زن و مادر

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مستاجر وایلدفل هال / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

زن و مادر

توضیح مختصر

هلن پسر بچه‌ای به دنیا میاره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

زن و مادر

هجدهم فوریه ۱۸۲۲

۴ ماه این دفتر خاطرات رو باز نکردم. آرتور امروز رفته شکار، بنابراین زمان نوشتن دارم.

حالا زن آرتور هستم. خانم آرتور هانتینگتون هستم و خونمون در گراسدال مانور هست. من و آرتو دو ماهه که ازدواج کردیم. ناراحتم؟ نه آرتور من اشتباهات زیادی داره. ولی به اینها فکر نمی‌کنم. شوهر منه.

کریسمس ازدواج کردیم. در کلیسا. قسم خوردم شوهرم رو دوست داشته باشم و از امیالش تبعیت کنم. حالا وظیفمه دوستش داشته باشم و ازش مراقبت کنم. دوستش دارم و اون هم من رو دوست داره. ولی باور ندارم به افکار و احساساتم اهمیت میده. نظرم رو در هیچ موردی نمیخواد. و خودخواهه. فقط میخواد چیزهایی که خودش رو راضی میکنه رو انجام بده. انتظار داره باهاش موافقت کنم. و من هم موافقت می‌کنم، چون دوستش دارم.

بعد از اینکه ازدواج کردیم، رفتیم فرانسه و ایتالیا. میخواستم پاریس و رم رو ببینم. ولی آرتور قبول نکرد من رو به این شهرهای زیبا ببره.

آرتور گفت: “می‌خوام ببرمت خونه، هلن. تو زیبایی ساده‌ی دست‌نخورده‌ای داری. نمیخوام این تغییر کنه.”

بعد خندید. گفت: “خانم‌هایی در پاریس و رم هستن که اگه بدونن من ازدواج کردم، ناراحت میشن. بهت حسادت می‌کنن، هلن و ازت متنفر هم می‌شن.”

بنابراین من شکایت نکردم و برگشتیم انگلیس. وقتی من گراسدال مانور، خونه جدیدمون، رو دیدم خیلی خوشحال شدم. آرتور خیلی مهربون بود و هر کاری برای رضایت من انجام می‌داد. ولی مدتی بعد دوباره ناراحتم کرد.

یکشنبه بود و داشتیم از کلیسا برمی‌گشتیم خونه. آرتور گفت: “هلن، تو امروز من راضی نکردی.” “چرا، چیکار کردم؟” با تعجب پرسیدم.

“خوب، تو خیلی جدی هستی. و گاهی من رو فراموش می‌کنی. امروز صبح در کلیسا اصلاً به من فکر نمی‌کردی. یک بار هم به من نگاه نکردی. من نمی‌خوام زنم قدیس باشه.”

گفتم: “آرتور، من دوستت دارم. ولی تو نمیتونی جای خدا رو بگیری. وقتی در کلیسا هستم، فقط به خدا فکر می‌کنم. ما اینجا روی زمین یک زندگی داریم. ولی روزی زندگی بهتری در بهشت خواهیم داشت.”

آرتور جواب داد: “خوب، در حال حاضر از زمانم در زمین لذت می‌برم. من خیلی جوونم که بخوام بمیرم. و نمیخوام بمیرم. بهشت من اینجا پیش توئه، زن عزیزم!”

۱۵ مارس ۱۸۲۷

حوصله‌ی آرتور سر رفته. حوصله‌اش از دست من سر نرفته ولی زندگی آروممون در ییلاقات رو دوست نداره. وقتی هوا خوبه، میتونه قدم بزنه یا اسب‌سواری کنه، یا بره شکار. ولی اخیراً هوا بد بود و مجبور بود توی خونه بمونه.

آرتور از کتاب خوندن خوشش نمیاد و متنفره ببینه من کتاب میخونم. دوست داره داستان‌هایی درباره زن‌هایی که دوست داشته برام تعریف کنه.

روزی تو کتابخونه نشسته بودیم. بیرون سرد بود و بارون به شدت می‌بارید.

