سرفصل های مهم
از وایلدفل هال دیدن میکنم
توضیح مختصر
گیلبرت از خانم گراهام خوشش میاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
از وایلدفل هال دیدن میکنم
یک هفته بعد از مهمونی با رز به وایلدفل هال رفتم.
خدمتکار خانم گراهام ما رو به اتاق بزرگی برد که آتیش گرمی در شومینه روشن بود.
یک سه پایهی نقاشی وسط اتاق بود. کنارش یک میز بود که پر از رنگ و قلمو بود. نزدیک یک دیوار چند تا نقاشی روی زمین بود.
چند دقیقه بعد خانم گراهام با پسر کوچولوش وارد اتاق شد. با لبخند بهمون خوشامد گفت.
گفت: “امروز باید اینجا در استودیوی من بشینیم. هیچ آتیشی در نشیمن روشن نیست و امروز هم سرده. لطفاً بشینید.” خانم گراهام روبروی سه پایهاش نشست. وقتی داشت صحبت میکرد به نقاشی ناتمام نگاه کرد. تصویری از وایلدفل هال بود. میتونستم ببینم که خوب نقاشی شده. همسایهی جدیدمون هنرمند خیلی خوبی بود.
گفتم: “ببخشید، خانم گراهام. دارید کار میکنید.”
گفت: “من مهمونهای خیلی کمی دارم. کارم میتونه منتظر بمونه.”
ایستادم و با دقت بیشتری به نقاشی نگاه کردم. کلمات “فرنلی مانور” پایین نقاشی نوشته شده بود.
گفتم: “میبینم که این نقاشی وایلدفل هال تقریباً تموم شده. ولی چرا اسم خونه رو فرنلی مانور نوشتید؟”
خانم گراهام لحظهای ساکت بود. گفت: “چون نمیخوام آدمها . دوستان . بدونن کجا زندگی میکنم.” “این نقاشی رو نگه نمیدارید؟” پرسیدم.
“نه. برای خوشایند خودم نقاشی نمیکنم.”
آرتور کوچولو گفت: “ماما همهی نقاشیهاش رو میفرسته لندن. یک نفر اونها رو میفروشه و برامون پول میفرسته.”
شروع به نگاه کردن به نقاشیهای دیگهی استودیو کردم. تقریباً همهی نقاشیها منظرهای از وایلدفل هال یا مکانهای نزدیکش بودن.
خانم گراهام گفت: “همونطور که میبینید من مجبورم یک چیز رو چندین بار نقاشی کنم. شنیدم که منظرهی قشنگی از دریا نزدیک اینجا وجود داره. درسته؟”
جواب دادم: “بله. ولی تا دریا پیادهروی طولانی هست. بیش از ۴ مایل. در امتداد جاده برید به .”
خانم گراهام گفت: “آه، لطفاً حالا مسیر رو بهم نگید. تا بهار نمیرم.”
همونطور که صحبت میکرد، به بیرون از پنجره نگاه کرد. یکمرتبه بلند شد و از اتاق خارج شد. و من هم به بیرون از پنجره نگاه کردم. مردی داشت از خونه دور میشد ولی نمیتونستم به وضوح ببینمش.
آرتور گفت: “اون دوست مامانه.”
من و رز تعجب کردیم. به هم دیگه نگاه کردیم.
رز آروم از من پرسید: “کیه؟” ولی نمیدونستم.
رز شروع به صحبت با پسر کوچولو کرد و من به نقاشیهای دیگهی خانم گراهام نگاه کردم. یک نقاشی صورت بچه کوچولوی زیبایی رو نشون میداد- خود آرتور.
بعد تصویر دیگهای روی زمین دیدم. رو به دیوار بود. برش داشتم و بهش نگاه کردم. پرترهای از یک مرد جوان خوشقیافه بود با چشمهای آبی و موهای فر قرمز تیره. کی بود؟
همون لحظه خانم گراهام برگشت استودیو. گفت: “ببخشید. یک نفر به خاطر نقاشیها اومده بود.”
نقاشی مرد جوان خوشقیافه رو بالا گرفتم.
