"دیگه بهش اعتماد نمی‌کنم"

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مستاجر وایلدفل هال / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

"دیگه بهش اعتماد نمی‌کنم"

توضیح مختصر

هلن از آرتور متنفره و می‌خواد ترکش کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

“دیگه بهش اعتماد نمی‌کنم”

بیست و پنجم دسامبر ۱۸۲۳

یک سال از وقتی که در این دفتر خاطراتم نوشتم سپری شده. پسر کوچیکم یک ساله است. خوبه و پدرش دوستش داره. شوهرم منو دوست داره؟ مطمئن نیستم. ولی آرتور انتظار داره من دوستش داشته باشم. میره و من باید منتظرش بمونم. وقتی خونه است، باید راضی نگهش دارم. نباید شکایت کنم.

اوایل بهار امسال آرتور رفت لندن. من رو با خودش نبرد.

گفت: “اینجا بمون، هلن. من فقط یکی دو هفته میرم. قول میدم.”

قولی بود که بهش وفا نکرد. آرتور ۴ ماه از خونه دور بود. دیگه هرگز بهش اعتماد نمیکنم.

ولی از رفتار شوهرم شکایت نکردم. از بچه مراقبت کردم. نقاشی کشیدم. و منتظر موندم.

هارگریوها نزدیک گراسدال زندگی می‌کنن. ایستر هارگریو، خواهر کوچک‌تر میلیسنت، دوستم شده. برادرش والتر دوست شوهرمه. گاهی آقای هارگریو با ایستر میاد گراسدال. و گاهی تنها میاد.

روزی داشتم با بچه‌ام تو باغچه بازی می‌کردم. یک‌مرتبه والتر هارگریو رو دیدم که نزدیک ما ایستاده. چه مدت اونجا بود و من و بچه‌ام رو نگاه می‌کرد؟

گفت: “شوهرت رو درک نمی‌کنم، خانم هانتینگتون.” نزدیک من ایستاد و با ناراحتی حرف زد.

“منظورت چیه، آقای هارگریو؟”پرسیدم.

جواب داد: “زمان زیادی در لندن با دوستانش سپری می‌کنه. باید اینجا پیش تو و بچه‌اش باشه.”

چیزی نگفتم. به آقای هارگریو اعتماد ندارم. و امیدوارم شوهرم به زودی بیاد خونه.

چند روز بعد آرتور برگشت. خسته و بیمار به نظر می‌رسید. بد اخلاق شده بود و از همه چیز شکایت میکرد. از اینکه خدمتکارها تنبل و بی‌احتیاط هستن، شکایت میکرد. شکایت میکرد که غذا بد پخته شده. وقتی پسر کوچیکش گریه میکرد، عصبانی میشد.

“چه‌ات شده، آرتور؟”ازش پرسیدم.

“من بیمارم!داد زد. تو باید از من مراقبت کنی، نه از اون بچه! سردرد وحشتناکی دارم. یه لیوان شراب بده بهم.”

گفتم: “شراب بهت سردرد میده.”

جواب داد: “نه، این درست نیست. زن مهربونم این درد رو بهم میده. ای کاش تو لندن می‌موندم. می‌تونستم هر چقدر دلم میخواد تو لندن شراب بخورم. هیچ کس به من نمیگه چیکار کنم.”

بعد بخواب رفت و من از اتاق خارج شدم.

بعد از چند روز اخلاق و سلامتی آرتور بهتر شد. من هر کاری برای کمک بهش و خوشحال کردنش انجام دادم.

بیستم مارس ۱۸۲۴

من و آرتور ۲ سال و ۳ ماهه که ازدواج کردیم. هر سال بهار میره لندن. چند ماه اونجا میمونه. نمیدونم تو اون شهر چیکار میکنه. نمیدونم چقدر الکل میخوره. وقتی برمیگرده خسته و بیمار هست. تابستون‌ها اینجا میمونه، در گراسدال. سلامتیش به آرومی بهتر میشه. پاییز دوستانش رو به خونمون دعوت میکنه. همیشه لرد و لیدی لاوبرا و رالف و میلیسنت هاترسلی رو دعوت میکنه.

