سرفصل های مهم
رسوایی
توضیح مختصر
گیلبرت عاشق خانم گراهام میشه، ولی همه در مورد خانم گراهام بد حرف میزنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
رسوایی
شش هفته سپری شد. ژوئن بود و هوا خیلی خوب بود. سخت در مزرعه کار میکردم. همچنین عاشق خانم گراهام شده بودم ولی مراقب بودم این رو بهش نگم.
وقتی همدیگه رو میدیدیم درباره شعر و موسیقی و هنر حرف میزدیم. ولی هیچ وقت دربارهی عشق حرف نمیزدم. گاهی کتابهایی به خانم گراهام میدادم، چون خودش کتابهای کمی داشت. اوایل ژوئن یه تولهی کوچولو و یک کتاب به آرتور دادم. خانم گراهام همچنین چند تا گیاه برای باغچه قبول کرد.
یک روز صبح کتاب شعری از لندن برام رسید. کتاب رو خریده بودم چون خانم گراهام میخواست بخونه. تصمیم گرفتم کتاب رو بعد از ظهر ببرم براش. همچنین یه تسمهی آبی برای سگ کوچولوی آرتور بردم.
وقتی به وایلدفل هال رسیدم، پسر و مادرش در باغچه بودن. تسمه رو دادم به آرتور و از مادرش درباره نقاشی دریا سؤال کردم.
“هنوز تموم نشده؟پرسیدم. خیلی دوست دارم ببینمش.”
خانم گراهام با لبخندی جواب داد: “تموم شده. لطفاً بیا داخل و نگاه کن. میخوام نظرت رو بدونم.”
نقاشی خیلی زیبا بود. وقتی بهش نگاه کردم، روز شاد کنار دریا رو به خاطر آوردم. کتاب شعر رو از جیبم در آوردم.
آروم گفتم: “خانم گراهام، میخواستید این کتاب رو بخونید. لطفاً به عنوان یک هدیه قبولش کنید.”
گفت: “ببخشید، آقای مارکهام. نمیتونم از طرف شما یک هدیه قبول کنم. قیمت کتاب رو بهم بگید. پولش رو میدم.”
“چرا نمیتونید از من هدیه قبول کنید؟”با عصبانیت پرسیدم. خانم گراهام گفت: “شما خیلی لطف دارید، ولی غیر ممکنه.” کمی پول از کیف پولش درآورد و من قیمت کتاب رو بهش گفتم. تا میتونستم مؤدبانه حرف زدم.
گفت: “شما عصبانی و سرخورده هستید، آقای مارکهام. ببخشید. لطفاً درک کنید.”
جواب دادم: “خیلی خوب درکت میکنم. فکر میکنی چیزی ازت میخوام. ولی نمیخوام. هیچ انتظاری ازت ندارم.”
گفت: “پس کتاب رو قبول میکنم” و لبخند زد. “ولی لطفاً این رو به خاطر داشته باش. هیچ چیزی از من نمیگیری.”
گفتم: “خیلیخب.” دستش رو گرفتم. میخواستم اون انگشتهای نرم و سفید رو ببوسم، ولی جرأت نکردم.
کمی بعد در راه خونه بودم. ذهن و قلبم از عشق میسوخت. نمیتونستم به چیزی و کسی بجز مستأجر وایلدفل هال فکر کنم!
روز بعد الیزا و ماری میلوارد به دیدن من و خواهرم اومدن. الیزا خیلی هیجانزده بود.
گفت: “آه، آقای مارکهام! نظرتون درباره رسوایی خانم گراهام چیه؟ داستان شوکهکنندهایه، مگه نه؟ همه در محله در این باره حرف میزنن.”
“منظورت چیه؟ چه داستانی؟”با تعجب پرسیدم.
خواهرم هم تعجب کرد.
گفت: “من هیچ رسوایی دربارهی خانم گراهام نشنیدم. بهمون بگو منظورت چیه، الیزا.”
ماری میلوارد سریع گفت: “من هیچ چیز بدی دربارهی خانم گراهام رو باور نمیکنم. باید مراقب باشی، الیزا. ممکنه داستان حقیقت نداشته باشه.”
الیزا با ناراحتی به من نگاه کرد. جواب داد: “خب، امیدوارم دوستان خانم گراهام حقیقت رو در موردش باور کنن.”
چیزی نگفتم، ولی از دست الیزا عصبانی بودم.