گفتم: “به این پرتره علاقهمندم. لطفاً به من بگید … “
خانم گراهام سریع گفت: “لطفاً نقاشی رو بذارید سر جاش.” عصبانی بود. “نباید بهش دست میزدید.”
دوباره شروع کردم: “فقط میخواستم بپرسم … “
خانم گراهام گفت: “نمیتونم به هیچ کدوم از سؤالاتتون جواب بدم، آقای مارکهام.” نقاشی رو از دستهای من گرفت و گذاشت روی زمین جلوی دیوار. بعد پشت کرد به من و لبخند زد.
ولی حالا من عصبانی بودم. گفتم: “وقتشه بریم، رز. میذاریم شما کارتون رو انجام بدید، خانم گراهام.”
بعد مؤدبانه تعظیم کردم و به طرف در رفتم.
خانم گراهام پشت سرمون اومد و دستش رو دراز کرد. گفت: “بیادب بودم. ببخشید. میخوام دوست باشیم، آقای مارکهام.”
من هم لبخند زدم و باهاش دست دادم.
۴ ماه سپری شد و بعد دوباره از وایلدفل هال دیدن کردم. ولی دوستیم با خانم گراهام محکمتر شده بود. اغلب با پسر کوچولوش در دشت قدم میزد. گاهی مینشست و طرحی میکشید یا کتاب میخوند.
هر وقت میدیدمشون به دیدنشون میرفتم. آرتور همیشه با شادی با من حرف میزد و به زودی دوست شدیم. وقتی پسر کوچولو من یا سانچو رو میدید، به طرفم میدوید. مادرش همیشه خوشحال نبود، ولی معمولاً با من حرف میزد.
گفتگوهامون جالب بودن. دربارهی کتاب و نقاشی حرف میزدیم. ایدههای خانم گراهام و من اغلب یکی بودن. فکر میکنم از همراهی من لذت میبرد.
روزی در اوایل مارچ در مزارعم کار میکردم. بالا رو نگاه کردم و خانم گراهام و پسرش رو دیدم که کنار نهری نشستن. سانچو آرتور رو دید و با شادی به طرف پسر کوچولو دوید. من پشت سرش رفتم و آروم پشت مادر و پسر ایستادم. دیدم تصویری از آب و درختان نزدیک آب رو میکشه.
بعد از چند دقیقه خندید و برگشت به من نگاه کنه.
گفت: “آقای مارکهام، لطفاً من رو ببخشید. ولی نمیتونم وقتی کسی تماشا میکنه نقاشی کنم.”
با لبخند جواب دادم: “پس با آرتور حرف میزنم.”
کمی بعد آفتاب شروع به غروب کرد. خانم گراهام نقاشیش رو تموم کرد و من با اونها تا وایلدفل هال رفتم.
وقتی رسیدیم خونهی قدیمی رنگ آسمون خاکستری روشن بود و ماه میتابید. نوری در یکی از پنجرههای خونهی تاریک روشن بود.
“احساس نمیکنید اینجا مکانی دلگرفته برای زندگیه؟” پرسیدم.
خانم گراهام جواب داد: “گاهی احساس میکنم. وقتی باد اطراف اتاقهای خالی میوزه احساس غم و تنهایی میکنم. ولی وایلدفل هال حالا خونهی منه. شببخیر، آقای مارکهام. بابت همراهیتون ممنونم.”
برگشتم و از خونه دور شدم. وقتی به طرف لیندنکار میرفتم، لورنس رو دیدم. با اسب خاکستریش در امتداد جاده میرفت. ایستادم تا باهاش حرف بزنم.
“به دیدن خانم گراهام رفته بودی؟”لورنس پرسید.
جواب دادم: “بله. چرا پرسیدی؟”
گفت: “آه، خب، فکر میکردم ازش خوشت نمیاد.”
گفتم: “نظرم رو عوض کردم. حالا خانم گراهام رو کمی بهتر میشناسم.”
لورنس لبخند زد، ولی جواب نداد.
گفتم: “لورنس، عاشق خانم گراهام هستی؟” خیلی تعجب کرد و بعد خندید. “چی باعث شد این حرف رو بزنی؟”پرسید.
جواب دادم: “به نظر به رابطهی من با اون علاقهمندی. شاید حسادت میکنی.”
