سرفصل های مهم
فصل پنجم
توضیح مختصر
در این فصل بازرس با راهنمایی های خانم پادینگتون موفق به شناسایی قاتل تامز میشود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
گوجه ها و سرنخهای دیگر
متاسفانه یادداشت و کمربند آبی دوم، مثل یادداشت و کمربند اول، هیچ اثر انگشتی نداشت.
البته بقایای چند چیز روی کمربند بود. اثرات یک کمی خاک، گیاه و ماسه که با چیزهایی که روی پیراهن دیده میشد همخوانی داشت.
از اونجایی که قربانی، بیرون روی زمین پیدا شده بود، این چیزها دور از انتظار نبود.
دو تار مو روی کمربند پیدا شد اما اونها همون موهای سیاه بلند خود قربانی بودن.
با این حال توجه بازرس به یک نخ کوچیک جلب شد. با خودش سوت زد.
اون آبی تیره و ترکیبی از نخ و پلی استر بود و به احتمال زیاد متعلق به یک تیشرت بود.
نخ های یکسانی روی هر دو پیراهن دیده شده بود. بنابراین فرستنده کمربند بایستی در هر دو صحنه ی جرم حضور می داشت.
هادسون فکر کرد خب این یه شروعه.
اگه ما تیشرتی که با این نخ جور باشه رو پیدا کنیم، ممکنه یک مدرک محکمه پسند داشته باشیم.
ولی اول باید شخصی رو که اون تیشرت آبی رو به تن داشت، پیدا میکرد.
بازرس هادسون تصمیم گرفت که به طور دقیق تر به اون دو مظنون احتمالی ای که تا حالا پیدا کرده بود بپردازه.
هر دوشون یک دونه شاهد داشتند اگر چه شاهد وینفیلد ضعیف و مشکوک بود ولی بازم یک شاهد بود.
ولی هادسون از نظر زمانی تحت فشار بود.
چون کاپیتان جک قبلاً از یک قربانی سوم، اسم برده بود که با رنگها نمیمیره بلکه در حال بدی کشته میشه.
آخه منظورش از این حرف چی بود؟
چرا نوشته بود با رنگ؟ آیا منظورش رنگ لباسهایی بود که اون مجبورشون کرده بود بپوشن؟
با اینکه خانم گراهام فکر میکرد هادسون سلیقه ش در زمینه رنگها خوبه، ولی اون رنگ بژ رو به عنوان یک رنگ واقعی به حساب نمی آورد.
صبح دوشنبه هادسون خواست که افرادش پیشینه او.یو. گری رو بررسی کنن همینطور در مورد پولس وینفیلد.
اگه این درست بود که قاتل همیشه هنگام ماه کامل مرتکب قتل میشد، پس هادسون سه هفته وقت داشت که اونو پیدا کنه.
ولی اون فعلاً تا آخر هفته کار زیادی نمیتونست انجام بده.
نمیدونست که آیا خانم پادینگتون میتونه اون صبحونه خوشمزه ای رو که بیشتر از یک ساعت قبل رهاش کرده بود، گرم کنه.
وقتی به خونه رسید اون گفت: البته که میتونم. بیسکوییت ها رو گرم میکنم و چند تا تخم مرغ تازه رو براتون املت میکنم.
ولی بعدش باید با عجله برم کلاس نقاشی.
بازرس دنبالش به آشپزخونه رفت. هنوز مشغول «رز در جام» هستی؟پرسید. یا اون پروژه رو کنار گذاشتی؟
در حالی که دو تا تخم مرغ رو مخلوط میکرد گفت: رز بیچاره جلوی چشمام مرد.
ولی اون به هر حال برای اولین کارِ طبیعت بیجان، خیلی سخت بود. حالا به جاش چند تا گوجه رو میکشم.
اونا قرمز و گردن و نقاشی کردن ازشون نسبتاً آسونتره. من اسم نقاشی رو میذارم « گوجه ها در پیاله».
خوشمزه به نظر میرسه. بازرس با حالت خشکی گفت.
بررسی سوابق چند روز طول کشید. اولین بخش اطلاعات درباره سابقه او.یو. گری به طور غیر رسمی و از جانب الویرا الیوت اومد.
او.یو. گری، نوه ی جیمز آپدیک موسس کارخانه کشتی سازی آپدیک هست الویرا به هادسون گزارش داد.
