you must give me a little time. Come back after lunch and bring the money.’
‘What money?’ exclaimed Peter. ‘Jeff Beck told us you would help us because you were a friend of his.’
‘Jeff was right,’ replied Bob Steel. ‘I will help you, but I want a hundred pounds for helping you.’
Peter stood up. ‘We’ll come back at two o’clock,’ he said. ‘Come on, John, let’s go.’
Peter and John left the house and walked down the street. They stopped at a cafe on the corner and went in.
‘I don’t know,’ said John after they had sat down. ‘Bob Steel wasn’t much help, was he?’
‘Let’s wait and see,’ said Peter.
‘But Peter,’ replied John, ‘I haven’t got a hundred pounds to give to Bob Steel.’
‘Neither have I,’ said Peter. ‘I’ve only got twenty pounds on me.’
John laughed. ‘I hope that’s enough,’ he said.
‘It will have to be enough,’ said Peter.
‘But do you trust Bob Steel?’ asked John. ‘Do you believe that he will tell us the truth?’
‘We don’t have any choice,’ Peter said slowly. ‘We must trust him because he’s the only person who can help us.’
Peter and John had lunch in the cafe and afterwards went back to River Street. Bob Steel was waiting for them. He took them upstairs to the same room.
‘Right,’ said Bob Steel when they had sat down. ‘Have you got the money?’
Peter nodded. ‘Have you got the information?’ he asked.
Bob Steel smiled. ‘I’ll tell you what I’ve heard. Mr Stevens wasn’t killed for money. He was killed by someone who knew him. He was killed by someone young.’
John went red in the face and stood up. ‘What do you mean by that?’ he shouted.
‘Be quiet,’ said Peter, ‘and let Bob Steel finish.’
John sat down and stared at Bob Steel.
‘He was killed by someone young,’ Bob Steel repeated. ‘He was killed by a boy who knew him.’
‘Is that all?’ asked Peter.
‘Yes,’ replied Bob Steel. ‘Now give me the money.’
‘Wait a minute,’ said Peter firmly. ‘I’ll give you the money when you tell me the name of the murderer.’
‘Give me the money now,’ said Bob Steel loudly.
‘Don’t give him anything,’ shouted John. ‘He’s a liar. He’s not telling the truth. He wants you to think that I’m the murderer.’
Bob Steel turned and went up to John angrily. ‘Listen, my boy,’ he said. ‘You’d better keep quiet unless you want the police to know where you are.’
‘You can’t frighten me,’ replied John.
Bob Steel turned back to Peter. ‘Now give me the money and get out,’ he said.
‘I tell you what I’ll do,’ said Peter quietly. ‘I’ll give you twenty pounds now and I’ll give you the rest when you tell me the name of the murderer.’
Bob Steel was quiet for a minute. He looked at John and thought for a moment. He took the money. Then he smiled.
‘OK,’ said Bob Steel. ‘Let’s arrange a place to meet. How about under the clock at the railway station at half past three? I’ll be able to tell you the name then.’
‘We’ll see you then,’ said Peter. Peter and John went out together. When they were in the street, Peter turned angrily to John.
‘Why don’t you keep quiet?’ Peter said, turning to John. ‘Bob Steel is our only chance. You shouldn’t shout at him or call him a liar.’
‘I don’t like him,’ replied John. ‘And anyway, he was trying to make you think that I am the murderer.’
‘We’ll find out who is the murderer at half past three,’ said Peter and they walked off down the street.
Bob Steel watched John and Peter from his window. He waited until they had gone. Then he went downstairs and over to the public telephone box across the street. He dialled a number.
‘Hello,’ he said, ‘is that the police?’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.