گفت: “تو خیلی خوش‌شانسی که اینجا پیش منی. زن‌های زیادی دوست دارن جای تو باشن. زن‌های زیادی می‌خواستن با من ازدواج کنن. بذار درباره‌ی خانم بهت بگم …”

“بس کن، آرتور، بس کن!داد زدم. نمیخوام داستان‌های عشاق دیگه‌ات رو بشنوم. تو حالا ازدواج کردی. نمی‌خوام درباره‌ی زن‌های دیگه بشنوم.”

شروع به گریه کردم.

آرتور گفت: “خوشم میاد عصبانی ببینمت. تو حسود شدی، مگه نه؟ بذار ببوسمت و اون اشک‌ها رو خشک‌ کنم.”

چهارم آوریل ۱۸۲۲

اولین دعوامون رو کردیم. امروز آرتور شروع به حرف زدن درباره رابطه‌اش با لیدی فیرلی کرد- یک زن متأهل.

گفتم: “لطفاً دوباره درباره‌ی لیدی فیرلی حرف نزن. ازش متنفرم. اون زن شروریه. شوهرش رو فریب داده.”

آرتور خندید. گفت: “ولی لرد فیرلی یه پیرمرد احمق بود.”

“پس چرا باهاش ازدواج کرد؟”

آرتور جواب داد: “به خاطر پولش البته. این دلیل رایجی هست. نگران نباش، هلن. تو کسی هستی که من حالا دوست دارم. با تو ازدواج کردم مگه نه؟”

گفتم: “و حالا آرزو می‌کنم با تو ازدواج نکرده بودم.”

آرتور گفت: “وقتی عصبانی میشی چقدر زیبا میشی. حرفت رو باور نمی‌کنم، هلن عزیزم. تو واقعاً آرزو نمی‌کنی با من ازدواج نکرده بودی. اگه این رو باور میکردم، من هم عصبانی می‌شدم. ولی می‌دونم که تو به من تعلق داری. و نمیتونی بدون من زندگی کنی.”

جواب ندادم. از کنار آرتور گذشتم و رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم.

صبح روز بعد سر صبحانه آرتور وارد اتاق غذاخوری شد و سعی کرد منو ببوسه. من روم رو برگردوندم و کمی قهوه توی فنجونش ریختم.

“هنوز از دست من عصبانی هستی، هلن؟”آرتور پرسید. فنجون رو برد روی لب‌هاش. گفت: “این قهوه سرده.”

جواب دادم: “تقصیر توئه. برای صبحانه دیر کردی.”

آرتور جواب نداد. به بیرون از پنجره به ابرهای خاکستری و بارون نگاه کرد.

“لعنت به این هوا!” گفت.

بعد از صبحانه نامه‌هایی نوشتم و طرح‌هایی کشیدم. آرتور اون روز دیگه با من حرف نزد.

بعد از شام شراب بیشتری از حد معمول خورد. و روی کاناپه دراز کشید و به خواب رفت. داشتم کتاب میخوندم و بهش نگاه نکردم.

یک‌مرتبه سگ آرتور دوید پیش صاحبش و بیدارش کرد. آرتور با صدای بلند فحش داد و کتابی به طرف سگ پرت کرد.

موقع خواب بلند شدم از اتاق خارج بشم.

آرتور گفت: “هلن!”

“بله؟ چی میخوای؟”پرسیدم.

گفت: “هیچی، برو.” بعد آروم گفت: “لعنت به زن!”

“با من حرف میزدی؟”به سردی ازش پرسیدم.

جواب داد: “نه. برو خواب.”

روز بعد مثل روز قبل بود. بارون می‌بارید و آرتور برای صبحانه دیر کرد. بعد راننده‌ی کالسکه‌اش رو صدا زد و خیلی آروم باهاش حرف زد.

“داری میری، آرتور؟”پرسیدم.

جواب داد: “بله، دارم میرم لندن. نمیتونم اینجا شاد باشم. زنم دوستم نداره.”

“با تمام قلبش دوستت داشت، اگه … “

“اگه چی؟آرتور گفت. دوستم داشتی اگه من متأسف بودم؟ خوب، هستم. خیلی متأسفم. من رو ببخش، دختر عزیزم.”

دوباره خوشحال شده بودم! گریه کردم و اون بارها و بارها منو بوسید.

“پس نمیری لندن، آرتور؟”بالاخره گفتم.

گفت: “بدون تو نمیرم، عزیزم. با هم میریم!”