گفت: “نه، من حسادت نمیکنم. ولی تعجب کردم. فکر میکردم میخوای با لیزا میلوارد ازدواج کنی.”
جواب دادم: “اشتباه میکنی. من اصلاً به ازدواج فکر نمیکنم.” “پس باید اون زنهای جوون رو ول کنی.”
عصبانی بودم. جواب دادم: “مردم میگن میخوای با جین ویلسون ازدواج کنی. ازدواج میکنی؟”
لارنس جواب داد: “نه.”
گفتم: “پس باید ولش کنی.”
لارنس لبخند زد. ولی چیزی بیشتری نگفت و رفت. اون شب دیر رسیدم خونه. ولی همین که رسیدم، مادرم گفت رز چای تازه برام درست کنه.
کنار آتیش نشستم. گفتم: “داری خرابم میکنی، مامان.”
جواب داد: “بله، گیلبرت، میکنم. وقتی زن بگیری، همه چیز تغییر میکنه. یه دختر احمق و بیاحتیاط مثل الیزا میلوارد فقط به خودش فکر میکنه. و یک زن باهوش مثل خانم گراهام سرش خیلی با ایدههای خودش شلوغه. هیچ زمانی برای فکر کردن به شوهرش نداره.”
گفتم: “خوب، من به ازدواج با هیچ کدوم از اونها فکر نمیکنم. در حال حاضر خوشحالم. نمیخوام ازدواج کنم!”
بهار اومد. یک روز خوب اواخر ماه مارس در دشت بودم. به گوسفندهام و برههای اونها نگاه میکردم. دیدم الیزا میلوارد و خواهرم از تپه به طرف من بالا میان.
مؤدبانه تعظیم کردم و گفتم: “صبحبخیر، خانمها. کجا دارید میرید؟”
الیزا جواب داد: “داریم میریم وایلدفل هال. به دیدن خانم گراهام میریم. میخوام بدونم چرا تو اون مکان قدیمی و غمافزا زندگی میکنه. چرا تو هم نمیای، گیلبرت؟ تو اون رو بهتر از من میشناسی!”
گفتم: “خیلی خوب نمیشناسمش. ولی با شما میام. آرتور گراهام کوچولو دوست خوب منه.”
راشل - خدمتکار پیر خانم گراهام - ما رو به یک اتاق نشیمن تاریک و بزرگ در وایلدفل هال راهنمایی کرد. تمام مبلمان از چوب سیاه و قدیمی ساخته شده بودن و پنجرهها بلند بودن و کوچیک. اتاق خیلی غمافزا بود.
خانم گراهام در یک صندلی قدیمی کنار شومینه نشسته بود. آرتور داشت با صدای بلند برای مادرش میخوند. خانم گراهام از دیدن ما خیلی خوشحال به نظر نرسید.
با سانچو کنار پنجره نشستم. آرتور رو صدا زدم پیش من بشینه. خانمها شروع به صحبت کردن و من به حرفهاشون گوش دادم.
“چرا انتخاب کردید تو این خونهی قدیمی زندگی کنید، خانم گراهام؟الیزا پرسید. یک کلبهی کوچیک خیلی راحتتر میشد.”
“و چطور میتونید این همه دور از آدمهای دیگه زندگی کنید؟رز گفت. اینجا مکان دورافتادهای هست!”
خانم گراهام جواب داد: “شاید به همین خاطر دوستش دارم.”
“چه مدت تنها زندگی کردید؟الیزا پرسید. وقتی شوهرتون زنده بود کجا زندگی میکردید؟ خیلی از اینجا دور بود؟”
خانم گراهام ایستاد. گفت: “شما سؤالات زیادی میپرسید، دوشیز الیزا. ببخشید، ولی نمیتونم به سؤالاتتون جواب بدم.”
بعد اومد این طرف اتاق تا با من حرف بزنه.
گفت: “آقای مارکهام، حالا که هوا بهتر شده، میخوام پیاده برم دریا. لطفاً بهم بگید چطور برم اونجا. به مناظر متفاوتی برای نقاشی نیاز دارم.”
رز حرفهای خانم گراهام رو شنید.
