سرفصل های مهم
سیلاس مارنر، گذشته و حال
توضیح مختصر
سیلاس مانر بافندهای است که تنها و بدون دوست در روستایی زندگی و کار میکند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱
سیلاس مارنر، گذشته و حال
در سالهای ابتدایی قرن نوزدهم، مردان کوچک کمی عجیب و غریب اغلب در جادههای کشور دیده میشدند که معمولاً کیسهای سنگین بر دوش داشتند. آنها بافندهی پارچهی کتان بودند و پارچههای کتانی که بافته بودند را برای زنان روستاها میبردند. اینها برخلاف مردم قوی و سالم ییلاقات، کوچک و لاغر بودند، با چهرههای سفید خسته، کمر خمیده و شانههای گرد. آنها اغلب نزدیکبین هم بودند، زیرا مجبور بودند خیلی دقیق به کار خود نگاه کنند. از نظر روستاییان، بافندگان تقریباً خارجی و کاملاً ترسناک به نظر میرسیدند. از کجا میآمدند؟ شیطان آنها را فرستاده بود؟ پدر و مادر آنها چه کسانی بودند؟ چطور میتوانستی به شخصی که پدر و مادرش را نمیشناسی اعتماد کنی؟
مردم ییلاقات در گذشته به همه غریبهها و مسافران بسیار مشکوک بودند. آنها همچنین به افراد باهوش هم مشکوک بودند، افرادی که میتوانستند کارهایی کنند که آنها انجامش را یاد نگرفته بودند.
به همین دلیل پارچه بافانی که اغلب از شهرها برای زندگی و کار به این ییلاقات نقل مکان میکردند، توسط همسایگان خود در تمام طول عمرشان غریبه قلمداد میشدند و در نتیجه گاهی بسیار تنها بودند.
سیلاس مارنر یکی از این بافندگان بود. او در یک کلبه کوچک در حوالی روستای رالوئه زندگی میکرد. هر روز سر دستگاه بافندگیاش در کلبه کار میکرد. پسران کوچک رالوئه قبلاً صدای دستگاه بافندگی را نشنیده بودند و گاهی اوقات به خانه او میدویدند تا سریع از پنجره داخل را نگاه کنند. اگر سیلاس متوجه آنها میشد، چشمان نزدیکبینش را از دستگاه بافندگی بلند میکرد تا به پسران خیره شود. چیز وحشتناکی در نگاه خیره او وجود داشت که باعث میشد پسران یکباره و از ترس جیغزنان فرار کنند. اهالی روستا معتقد بودند که سیلاس تقریباً قدرت شیطانی دارد و اگر بخواهد میتواند از آن برای صدمه زدن به آنها استفاده کند و همهی آنها از او میترسیدند. رالوئه دهکدهای با ظاهری مهم و دارای یک کلیسایی قدیمی زیبا و تعدادی مزارع بزرگ بود اما حداقل یک ساعت با دیگر روستاها فاصله داشت و تعداد بسیار کمی غریبه از آن دیدن میکردند، که این دلیل عقب مانده بودن افکار اهالی روستا را توضیح میدهد.
سیلاس مارنر برای اولین بار پانزده سال قبل، در جوانی به رالوئه آمده بود. او و شیوه زندگی او برای اهالی روستا بسیار عجیب به نظر میرسید. او ساعتهای طولانی در بافندگی خود کار میکرد، و هیچ دوست و مهمانی از روستا یا هر جای دیگر نداشت. او هرگز با همسایگانش صحبت نمیکرد مگر اینکه برای کارش لازم باشد و هرگز به دختران رالوئه نگاه نمیکرد. “در هر صورت چه کسی میخواست با او ازدواج کند؟” دختران به هم میخندیدند. ‘ازدواج کردن با یک مرد مرده که دوباره زنده شده، با آن پوست سفید ناسالم و آن چشمان حشره مانندش؟ قطعاً نه!’
یکی از اهالی روستا تجربه عجیبی با سیلاس داشت.