بیست و دوم سپتامبر ۱۸۲۴

مهمانان‌مون یک هفته است که اینجا هستن. از آنابلا، لیدی لاوبرا، خیلی بدم میاد. بد رفتار نکرده، ولی بهش اعتماد ندارم.

هر شب بعد از شام آرتور و دوستانش چند بطری شراب میخورن. رالف هاترسلی و آرتور معمولاً بیشتر می‌خورن. نه میلیسنت و نه من نمیتونیم جلوشون رو بگیریم.

هفتم اکتبر ۱۸۲۴

فکر می‌کنم آرتور داره بهتر میشه. کمتر الکل میخوره و با نشاط‌تر هست.

امشب بعد از شام مهمانمون داشتن تو باغچه قدم می‌زدن. شب خوبی بود. وقتی آفتاب غروب می‌کرد، سایه‌های درختان درازتر و تیره‌تر شده بودن. پشت سر آرتور در امتداد مسیر تاریک رفتم و بغلش کردم.

زمزمه کرد: “خدا حفظت کنه، عزیزم.” و من رو بوسید. بعد با دقت بیشتری بهم نگاه کرد.

با تعجب گفت: “آه، هلن! اینجا چیکار می‌کنی؟ سرما میخوری. برگرد خونه!”

خندیدم. گفتم: “ببخش که ترسوندمت.”

وقتی می‌دویدم خونه، دیدم آنابلا داره از مسیر میاد. یک‌مرتبه به شدت ترسیدم. ایستادم و وقتی رد میشد توی سایه‌های درخت‌ها پنهان شدم. بعد پشت سرش رفتم.

صدای آرتور رو شنیدم. “واقعاً خودتی، آنابلا؟ آروم گفت. هلن چند دقیقه قبل اینجا بود. اشتباهی بوسیدمش. ولی حالا زن درست بغلمه منو ببوس، آنابلای عزیز! من فقط تو رو دوست دارم!”

“زنت رو اصلا دوست نداری؟”آنابلا پرسید.

“نه، اصلاً!شوهرم گفت. خیلی وقت پیش دست از دوست داشتنش برداشتم. دوباره منو ببوس، عزیزترینم!”

آنابلا گفت: “یک بوسه‌ی دیگه و بعد باید برم.”

بالاخره برگشت خونه. وقتی از کنار من رد میشد، لبخندی روی صورتش دیدم.

رفتم خونه ولی نمی‌تونستم با مهمون‌هامون حرف بزنم. خیلی ناراحت بودم. خدمتکاری صدا زدم.

گفتم: “لطفاً به مهمون‌ها‌مون بگو حالم خوب نیست.”

بعد رفتم کتابخونه و تنها در تاریکی نشستم. شمع‌ها رو روشن نکردم. اطرافم تاریکی می‌خواستم.

تصمیم گرفتم اون شب با آرتور حرف بزنم. وقتی شنیدم همه رفتن اتاقشون، در رو باز کردم.

وقتی آرتور از جلوی کتابخانه رد میشد، آروم صداش زدم. گفت: “هلن! بیمار به نظر می‌رسی. چه اتفاقی افتاده؟”

آروم گفتم: “تو میدونی چه اتفاقی افتاده. تو و لیدی لاوبرا فریبم دادید.”

“کی این دروغ‌ها رو بهت گفته؟داد زد. راشل؟”

جواب دادم: “نه. تو و آنابلا رو با هم توی باغچه دیدم. و شنیدم درباره‌ی من چی گفتی.”

“میخوای چیکار کنی؟” بعد از لحظه‌ای پرسید.

گفتم: “می‌خوام ترکت کنم، آرتور. می‌خوام بچه‌مون رو با خودم ببرم.”

“نه، هرگز اجازه نمیدم بری!” جواب داد.

گفتم: “پس من مادر بچه‌ی توام ولی زن تو نخواهم بود. شاید روزی ببخشمت. ولی دیگه دوستت ندارم.” بعد ازش رو برگردوندم و رفتم طبقه‌ی بالا به اتاق خودم.

نیم ساعت بعد راشل اومد پیشم. حدس زده بود چه اتفاقی افتاده.

