سرفصل های مهم
تصمیمات
توضیح مختصر
هلن گراسدال رو ترک میکنه و میاد وایلدفل هال زندگی کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
تصمیمات
۲۰ دسامبر ۱۸۲۶
۵ ساله که ازدواج کردم. ۵ سال ناراحتی بسه. دیگه شوهرم رو دوست ندارم- ازش متنفرم! هر چه زودتر گراسدال رو ترک خواهم کرد.
سپتامبر خونه پر از مهمون بود. امسال والتر هارگریو مادرش، خانم هارگریو و همچنین خواهرش ایستر رو هم آورده بود.
وقتی تنها بودیم با آنابلا حرف زدم.
گفتم: “لطفاً مراقب باش لیدی لاوبرا. اگه از شوهرم دوری نکی، رابطهات با آرتور رو به شوهرت میگم. رسوایی به وجود میاد و همهچیزت رو از دست میدی: شوهرت، مقامت و پولت.”
ولی دو هفته بعد لرد لاوبرا خودش حقیقت رو فهمید.
“خانم هانتیگتون، باید فردا اینجا رو ترک کنم!”گفت. جواب دادم: “میدونم چرا، و متأسفم!”
رنگ صورتش خیلی پرید. گفت: “پس میدونی . “ با ملایمت گفتم: “بله. دو ساله که میدونم شوهرم و زنت معشوقه هستن.”
“تمام این مدت زنم فریبم میداده؟داد زد. چرا قبلاً بهم نگفتی، خانم هانتینگتون؟”
گفتم: “متأسفم. ولی نمیتونستم در این باره حرف بزنم.”
“پس از این مورد خوشحال نیستی؟”ازم پرسید.
“خوشحال؟گفتم. خیلی وقته خوشحال نیستم. ولی حالا آرومم. روزی شما هم خوشحالتر خواهی بود.”
لرد لاوبرا به من نگاه کرد و با ناراحتی لبخند زد.
گفت: “زن شجاعی هستی. فردا زنم رو از اینجا میبرم. خدا کمکت کنه، خانم هانتینگتون!”
آروم گفتم: “میکنه” و برگشتم پیش مهمانانم.
صبح شوهرم زود بیدار شد و با لاوبراها خداحافظی کرد.
با خنده گفت: “ناراحتم که میرید. هرگز دوستی با یک دوست قدیمی رو به خاطر زنم تموم نمیکنم! لاوبرا، اگه میخوای میتونی زن منو داشته باشی! ممکنه بهتر از زن خودت ازش خوشت بیاد!”
دیگه لرد لاوبرا و زنش رو ندیدم. چند ماه بعد جدا شدن. بچهی دوم آنابلا یک دختره چشمهای آبی و موهای قرمز داره. لاوبرا نمیتونه پدرش باشه. ولی دختر کوچولو رو دوست داره و ازش مراقبت میکنه.
چند روز بعد از اینکه لرد و لیدی لاوبرا گراسدال رو ترک کردن، خانمهای دیگه رفتن خونه. آرتور و دوستانش از اون روز تمام مدت الکل خوردن، فریاد کشیدن و دعوا کردن.
شبها وحشتناک بودن. آرتور پسرمون رو هر شب با خودش نگه میداشت. به آرتور کوچولو یاد میداد شراب بخوره و فحش بده. نمیتونستم جلوی این کار رو بگیرم. برام مهم نبود شوهرم چطور با من رفتار میکنه. ولی نمیتونستم اجازه بدم زندگی پسرمون رو خراب کنه. باید آرتور کوچولو رو دور میکردم. ولی کجا میتونستم برم؟ چطور زندگی میکردیم؟ شروع به کشیدن نقشهای کردم.
خانوادهام - خالهام، عمو و برادرم، فردریک - حقیقت رو دربارهی آرتور هانتیگتون نمیدونستن. نمیدونستن شوهر بدیه و اینکه الکل میخوره. نمیتونستم حقیقت رو بهشون بگم. ولی راشل همه چیز رو میدونست. تنها دوست من بود و قول داد کمکم کنه.
باید پول در میآوردم. بنابراین تصمیم گرفتم نقاشی بکشم و بفروشم. رنگها و سه پایهام رو گذاشتم کتابخونه و بلافاصله شروع به کار کردم.
یک روز صبح آقای هارگریو وارد کتابخونه شد.
گفت: “مهمونهات زیاد ندیدنت، خانم هانتینگتون. حدس میزنم از هممون متنفری. این هفته میرم. نمیدونم بقیه چقدر بمونن.”