هشتم می ۱۸۲۲

هشتم آوریل رفتیم لندن. حالا برگشتم گراسدال. ولی اینجا تنها هستم. از دیدارم لذت نبردم. آرتور برام لباس و جواهرات خرید. هر روز با آدم‌های جدید آشنا میشدیم و من زمانی برای استراحت نداشتم. بعد به آرتور گفتم بچه‌دار میشم.

گفت: “هلن، خسته به نظر می‌رسی. لندن برای تو و بچه‌ات خوب نیست. برگرد گراسدال و استراحت کن.”

“تنها برگردم؟گفتم. آرتور، من می‌خوام پیش تو باشم.”

جواب داد: “باید کارهایی در لندن انجام بدم. یکی دو هفته بعد میام خونه.”

۲۹ ژوئن ۱۸۲۲

هفته‌های زیادی سپری شد ولی آرتور برنگشت. همسایه‌ها اینجا نیستن و من فقط راشل رو دارم که باهاش حرف بزنم. ناراحت و تنها هستم. نامه‌های آرتور کوتاه هستن و چیزی به من نمیگن. میترسم باز مصاحب‌های بدی داشته باشه.

چهارم آگوست ۱۸۲۲

آرتور دو هفته قبل برگشت. اول خسته و بیمار به نظر می‌رسید. حالا حالش بهتر شده ولی حوصله‌اش سر رفته.

با عصبانیت گفت: “اینجا کاری برای انجام نیست. ما به مصاحب‌های بیشتری نیاز داریم. چند تا از دوستانم رو دعوت می‌کنم اینجا بمونن. این مکان افسرده و دل‌گرفته رو با نشاط‌تر می‌کنن.”

نگران شدم. “کی رو دعوت می‌کنی؟”پرسیدم.

“خوب، لرد لاوبرو و زن دوست‌داشتنیش، آنابلا. البته تو از اون نمی‌ترسی میترسی، هلن؟”

به سردی جواب دادم: “نه البته که نه.”

“و والتر هارگریو و رالف هاترسلی رو هم دعوت می‌کنم. هاترسلی می‌تونه عروسش رو هم بیاره. اخیراً با خواهر هارگریو، میلیسنت، ازدواج کرده. میدونم که تو اون رو دوست داری، هلن.”

بیست و سوم سپتامبر ۱۸۲۲

مهمانان‌مون سه هفته در گراسدال بودن. همونطور که می‌ترسیدم آنابلا با آرتور لاس میزنه.

وقتی آنابلا لاس میزنه، شوهرش عصبانی میشه و آنابلا هم این رو میدونه. لرد لاوبرا حسادت میکنه و من براش ناراحت هستم. من هم گاهی حسادت می‌کنم، ولی سعی می‌کنم نشون ندم.

آقای هارگریو میبینه چه خبره. زمان زیادی با من سپری می‌کنه. حرف‌های مهربانانه‌ای به من میزنه. به من میگه من باهوش و زیبا هستم. سعی می‌کنم به حرف‌هاش گوش ندم.

نهم اکتبر ۱۸۲۲

نمیخوام این رو بنویسم، ولی باید صادق باشم. میترسم شوهرم با لیدی لاوبرا رابطه‌ داشته باشه. اون کل شب آواز میخوند و پیانو میزد. بعد دیدم آرتور تو گوشش زمزمه می‌کنه. دستش رو گرفت و بوسید.

همون لحظه آرتور بالا رو نگاه کرد، من رو دید و روش رو برگردوند. ولی آنابلا به من نگاه کرد و لبخند زد. حالم به هم خورد.

کمی بعد از اون مهمانان‌مون رفتن اتاق‌هاشون من و آرتور تنها بودیم. خیلی مست بود.

“از دست من خیلی عصبانی هستی؟”آرتور با بی‌ملاحظگی گفت.

گفتم: “بله، هستم. تو خیلی بد رفتار کردی.” حرف زدن رو تموم کردم. آرتور داشت لبخند میزد. “چطور میتونی در این باره لبخند بزنی؟” پرسیدم.

آرتور گفت: “هلن. من فکر میکردم عصبانیت تو یه شوخیه ولی تو جدی هستی! آه، عزیزم! باید زانو بزنم و عذرخواهی کنم!”

روی زمین زانو زد و دستمالش رو جلوی چشم‌هاش گرفت.