اسم کاملش اسکار آپدیک گری هست. چون نام خانوادگی مادرش نام میانی اونه.
این اسم توی محافل خاصی که اون قرار بود تجارت خانواده ی آپدیک رو تحویل بگیره گفته میشد.
ولی اصلاً نتونست از پسش بربیاد. و ظاهراً این موضوع باعث سرخوردگی پدربزرگ و مادرش شد.
مادرش ارزشی برای هنر گری قائل نبود ولی در عوض خیلی به موفقیت شغلی خواهر دوقولوش افتخار میکرد.
گفتید کارخونه کشتی سازی آپدیک؟ هادسون در حالی که از لای دندوناش سوت میکشید گفت:خیلی جالبه .
و شما توی این مدت کوتاه این همه چیز فهمیدین؟
پس کی میخواید به ما تو اداره ی پلیس ملحق شید؟ ما میتونیم از یک هوش تحقیقی مثل شما استفاده کنیم.
الویرا گفت: هرگز! ولی میخندید. صدای خنده شو قبل از اینکه قطع کنه از پشت تلفن شنید.
پس او.یو. گری به یک کارخونه ی کشتی سازی وصله. این میتونست معنی کلمه ی کاپتان باشه؟
ولی نتونست یک کاپتان کشتی بشه و باعث ناامیدی پدر بزرگ و مادرش شد.
آیا کشتن باعث میشد که کمتر احساس ناامیدی کنه؟ مثل یک برنده؟
انگار که با این کار کنترل زندگیشو به دست میگرفت. انگار که همون کاپیتانی میشد که خونوادش ازش خواسته بودند که بشه.
جیمز هادسون باید منتظر نتیجه دو تا بررسی سوابق می موند.
دو ویژگی شخصیتی ای که اون رو چنین عضو باارزشی در اداره پلیس کرده بود، دقت نظرش و همچنین بی تابیش برای رسیدن به نتیجه بود.
اصلاً دوست نداشت بشینه و منتظر بمونه.
پس تصمیم گرفت بیشتر درباره گذشته ی قربانی اول بدونه.
گذشته از این آیا میتونست هیچ رابطه ای بین دو قربانی وجود داشته باشه؟
به دوست و همکار سابق ملیندا جردن زنگ زد. سوالات زیادی در مورد عادات، علایق و فعالیت های ملیندا پرسید.
اون سینما، موسیقی و مطالعه کتاب رو دوست داشت.
سفر کردن رو دوست داشت. بیشتر دوست داشت برای تعطیلات تابستون به ایتالیا و اسپانیا سفر کنه.
از پختن پاستا و رقص سالسا- یک رقص مکزیکی- لذت میبرد. واقعاً هیچ چیز غیر عادی ای وجود نداشت. ولی بعدش طلا رو استخراج کرد..
حدود شش سال قبل ملانی جردن توی یک کارخونه ی آبجو سازی کوچیک در جنوب لندن کار میکرد که اسمش کارخونه آبجوی کم رنگ بود.
اون مسئول سفارشهای مشتری ها بود.
وقتی یک شرکت بزرگتر یک شغل با حقوق بالاتر به عنوان منشی بهش پیشنهاد داد اون کارش رو ترک کرد.
ولی به مدت دو سال، ملانی همه سفارش ها از جمله سفارشهای کافه «شیرپیر» رو اداره کرده بود.
وقتی عکس های ملانی جردن به پولس وینفیلد نشون داده شد، اون انکار کرد که اونو شناخته.
چندین و چند بار گفت که همیشه تلفنی بشکه های آب جو رو سفارش میداد.
ولی خدمتکار نیوکاسلیش یه داستان دیگه گفت: حقیقت نداره! ولی بازرس، بهش نگید که من اینها رو گفتم.
من به مدت ده سال اینجا کار کرده م. مدت زیادیه اگه از من بپرسید.
پولس قبلنا خودش شخصاً همه جا میرفت. الان تنبل شده ولی چند سال پیش به تماس تلفنی اعتقادی نداشت.
همیشه میگفت: اگه به طور مستقیم با مردم معامله کنم، بیشرین نتیجه رو میگیرم.
همکار سابق ملانی چیزایی رو که خدمتکار گفته بود تایید کرد.
وینفیلد قبلنا عادت داشت که به دفترشون بیاد و کمی با همه، مخصوصاً خانمها گپ بزنه و پنج، شش بشکه آبجو شفارش بده.