آقای هارگریو ادامه داد: “شوهرت بهت احترام نمیذاره. آرزو میکنه میتونست از دستت خلاص بشه.”
آروم گفتم: “پس به زودی به آرزوش میرسه.”
“شوهر و خونهات رو ترک میکنی؟آقای هارگریو سریع از من پرسید. پسرت چی؟ هانتینگتون اجازه نمیده اون رو ببری.”
گفتم: “آرتور نمیفهمه پسرم با من میاد. نقشههام رو با دقت کشیدم.”
آقای هارگریو بهم نزدیکتر شد و لبخند زد.
“پس من هم باید جزوی از این نقشهها باشم، خانم هانتیگتون. داد زد. دوستت دارم و ازت مراقبت میکنم. نمیتونی بدون من بری!”
یکمرتبه آقای هارگریو زانو زد و دستهای من رو گرفت. شوکه شده بودم. داد زدم: “بذار برم!”
رالف هاترسلی همونلحظه داشت بیرون تو باغچه قدم میزد. وقتی از جلوی کتابخونه رد میشد، از پنجره تو رو نگاه کرد. هارگریو- برادر زنش - رو دید که جلوی پای من زانو زده و دستهای من رو گرفته.
آقای هارگریو با خوشحالی گفت: “هاترسلی به شوهرت میگه که ما رو با هم دیده. حالا هیچکس بهت احترام نمیذاره. باید بذاری کمکت کنم!”
دستهام رو کشیدم و رفتم عقب. داد زدم: “نه، آقای هارگریو.”
“تو زن خوب و زیبایی هستی و من میپرستمت!گفت. مال منی. بغلم کن!”
داد زدم: “هرگز!” چاقویی از روی جعبهی رنگها برداشتم و جلوم گرفتم. “دور بمون، آقای هارگریو! ازت خوشم نمیاد. اگه شوهرم مرده بود، با تو ازدواج نمیکردم. میفهمی؟”
صورت والتر هارگریو از عصبانیت سفید شده بود.
گفت: “شوهرت گفت تو یک زن بیعاطفه و سختی. حق داشت.”
یکمرتبه در باز شد و شوهرم دوید توی اتاق. رالف هاترسلی پشت سرش بود.
“تو زن شروری هستی!آرتور داد زد. تو میگی آنابلا بده، ولی تو بدتر از اونی. تو با هارگریو رابطهی مخفی داری. لعنت به تو و همهی زنهایی که دروغ میگن!”
داد زدم: “من هیچ کار اشتباهی نکردم.” به والتر هارگریو اشاره کردم. بهش گفتم: “حقیقت رو به شوهرم بگو. تو از من خواستی با تو برم. من موافقت کردم یا نکردم؟”
جواب داد: “نکردی.”
شوهرم شروع به فریاد و فحش دادن کرد. بعد از کتابخونه خارج شد. پشت سرش رفتیم راهرو.
هاترسلی گفت: “زن خوبی داری، هانتینگتون. برای تو زیادی خوبه.”
برگشتم توی کتابخونه و در رو قفل کردم.
روز بعد آقای هارگریو از گراسدال رفت. خدا رو شکر از اون موقع ندیدمش.
دوستان دیگهی شوهرم سه هفته دیگه موندن. من هر روز نقاشی کشیدم و پسرم رو همیشه نزدیک خودم نگه داشتم.
دهم ژانویه ۱۸۲۷
وقتی این رو مینوشتم آرتور در نشیمن بود. مست بود و من فکر میکردم روی کاناپه به خواب رفته. یکمرتبه بلند شد ایستاد و دفتر خاطراتم رو گرفت.
گفت: “به نظر جالب میرسه.” بعداً میخونمش.
وقتی آرتور دفتر خاطرات رو مینداخت روی میزم، کلیدهام رو دید و برشون داشت.
گفت: “آه! بیا بریم طبقهی پایین به اتاقی که با دقت زیاد قفلش میکنی. بیا هر دو بریم کتابخونه، عزیزم.”
آرتور من رو از پلهها کشید پایین و برد توی راهرو. قفل در کتابخونه رو باز کرد و رفت داخل.
بلافاصله رنگها و سهپایهام رو دید که یک نقاشی روش بود.
با لبخندی گفت: “خوب، اینجا حالا استودیوی یک هنرمنده نه یک کتابخونه. ولی استودیو نمیمونه.”