بهش گفتم: “حالا حقیقت رو درباره‌ی ازدواجم میدونم. تو این خونه میمونم. ولی لطفاً درباره درد و غمم با هیچکس حرف نزن.”

راشل سرش رو با ناراحتی تکون داد و چیزی نگفت.

۱۸ اکتبر ۱۸۲۴

روزها به آرومی سپری می‌شدن. این شب با میلیسنت و آنابلا در کتابخانه نشسته بودم. سعی میکردم کتاب بخونم، ولی آنابلا تمام مدت حرف میزد.

یک ورق کاغذ برداشتم و این یادداشت رو براش نوشتم: از تو و شوهرم خبر دارم. دیگه نمیتونیم دوست باشیم.

وقتی آنابلا پیغام رو خوند، صورتش سرخ شد. به میلیسنت هاترسلی رو کرد.

گفت: “میلیسنت، باید تنها با هلن حرف بزنم. لطفاً ما رو تنها میذاری؟”

وقتی تنها شدیم، آنابلا یادداشت رو بالا گرفت. “کی این رو بهت گفته؟”پرسید.

جواب دادم: “هیچ کس بهم نگفته. تو باغچه با شوهرم دیدمتون.”

“به لرد لاوبرا میگی؟”پرسید.

جواب دادم: “شاید.”

“نمیتونم . دیدار با آرتور رو تموم نمی‌کنم. آنابلا داد زد. به هر دوی ما کمک کن! با هیچکس در این باره حرف نزن!”

به سردی گفتم: “چیزی به شوهرت نمیگم. و به تو هم چیز بیشتری نمیگم.”

۱۹ اکتبر ۱۸۲۴

وقتی امروز صبح وارد اتاق غذاخوری شدم، آنابلا صبحانه‌اش رو تموم کرده بود.

گفت: “آخرین روزی هست که تو زحمت میندازمت. گراسدال مانور رو ترک می‌کنم.”

همون لحظه آرتور وارد اتاق شد. رفت پیشش و دستش رو گرفت.

آروم گفت: “روز آخر!”

لحظه‌ای با هم ایستادن. بعد آنابلا اومد پیش من. دستش رو گذاشت روی بازوم.

گفت: “بذار مال من باشه. من بیشتر از تو دوستش دارم.” با عصبانیت هلش دادم و آرتور خندید. اون روز دیگه با هیچ کدومشون حرف نزدم.

۲۰ اکتبر ۱۸۲۴

آنابلا قبل از اینکه از خونمون بره، یک بار دیگه با من حرف زد.

گفت: “باید از من تشکر کنی، خانم هانتینگتون.” به شکل ناخوشایندی لبخند زد. “به شوهرت گفتم الکل نخوره و اون از من اطاعت کرد. اخلاق بد تو اون رو ناراحت میکنه و اون هم الکل میخوره. باهاش مهربون باش.”

چهره‌ی عصبانی من آنابلا رو ترسوند و سریع سوار کالسکه شد. امیدوارم هرگز نبینمش!

۲۰ دسامبر ۱۸۲۴

من و آرتور ۳ ساله ازدواج کردیم.

همه‌ی عشقمون تبدیل به نفرت شده. و حالا می‌خوام گراسدال مانور رو ترک کنم، ولی آرتور اجازه نمیده برم.

آرتور گفت: “متنفرم به صورت رنگ‌پریده و غمگین تو نگاه کنم. ولی نمیخوام همسایه‌هامون غیبت کنن. بنابراین باید اینجا پیش من بمونی.”

آرتور کاری برای انجام نداره و حوصله‌اش سر رفته. دوباره شروع به خوردن الکل کرده. نمیتونم جلوش رو بگیرم. وقتی مست میکنه، سر من داد میزنه و فحش میده.

“چرا با آنابلا ازدواج نکردم؟روزی داد زد. برام نامه مینویسه و میگه من رو دوست داره. اون من رو میخواد تو نمیخوای.”