اون چقدر ملانی جردن رو میشناخت؟بازرس هادسون از یکی از کارکنان که میزش درست روبروی میز ملانی بود پرسید.
اون شونه بالا انداخت. و گفت: من نمیتونم در این مورد چیزی بگم. منظورم اینه که من و ملانی دوست نزدیک یا چیزی مثل این نبودیم.
وقتی پولس می اومد اینجا، با من صحبت میکرد ولی با اون گرم میگرفت و شوخی میکرد.
اون همیشه از پیراهنش یا موهاش یا طرز خندیدنش تعریف وتمجید میکرد. ولی من نمیدونم که آیا اونها تا حالا با هم بیرون رفته ن یا نه.
بررسی پیشینه وینفلید نشون داد که اون به مدت دوازده سال متاهل بوده.
پس در زمانی که ملانی جردن برای کارخونه آبجوی کم رنگ کار میکرده هم متاهل بوده.
ولی بازرس بیشتر علاقه مند به یک چیز جزئی دیگه در گذشته ی صاحب کافه بود.
وینفیلد قبل از باز کردن کافه، چندین شغل مختلف داشته که یکیشون آشپزی یک کشتی بود.
اوه اوه پس اون یک دریانورد بوده هادسون در حالی که از بین دندوناش سوت میزد زیر لب گفت
پولس این موضوع خیلی برات خوب نیست. گذشته از اینها، آیا تو میتونی همون کاپیتان ما باشی؟
اما پیشینه او.یو. گری فقط نشون داد که اون دائماً از دوره های افسردگی رنج می برده.
چند بار پیش اومده که اون چنان افسرده شده که مجبور شده برای چند هفته بستری بشه.
هادسون فکر کرد جالبه! مردی که اونقدر آروم و آسونگیر به نظر میرسید، میتونست یک شخصیت دیگه رو پشت ظاهر دوستانه ش پنهان کنه؟
کسی که میتونست بهتر از همه به این سوال جواب بده دوشیزه پادینگتون بود . هیچی رو نمیتونی ازش مخفی کنی!
تصمیم گرفت که به همین زودی اونو به بوتیک گری ببره تا نقاشی های او.یو.گری رو ببینه.
ولی تا به حال افسردگی از آدمها یه قاتل نساخته و حالا پولس وینفیلد مظنون شماره یک در لیست بازرس شد.
تو این مورد، یک رابطه قبلی با یک کشتی وجود داشت و اینکه اون در مورد این واقعیت که شخصاً اولین قربانی رو میشناخت، دروغ گفته بود.
وقتی صاحب کافه شیر پیر با اظهارات همکار سابق ملانی روبرو شد سرفرود آورد و اعتراف کرد.
اقرار کرد که بله بله من میشناختمش. اون چند سال پیش توی کارخونه ی آبجو سازی کار میکرد.
ولی این موضوع به این معنی نیست که من کشتمش، مگه نه بازرس؟
چرا به من دروغ گفتید؟هادسون پرسید. حالا وضعیتتون بدتر هم شد.
وینفیلد نگاهش رو به جای دیگه ای برگردوند و گفت نمیدونم. من تو روزنامه ها در مورد قاتل ملانی خوندم و شوکه شدم.
بعد چهار هفته بعدش هم خدمتکار خودم خفه شد، همونطور که ملانی مرده بود.
این یک اتفاقه ولی باعث میشه این طور به نظر برسه که من هردوشون رو کشتم!
وینفیلد برای شبی که ملانی جردن کشه شده بود، همون شاهد رو ارائه داد، گفت که با همسرش توی خونه بوده.
و البته همسرش هم شاهدش رو تایید کرد. حکم تفتیش خونه ی وینفیلد هم اصلاً موضوع رو روشن نکرد.
نه تیشرت آبی تیره ای پیدا شد که شاید با اون پرزِ روی لباسهای قربانی ها مطابق بود
نه هیچ رسیدی از فروشگاه گری برای خرید لباس اونجا بود.
اینها میتونستن یک حادثه اتفاقی باشن که وینفیلد هر دو زن رو شخصاً میشناخت و اینکه اون در گذشته یک دریانورد بوده.
مشکوک به نظر میرسید ولی برای متهم کردن اون به قتل، کافی نبود.