یک شب بافنده را دیده بود که روی دروازهی مزرعهای استراحت میکرده، با چشمان باز اما نابینا و بدنش سرد و سفت شبیه یک مرده بوده. پس از چند لحظه سیلاس انگار از خواب بیدار شده، گفته: “شب بخیر” و راه افتاده و رفته.
هنگامی که این موضوع در روستا مطرح شد، برخی فکر کردند که سیلاس بیهوش شده. اما دیگران، مانند آقای میسی، دبیر کلیسا، از قبول توضیح پزشکی خودداری کردند.
آقای میسی پیر با دانندگی سر تکان داد و گفت: “نه، آن بافنده بیمار نیست. اگر غش کرده بود، میافتاد زمین، مگر نه؟ فکر میکنم روح او گاهی از بدنش پرواز میکند و به همین دلیل است که بسیار عجیب به نظر میرسد. او به کلیسا نمیآید، میآید؟ و از کجا این همه اطلاعات دربارهی دارو دارد؟ همه شما به یاد دارید که چطور سالی اوتس را خوب کرد، در حالی که خود دکتر دیگر نمیتوانست کاری برای او انجام دهد. این کار شیطان است، باور کنید!”
با این حال، زنان خانهدار برای بافتن پارچهی کتانشان به سیلاس احتیاج داشتند و هیچ اشکالی در کار او پیدا نمیکردند. سالها گذشت و اهالی روستای رالوئه نظر خود را در مورد بافنده تغییر ندادند. در پایان پانزده سال آنها دقیقاً همان حرفها را در مورد او میگفتند، اما به این حرفها معتقدتر شده بودند. آنها همچنین میگفتند از وقتی به رالوئه آمده مقدار زیادی پول پسانداز کرده.
سیلاس از یک شهر بزرگ به شمال رالوئه آمده بود.
آنجا زندگی بسیار متفاوتی داشت. از آنجا که یکی از تعداد کثیری از بافندهها بود، عجیب به حساب نمیآمد و متعلق به یک گروه مذهبی مشتاق بود. آنها هر یکشنبه در کلیسای کوچک خیابان لایت گرد هم میآمدند. یک بار، در یک جلسه کلیسا، سیلاس بیهوش شده بود و بیش از یک ساعت بدون حرکت، شنیدن یا دیدن نشسته بود. این تجربه او را برای بقیه اعضای گروه جالب کرده بود.
کشیش، آقای پاستون، به آنها گفت: “ما نباید این بیهوشی عجیب را غش بنامیم. نه، خیلی بیشتر از اینهاست.
در آن لحظه، هنگامی که او از ما غایب است، روح دوست جوان ما سیلاس، باز است، باز به روی پیام احتمالی از طرف خداوند. من معتقدم او توسط خدا انتخاب شده است!’
بهترین دوست سیلاس در کلیسای کوچک، ویلیام دان بود، جوانی جدی که به عقیده بعضیها، کمی از خوبی و ذکاوت خود مطمئن بود. اما سیلاس هیچ عیبی در او نمیدید و کاملاً به دوست خود اعتماد داشت. آنها هنگامی که سیلاس با یک زن جوان، سارا، که متعلق به همان کلیسای کوچک بود، نامزد شد، دوستان خوبی ماندند. در حقیقت سیلاس بسیار خوشحال بود که سارا مخالفت نمیکند که ویلیام گاهی در پیادهروی یکشنبه آنها به آنها میپیوندد.
به طرز عجیبی، وقتی سیلاس در جلسه کلیسا بیهوش شد، ویلیام تنها کسی بود که با کشیش مخالف بود.
“به نظر من بیشتر شبیه کار شیطان است تا خدا.”
ویلیام گفته بود. “به عمق خودت نگاه کن، دوست من، سیلاس. شیطانی در روحت پنهان شده؟’
سیلاس ناراحت شد که دوستش به او شک کرده و از سارا نیز نگران شد. به نظر میرسید سارا نشانههایی از بیزاری نسبت به او را بروز میدهد، اما وقتی سیلاس از او در این باره سؤال میکرد ، هیچ پاسخی به او نمیداد.