“نمیتونید تنها برید دریا. خواهرم گفت. و نمیتونید با آرتور پیاده برید اونجا و دوباره برگردید. خیلی دوره.
به زودی همه میریم دریا. با کالسکهی اسبکش میریم و برای پیکنیک غذا میبریم. با ما بیاید. زمان زیادی داریم و میتونید اونجا از منظره نقاشی کنید.”
خانم گراهام شروع کرد: “خانم مارکهام، فکر نمیکنم … “ ولی رز جلوش رو گرفت.
خواهرم گفت: “من ترتیبش رو میدم. در اولین روز گرم میریم!”
چند روز بعد هوا سرد و مرطوب شد. مجبور شدیم چند هفته منتظر بمونیم تا بریم پیکنیک. بالاخره در یک صبح زیبای ماه می همه رفتیم بیرون.
۸ نفر در مهمونی پیکنیک بودیم. خانم گراهام و آرتور، الیزا و ماری میلوارد. جین ویلسون و برادرش ریچارد که در مزرعهی رایکت زندگی میکرد، خواهرم رز و خودم. آقای لارنس هم دعوت شده بود، ولی نمیتونست بیاد.
هرگز اون روز رو فراموش نمیکنم. خیلی خوشحال بودم و فکر میکنم خانم گراهام هم خوشحال بود. آرتور با خوشحالی بین خانم گرهام و من راه میرفت و سگم کنارش بود.
طبق معمول من از حرف زدن با خانم گراهام لذت میبردم. بیشتر ایدههامون یکی بودن، ولی گاهی متفاوت بودن. زمان به دلپذیری سپری میشد.
بالاخره به پایان سفرمون رسیدیم. همه رفتیم و بالای یک صخرهی بلند ایستادیم. دریا چندین متر پایینتر بود. آب آبی تیره بود و روی امواج سفید بودن. خانم گراهام حرف نزد، ولی چشمهای خاکستری تیرهاش از شادی میدرخشیدن. باد میوزید و موهاش رو روی سرش پخش میکرد و گونههای رنگ پریدهاش رو صورتی کرده بود. به خانم گراهام نگاه کردم و متوجه شدم چقدر زیباست.
همون لحظه رز ما رو به پیکنیک صدا زد. الیزا میلوارد کنار من نشست. تمام مدتی که غذا میخوردیم، حرف زد و خندید.
خانم گراهام بعد از غذا از الیزا خواست از آرتور مراقبت کنه. بعد سه پایه و رنگها و صندلی کوچیکش رو به بلندترین قسمت صخره برد.
الیزا به حرف زدن با من ادامه داد، ولی من گوش نمیدادم. بعد از چند دقیقه از پیشش رفتم و به طرف خانم گراهام رفتم. رو لبهی صخرهی بلند نشسته بود.
وقتی از مسیر باریک بالا میرفتم، سرش رو سریع برگردوند. “انتظار شما رو نداشتم. گفت. همه دارن میان این بالا؟”
با لبخند گفتم: “نه، فکر نمیکنم. بی سر و صدا میشینم و تماشات میکنم.”
سریع گفت: “دوست ندارم مردم تماشام کنن.”
جواب دادم: “پس دریا رو تماشا میکنم.”
آب رو نگاه کردم، ولی به هنرمند زیبا هم نگاه میکردم. فکر کردم: “یک نقاشی از اون فوقالعاده میشد! ای کاش هنرمند بودم!”
مدتی در سکوت نشستیم. بعد خانم گراهام دوباره حرف زد.
“وقتی ترکش کردی، آرتور چیکار میکرد؟”پرسید.
گفتم: “پیش الیزا میلوارد بود. گذاشتیش پیش اون، نه من. ولی من دوستش هستم میدونی.”
گفت: “پس لطفاً برو پیشش، آقای مارکهام. لطفاً بهش بگو چند دقیقه بعد میبینمش.”
جواب دادم: “بذار این چند دقیقه اینجا منتظر بمونم. بعد میتونم کمکت کنم از این مسیر باریک پایین بری.”
خانم گراهام گفت: “میتونم بدون کمک پایین برم.”
جواب دادم: “پس وسایلت رو میارم.”