تمام وسایل نقاشیم رو انداخت تو شومینه. کمی بعد قلمهام، قلموهام، رنگهام، و بومهام همه سوخته بودن. بعد خدمتکاری رو صدا زد. “این سهپایه و نقاشی روش رو ببر!شوهرم گفت. اونا رو بنداز دور. زنم دیگه نقاشی نمیکشه.”
آرتور از نقاشیهای تمام شدهام خبر نداشت. چند تا نقاشی فروخته بودم و بقیه رو در یک کمد مخفی کرده بودم.
خندید. بعد کلیدهام رو برداشت و گفت: “حالا اتاقهای طبقهی بالا رو میگردم.”
نیم ساعت بعد برگشت.
گفت: “چقدر عصبانی به نظر میرسی! چشمهات مثل چشمهای گربه میدرخشن. این هم از کلیدهات. من پول و جواهرات رو از اتاقت برداشتم. میخواستی فرار کنی و از نقاشیها پول در بیاری. این اتفاق هرگز نمیافته! تو زن من هستی. هیچ وقت اجازه نمیدم بری.”
بعد آرتور از کتابخونه خارج شد. من برگشتم طبقهی بالا به اتاق نشیمنم. دفتر خاطراتم رو فراموش کرده بود. برش داشتم و بردمش تو اتاق خوابم.
لطفاً، خدا! کمکم کن! حالا تو این خونه یک زندانی هستم.
بیستم مارس ۱۸۲۷
دوباره بهار شده و آرتور رفته. اوایل فوریه از گراسدال رفت. از این زمان خوب استفاده کردم.
شوهرم به پسرم یاد داده بود الکل رو دوست داشته باشه. حالا وقتی آرتور کوچولو شراب میخوره، من داروی تلخی بهش اضافه میکنم. این باعث میشه حالش بهم بخوره. به زودی پسرم از تمام نوشیدنیهای قوی متنفر خواهد شد.
یه نقشهی دیگه کشیدم. میرم و در وایلدفل هال زندگی میکنم. خونهای که توش به دنیا اومدم. وقتی پدر و مادرم مردن، من و برادرم رفتیم با خاله و عمو در استانگلی زندگی کنیم. وایلدفل هال سالهای زیادی خالی بود و نیاز به تعمیرات زیادی داره. از برادرم میخوام چند تا اتاق رو تعمیر کنه و با آرتور کوچولو و راشل اونجا زندگی میکنم. خونه از گراسدال یا لندن خیلی دوره. شوهرم پیدام نمیکنه.
شانزدهم آوریل ۱۸۲۷
فردریک اومد دو هفته اینجا بمونه. از مصاحبت هم دیگه لذت بردیم. آرتور کوچولو هم داییش رو راضی کرد.
گفتم: “پسر شبیه توئه، فردریک. خوشحالم. نمیخوام شبیه پدرش باشه.”
“شوهرت واقعاً انقدر بده؟”فردریک پرسید.
جواب دادم: “شروره. باید از اینجا برم. نیاز به کمکت دارم.” با دقت به نقشهام گوش داد. گفت: “چند تا از اتاقها رو برات در وایلدفل هال تعمیر میکنم. امیدوارم گراسدال رو ترک نکنی. ولی اگه ترک کنی، کمکت میکنم.”
دهم اکتبر ۱۸۲۷
آرتور حدوداً سه هفته قبل برگشت. یه معلم سرخونه برای آرتور کوچولو پیدا کرده.
آرتور به من گفت: “تو نباید به بچهها درس بدی، یا نزدیک اونها باشی. یک معلم سرخونه به اسم دوشیزه مایرز هفتهی آینده اینجا خواهد بود. به پسرم درس میده و ازش مراقبت میکنه.”
وقتی دوشیزه مایرز رسید، ازش خوشم نیومد. ترسیدم شوهرم زیادی ازش خوشش اومده باشه.
راشل به من گفت: “دوشیزه مایرز زن بدیه. میخواد جای تو رو بگیره، خانوم.”
جواب دادم: “میتونه شوهرم رو برداره. اینجا رو تا ابد ترک میکنم.”
راشل گفت: “من هم با شما میام، خانوم. تو و آرتور کوچولو به کسی نیاز دارید که ازتون مراقبت کنه. وقتی شما میرید، من تو این خونهی خبیث نمیمونم.”