تنها چیزی که هادسون تونست به پولس وینفیلد بگه این بود که شهر لندن رو ترک نکنه.
و منتظر قتل بعدی بمونه.
دوشیزه پادینگتون از این ایده خوشش اومد که به عنوان پلیس روانپزشک کار کنه حتا اگه فقط برای یک روز بود.
ولی البته من با شما میام اونجا و یک نگاهی به نقاشی ها میندازم. گفت.
توی بالکن نشسته بود و وسایل نقاشیش همه جا پخش و پلا بودن. بذارید اول اینجا رو جمع و جور کنم.
به مدت پنج دقیقه مشغول جمع و جور کردن و کنار گذاشتن نقاشی ها و قلم موهاش بود.
وقتی یک بوم سفیدی که چیزی به جز دو تا نقطه قرمز روش بود رو برداشت، بازرس با تعجب پرسید: این دو تا نقطه ی قرمز همون «گوجه ها در پیاله» است؟
خب من هنوز تمومش نکردم. و با لحن کمی آزرده ای اضافه کرد: من تازه اولین کار طبیعت بیجانم رو شروع کردم.
و در ضمن اونا قرمز نیستن. اسم این رنگ شنگرف هست.
جیمز هادسون با دستپاچگی گفت: قشنگ به نظر میرسن. رنگ خیلی قشنگی دارن. واقعاً خیلی آبدار به نظر میرسن.
اینطور فکر میکنید؟خدمتکار با خوشحالی پرسید. من اونا رو توی یک کاسه ی لاجوردی میذارم. ولی خب عامه مردم بهش میگن آبی.
لاجوردی؟ مثل اقیانوس میمونه هادسون گفت.
مثل اقیانوسه. یک جور آبی درخشانه. ببینید این همون کاسه اییه که میخوام بکشمش.
وقتی خانم پادینگتون براش یک کاسه آورد که همون رنگ آبی ای بود که قربانی دوم پوشیده بود، یک چیزی توی ذهنش جرقه زد.
شما نقاشهای حرفه ای چه اسمهای دیگه ای برای رنگها دارید؟ اون میخواست که بدونه.
خب بژ، همون رنگ اُخرایی هستش..
هادسون فکر کرد: خدای من. او.مخفف اخرایی و همچنین اسکار هست. یو مخفف لاجوردی و همینطور آپدیک هست. و حال بد هم سمبل گری هست.
رنگهایی که قربانی ها پوشیده بودن، نماد حروف اول اسم قاتل هستن.
و اون قصد داره که سومین زن رو هم بکشه. هادسون فکر کرد شرط میبندم که سومی یک پیراهن خاکستری میپوشه و به سرعت به سمت تلقن شتافت.
گری به قدر کافی بازی شیطانیشو با اداره ی پلیس ادامه داده.
اون با خودش میخندید که به قربانیانش رنگهایی میپوشوند که هجی شده ی اسم خودش و همچنین حال روحیش بودن.
حال خاکستری کنایه از افسردگیش بود.
اون که به جای کاپتان شدن، نقاش شده بود، میخواست که با کشتن اون سه تا زن به عنوان یک کار هنری، جاودانه بشه.
بله این ممکنه. وقتی هادسون نظریه ش رو در مورد انگیزه قاتل به خانم پادینگتون گفت، اون تایید کرد و گفت
قبلش هم تلفنی دستور داده بود که آپارتمان گری برای یک چیزای خاصی تفتیش بشه.
اگه اون احساس بازنده بودن میکنه اونو با انجام دادن کاری جبران میکنه که همه دنیا متوجهش بشن.
ولی بازرس قبلش کلیدهای ماشینش رو برداشته بود که سریع به دفترش بره.
در آپارتمان او.یو.گری فقط خودِ گری رو پیدا نکردن، بلکه یک تکه پارچه ی مخصوص نقاشها که قبلاً یک تیشرت آبی تیره بود، پیدا کردن.
یک ضبط صوت با صدای خودش که یک موزیک پاپ رو خونده بود و یک مانکن که یک کلاه گیس با موهای کوتاهِ تیره پوشیده بود.
از پشت پرده های سفید، شبیه خود هنرمند بود که پشت صندلی نشسته بود و نقاشی میکرد.
وقتی پرسیدن خواهرش اقرار کرد که برادرش توی بهار وقتی که اون آنفلوانزا گرفته بود، به مدت دو روز فروشگاه رو اداره کرده بود.