بیوهی جوون جواب نداد. بعداً نظرم رو دربارهی نقاشیش خواست و من خیلی خوشحال بودم.
برگشتیم پیش بقیه و کمی بعد همه در راه خونه بودیم. از سفر لذت نبردم. میخواستم با خانم گراهام تنها باشم ولی اون با آرتور و ماری میلوارد در کالسکه بود. الیزا میلوارد کنار من راه میرفت و تمام مدت حرف میزد. کمی بعد ازش خسته شدم.
وقتی رسیدیم جادهی وایلدفل هال، خانم گراهام و آرتور از پیش ما رفتن. وقتی با من خداحافظی میکرد، لبخند زد و من خیلی خوشحال شدم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
I Visit Wildfell Hall
A week after the party, I went with Rose to Wildfell Hall.
Mrs Graham’s servant took us into a big room where a warm fire was burning in the fireplace.
An artist’s easel stood in the middle of the room. Beside the easel, there was a table which was covered with paints and brushes. Near one wall, several paintings were standing on the floor.
A few minutes later, Mrs Graham came into the room with her little boy. She welcomed us with a smile.
‘We must sit here in my studio today,’ she said. ‘There’s no fire in the sitting-room and it’s a cold day. Please sit down.’ Mrs Graham sat in front of her easel. As she was speaking, she looked at her unfinished painting. It was a picture of Wildfell Hall. I could see that it was well painted. Our new neighbour was a very good artist.
‘I’m sorry, Mrs Graham,’ I said. ‘You’re working.’
‘I have very few visitors,’ she said. ‘My work can wait.’
I stood up and looked at the painting more carefully. The words ‘Fernley Manor’ were written at the bottom of the picture.
‘I see that this painting of Wildfell Hall is almost finished,’ I said. ‘But why have you called the house “Fernley Manor”?’
Mrs Graham was silent for a moment. ‘Because I don’t want people. friends. to know where I’m living,’ she said. ‘Aren’t you going to keep this picture?’ I asked.
‘No. I don’t paint to please myself.’
‘Mamma sends all her pictures to London,’ little Arthur said. ‘Someone sells them and sends us the money.’
I began to look at the other paintings in the studio. Almost every picture was a view of Wildfell Hall, or places near it.
‘As you see, I have to paint the same things again and again,’ Mrs Graham said. ‘I’ve heard that there is a fine view of the sea near here. Is that true?’
‘Yes,’ I replied. ‘But it’s a long walk to the sea. more than four miles. Go along the road to.’
‘Oh, please don’t tell me the way now,’ Mrs Graham said. ‘I won’t go until the spring.’
As she spoke, Mrs Graham looked out of the window. Suddenly, she got up and left the room. I looked out of the window too. A man was walking away from the house, but I could not see him clearly.
‘That’s Mama’s friend,’ said Arthur.
Rose and I were surprised. We looked at each other.
‘Who is it?’ Rose asked me quietly, but I did not know.
Rose began to talk to the little boy and I looked at Mrs Graham’s other pictures. One painting showed the face of a pretty little child - Arthur himself.
Then I saw another picture on the floor. It was turned round to face the wall. I picked it up and looked at it. The painting was a portrait of a handsome young man with blue eyes and dark red, curling hair. Who was he?
At that moment, Mrs Graham came back into the studio. ‘I’m sorry,’ she said. ‘Someone has come about the pictures.’
I held up the painting of the handsome young man.
‘I’m interested in this portrait,’ I said. ‘Please will you tell me-‘
‘Please put that picture back’ Mrs Graham said quickly. She was angry. ‘You shouldn’t have touched it.’
‘I was only going to ask-‘ I began again.
‘I can’t answer any of your questions, Mr Markham,’ Mrs Graham said. She took the painting out of my hand and put it on the floor against the wall. Then she turned back to me and smiled.
But I was angry now. ‘It’s time for us to go, Rose,’ I said. ‘We’ll leave you to your work, Mrs Graham.’
Then I bowed politely and walked towards the door.
Mrs Graham followed and held out her hand. ‘I was rude,’ she said. ‘I’m sorry. I want us to be friends, Mr Markham.’