دوازدهم اکتبر ۱۸۲۷
به فردریک و خالهام نامه نوشتم. و به میلیسنت هاترسلی و ایستر هارگریو هم نامه نوشتم. بهشون گفتم گراسدال رو ترک میکنم. فقط فردریک میدونه راشل، آرتور کوچولو و من کجا زندگی خواهیم کرد. با کمک راشل همه چیز آماده است.
رفتم طبقهی پایین به اتاق غذاخوری، ولی نتونستم شام بخورم. داشتم به سفر پنهانیم فکر میکردم. شوهرم پرسید: “چهات شده؟” جواب دادم: “حالم خوب نیست. میرم اتاقم.”
آرتور گفت: “برو. میتونم یه نفر رو پیدا کنم که جای تو رو بگیره.” سعی کردم بخوابم، ولی نتونستم. به جاش توی دفتر خاطراتم نوشتم. آرتور کوچولو خواب بود وقتی راشل بردش طبقهی پایین. بی سروصدا خونه رو ترک کردیم.
در زندگی جدیدم اسمم خانم گراهام خواهد بود. گراهام فامیلی مادرم قبل از ازدواج با پدرم- آقای لارنس بود. جرأت نمیکنم از اسم خودم استفاده کنم.
۲۴ اکتبر ۱۸۲۷
آزادم! سفر تا اینجا به وایلدفل هال طولانی و خیلی خستهکننده بود ولی بالاخره رسیدیم.
فردریک چندین بار به این خونه اومده. ولی باید مراقب باشیم. مردم اینجا داستان واقعی من رو نمیدونن. اگه کسی بپرسه این رو میگیم: من خانم گراهام هستم و بیوه هستم. فردریک لارنس صاحبخونهی منه. هیچکس نمیفهمه اون برادرمه.
حالا دو هفته است اینجاییم. فردریک هر چیزی که برای شروع دوباره نقاشی احتیاج دارم رو برام خریده. باید به زودی چند تا نقاشی بفروشم. نیاز به پول داریم.
شوهرم سعی میکنه پیدام کنه. ولی من رو نمیخواد پسرم رو میخواد. فردریک بهم میگه شوهرم به خاله و عمو نامه نوشته. ممکنه اونها دروغهاش رو باور کنن، ولی نمیتونن بهش کمک کنن.
۳۰ اکتبر ۱۸۲۷
همسایههام مهربونن ولی سؤالات زیادی میپرسن. زندگی گذشتهام باید راز باقی بمونه، وگرنه پسرم تو خطر میافته. میترسم تنهاش بذارم.
سوم نوامبر ۱۸۲۷
به دیدن نزدیکترین همسایههام، مارکهامها از مزرعهی لیندنکار رفتم. خانم مارکهام بیوه است. پسری به اسم گیلبرت و دختری به اسم رز داره. گیلبرت مارکهام به مزرعه میرسه. مرد جوانی هست که
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Decisions
20th December 1826
I have been married for five years. Five years of unhappiness is enough. I no longer love my husband - I hate him! I am going to leave Grassdale as soon as possible.
In September, the house was full of guests. This year, Walter Hargrave brought his mother, Mrs Hargrave, as well as his sister, Esther.
I spoke to Annabella when we were alone.
‘Please be careful, Lady Lowborough,’ I said. ‘If you don’t stay away from my husband, I’ll tell your husband about your affair with Arthur. There’ll be a scandal and you’ll lose everything - your husband, your title and his money.’
But two weeks later, Lord Lowborough found out the truth for himself.
‘Mrs Huntingdon, I must leave here tomorrow!’ he said. ‘I know why and I’m sorry,’ I replied.
His face became very pale. ‘Then you know’ he said. ‘Yes. I’ve known for two years that my husband and your wife are lovers,’ I said softly.
‘Has my wife deceived me all that time?’ he cried. ‘Why didn’t you tell me before, Mrs Huntingdon?’
‘I’m sorry,’ I said. ‘But I couldn’t speak about it.’
‘So you’re not happy about this?’ he asked me.
‘Happy?’ I said. ‘I’ve not been happy for a long time. But I’m calm now. One day, you’ll be happier too.’
Lord Lowborough looked at me and smiled sadly.
‘You’re a brave woman,’ he said. ‘I’ll take my wife away from here tomorrow. God help you, Mrs Huntingdon!’
‘He will,’ I said quietly and I went back to my guests.
In the morning, my husband got up early and said goodbye to the Lowboroughs.
‘I’m sorry that you’re leaving,’ he said, laughing. ‘I would never end a friendship with an old friend because of my wife! Lowborough, you can have my wife, if you want her! You might like her better than your own!’
