سرفصل های مهم
برگشت به گراسدال
توضیح مختصر
همه حقیقت رو دربارهی هلن میفهمن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
برگشت به گراسدال
یک روز صبح، اوایل نوامبر، الیزا میلوارد به لیندن کار اومد. به دیدن خواهرم اومد. وقتی الیزا رسید، من با رز در نشیمن بودم. داشتم چند تا نامهی کاری مینوشتم.
الیزا گفت: “تو هم خونهای، آقای مارکهام! خیلی خوششانسم!” وقتی حرف میزد، لبخند نامهربانانهای زد. “خبرهایی برای تو و رز دارم. درباره خانم گراهام هست.”
از کاری که انجام میدادم سریع بالا رو نگاه کردم.
“آه، و خبرت چیه، الیزا؟”رز پرسید.
“خب، هلن گراهام بیوه نیست!الیزا جواب داد. شوهرش نمرده. از دست شوهرش فرار کرده! و حالا داره برمیگرده پیش اون! دوباره دوست شدن!”
“کی این رو بهت گفته، دوشیزه الیزا؟”با عصبانیت پرسیدم.
“خدمتکاری در خونهی وودفورد به خدمتکار من گفته و اون هم به من گفت!”الیزا گفت.
“پس حالا به خبرچینیهای خدمتکارها گوش میدی، آره؟جواب دادم. ببخش، ولی باید با این نامهها برم بیرون.”
باید حقیقت رو میفهمیدم. سوار اسبم شدم و بلافاصله رفتم خونهی فردریک لارنس.
“خواهرت وایلدفل هال رو ترک کرده؟”از لارنس پرسیدم.
گفت: “بله. برگشت گراسدال.”
داد زدم: “ولی این غیر ممکنه. چرا باید این کار رو بکنه؟”
لارنس جواب داد: “هانتینگتون مریضه.”
“داره میمیره؟”
لارنس گفت: “نه، فکر نمیکنم. هلن فکر میکرد باید بره پیشش. فکر میکرد وظیفهاشه.”
“وظیفه؟ مزخرفه!”داد زدم.
لارنس به آرامش گفت: “باهات موافقم، مارکهام. از هانتینگتون متنفرم. ولی از اسب افتاده. خیلی مریضه. هیچ کس نیست که بتونه ازش مراقبت کنه. بیا، نامهی هلن رو بخون. امروز صبح رسیده.”
گراسدال، چهارم نوامبر
فردریک عزیز
دارم برات نامه مینویسم که بهت بگم آرتور مریضه. وقتی مست بود از روی اسب افتاده. بدجور پاش آسیب دیده. نمیمیره، ولی چند روزی تو تخت بود. ضعیفه و نمیدونه کجاست. اول من رو نشناخت. فکر میکرد من معلم سرخونه، آلیس میرز هستم. ولی اون مدتی قبل ترکش کرده. آرتور اسم دوشیزه میرز رو چندین بار صدا زد. بعد گفت میتونه صورت سفید و چشمهای تیرهی زنش - من - رو ببینه. بارها و بارها داد زد. وحشت کرده بود. باور داشت داره دیوونه میشه. بعد از چند دقیقه آرومتر شد. بهش گفتم آلیس رفته و من برگشتم گراسدال. بهش گفتم یک پرستار آوردم که ازش مراقبت کنه. آرتور میخواست پسرمون رو ببینه و قسم خورد بچه رو از من نگیره. وقتی پسر پدرش رو دید، ترسید. آرتور بهم فحش داد. بهم گفت کاری کردم پسر ازش متنفر بشه.
روز بعد آرتور دربارهی مرگ حرف زد. نمیخوام بمیره. ولی بهش گفتم خیلی بیماره و اینکه فقط خدا میتونه نجاتش بده. بعد آرتور دوباره فحش داد و سرش رو برگردوند.
برادر عزیزم، زندگی من آسون نیست. الکل شوهرم رو نابود کرده. ولی با کمک خدا وظیفهام رو انجام میدم.
خواهرت هلن
“چی فکر میکنی، مارکهام؟”لارنس از من پرسید.
جواب دادم: “ای کاش خواهرت برنگشته بود گراسدال. ولی رفته وظیفهاش رو انجام بده.
ادامه دادم: “لطفاً بذار این نامه رو نگه دارم. میخوام حقیقت رو دربارهی خواهرت به رز و مادرم بگم. وقتی دوباره بهش نامه نوشتی، لطفاً ازش بپرس میتونم این کارو بکنم یا نه.”
لارنس موافقت کرد و چند روز بعد به دیدنم اومد. نامهی دوم رو از طرف خواهرش نشونم داد.