چند روز بعد مادرم همسایههامون رو برای شام به لیندنکار دعوت کرد. خانم گراهام هم اونجا بود و من از دیدنش خوشحال بودم. قبل از شام همه با هم در نشیمن نشستیم.
آقای لورنس دعوت شده بود. دیر رسید و به همه از جمله خانم گراهام تعظیم کرد. بعد بین مادرم و رز نشست.
الیزا خیلی آروم به من گفت: “احساساتش رو خوب مخفی میکنه.” “منظورت چیه؟ کی؟ چه احساساتی؟”پرسیدم.
الیزا با ناخوشایندی جواب داد: “میدونی منظورم چیه.”
گفتم: “نه، نمیدونم. بگو.”
گفت: “ممکنه اگه داستان رو تکرار کنم، عصبانیت کنم.” به تندی جواب دادم: “من حالا هم عصبانی هستم. به اندازهی کافی گفتی.” الیزا بلند شد، رفت کنار پنجره و دستمالش رو بیرون آورد. داشت گریه میکرد، ولی من هیچ توجهی نکردم.
همه رفتیم اتاق غذاخوری و سر میز دراز نشستیم. من کنار الیزا نشسته بودم. وقتی خواهرم رز میخواست بشینه، جین ویلسون زمزمه کرد: “لطفاً بذار من در صندلی تو بشینم، دوشیزه مارکهام. نمیخوام کنار خانم گراهام بشینم نه اینجا نه هر جای دیگه.”
“منظورت چیه، دوشیزه ویلسون؟آروم پرسیدم. خانم گراهام مهمون مادر من هست و شما هم همینطور.”
جین ویلسون به سردی گفت: “خیلی تعجب میکنم مادرت خانم گراهام رو دعوت کرده. همه میدونن خانم گراهام شخصیت بدی داره.”
گفتم: “من نمیدونم. بهم بگو منظورت چیه.”
جین ویلسون لحظهای ساکت بود و بعد ادامه داد. “میتونی به من بگی شوهرش کی بود؟آروم گفت. خانم گراهام بیوه هست یا نیست؟”
الیزا گفت: “یه سؤال دیگه دارم. پدر آرتور کیه؟ پسر خیلی شبیه … “
“شبیه کیه؟جین گفت. لطفاً مراقب باش، دوشیزه الیزا. گمان میکنم منظورت آقای لارنس هست، ولی جرأت نمیکنی بگی. آقای لارنس یک جنتلمن هست و دوست منه.”
خانم گراهام چیزی نگفت، ولی من میدونستم همه چیز رو شنیده.
بعد از شام رفتم بیرون توی باغچه. میخواستم از جین و الیزا دور باشم. نمیخواستم چیز دیگهای از داستانهای ناخوشایندشون رو بشنوم. یک صندلی در مکان ساکتی پیدا کردم. صندلی تقریباً پر از گل بود. نشستم و به مستأجر زیبای وایلدفل هال فکر کردم.
یکمرتبه صداهایی شنیدم. همه اومده بودن بیرون از خونه و داشتن تو باغچه قدم میزدن. امیدوار بودم هیچکس پیدام نکنه. ولی چند ثانیه بعد دیدم یک نفر داره از مسیر میاد. خانم گراهام بود! چرا تنها بود؟ مهمونهامون رد کرده بودن باهاش حرف بزنن؟ وقتی به طرفم میاومد، بلند شدم.
گفت: “متأسفم، آقای مارکهام. میخواید تنها باشید. تنهاتون میذارم.”
گفتم: “نه، لطفاً بشینید. شما هم تنها هستید.”
خانم گراهام با لبخندی جواب داد: “این انتخاب منه. گاهی از آدمهایی که تمام مدت حرف میزنن خسته میشم.”
با ملایمت گفتم: “مخصوصاً اگه دربارهی یک رسوایی حرف میزنن. آدمها از این بیشتر از هر چیز دیگهای لذت میبرن.”
“امیدوارم همشون نبرن!”خانم گراهام گفت.
گفتم: “خوب، مادرم و رز از غیبت کردن لذت نمیبرن. و من هم لذت نمیبرم.”
گفت: “پس شما مصاحب خوبی برای من هستید.”
جواب دادم: “امیدوارم بیش از یک مصاحب خوب باشم.”
خانم گراهام جواب نداد. به جاش شروع به صحبت دربارهی زیبایی گلهای اطرافمون کرد.
گفت: “گاهی آرزو میکنم هنرمند نبودم. به جاش از گلها لذت میبردم. همیشه به نقاشی کردنشون فکر میکنم.”