این مربوط به همون وقتی بود که سه تا پیراهن رو برداشته بود و هزینه ی نهاییشون رو حساب کرده بود و پول اونها رو توی صندوق گذاشته بود.
وقتی اون روز عصر، هادسون به الویرا الیوت زنگ زد که این خبر خوب رو بهش بگه، اون شوکه شد.
او.یو.گری همون قاتل تامزه؟؟؟ من که نمیتونم باورکنم! یک قاتل؟چرا اون باید بره و زنها رو بکشه؟ چرا؟
سری جدید نقاشی های سه گانه ش به نام «آهنگ مهتاب» به قیمت بالا توسط موزه ی نیویورک خریداری شده.
«آهنگ مهتاب»؟بازرس پرسید.
بله سه تا نقاشی هستن توی بوتیک گری. اون این عنوان رو بهشون داده. چرا می پرسید؟ اون میخواست بدونه.
حالا میتونست بهش بگه. چون گری، اون دو زن رو وقتی که ماه کامل بوده کشته.
و خبر یک قتل سومی رو هم داده که به احتمال زیاد برای شب بعدی ای که ماه کامل باشه براش برنامه ریخته.
لرزش الویرا تقریباً قابل شنیدن بود.
گفت پس فکر نکنم حالا من اون پیرهن هلویی رنگ رو بخرم. بدشگون به نظر میرسه.
گفت بله و گلوش رو صاف کرد. هادسون به ناچار قبول کرد.
گرچه خیلی حیف شد. من میدونم شما خیلی با اون لباس جذاب میشدید. ولی شما همیشه جذابید، به هر شکلی.
با ملاحت با اون صدای اغواگرش گفت: خیلی ممنون جیمز.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Tomatoes and Other Clues
Unfortunately, like the first note and belt, the second note and the blue belt offered no fingerprints.
Of course there was plenty of trace evidence on the belt. tiny bits of dirt, plants and sand, traces that matched those found on the dress.
This was to be expected, since the victim had been found outside on the ground.
Two single hairs were found on the belt, but they only matched the victim’s own long dark hair.
The inspector was interested in a tiny fibre, however. He whistled to himself.
It was a dark blue cotton-polyester blend and most likely came from a T-shirt.
Identical fibres had been found on both dresses. So the sender of the belt had to have been at both crime scenes.
Well, that’s a start, he thought.
If we find the T-shirt that matches that fibre, then we may have a piece of evidence that will hold up in court.
But first he had to find the person who had been wearing that blue T-shirt.
Inspector Hudson decided to take a closer look at the only two possible suspects he had so far.
Both had an alibi, even though Wynfield’s was shaky, yet it still was an alibi.
But Hudson was pressed for time
because “Jack the Skipper” had already mentioned a third victim who “won’t die in colour - but rather in a bad mood”.
What on earth did he mean by that?
And why did he write “in colour”? Did he mean the colour of the dresses he had made them wear?
Even though Mrs Graham thought Hudson to have an eye for colours, he did not think of beige as being a real colour.
Monday morning Hudson would have his men check into O.U. Gray’s background, and into Paul Wynfield’s as well.
If it was true that the murderer always struck during full moon, then James Hudson had three more weeks to find him.
But for now there wasn’t much he could do over the weekend.
He wondered if Miss Paddington could warm up that delicious breakfast he had abandoned over an hour ago.
“Of course I can,” she said when he got home. “I’ll warm up the biscuits and scramble some fresh eggs for you.
But then I’ll have to hurry off to my painting class.”
The inspector followed her into the kitchen.”Still the ‘Rose in Glass’?” he asked. “Or did you have to bury that project?”
Scrambling up two eggs, she said, “The poor rose died on me.
But it was too difficult for a first still life, anyhow. Now I’m painting tomatoes instead.
They’re red and round and rather easy to paint. I’ll call the painting ‘Tomatoes in Bowl’”
“Sounds tasty.” the inspector commented dryly.
The background checks took several days. The first piece of infor-mation about O.U. Gray’s background came unofficially and from Elvira Elliot.
“O.U. Gray is the grandson of James Updike, the founder of the Updike Shipyard,” she reported to Hudson.
“His full name is Oscar Updike Gray. That’s because his mother’s last name is his middle name.
