فردا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: به باد رفته دو / فصل 14

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فردا

توضیح مختصر

رت اسکارلت رو ترک میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

فردا

خونه! جایی بود که اسکارلت می‌خواست باشه. خونه با رت! رت، با بازوهای محکمش برای در آغوش گرفتنش. رت، که دوستش داشت! ملانی این رو می‌دونست و با آخرین نفسش گفته بود: “باهاش مهربون باش.”

اسکارلت فکر کرد: “من دوستش دارم. نمی‌دونم از کِی دوستش داشتم، اما این حقیقت داره. رت تمام مدت من رو دوست داشت و من خیلی باهاش بدجنس بودم. اما بهش میگم احمق بودم و اون درک می‌کنه، همیشه درک کرده.”

رت رو در اتاق غذاخوری خونه پیدا کرد.

“خانم ملانی مُرد؟” رت پرسید.

اسکارلت با سرش تأیید کرد و یک‌مرتبه ترسید که شاید خیلی دیر شده باشه.

رت گفت: “اون تنها شخص کاملاً مهربانی بود که می‌شناختم. یک خانم خیلی خوب.” بعد صداش تغییر کرد. “پس، برای شما خوب شد، نه؟”

“آه، چطور میتونی این حرف رو بزنی! اسکارلت درحالیکه اشک در چشمانش جاری شد، فریاد زد. می‌دونی چطور دوستش داشتم! و آخرین حرف‌هاش درباره‌ی تو بود.”

رت نگاهش کرد. “چی گفت؟”

“آه، حالا نه، رت.”

رت گفت: “بهم بگو.” صداش خونسرد بود اما دستی که روی مچ اسکارلت گذاشت، مچش رو به درد آورد.

اسکارلت بهش گفت: “ گفت: “با کاپیتان باتلر مهربون باش، خیلی دوستت داره.”

رت به اسکارلت خیره شد و مچ دستش رو انداخت. ناگهان به طرف پنجره رفت. “فقط همین رو گفت؟”

“گفت - اشلی - از من خواست از اشلی مراقبت کنم.”

رت لحظه‌ای سکوت کرد و بعد آرام خندید. گفت: “برات چه خوب شد. خانم ملانی مرده و می‌تونی من رو ترک کنی و بری پیش اشلی، و همه‌ی رویاهات تحقق پیدا کنه.”

“ترکت کنم؟” اسکارلت فریاد زد. “نه! نه!” به طرفش دوید و بازوش رو گرفت. “آه، اشتباه می‌کنی! من نمی‌خوام ترکت کنم، من -“ حرفش رو قطع کرد و قادر به پیدا کردن کلمات مناسب نبود.

رت گفت: “خسته‌ای. بهتره بری به رختخواب.”

“اما باید بهت بگم!” اسکارلت داد زد.

رت به سختی گفت: “اسکارلت، نمی‌خوام بشنوم.”

“اما نمی‌دونی چی میخوام بگم!”

رت گفت: “عزیزم، به وضوح روی صورتت نوشته شده. چیزی باعث شد بفهمی آقای ویلکس بدبخت رو دوست نداری. و همین چیز باعث شد که ناگهان جذاب‌تر به نظر بیام.” سرش رو تکون داد. “اما حرف زدن در موردش بی فایده است.”

“اما، رت!” اسکارلت گفت. “آه، خیلی دوستت دارم! احمق بودم که نمی‌دونستم! رت، باید حرفم رو باور کنی!”

رت گفت: “آه، حرفت رو باور می‌کنم. و هیچ وقت فهمیدی به اندازه‌ای که یک مرد میتونه یک زن رو دوست داشته باشه، دوستت داشتم؟ اما نمی‌تونستم بهت بگم. تو نسبت به کسانی که دوستت دارن خیلی بی‌رحمی، اسکارلت. می‌دونستم وقتی با من ازدواج کردی دوستم نداشتی، اما احمق بودم و فکر می‌کردم می‌تونم کاری کنم بهم اهمیت بدی. می‌خواستم خوشبختت کنم - جوری رو که بانی رو کردم. اما همیشه اشلی وجود داشت. هر شب سر میز روبروت می‌نشستم و می‌دونستم آرزو می‌کنی کاش اشلی جای من نشسته بود. اما بعد بانی اومد، و اون شبیه تو بود - شجاع و زیبا و پر از زندگی - و عشقی که تو نخواستی رو به اون دادم. اما وقتی مرد. همه چیز رو برد.”

“رت، می‌تونه بچه‌های دیگه‌ای باشه-“

رت گفت: “متشکرم، نه.”

‘اما رت-“

رت گفت: “من میرم. به اندازه کافی برمی‌گردم تا جلوی مردم رو بگیرم و نگن شوهرت ترکت کرده، اگر این مسئله باعث نگرانیت میشه، اما میرم.”

“بذار باهات بیام!”

رت گفت: “نه.”

“کجا - کجا میری؟” اسکارلت گفت.

“شاید به انگلیس - یا پاریس.”

“اما، اگه تو بری - من چیکار میکنم؟” اسکارلت فریاد زد.

رت به اسکارلت نگاه کرد و در چشمانش ترحم وجود داشت. آهسته گفت: ‘عزیزم، برام مهم نیست چیکار میکنی.’