گفتم: “من با تو زندگی می‌کنم آنابلا نمیکنه. شراب چاق و احمقت میکنه. اون اینو میدونه؟”

شوهرم دوست داره من رو ناراحت کنه. با خراب کردن پسرمون من رو اذیت میکنه. هر چی میخواد رو به پسر میده. آرتور میدونه این باعث عصبانیت من میشه. پسرم رو که خراب کرده وقتی چیزها رو دوباره ازش میگیرم از من متنفر میشه. و وقتی از پدرش دورش می‌کنم، گریه میکنه. بعد من هم گریه میکنه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

‘I Shall Never Trust Him Again’

25th December 1823

A year has passed since I wrote in this diary. My little boy is one year old. He is well and his father loves him. Does my husband love me? I am not sure. But Arthur expects me to love him. He goes away and I must wait for him. When he is at home, I must please him. I must not complain.

Early in the spring of this year, Arthur went to London. He would not take me with him.

‘Stay here, Helen. I’ll only be away for a week, or two,’ he said. ‘That is a promise.’

It was a promise that he broke. Arthur was away for four months. I shall never trust him again.

But I did not complain about my husband’s behaviour. I looked after my child. I drew and painted. And I waited.

The Hargraves live near to Grassdale. Esther Hargrave, Milicent’s younger sister, has become my friend. Her brother, Walter, is my husband’s friend. Sometimes Mr Hargrave comes to Grassdale with Esther. And sometimes he comes alone.

One day, I was playing with my baby in our garden. Suddenly I saw Walter Hargrave standing near us. How long had he been watching me and my child?

‘I don’t understand your husband, Mrs Huntingdon,’ Hargrave said. He stood close to me and spoke sadly.

‘What do you mean, Mr Hargrave?’ I asked.

‘Huntingdon spends too much time in London with his friends,’ he replied. ‘He should be here with you and his child.’

I said nothing. I distrust Mr Hargrave. I hope that my husband will come home soon.

A few days later, Arthur returned. He looked tired and ill. He was bad-tempered and he complained about everything. He complained that the servants were lazy and careless. He complained that the food was cooked badly. He became angry when his little son cried.

‘What is the matter with you, Arthur?’ I asked him.

‘I’m ill!’ he shouted. ‘You should be caring for me, not that child! I have a terrible headache. Give me a glass of wine!’

‘Wine has given you the headache,’ I said.

‘No, that isn’t true,’ he replied. ‘My loving wife has given me this pain. I wish that I’d stayed in London! I can drink as much as I like in London! No one tells me what to do.’

Then he fell asleep and I left the room.

After several days, Arthur’s temper improved and so did his health. I did everything to help him and make him happy.

20th March 1824

Arthur and I have been married for two years and three months. Every spring, he goes to London. He stays away for several months. I do not know what he does in the city. I do not know how much he drinks. When he comes back he is tired and ill. In the summer, he stays here - in Grassdale. Then his health slowly improves. In the autumn, he invites his friends to our home. He always invites Lord and Lady Lowborough and Ralph and Milicent Hattersley.

22nd September 1824

Our guests have been here for a week. I dislike Annabella, Lady Lowborough, very much. She has not behaved badly, but I do not trust her.

Every night after dinner, Arthur and his friends drink several bottles of wine. Ralph Hattersley and Arthur usually drink the most. Neither Milicent, nor I, can stop them.

7th October 1824

I think that Arthur is getting better. He has been drinking less and he is much more cheerful.

After dinner this evening, our guests were walking in the garden. It was a fine evening. As the sun went down, the shadows of the trees became longer and darker. I followed Arthur along the dark path and put my arms around him.

‘God bless you, my darling!’ he whispered and he kissed me. Then he looked more closely at me.

‘Oh Helen’ he said in surprise. ‘What are you doing here? You’ll get cold. Go back into the house!’

I laughed. ‘I’m sorry that I frightened you,’ I said.

As I ran back to the house, I saw Annabella coming along the path. Suddenly I felt terribly afraid. I stopped and hid in the shadows of the trees as she went past. Then I followed her.

I heard Arthur’s voice. ‘Is it really you, Annabella?’ he said softly. ‘Helen was here a few minutes earlier. I kissed her by mistake. But now, the right woman is in my arms Kiss me, my dearest Annabella! I love only you!’

‘Don’t you love your wife at all?’ she asked.

‘No, not at all!’ my husband said. ‘I stopped loving her long ago. Kiss me again, my dearest!’

