سرفصل های مهم
خانه در انگلیس
توضیح مختصر
بعد از مدتی زندگی آرام در انگلیس دوباره به دریا رفتم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۹
خانه در انگلیس
وقتی به انگلیس برگشتم، احساس میکردم در کشور غریبه هستم. خیلی چیزها فرق کرده بود و افراد زیادی من را به یاد نمیآوردند. به خانه به یورک رفتم، اما پدر و مادرم و همچنین دو برادرم مرده بودند. دو پسر یکی از برادرانم را پیدا کردم. آنها از زنده بودن من و از پیدا کردن خانوادهای خوشحال شدند.
بعد از چند ماه تصمیم گرفتم به لیسبون در پرتغال بروم. در آنجا دوستانی داشتم که میتوانستند به من کمک کنند تا زمینم را در برزیل بفروشم و من به پول نیاز داشتم. جمعه با من آمد. او همیشه برای من دوستی خوب و واقعی بود. در لیسبون، کاپیتان پرتغالی که سالها پیش من را با کشتیش به برزیل برده بود را پیدا کردم. دیدن دوباره او خوب بود و او در کارم به من کمک کرد. مدت کوتاهی بعد آماده شدم تا دوباره بروم خانه - زمینی. دیگر هیچ ماجراجویی و خطر دریایی نمیخواستم!
این یک سفر طولانی و سخت بود. در زمستان مجبور شدیم از کوههای بین اسپانیا و فرانسه عبور کنیم و برف عمیق بود. جمعه بیچاره خیلی از برف میترسید. در کشورش همیشه گرم بود و هوای سرد را دوست نداشت.
در انگلیس خانهای پیدا کردم و زندگی آرامی را شروع کردم. دو برادرزادهام آمدند تا با من زندگی کنند. برادرزادهی کوچکتر میخواست ملوان شود و بنابراین در یک کشتی جایی برای او پیدا کردم. بعد از مدتی ازدواج کردم، و صاحب سه فرزند، دو پسر و یک دختر شدم. سپس همسرم درگذشت، و برادرزادهام که حالا کاپیتان کشتی بود، برای دیدن من به خانه آمد. او میدانست که من واقعاً زندگی آرام را دوست ندارم.
او گفت: “من یک کشتی خوب دارم، عمو. من به هند شرقی - هند، مالایا ، فیلیپین میروم. چرا با من نمیآیی؟’
بنابراین، در سال ۱۶۹۴، من دوباره به دریا رفتم و ماجراهای زیاد دیگری داشتم. شاید روزی کتاب دیگری در مورد آنها بنویسم.
متن انگلیسی فصل
Chapter 9
Home in England
When I came back to England, I felt like a stranger in the country. Many things were different, and not many people remembered me. I went home to York, but my father and mother were dead, and also my two brothers. I did find the two sons of one of my brothers. They were happy to learn that I was alive, and was pleased to find some family.
After some months I decided to go down to Lisbon in Portugal. I had friends there who could help me to sell my land in Brazil, and I needed the money. Friday came with me. He was always a good and true friend to me. In Lisbon I found the Portuguese captain, who took me in his ship to Brazil, all those years ago. It was good to see him again, and he helped me with my business. Soon I was ready to go home again- by land. No more adventures and dangers by sea for me!
It was a long, hard journey. We had to cross the mountains between Spain and France in winter, and the snow was deep. Poor Friday was very afraid of the snow. In his country it was always hot, and he did not like cold weather.
Back in England I found a house and began to live a quiet life. My two nephews came to live with me. The younger one wanted to be a sailor, and so I found him a place on a ship. After a while I married, and had three children, two sons and a daughter. Then my wife died, and my nephew, who was now the ca pt a in of a ship, came home to see me. He knew that I did not really like a quiet life.
‘I have a fine ship, uncle,’ he said. ‘I’m going out to the East Indies - India, Malaya, the Philippines . . . Why don’t you come with me?’
And so, in 1694, I went to sea again, and fl.ad many more adventures. Perhaps on day I’ll write another book about them.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.