اسکارلت بیرون رفتن رت رو از اتاق تماشا کرد و می‌دونست آخرین چیزی در دنیاست که براش مهمه. اون هیچ وقت نه اون و نه اشلی، دو مردی که دوست داشت رو درک نکرده بود و حالا هر دو را از دست داده بود.

با خودش گفت: “حالا به این فکر نمیکنم. اگه حالا بهش فکر کنم دیوانه میشم.”

سعی کرد راهی برای متوقف کردن درد پیدا کنه.

“فردا میرم خونه به تارا!” فکر کرد. ‘آره!’

تارا! می‌تونست خونه‌ی سفید رو ببینه که از میان برگ‌های قرمز پاییزی منتظره بهش خوشامد بگه. می‌تونست خاک سرخ مزارع و زیبایی تاریک درختان روی تپه‌ها رو ببینه.

و مامی اونجا بود! ناگهان، مامی رو خواست همونطور که وقتی بچه بود می‌خواست.

اسکارلت چونه‌اش رو بلند کرد. می‌تونست رت رو پس بگیره. هیچ مردی نبود که اگر واقعاً می‌خواست نتونه به دستش بیاره.

با خودش گفت: “فردا در تارا بهش فکر میکنم. چون فردا یه روز دیگه است.”

متن انگلیسی فصل

Chapter fourteen

Tomorrow

Home! That was where she wanted to be. Home with Rhett! Rhett, with his strong arms to hold her. Rhett, who loved her! Melanie had known this, and with her last breath had said: ‘Be kind to him.’

‘I love him,’ Scarlett thought. ‘I don’t know how long I’ve loved him, but it’s true. Rhett’s loved me all the time, and I’ve been so nasty to him. But I’ll tell him I’ve been a fool and he’ll understand, he always has.’

She found him in the dining-room at home.

‘Is Miss Melanie dead?’ he asked.

Scarlett nodded, suddenly afraid that it may be too late.

‘She was the only completely kind person I ever knew,’ he said. ‘A very great lady.’ Then his voice changed. ‘So that makes it nice for you, doesn’t it?’

‘Oh, how can you say that!’ cried Scarlett, tears coming into her eyes. ‘You know how I loved her! And her last words were about you.’

He looked at her. ‘What did she say?’

‘Oh, not now, Rhett.’

‘Tell me,’ he said. His voice was cool but the hand he put on her wrist hurt.

‘She said - “Be kind to Captain Butler, he loves you so much,”’ Scarlett told him.

He stared at her and dropped her wrist. Suddenly he walked across to the window. ‘Is that all she said?’

‘She said - Ashley - she asked me to look after Ashley.’

He was silent for a moment and then he laughed softly. ‘How nice for you,’ he said. ‘Miss Melanie is dead and you can leave me and go to Ashley, and all your dreams can come true.’

‘Leave you?’ she cried. ‘No! No!’ She ran to him and held his arm. ‘Oh, you’re wrong! I don’t want to leave you, I-‘ She stopped, unable to find the right words.

‘You’re tired,’ he said. ‘You’d better go to bed.’

‘But I must tell you!’ she cried.

‘Scarlett,’ he said heavily, ‘I don’t want to hear.’

‘But you don’t know what I am going to say!’

‘My dear, it’s written plainly on your face,’ he said. ‘Something made you realize that you don’t love the unfortunate Mr Wilkes after all. And that same something made me seem more attractive suddenly.’ He shook his head. ‘But it’s useless to talk about it.’

‘But, Rhett!’ she said. ‘Oh, I love you so much! I was a fool not to know it! Rhett, you must believe me!’

‘Oh, I believe you,’ he said. ‘And did you ever know that I loved you as much as a man can love a woman? But I couldn’t let you know it. You’re so cruel to those who love you, Scarlett. I knew you didn’t love me when you married me, but I was a fool and thought I could make you care. I wanted to make you happy - the way I made Bonnie happy. But there was always Ashley. Every night I sat across the table from you, and knew that you were wishing Ashley was sitting in my place. But then Bonnie came, and she was like you - brave and pretty and full of life - and I gave her the love that you didn’t want. But when she died… she took everything.’

‘Rhett, there can be other babies-‘

‘Thank you, no,’ he said.

‘But Rhett-‘

‘I’m going away,’ he said. ‘I’ll come back often enough to stop people saying that your husband has left you, if that worries you, but I’m going away.’

‘Let me come with you!’

‘No,’ he said.

‘Where - where will you go?’ she said.

‘Perhaps to England - or Paris.’

‘But, if you go - what will I do?’ she cried.

He looked at her, and there was pity in his eyes. ‘My dear,’ he said, softly, ‘I don’t care what you do.’

She watched him go out of the room and knew that he was the last thing in her world that mattered. She had never understood either him or Ashley, the two men she had loved, and now she had lost them both.

‘I won’t think of it now,’ she told herself. ‘I’ll go crazy if I think of it now.’

She tried to find some way of stopping the pain.

‘I’ll - I’ll go home to Tara tomorrow!’ she thought. ‘Yes!’

Tara! She could see the white house, waiting to welcome her through the red autumn leaves. She could see the red earth of the fields and the dark beauty of the trees on the hills.

And Mammy would be there! Suddenly, she wanted Mammy the way she had wanted her when she was a little girl.

Scarlett lifted her chin. She could get Rhett back. There was no man she couldn’t get if she really wanted him.

‘I’ll think of it tomorrow, at Tara,’ she told herself. ‘Because tomorrow is another day.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.