I smiled too and shook her hand.
Four months passed before I visited Wildfell Hall again. But my friendship with Mrs Graham became stronger. She often walked on the moors with her little son. Sometimes she sat and sketched, or read a book.
Whenever I saw them, I went to meet them. Arthur always talked happily to me and he soon became my friend. When he saw me or Sancho, the little boy ran up to us. His mother was not always pleased, but she usually spoke to me.
Our conversations were interesting. We talked about books and paintings. Mrs Graham’s ideas were often the same as mine. I think that she enjoyed my company.
One day in early March, I was working in my fields. I looked up and saw Mrs Graham and her son sitting by a stream. Sancho saw Arthur and ran happily towards the little boy. I followed him and stood silently behind the mother and her son. I watched her draw a picture of the water and the trees nearby.
After a few minutes, she laughed and turned to look at me.
‘Mr Markham, please excuse me,’ she said. ‘But I cannot draw when anyone is watching me.’
‘Then I’ll talk to Arthur,’ I replied, smiling.
Soon, the sun began to go down. Mrs Graham finished her drawing and I walked with them to Wildfell Hall.
When we reached the old house, the sky was pale grey and the moon was shining. A light was burning in one of the windows of the dark house.
‘Don’t you feel that this a gloomy place to live?’ I asked.
‘I do sometimes,’ Mrs Graham replied. ‘When the wind blows around the empty rooms, I feel sad and alone. But Wildfell Hall is my home now. Good night, Mr Markham. Thank you for your company.’
I turned and walked away from the house. As I went towards Linden-Car, I saw Lawrence. He was riding his grey pony along the road. I stopped to speak to him.
‘Have you been visiting Mrs Graham?’ Lawrence asked.
‘Yes,’ I replied. ‘Why do you ask?’
‘Oh, well,’ he said, ‘I thought that you didn’t like her.’
‘I’ve changed my mind,’ I said. ‘I know Mrs Graham a little better now.’
Lawrence smiled but he did not reply.
‘Lawrence,’ I said, ‘are you in love with Mrs Graham?’ He looked very surprised and then he laughed. ‘What makes you say that?’ he asked.
‘You seem interested in my friendship with her,’ I replied. ‘Perhaps you’re jealous.’
‘No, I’m not jealous,’ he said. ‘But I am surprised. I thought that you were going to marry Eliza Millward.’
‘You’re wrong. I’m not thinking of marriage at all,’ I replied. ‘Then you should leave those young women alone,’ he said.
I was angry. ‘People say that you are going to marry Jane Wilson,’ I replied. ‘Are you?’
‘No,’ Lawrence replied.
‘Then you should leave her alone,’ I said.
Lawrence smiled. But he said nothing more and rode on. I reached home late that evening. But as soon as I arrived, my mother told Rose to make some fresh tea for me.
I sat down by the fire. ‘You spoil me, mother,’ I said.
‘Yes, Gilbert, I do,’ she replied. ‘When you have a wife, everything will change. A silly, careless girl like Eliza Millward will think only of herself. And a clever woman like Mrs Graham will be too busy with her own ideas. She’ll have no time to think of her husband.’
‘Well, I’m not thinking of marriage to either of them,’ I said. ‘I’m very happy at the moment. I don’t want to get married yet!’
Spring came. One fine day at the end of March, I was on the moors. I was looking at my sheep and their young lambs. I saw Eliza Millward and my sister coming up the hill towards me.
‘Good morning, ladies,’ I said, bowing politely. ‘Where are you walking to?’
‘We’re going to Wildfell Hall,’ Eliza replied. ‘We’re going to see Mrs Graham. I want to know why she lives in that gloomy old place. Why don’t you come too, Gilbert? You know her better than I do!’
‘I don’t know her very well,’ I said. ‘But I’ll go with you. Little Arthur Graham is a good friend of mine.’
Rachel - Mrs Graham’s old servant - showed us into the large, dark sitting-room at Wildfell Hall. All the furniture was made of old, black wood and the windows were high and small. The room was very gloomy.
Mrs Graham was sitting in an old chair by the fireplace. Arthur was reading aloud to his mother. She did not look very pleased to see us.