در آن زمان یکی از رهبران کلیسا به طرز خطرناکی بیمار بود و چون خانوادهای نداشت، برخی از جوانان پیشنهاد میدادند شب با او بنشینند. یک شب سیلاس تنها کنار بالین پیرمرد نشسته بود. به نظر زمان در اتاق تاریک و ساکت به آرامی سپری میشد. اما یکباره فهمید که مرد دیگر نفس نمیکشد. مرده بود.
‘عجیب است!’ سیلاس فکر کرد. “بدنش سرد است! مدتی است که مرده! چرا متوجه نشدم؟ شاید باز بیهوش شدهام.
و حالا ساعت چهار صبح است. چرا ویلیام نیامده؟ او قول داده بود که ساعت دو بیاید!” با شتاب از خانه خارج شد تا دکتر و کشیش را صدا بزند و بعد طبق معمول به سر کار رفت و هنوز به این فکر میکرد که ویلیام چرا نیامده.
اما عصر همان روز، ویلیام بعد از کار، با کشیش به اتاق او آمد. هر دو بسیار جدی به نظر میرسیدند.
آقای پاستون گفت: “باید بلافاصله به کلیسا بیایی.”
“اما چرا؟” سیلاس که با ناراحتی به آنها نگاه میکرد، پرسید.
تنها جواب این بود که: “وقتی آمدی، خواهی شنید.”
سپس، در کلیسا، سیلاس تنها، مقابل همه افرادی که روزگاری دوست او بودند، ایستاد. اتاق ساکت بود. یک چاقوی جیبی در دست کشیش بود.
‘این چاقو را کجا جا گذاشتی؟’ پرسید.
سیلاس از این سؤال عجیب میلرزید. پاسخ داد: “یادم نیست.”
“سیلاس، سیلاس، باید اعتراف کنی!” کشیش فریاد زد. “حقیقت را به ما بگو! این چاقو، چاقوی تو، در بالین مرده پیدا شده و کیسه پول کلیسا، که خودم دیروز آنجا دیدم، نیست!’
سیلاس لحظهای صحبت نکرد. سپس گفت: “خدا میداند که من پول را سرقت نکردم. اتاقم را بگردید - پول را پیدا نخواهید کرد. من دزد نیستم.’
آقای پاستون گفت: “دیشب، هنگامی که پول به سرقت رفته، تو تنها کسی بودی که در خانه دوست ما بود. ویلیام به ما گفت که او ناگهان بیمار شده، و این باعث شده نتواند به جای تو بیاید. ما اتاق تو را خواهیم گشت.’
و هنگامی که به اتاق سیلاس رفتند، ویلیام کیسهی گمشده را که حالا خالی بود، زیر تخت سیلاس پیدا کرد.
ویلیام با فریاد گفت: ‘سیلاس، دوست من، حالا جرمت را به ما اعتراف کن! شیطان را از روح خود دور کن!’
سیلاس رو کرد به مردی که همیشه به او اعتماد داشت. ‘ویلیام، در طول نه سالی که با هم دوست هستیم، تا به حال دروغی به تو گفتهام؟
اما خدا حقیقت را ثابت خواهد کرد.”
همانطور که به ویلیام نگاه میکرد، ناگهان چیزی به یادش آمد و سرخ شد. با صدای لرزان گفت: “چاقو دیشب در جیب من نبود!”
ویلیام به سردی جواب داد: “نمیدانم منظورت چیست.”
در دنیای کوچک و عجیب کلیسای خیابان لایت، آنها اعتقادی به قانون یا قضات نداشتند. آنها فکر میکردند فقط خدا پاسخها را میداند، بنابراین توافق کردند که برای تصمیمگیری در مورد آنچه اتفاق افتاده قرعهکشی کنند. همه به زانو در آمدند تا از خدا برای یافتن حقیقت کمک بگیرند. سیلاس با آنها زانو زد و مطمئن بود که خداوند صداقت او را ثابت خواهد کرد. زمانی که کشیش یکی از کاغذها را از جعبه پوشیده بیرون کشید، سکوت شد.