It is said in certain circles that he was supposed to take over the Updike family business,
but that he just couldn’t manage that. Apparently that was a great disappointment to his grandfather and his mother.
His mother doesn’t think much of his art, but she is very proud of his twin sister’s successful business.”
“The Updike Shipyard, you said? That’s very interesting,” Hudson said, whistling through his teeth.
“And you found out all that in such short time?
So when are you going to join us here at the Yard? We could use an investigative talent like yours!”
“Never,” Elvira answered. But she was smiling. He could hear her smile on the telephone right before she rang off.
So O.U. Gray was connected to a shipyard. Could that be the meaning of “Skipper”?
But he had not become a skipper - to the great disappointment of his grandfather and his mother.
Did killing make him feel like less of a disappointment? Like a winner?
As if he was in control of his life? As if he was the skipper his family had wanted him to become?
James Hudson had to wait on the results of the two background checks.
Two of his character features that made him such a valuable member of Scotland Yard were his thoroughness and his impatience.
He simply did not like to sit and wait.
So he decided to find out more about the first victim’s past.
Could there be any connection between the two victims after all?
He rang up Melinda Jordan’s former colleagues and friends. He asked a lot of questions about her habits, interests and activities.
She had liked the cinema, musicals and reading books.
She had loved to travel. mostly to Italy and Spain for her summer holidays.
She had enjoyed cooking pasta and dancing salsa. Really nothing out of the ordinary. But then he struck gold.
About six years ago Melanie Jordan had worked at the “Pale Ale Brewery”, a small brewery in the South of London.
She had been in charge of the customers’ orders.
She had quit that job when a larger firm had made her a better-paying job offer as a secretary.
But for two years Melanie had handled all orders - including those of the “Old Lion’s Pub”.
When Paul Wynfield was shown photos of Melanie Jordan, he denied having known her.
He said over and over again that he always ordered his barrels of “Pale Ale” over the telephone.
But his waitress from Newcastle told a different story. “That’s not true, but don’t tell him I said so, Inspector.
I’ve been working here for ten years. too long, if you ask me.
And Paul used to go everywhere in person. Now he’s getting lazy, but a few years ago he didn’t believe in making phone calls.
‘I get the best results if I deal with people directly,’ he would always say.”
Melanie’s former colleagues confirmed what the waitress had said.
It used to be Wynfield’s habit to come into their office, chat a little with everyone - specially the ladies - and order five or six barrels of ale.
“How well did he know Melanie Jordan?” Inspector Hudson asked the clerk who had had her desk right across from Melanie’s desk.
The woman shrugged. “I couldn’t tell you that,” she said. “I mean Melanie and I weren’t close friends or anything like that.
When Paul came over, he talked to me and flirted with her.
He always paid her a compliment on her dress or her hair or the way she smiled. But I don’t know if they ever went out on a date.”
The background check on Wynfield revealed that he had been married for twelve years.
So he had already been married at the time Melanie Jordan had been working for “Pale Ale”.
But the inspector was more interested in another detail about the pub owner’s past:
Before Wynfield had opened his pub, he had had several different jobs, including working as a cook on a ship.
“Uh oh - so he was a sailor,” Hudson murmured, whistling through his teeth.
“It doesn’t look too good for you, Paul. Could you be our ‘Skipper’ after all?”
O.U. Gray’s past, however, only revealed that he was regularly suffering from bouts of depression.
There had been a few times when he had got so depressed that he had had to be hospitalized for a few weeks.
Funny - the man seemed so relaxed and easygoing, Hudson thought. could he be hiding a different personality behind his friendly exterior?
The person who could answer that question best was Miss Paddington. You could not hide anything from her.
He decided to take her to “Gray’s Boutique” soon to have a look at O.U.G’s paintings.
But a depression does not make a murderer yet, and Paul Wynfield had just become Suspect Number One on the inspector’s list.
Here was a former connection to a ship, and he had lied about the fact that he had personally known the first victim.
When the owner of the “Old Lion’s Pub” was confronted with the statements made by Melanie’s former colleague he broke down and confessed.
“Yes, yes, I did know her,” he confessed. “She used to work at the brewery some years ago.
But that doesn’t mean that I killed her, does it, Inspector?”
“Then why did you lie to me?” Hudson asked. “Now things look even worse for you.”
Wynfield averted his eyes “I don’t know. I read about Melanie’s murder in the papers and was shocked.