I never saw Lord Lowborough and his wife again. Several months later, they separated. Annabella’s second child, a girl, has blue eyes and red hair. Lord Lowborough cannot be her father. But he loves the little girl and takes care of her.
A few days after Lord and Lady Lowborough left Grassdale, the other ladies went home. From that day, Arthur and his friends drank, shouted and quarrelled all the time.
The nights were terrible. Arthur kept our son with him every evening. He taught little Arthur to drink wine and curse. I could not stop this. I did not care how my husband behaved towards me. But I could not let him destroy our son’s life. I had to take little Arthur away. But where could we go? How would we live? I began to make a plan.
My family - my aunt and uncle, and my brother Frederick - did not know the truth about Arthur Huntingdon. They did not know that he was a bad husband and that he drank. I could not tell them the truth. But Rachel knew everything. She was my only friend and she promised to help me.
I needed to earn money. So I decided to paint pictures and sell them. I put my paints and my easel in the library and started work immediately.
One morning, Mr Hargrave came into the library.
‘Your guests haven’t seen much of you, Mrs Huntingdon,’ he said. ‘I guess that you hate us all. I’ll be leaving this week. I don’t know how long the others will stay.
‘Your husband doesn’t respect you,’ Mr Hargrave went on. ‘He wishes that he could get rid of you.’
‘Then he’ll have his wish soon,’ I said quietly.
‘Are you leaving your husband and your home?’ Mr Hargrave asked me quickly. ‘What about your son? Huntingdon won’t let him go.’
‘Arthur won’t know that my son is coming with me,’ I said. ‘I’ve made my plans carefully.’
Mr Hargrave moved closer to me and smiled.
‘Then I must be part of those plans, Mrs Huntingdon!’ he cried. ‘I love you and I’ll take care of you. You can’t live without me!’
Suddenly, Mr Hargrave got down onto his knees and held my hands. I was shocked. ‘Let me go’ I cried.
At that moment, Ralph Hattersley was walking outside in the garden. As he went past the library, he looked through the window. He saw Hargrave - his wife’s brother - kneeling by my feet and holding my hands.
‘Hattersley will tell your husband that he has seen us together,’ Mr Hargrave said happily. ‘No one will respect you now. You must let me help you!’
I pulled my hands away and stepped back. ‘No, Mr Hargrave’ I cried.
‘You’re a good and beautiful woman and I adore you!’ he said. ‘You are mine. Hold me in your arms!’
‘Never’ I cried. I picked up a knife from my paint box and held it in front of me. ‘Keep away, Mr Hargrave! I don’t like you. If my husband was dead, I wouldn’t marry you. Do you understand?’
Walter Hargrave’s face was white with anger.
‘Your husband said that you’re a hard, cold-hearted woman,’ he said. ‘He was right.’
Suddenly, the door opened and my husband ran into the room. Ralph Hattersley was following him.
‘You’re a wicked woman!’ Arthur shouted. ‘You say that Annabella is bad, but you’re worse than she is! You’re having a secret affair with Hargrave. I curse you and all women who tell lies!’
‘I’ve done nothing wrong,’ I cried. I pointed to Walter Hargrave. ‘Tell my husband the truth,’ I said to him. ‘You asked me to go away with you. Did I agree, or not?’
‘You did not,’ he replied.
My husband began to shout and curse. Then he walked out of the library. We followed him into the hallway.
‘You have a good wife, Huntingdon,’ Hattersley said. ‘She’s too good for you.’
I went back into the library and locked the door.
The next day, Mr Hargrave left Grassdale. I have not seen him since, and I thank God.
My husband’s other friends stayed for another three weeks. I painted every day and I kept my son near me always.
10th January 1827
Arthur was in my sitting-room when I was writing this. He was drunk and I thought that he had fallen asleep on the sofa. But suddenly he stood up and took my diary.
‘This looks interesting,’ he said. ‘I’ll read it later.’
As he threw the diary onto my desk, Arthur saw my keys and picked them up.
‘Ah’ he said. ‘Let’s go downstairs to the room that you lock so carefully. Let’s both go to the library, my dear.’
Arthur pulled me down the stairs and into the hallway. He unlocked the library door and went inside.
Immediately, he saw my paints and the easel with a painting on it.
‘Well, it’s an artist’s studio, not a library now,’ he said, with a smile. ‘But not for much longer.’