گفتم: “نقاشیهای شما دوستانتون رو خیلی خوشحال میکنن.”
با لبخند جواب داد: “خوب، من از کارم لذت میبرم بنابراین خوششانسم.” بعد سریع گفت: “یک نفر داره میاد.”
گفتم: “آقای لارنس و دوشیزه ویلسون هستن.”
جین ویلسون ما رو دید. با نامهربونی لبخند زد و چیزی به لورنس گفت. صورت لورنس خیلی سرخ شد و هر دو قدم زدن و رفتن.
فکر کردم: “شاید داستانها حقیقت دارن. لورنس هم احساساتی قوی نسبت به خانم گراهام داره؟” خیلی عصبانی بودم.
خانم گراهام بلند شد ایستاد. گفت: “حالا باید برم پیش مهمانان دیگهتون، آقای مارکهام.” بعد دور شد.
اون شب بعدتر مهمانان آمادهی رفتن بودن.
گفتم: “بذارید همراه شما بیام وایلدفل هال، خانم گراهام.”
خانم گراهام جواب داد: “نه، آقای مارکهام. تنها میرم.”
لارنس وقتی این مکالمه رو شنید لبخند زد و من باهاش خداحافظی نکردم.
“چی شده؟پرسید. از دست خانم گراهام عصبانی هستی؟ اگه بهش حس عشق داری- فراموشش کن! داری وقتت رو تلف میکنی.”
به قدری عصبانی بودم که جواب ندادم. همهی اون داستانها حقیقت داشتن؟ لارنس و مستأجرش معشوقه بودن؟ آرتور گراهام پسرش بود؟
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Scandal
Six weeks passed. It was June and the weather was very good. I was working hard on my farm. I was also falling in love with Mrs Graham, but I dared not tell her this.
When we met, we talked about poetry, music and art. But I never talked about love. Sometimes I gave Mrs Graham books, because she had very few books of her own. At the beginning of June, I had given Arthur a little puppy and a reading book. Mrs Graham had also accepted some plants for her garden.
One morning, a book of poetry arrived from London for me. I had bought the book because Mrs Graham wanted to read it. I decided to take the book to her that afternoon. I also took a blue collar for Arthur’s young dog.
The boy and his mother were in the garden when I reached Wildfell Hall. I gave Arthur the collar and asked his mother about her picture of the sea.
‘Is it finished yet?’ I asked. ‘I’d very much like to see it.’
‘It is finished,’ Mrs Graham replied with a smile. ‘Please come inside and look at it. I’d like your opinion.’
The picture was very beautiful. When I looked at it, I remembered that happy day by the sea. I took the book of poetry out of my pocket.
‘Mrs Graham,’ I said quietly, ‘you wanted to read this book. Please accept it as a gift.’
‘I’m sorry, Mr Markham,’ she said. ‘I can’t accept a gift from you. Tell me the price of the book. I’ll pay you for it.’
‘Why can’t you accept a gift from me?’ I asked angrily. ‘You’re very kind, but it’s impossible,’ Mrs Graham said. She took some money out of her purse and I told her the price of the book. I spoke as politely as I could.
‘You feel angry and disappointed, Mr Markham,’ she said. ‘I am sorry. Please understand that.’
‘I understand you very well,’ I replied. ‘You think that I’ll want something from you. But I won’t. I expect nothing from you.’
‘Then I’ll take the book,’ she said and smiled. ‘But please remember this! You’ll get nothing from me!’
‘Very well,’ I said. I held her hand. I wanted to kiss those soft, white fingers, but I dared not.
I was soon on my way home. My mind and heart were burning with love. I could think of nothing and no one but the tenant of Wildfell Hall!
The next day, Eliza and Mary Millward came to see my sister and me. Eliza was very excited.
‘Oh, Mr Markham’ she said. ‘What is your opinion on the scandal about Mrs Graham? It’s a shocking story, isn’t it? Everyone in the neighborhood is talking about it.’
‘What do you mean? What story?’ I asked in surprise.
My sister looked surprised too.
‘I haven’t heard any scandal about Mrs Graham,’ she said. ‘Tell us what you mean, Eliza.’
‘I won’t believe anything bad about Mrs Graham,’ Mary Millward said quickly. ‘You must be careful, Eliza. The story may not be true.’
Eliza looked at me sadly. ‘Well,’ she replied, ‘I hope that Mrs Graham’s friends will believe the truth about her.’
I said nothing, but I was angry with Eliza.