فردریک عزیز
آرتور کمی قویتر شده، ولی اخلاقش بدتر شده. میخواد تمام مدت نزدیکش باشم. گاهی بهم فحش میده. گاهی ازم میپرسه دوسش دارم یا نه. براش ناراحتم. وقتی بهم نیاز داره، پیشش میمونم.
پایان نامه پیغامی برای من بود: آقای مارکهام میتونه به مادر و خواهرش داستان من رو بگه. امیدوارم حالش خوب باشه. ولی نباید به من فکر کنه. لطفاً اینو بهش بگو.
نامهی هلن ناراحتم کرد. ولی خوشحال بودم که حقیقت رو دربارهی مستأجر وایلدفل هال به مادرم و رز بگم. رز از فهمیدن حقیقت خوشحال شد و به دوستانش گفت. مدت کوتاهی بعد همه داستان هلن عزیز من رو میدونستن. میدونستن هلن خانم هانتینگتون هست، نه خانم گراهام. و میدونستن چرا شوهرش رو ترک کرده.
ولی فکر میکنم یک بار دیگه عشق عزیزم رو ببینم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
Return to Grassdale
One morning, at the beginning of November, Eliza Millward visited Linden-Car. She came to see my sister. I was in the sitting-room with Rose, when Eliza arrived. I was writing some business letters.
‘I find you at home too, Mr Markham’ Eliza said. ‘I’m very lucky!’ As she spoke, she smiled an unkind smile. ‘I’ve some news for you and Rose. It’s about Mrs Graham.’
I looked up from my work quickly.
‘Oh, and what is your news, Eliza?’ Rose asked.
‘Well, Helen Graham isn’t a widow!’ Eliza replied. ‘Her husband isn’t dead. She ran away from him! And now, she’s gone back to him! They’re friends again!’
‘Who told you this, Miss Eliza?’ I asked angrily.
‘A servant at Woodford House told my servant, and she told me!’ Eliza said.
‘So you listen to servants’ gossip now, do you?’ I replied. ‘Excuse me, but I have to go out with these letters.’
I had to know the truth. I got on my horse and rode immediately to Frederick Lawrence’s house.
‘Has your sister left Wildfell Hall?’ I asked Lawrence.
‘Yes,’ he said. ‘She’s returned to Grassdale.’
‘But that’s impossible’ I cried. ‘Why would she do that?’
‘Huntingdon is ill,’ Lawrence replied.
‘Is he dying?’
‘No, I don’t think so,’ Lawrence said. ‘Helen thought that she should go to him. She thought that it was her duty.’
‘Her duty? Nonsense!’ I cried.
‘I agree with you, Markham,’ said Lawrence calmly. ‘I hate Huntingdon. But he had a fall from his horse. He’s very ill. There was no one who could take care of him. Here, read Helen’s letter. It came this morning.’
Grassdale, 4th November
Dear Frederick
I am writing to tell you that Arthur is ill. He fell from his horse when he was drunk. He has injured his leg badly. He is not dying, but he has been in bed for many days. He is weak and he does not know where he is. At first, he did not recognize me. He thought that I was the governess - Alice Myers. But she left him some time ago. Arthur called out for Miss Myers many times. Then he said that he could see the white face and dark eyes of his wife - me. He shouted out again and again. He was terrified. He believed that he was going mad. After a few minutes, he became calmer. Then I told him that Alice had gone and I had returned to Grassdale. I told him that I had brought a nurse to look after him. Arthur wanted to see our son and he promised not take the child from me. When the boy saw his father, he was afraid. Arthur cursed me. He told me that I had made the boy hate him.
The next day, Arthur talked about dying. I do not want him to die. But I told him that he was very ill and that only God could save him. Then Arthur cursed again and turned his head away.
Dear brother, my life is not easy. Drink has destroyed my husband. But with God’s help, I will do my duty.
Your sister Helen
‘What do you think, Markham?’ Lawrence asked me.
‘I wish that your sister hadn’t gone back to Grassdale,’ I replied. ‘But she’s gone to do her duty.
‘Please let me keep this letter,’ I went on. ‘I want to tell Rose and my mother the truth about your sister. When you write to Helen again, please ask her if I can do this.’
Lawrence agreed and a few days later, he came to see me. He showed me a second letter from his sister.
Dear Frederick
Arthur is a little stronger, but his temper is worse. He wants me near him all the time. Sometimes he curses me. Sometimes he asks me if I love him. I am sorry for him. I will stay here while he needs me.
At the end of the letter, there was a message to me: Mr Markham may tell his mother and sister my story. I hope that he is well. But he must not think about me. Please tell him this.
Helen’s letter made me sad. But I was happy to tell my mother and sister the truth about the tenant of Wildfell Hall. Rose was delighted to know the truth and she told her friends. Soon everyone knew my dear Helen’s story. They knew that Helen was Mrs Huntingdon - not Mrs Graham. And they knew why she had left her husband.
But I do not think that I will see my dear love again.