گفت: “من رو ببخش، هلن عزیز! دیگه اینکارو نمیکنم!” داشت از رفتار بدش جوک احمقانه‌ای درست می‌کرد.

رو برگردوندم و رفتم طبقه‌ی بالا به اتاقم. ولی آرتور پشت سرم دوید. وقتی به در رسیدم، من رو گرفت و بازوهام رو نگه داشت. به شدت عصبانی بودم.

“بس کن، هلن! صورتت از خشم سفید شده. گفت. خودت رو مریض می‌کنی!”

رفتم توی اتاقم و نشستم. نمی‌تونستم بایستم. احساس ضعف و بیماری می‌کردم.

گفتم: “آرتور. من حسود نیستم ولی خیلی خیلی عصبانی هستم. عشقم نسبت به تو ممکنه به زودی تبدیل به نفرت بشه.”

آرتور جواب داد: “من با آنابلا لاس زدم. ولی هیچ معنایی نداشت. نمیتونی منو سرزنش کنی، هلن. زیادی مست بودم.”

گفتم: “تو اغلب زیاد مست می‌کنی و سرزنشت می‌کنم. لرد لاوبرا دوست توئه، و زنش رو دوست داره.”

آرتور شروع به قدم زدن دور اتاق کرد.

گفت: “وقتی ما ازدواج کردیم تو قسم خوردی از من اطاعت کنی. هیچ زنی به من نمیگه چیکار کنم! ولی من دوستت دارم، هلن. من رو ببخش. سعی می‌کنم تغییر کنم.”

حرفش رو باور کردم. و بوسیدمش و شروع به گریه کردم. من رو بغل کرد بخشیدمش و دوباره دوست شده بودیم.

آنابلا چندین بار سعی کرد با من حرف بزنه. ولی من همیشه ازش دور میشدم. به زودی میرن.

بیست و پنجم دسامبر ۱۸۲۲

کریسمس گذشته من عروس شادی بودم. حالا یک مادر هستم.

سال گذشته آسون نبود ولی حالا بچه‌ای دارم که ازش مراقبت کنم. یه پسر بچه دارم. اسم اون هم آرتور هست. پسرم رو خیلی دوست دارم ولی پدرش هیچ علاقه‌ای بهش نداره.

“تو بچه رو بیشتر از من دوست داری. آرتور امروز گفت. حالا دیگه اصلاً دوستم نداری!”

گفتم: “این حقیقت نداره. من هر دوی شما رو دوست دارم. بیا، پسرت رو بغل کن. به زودی دوستش خواهی داشت.”

شوهرم به بچه‌ی توی بغلش نگاه کرد داد زد: “بگیرش، هلن! میندازمش!”

بچه رو ازش گرفتم و نزدیک پدرش گرفتم.

گفتم: “آرتور، پسرت رو ببوس.”

جواب داد: “ترجیح میدم مادرش رو ببوسم.” بعد خندید و هر دوی ما رو بوسید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Wife and Mother

18th February 1822

I have not opened this diary for four months. Arthur has gone hunting today, so I have time to write.

I am now Arthur’s wife. I am Mrs Arthur Huntingdon and our home is Grassdale Manor. Arthur and I have been married for two months. Am I sorry? No, my Arthur has many faults. But I will not think about this. He is my husband.

We were married at Christmas. In church. I promised to love my husband and obey his wishes. It is now my duty to love Arthur and take care of him. I love him and he loves me. But I do not believe that he cares about my thoughts and feelings. He does not ask my opinion about anything. And he is selfish. He only wants to do things which please him. He expects me to agree with him. And I do, because I love him.

After we were married, we went to France and Italy. I wanted to see Paris and Rome. But Arthur refused to take me to those beautiful cities.

‘I want to take you home Helen,’ Arthur said. ‘You have a simple un spoilt beauty. I don’t want that to change.’

Then he laughed. ‘There are ladies in Paris and Rome who would be upset if they knew that I was married,’ he said. ‘They’d be jealous of you, Helen, and hate you too.’

So I did not complain and we came back to England. When I saw Grassdale Manor, my new home, I was very happy. Arthur was very kind and he did everything to please me. But soon, he made me unhappy again.