Then - four weeks later - my own waitress is strangled the same way Melanie was.
It’s a coincidence, but it makes me look as if I killed them both.”
Wynfield gave the same alibi for the night Melanie Jordan was killed - that he had been home with his wife.
Of course she confirmed his alibi again. A search warrant of Wynfield’s home did not shed any new light on the matter.
No dark blue T-shirt was found that might have matched the fibres on the victims’ clothes.
No receipts from “Gray’s” for any dresses bought there.
It could be a mere coincidence that Wynfield had known both women personally and that he had been a sailor in the past.
It looked suspicious but it was not enough to charge him with murder.
All Hudson could do was tell Paul Wynfield not to leave the City of London.
And wait for the next murder to happen.
Miss Paddington liked the idea of being hired as a police psychologist - even if it was just for a day.
“But of course I’ll go there with you and take a look at the paintings,
” she declared. She was sitting on the terrace; her painting utensils were scattered everywhere. “Let me just clean up here first.”
For the next five minutes she was busy putting away her paints and brushes.
When she picked up a white canvas with nothing but two red dots on it, the inspector asked curiously, “Are those two red dots the ‘Tomatoes in Bowl’?’’
“Well, I’m not finished yet. I just started on my first still life”, she said a bit offended, adding,
“and anyhow - they are not red. That colour is called ‘vermilion’.”
“They look nice,” James Hudson said hastily. “They have a very pretty colour. Actually they look very juicy.”
“You think so?” the housekeeper asked happily. “I’ll put them into an ultramarine bowl. That’s ‘blue’ for laymen.”
“Ultramarine? It sounds like the ocean,” Hudson commented.
“It is like the ocean. it is a brilliant sea blue. Look, this is the bowl I will paint.
” When Miss Paddington brought him a bowl as blue as the dress the second victim had worn, something clicked in Hudson’s mind.
“What other names do you professional painters have for colours?” he wanted to know.
“Well, beige is ‘ochre’”
Oh my God, Hudson thought. “O” for ochre and for Oscar. “U” for ultramarine and Updike. and the “bad mood” for - for Gray!
O.U.Gray.The colours the victims wore stood for the murderer’s initials!
And he is planning to kill a third woman. I bet she would have worn a grey dress, Hudson thought, rushing to the phone.
O.U.Gray had played his evil game with Scotland Yard long enough.
He had been laughing to himself, dressing his victims in colours that for him, the artist, spelled out his name and his mood:
a grey mood was a bout of depression.
He who had become a painter instead of a “skipper” wanted to become immortal by killing three women as an “act of art”.
“Yes, that is likely.” Miss Paddington nodded when Hudson told her his theory of the murderer’s motive,
after he had telephonically ordered that Gray’s flat be searched for certain items.
“If he feels like a failure, he will compensate for that by doing something the world will really notice.”
But the inspector had already grabbed his car keys to rush to his office.
In O.U.Gray’s flat the officers found not only Gray himself, but also a painter’s rag which used to be a dark blue T-shirt,
a tape recorder with his voice singing a pop song and a dummy, wearing a wig with short dark hair.
Through the white curtains it looked like the artist himself was sitting on a chair, painting.
When asked, his sister admitted that her brother had managed the shop for two days in spring, while she had been ill with the flu.
That was when he had taken three dresses and rang up the bill, putting the correct amount of money into the cash register.
When Hudson called Elvira Elliot that evening to tell her the good news, she was shocked.
“O.U.Gray is the Thames Murderer? I can’t believe it! A murderer? Why would he go round and kill women?
Why? his new series of three paintings, the ‘Moonshine Serenade’, was just bought for a lot of money by a New York gallery!”
“The ‘Moonshine Serenade’?” the inspector asked.
“Yes, the three pictures at ‘Gray’s Boutique’. That’s the title he gave them. Why do you ask?” Elvira wanted to know.
Now he could tell her. “Because he killed the two women during a full moon.
And he announced a third murder - he most likely planned it for the night of the next full moon.”
Elvira’s shiver was almost audible.
“Now I don’t think I will buy that peachy dress after all,” she said. “It would seem like a bad omen.”
Hudson had to agree. “Yes,” he said and cleared his throat.
“It’s a shame, though. I know you would have looked lovely in that dress. but then you always do, anyway.”
“Thank you, James,” she said gracefully in that sultry voice of hers.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.