A few days later, my mother invited our neighbors to Linden-Car for dinner. Mrs Graham was there and I was delighted to see her. Before dinner, we all sat together in the sitting-room.
Mr Lawrence had been invited. He arrived late and bowed to everyone, including Mrs Graham. Then he sat down, between my mother and Rose.
‘He hides his feelings well,’ Eliza said to me quietly. ‘What do you mean? Who? What feelings?’ I asked.
‘You know what I mean,’ Eliza replied, unpleasantly.
‘No, I don’t,’ I said. ‘Tell me.’
‘I shall make you angry if I repeat the stories,’ she said. ‘I’m angry now,’ I replied sharply. ‘You’ve said enough.’ Eliza stood up, walked to the window, and took out her handkerchief. She was crying, but I took no notice.
We all went into the dining-room and sat down at the long table. I was sitting next to Eliza. As my sister Rose sat down, Jane Wilson whispered, ‘Please let me sit in your seat, Miss Markham. I don’t wish to sit next to Mrs Graham, here or anywhere else.’
‘What do you mean, Miss Wilson?’ I asked quietly. ‘Mrs Graham is my mother’s guest and so are you.’
‘I’m very surprised that your mother has invited Mrs Graham,’ Jane Wilson said coldly. ‘Everyone knows that Mrs Graham has a bad character’
‘I don’t know it,’ I said. ‘Tell me what you mean.’
Jane Wilson was silent for a moment and then she went on. ‘Can you tell me who her husband was?’ she whispered. ‘Is Mrs Graham a widow, or not?’
‘I have another question,’ said Eliza. ‘Who is Arthur’s father? The boy looks very like.’
‘Like whom?’ Jane said. ‘Please be careful, Miss Eliza. I suppose that you mean Mr Lawrence, but you dare not say so. Mr Lawrence is a gentleman and he is my friend.’
Mrs Graham said nothing, but I knew she had heard everything.
After dinner, I went outside into the garden. I wanted to get away from Jane and Eliza. I did not want to hear any more of their unpleasant stories. I found a seat in a quiet place. The seat was almost covered with flowers. I sat down and thought about the beautiful tenant of Wildfell Hall.
Suddenly I heard voices. Everyone had come out of the house and they were walking in the garden. I hoped that no one would find me. But a few seconds later, I saw someone coming down the path. It was Mrs Graham! Why was she alone? Were our other guests refusing to speak to her? I stood up as she came towards me.
‘I’m sorry, Mr Markham,’ Mrs Graham said. ‘You want to be alone. I’ll leave.’
‘No, please sit down,’ I said. ‘You are alone too.’
‘That is my choice,’ Mrs Graham replied with a smile. ‘Sometimes I get tired of people who talk all the time.’
‘Especially if they’re talking about a scandal,’ I said softly. ‘People enjoy that more than anything.’
‘Not all of them, I hope!’ Mrs Graham said.
‘Well, my mother and Rose don’t enjoy gossip,’ I said. ‘And I don’t enjoy it either.’
‘Then you’re a good companion for me,’ she said.
‘I hope that I might be more than a good companion,’ I replied.
Mrs Graham did not answer. Instead, she began to talk about the beauty of the flowers around us.
‘Sometimes, I wish that I wasn’t an artist,’ she said. ‘Instead of enjoying the flowers. I’m always thinking about painting them.’
‘Your paintings give your friends great pleasure,’ I said.
‘Well, I enjoy my work, so I’m lucky,’ she replied, smiling. Then she said quickly, ‘Someone is coming.’
‘It’s only Mr Lawrence and Miss Wilson,’ I said.
Jane Wilson saw us. She smiled unkindly and said something to Lawrence. His face became very red and they both walked on.
‘Perhaps the stories were true,’ I thought. ‘Does Lawrence also have strong feelings for Mrs Graham?’ I was very angry.
Mrs Graham stood up. ‘I must join your other guests now, Mr Markham,’ she said. Then she walked away.
Later in the evening, our guests were ready to leave.
‘Let me walk with you to Wildfell Hall, Mrs Graham,’ I said.
‘No, Mr Markham. I’ll go alone,’ Mrs Graham replied.
Lawrence smiled when he heard this conversation and I refused to say goodbye to him.
‘What’s the matter, Markham?’ he asked. ‘Are you angry with Mrs Graham? If you have any feelings of love for her - forget them! You’re wasting your time.’
I was too angry to reply. Were all the stories true? Were Lawrence and his tenant lovers? Was Arthur Graham his son?