It was Sunday and we were returning home from church. ‘Helen, you haven’t pleased me today,’ Arthur said. ‘Why, what have I done?’ I asked in surprise.

‘Well, you’re too serious. And sometimes you forget me. This morning, in church, you weren’t thinking of me at all. You didn’t look at me once. I don’t want a saint for a wife.’

‘Arthur, I love you,’ I said. ‘But you can’t take God’s place. When I’m in church, I think only of God. We have a life here on earth. But one day, we’ll have a better life in heaven.’

‘Well, for the moment, I’ll enjoy my time on earth,’ Arthur replied. ‘I’m too young to die. and I don’t want to. My heaven is here with you, my dear wife!’

15th March 1822

Arthur is bored. He is not bored with me, but he does not like our quiet life in the country. When the weather is good, he can walk, or ride his horse, or hunt. But the weather has been bad lately and he has had to stay inside the house.

Arthur dislikes reading and he hates to see me reading. He likes to tell me stories about the women that he has loved.

One day, we were sitting in the library. Outside, it was cold and rain was falling heavily.

‘You’re very lucky to be here with me, Helen,’ he said. ‘Many women would love to be in your place. Many women have wanted to marry me. Let me tell you about Lady-‘

‘Stop, Arthur, stop!’ I cried. ‘I don’t want to hear stories about your other lovers. You’re married now. I don’t want to hear about other women!’

I began to cry.

‘I like to see you angry’ Arthur said. ‘You’re jealous, aren’t you! Let me kiss you and dry those tears.’

4th April 1822

We have had our first quarrel. Today, Arthur started talking about his affair with Lady Fairley - a married woman.

‘Please don’t speak about Lady Fairley again’ I said. ‘I hate her. She’s a wicked woman. She received her husband.’

Arthur laughed. ‘But Lord Fairley was a stupid old man,’ he said.

‘Then why did she marry him?’

‘For his money, of course,’ Arthur replied. ‘That is the usual reason. Don’t worry, Helen. You’re the one that I love now. I married you, didn’t I?’

‘And now I’m wishing that I hadn’t married you,’ I said.

‘How beautiful you are when you are angry’ Arthur said. ‘I don’t believe you, my dear Helen. You don’t really wish that you hadn’t married me. If I believed that, I would be angry too. But I know that you belong to me. And you can’t live without me.’

I did not answer. I walked past Arthur and went to my room and I locked the door.

At breakfast the next morning, Arthur came into the dining-room and tried to kiss me. I turned away and poured some coffee into his cup.

‘Are you still angry with me, Helen?’ Arthur asked. He put the cup to his lips. ‘This coffee is cold,’ he said.

‘It’s your fault,’ I replied. ‘You were late for breakfast.’

Arthur did not answer. He looked out of the window at the grey clouds and the rain.

‘Curse this weather!’ he said.

After breakfast, I wrote letters and sketched. Arthur did not speak to me again that day.

After dinner, he drank more wine than usual. Then he lay on the sofa and fell asleep. I was reading and did not look at him.

Suddenly, Arthur’s dog ran up to his master and woke him up. Arthur shouted a curse and threw a book at the dog.

At bed-time, I got up to leave the room.

‘Helen’ Arthur said.

‘Yes? What do you want?’ I asked.

‘Nothing Go,’ he said. Then he whispered, ‘Curse the woman!’

‘Were you speaking to me?’ I asked him coldly.

‘No. Go to bed,’ he replied.

The next day was the same as the one before. It was raining and Arthur was late for breakfast. Then he called for his carriage driver and spoke to him very quietly.

‘Are you going away, Arthur?’ I asked.

‘Yes, I’m going to London,’ he replied. ‘I can’t be happy here. My wife doesn’t love me.’

‘She would love you with all her heart if.’

‘If what?’ said Arthur. ‘You would love me if I was sorry? Well, I am sorry. I’m very sorry. Forgive me, my dear girl!’

I was happy again! I cried and he kissed me again and again.

‘Then you won’t go to London, Arthur?’ I said at last.

‘Not without you, my dear,’ he said. ‘We’ll go together!’

8th May 1822

We went to London on 8th April. Now I am back at Grassdale. But I am here alone. I did not enjoy my visit. Arthur bought me clothes and jewellery. We met new people every day and I had no time to rest. Then I told Arthur I am going to have a child.