He threw all my painting things into the fireplace. Soon my pencils, brushes, paints and canvasses were all burning. Then he called for a servant. ‘Take away this easel and the picture on it!’ my husband said. ‘Throw them away. My wife will not paint again.’
Arthur did not know about my finished pictures. I had sold several paintings and I had hidden others in a cupboard.
He laughed. Then he picked up my keys and said, ‘Now I’m going to look in your rooms upstairs.’
He returned half-an-hour later.
‘How angry you look’ he said. ‘Your eyes shine like a cat’s. Here are your keys. I’ve taken the money and jewels from your room. You were going to run away and make money by painting. That will never happen now! You’re my wife. I’ll never let you go.’
Then Arthur walked out of the library. I went back upstairs to my sitting-room. He had forgotten about my diary. I picked it up and took it to my bedroom.
Please, God! Help me! I am a prisoner in this house now.
20th March 1827
It is spring again and Arthur has gone away. He left Grassdale early in February. I have used the time well.
My husband had taught my son to like alcohol. Now when little Arthur drinks wine, I add bitter medicine. This makes him feel ill. Soon, my son will hate all strong drink.
I have made another plan. I will go and live in Wildfell Hall. the house where I was born. When my parents died, my brother Frederick and I went to live with my aunt and uncle in Staningley. Wildfell Hall has been empty for many years and it needs many repairs. I will ask my brother to repair a few rooms and I will live there with little Arthur and Rachel. The house is far away from Grassdale or London. My husband will not find me.
16th April 1827
Frederick came to stay here for two weeks. We enjoyed each other’s company. Little Arthur pleased his uncle too.
‘The boy looks like you, Frederick,’ I said. ‘I’m glad. I don’t want him to look like his father.’
‘Is your husband really so bad?’ Frederick asked.
‘He’s wicked,’ I replied. ‘I must get away. I need your help.’ Frederick listened carefully to my plan. ‘I’ll repair some rooms for you at Wildfell Hall,’ he said. ‘I hope that you don’t leave Grassdale. But if you do, I’ll help you.’
10th October 1827
Arthur returned home about three weeks ago. He has found a governess for little Arthur.
‘You shouldn’t teach children or be near them,’ Arthur said to me. ‘A governess named Miss Myers will be here next week. She’ll teach my son and take care of him.’
When Miss Myers arrived, I did not like her. I am afraid that my husband likes her too much.
‘Miss Myers is a bad woman,’ Rachel told me. ‘She wants to take your place, ma’am.’
‘She can have my husband,’ I replied. ‘I’m leaving here forever.’
‘I’ll go with you, ma’am,’ Rachel said. ‘You and little Arthur need someone to take care of you. I won’t stay in this wicked house when you’ve gone.’
12th October 1827
I have written to Frederick and my aunt. And I have written to Milicent Hattersley and Esther Hargrave. I have told them that I am leaving Grassdale. Only Frederick knows where Rachel, little Arthur and I will be living. With Rachel’s help, everything is ready.
I went downstairs to the dining-room, but I could not eat my dinner. I was thinking about my secret journey. ‘What’s the matter with you now?’ my husband asked, ‘I’m not well,’ I replied. ‘I’m going to go to my room.’
‘Go,’ Arthur said. ‘I can find someone to take your place.’ I tried to sleep, but I could not. I wrote in this diary instead. Little Arthur was asleep when Rachel carried him downstairs. We left the house quietly.
In my new life, I shall be called ‘Mrs Graham’. Graham was my mother’s name before she married my father - Mr Lawrence. I dare not use my own name.
24th October 1827
I am free! The journey here to Wildfell Hall was long and very tiring, but we arrived at last.
Frederick has visited this house several times. But we must be careful. The people here do not know my real story. If anyone asks, we say this: ‘I am Mrs Graham and I’m a widow. Frederick Lawrence is my landlord.’ No one will know that he is my brother.
We have been here for two weeks now. Frederick has bought me everything that I need to start painting again. I must sell some paintings soon. We need the money.
My husband is trying to find me. But he does not want me, he wants my son. Frederick tells me that my husband has written to my aunt and uncle. They may believe his lies, but they cannot help him.
30th October 1827
My neighbors are kind, but they ask too many questions. My past life must remain a secret, or my son will be in danger. I am afraid to leave him alone.
3rd November 1827
I have visited my nearest neighbors - the Markhams of Linden-Car Farm. Mrs Markham is a widow. She has a son named Gilbert and a daughter named Rose. Gilbert Markham looks after the farm. Gilbert is a young man who