I sat near the window with Sancho. I called Arthur to sit with me. The ladies began to talk and I listened to them.
‘Why did you choose to live in this old house, Mrs Graham?’ Eliza asked. ‘A small cottage would be much more comfortable.’
‘And how can you live so far away from other people?’ Rose said. ‘This is such a lonely place!’
‘Perhaps that is why I like it,’ Mrs Graham replied.
‘How long have you lived alone?’ Eliza asked. ‘Where did you live when your husband was alive? Was it far from here?’
Mrs Graham stood up. ‘You ask too many questions, Miss Eliza,’ she said. ‘I’m sorry, but I can’t answer them.’
Then she walked across the room to speak to me.
‘Mr Markham, now that the weather is better, I want to walk to the sea,’ she said. ‘Please tell me how to get there. I need some different views to paint.’
Rose heard Mrs Graham’s words.
‘You can’t go to the sea alone!’ my sister said. ‘And you can’t walk there and back again with Arthur. It’s too far.
We’re all going to visit the sea very soon. We’ll go in a pony-carriage and take food for a picnic. Come with us! You’ll have plenty of time to paint the view.’
‘Miss Markham, I don’t think that-‘ Mrs Graham began, but Rose stopped her.
‘I’ll make the arrangements,’ my sister said. ‘We’ll go on the first warm day!’
A few days later, the weather became cold and wet. We had to wait several weeks before we went on our picnic. At last, on a beautiful morning in May, we all started out.
There were eight of us in the picnic party. Mrs Graham and Arthur, Eliza and Mary Millward. Jane Wilson and her brother Richard who lived at Ryecote Farm, my sister Rose, and myself. Mr Lawrence had been invited too, but he could not come.
I shall never forget that day. I was very happy and I think that Mrs Graham was happy too. Arthur walked happily between Mrs Graham and me, with my dog beside him.
As usual, I enjoyed talking to Mrs Graham. Many of our ideas were the same, but sometimes they were different. The time passed pleasantly.
At last we reached the end of our journey. We all went and stood on the top of a tall cliff. The sea was many feet below us. The water was dark blue and the tops of the waves were white. Mrs Graham did not speak, but her dark grey eyes shone with happiness. The wind blew her hair about her head and made her pale cheeks pink. I looked at Mrs Graham and I realized that she was very beautiful.
At that moment, Rose called us to the picnic. Eliza Millward sat next to me. She talked and laughed all the time that we were eating.
After the meal, Mrs Graham asked Eliza to take care of Arthur. Then she took her easel and paints and a small seat to a higher part of the cliff.
Eliza went on talking to me but I did not listen. After a few minutes, I left her and walked towards Mrs Graham. She was sitting on the edge of the high cliff.
As I walked up the narrow path, she turned her head quickly. ‘I didn’t expect you!’ she said. ‘Are they all coming up here?’
‘No, I don’t think so,’ I said, smiling. ‘I’ll sit quietly and watch you.’
‘I don’t like people watching me,’ she said quickly.
‘Then I’ll look at the sea,’ I replied.
I did look at the water, but I looked at the beautiful artist too. ‘A painting of her would be wonderful’ I thought. ‘I wish that I were an artist!’
We sat silently for some time. Then Mrs Graham spoke again.
‘What was Arthur doing when you left him?’ she asked.
‘He was with Eliza Millward,’ I said. ‘You left him with her, not me. But I’m his friend, you know.’
‘Then please go to him, Mr Markham,’ she said. ‘Please tell him that I’ll see him in a few minutes.’
‘Let me wait here for those few minutes,’ I replied. ‘Then I can help you down this narrow path.’
‘I can walk down without help,’ Mrs Graham said.
‘Then I’ll carry your things,’ I replied.
The young widow did not answer. Later, she asked my opinion about her painting and I was very pleased.
We returned to the others and soon we were all on our way home. I did not enjoy the journey. I wanted to be alone with Mrs Graham, but she was in the pony-carriage with Arthur and Mary Millward. Eliza Millward walked beside me and talked all the time. I was soon tired of her.
When we reached the road to Wildfell Hall, Mrs Graham and Arthur left us. She smiled as she said goodbye to me and I felt very happy.