‘Helen, you’re looking tired,’ he said. ‘London isn’t good for you or your baby. Go back to Grassdale and rest.’

‘Go back alone?’ I said. ‘Arthur, I want to be with you.’

‘I have to do some business in London,’ he replied. ‘I’ll come home in a week or two.’

29th June 1822

Many weeks have passed, but Arthur has not returned. My neighbors are away and I have only Rachel to speak to. I am sad and lonely. Arthur’s letters are short and they tell me nothing. I am afraid that he is in bad company again.

14th August 1822

Arthur returned two weeks ago. At first, he looked tired and ill. He is better now, but he is already bored.

‘There’s nothing to do here,’ he said angrily. ‘We need more company. I’ll invite a few friends to stay here. They’ll make this gloomy place more cheerful.’

I became worried. ‘Who will you invite?’ I asked.

‘Well, Lord Lowborough and his lovely wife, Annabella, of course. You’re not afraid of her, are you, Helen?’

‘No, of course not,’ I replied coldly.

‘And I’ll invite Walter Hargrave and Ralph Hattersley. Hattersley can bring his bride. He recently married Hargrave’s sister, Milicent. I know that you like her, Helen.’

23rd September 1822

Our guests have been at Grassdale for three weeks. As I had feared, Annabella flirts with Arthur.

When Annabella flirts, her husband becomes angry and she knows this. Lord Lowborough is jealous and I feel sorry for him. I sometimes feel jealous too, but I try not to show it.

Mr Hargrave sees what is happening. He spends a lot of time with me. He says kind things to me. He tells me that I am clever and beautiful. I try not to listen to him.

9th October 1822

I do not want to write this, but I must be truthful. I fear that my husband is having an affair with Lady Lowborough. She had been singing and playing the piano all the evening. Then I saw Arthur whispering to her. He held her hand and kissed it.

At that moment, Arthur looked up, saw me, and turned away. But Annabella looked at me and smiled. I felt ill.

Soon afterwards, our guests went to their rooms Arthur and I were alone. He was very drunk.

‘Are you very angry with me?’ Arthur said carelessly.

‘Yes, I am,’ I said. ‘You’ve behaved very badly.’ I stopped speaking. Arthur was smiling. ‘How can you smile about this?’ I asked.

‘Helen,’ Arthur said. ‘I thought that your anger was a joke, but you are serious! Oh, dear! I must go down on my knees and apologize!’

He knelt on the ground and held his handkerchief in front of his eyes.

‘Forgive me, dear Helen’ he said. ‘I’ll never do it again!’ He was making a stupid joke of his bad behaviour.

I turned away and went upstairs to my room. But Arthur ran after me. As I reached the door, he caught me and held my arm. I was extremely angry.

‘Stop, Helen! Your face is white with anger!’ he said. ‘You’ll make yourself ill!’

I went into the room and sat down. I could not stand. I felt weak and ill.

‘Arthur,’ I said. ‘I’m not jealous, but I’m very, very angry. My love for you may soon turn to hate.’

‘I did flirt with Annabella,’ Arthur replied. ‘But it meant nothing. You can’t blame me, Helen. I’d drunk too much.’

‘You often drink too much and I do blame you,’ I said. ‘Lord Lowborough is your friend and he loves his wife.’

Arthur began to walk round the room.

‘When we married, you promised to obey me,’ he said. ‘No woman tells me what to do! But I do love you, Helen. Forgive me. I’ll try to change.’

I believed him. I kissed him and began to cry. He held me in his arms I forgave him and we were friends again.

Annabella has tried to speak to me several times. But I have always walked away from her. She will soon be gone.

25th December 1822

Last Christmas I was a happy bride. Now I am a mother.

The past year has not been easy, but now I have a child to care for. I have a baby boy. His name is Arthur too. I love my son very much, but his father is not interested in him.

‘You love that child more than me!’ Arthur said today. ‘You don’t love me at all now!’

‘That isn’t true,’ I said. ‘I love you both. Here, hold your son. You’ll soon love him too.’

My husband looked down at the child in his arms. ‘Take him, Helen’ he cried. ‘I shall drop him!’

I took the child and held him close to his father.

‘Arthur, kiss your son,’ I said.

‘I’d prefer to kiss his mother’ he replied. Then he laughed and kissed us both.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.