‘One more kiss and then I must go,’ Annabella said.

At last, she turned and walked back into the house. As she went past me, I saw a smile on her face.

I went into the house, but I could not talk to our guests. I was too upset. I called a servant.

‘Please tell the guests that I’m not well,’ I said.

Then I went into the library and sat alone, in the dark. I did not light the candles. I wanted darkness around me.

I decided to speak to Arthur that night. When I heard everyone going to their rooms, I opened the door.

As Arthur walked past the library, I called to him quietly. ‘Helen’ he said. ‘You look ill. What has happened?’

‘You know what has happened,’ I said quietly. ‘You and Lady Lowborough have deceived me.’

‘Who has been telling you lies?’ he cried. ‘Was it Rachel?’

‘No,’ I answered. ‘I saw you and Annabella together, in the garden. And I heard what you said about me.’

‘What are you going to do?’ he asked, after a moment.

‘I want to leave you, Arthur,’ I said. ‘I want to take our child with me.’

‘No, I’ll never let you go!’ he replied.

‘Then I’m your child’s mother, but I’ll not be your wife,’ I said. ‘I may forgive you, one day. But I no longer love you.’ Then I turned away from him and went upstairs to my room.

Half an hour later, Rachel came to me. She had guessed what had happened.

‘I know the truth about my marriage now,’ I told her. ‘I will stay in this house. But please, never speak to anyone about my pain and sadness.’

Rachel shook her head sadly and said nothing.

18th October 1824

The days have passed slowly. This evening, I was sitting with Milicent and Annabella in the library. I was trying to read, but Annabella talked all the time.

I took a piece of paper and wrote her this note: I know about you and my husband. We can no longer be friends.

Annabella’s face became red when she read the message. She turned toward Milicent Hattersley.

‘Milicent, I must speak to Helen alone,’ she said. ‘Would you leave us, please?’

When we were alone, Annabella held up the note. ‘Who told you this?’ she asked.

‘No one told me,’ I replied. ‘I saw you in the garden with my husband.’

‘Will you tell Lord Lowborough?’ she asked.

‘Perhaps,’ I replied.

‘I cannot. I will not stop meeting Arthur!’ Annabella cried. ‘Help us both! Don’t speak to anyone about this!’

‘I’ll say nothing to your husband,’ I said coldly. ‘And I’ve nothing more to say to you.’

19th October 1824

When I went to the dining-room this morning, Annabella had already eaten her breakfast.

‘This is the last day that I’ll trouble you,’ she said. ‘I’m leaving Grassdale Manor.’

At that moment, Arthur came into the room. He walked over to her and held her hand.

‘The last day’ he whispered.

They stood together for a moment. Then Annabella came over to me. She put her hand on my arm.

‘Let me have him,’ she said. ‘I love him more than you.’ Angrily, I pushed her away from me and Arthur laughed. I did not speak to either of them again that day.

20th October 1824

Before she left our house, Annabella spoke to me once more.

‘You should thank me, Mrs Huntingdon,’ she said. She smiled unpleasantly. ‘I told your husband not to drink and he has obeyed me. Your bad temper makes him unhappy and then he drinks. Be kind to him.’

The angry expression on my face frightened her and she got into her carriage quickly. I hope that I never see her again!

20th December 1824

Arthur and I have been married for three years.

All our love has turned into hate. And now I want to leave Grassdale, but Arthur will not let me go.

‘I’ll hate to look at your pale, sad face,’ Arthur said. ‘But I don’t want our neighbors to gossip. So you must stay here with me!’

Arthur has nothing to do and he is bored. He has started drinking again. I cannot stop him. When he is drunk, he shouts and curses me.

‘Why didn’t I marry Annabella?’ he shouted one day. ‘She writes to me and tells me that she loves me. She wants me, you don’t.’

‘I live with you, Annabella doesn’t,’ I said. ‘Wine is making you fat and stupid. Does she know that?’

My husband likes to make me unhappy. He hurts me by spoiling our son. He gives the boy whatever he wants. Arthur knows that this makes me angry. My spoilt son hates me when I take these things away from him again. And he cries when I take him away from his father. Then I cry too.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.