گفت: “قرعه میگوید که سیلاس مارنر پول را دزدیده.”
‘تو کلیسا را ترک خواهی کرد، سیلاس مارنر و تا زمانی که به جرم خود اعتراف نکنی پذیرفته نخواهی شد.’
سیلاس با وحشت گوش میداد. سرانجام به سمت ویلیام دان رفت و با قاطعیت گفت: “من چاقویم را به تو امانت داده بودم، تو این را میدانی. زمانی که من بیهوش بودم تو پول را دزدیدی و من را به خاطر آن مقصر جلوه دادی. اما شاید هرگز مجازات نشوی، زیرا هیچ خدایی نیست که از خوبها مراقبت و بدها را مجازات کند، فقط خدای دروغهاست.”
“میشنوید دوستان؟” ویلیام در حالی که با ناراحتی لبخند میزد گفت. “این صدای شیطان است که صحبت میکند.”
سیلاس به خانه رفت. روز بعد تمام روز تنها نشست و به قدری بدبخت بود که کاری انجام نداد. روز دوم کشیش آمد تا به او بگوید سارا تصمیم گرفته كه نمیتواند با او ازدواج كند. تنها یک ماه بعد، سارا با ویلیام دین ازدواج کرد و اندکی بعد سیلاس مارنر شهر را ترک کرد.
در رالوئه، سیلاس خودش را در کلبه حبس کرد. او نمیخواست به فاجعهای که تجربه کرده فکر کند. او نمیتوانست درک کند چرا خدا از کمک به او امتناع ورزیده. اما حالا که اعتماد او به خدا و دوستانش از بین رفته بود، احساس قدرت کافی برای جلب اعتماد دوباره در یک کلیسای جدید و با دوستان جدید را نداشت. از این به بعد، در دنیای تاریک، بیعشق، ناامید زندگی میکرد.
تنها چیزی که برای او مانده بود، بافندگی او بود و هفت روز هفته سر بافندگی خود مینشست و تمام ساعات روشنایی روز را کار میکرد. در شهر درآمد کمتری داشت و مقدار زیادی از پول خود را به کلیسا برای پیران، فقرا و بیماران میداد. اما حالا بیش از هر زمان دیگری درآمد کسب میکرد و هیچ دلیلی نداشت که پولی ببخشد. اغلب بابت پارچهی کتانش طلا دریافت میکرد. او کشف کرد که دوست دارد سکههای درخشان را در دست گرفته و به صورتهای روشن آنها نگاه کند.
در سنین کودکی، مادرش به سیلاس آموخته بود که از گلها و گیاهان خودرو داروهای ساده درست کند. یک روز همسر کفاش، سالی اوتس را دید که جلوی در کلبهاش نشسته، و متوجه شد که تمام علائم بیماری را دارد که باعث کشته شدن مادرش شد. او برای سالی احساس تأسف کرد، و اگرچه میدانست که نمیتواند مانع مرگ او شود، اما برای او دارویی تهیه کرد که حالش را بسیار بهتر کرد. اهالی روستا این را نمونه خوبی از قدرت عجیب و وحشتناک سیلاس دانستند، اما از آنجا که برای سالی کارساز بود، آنها برای درخواست کمک در مورد بیماریهای خودشان شروع به دیدار از سیلاس کردند. اما سیلاس به قدری صادق بود که نمیتوانست پول آنها را بگیرد و به آنها داروی بیفایده بدهد. او میدانست که قدرت خاصی ندارد و از این رو آنها را به راه خود میفرستاد. اهالی روستا معتقد بودند که او از کمک به آنها امتناع میورزد و از او عصبانی بودند. آنها او را مقصر حوادثی که برای آنها اتفاق میافتاد و مرگ در روستا میدانستند. بنابراین مهربانی سیلاس بیچاره به سالی به او کمک نکرد تا در رالوئه دوستانی داشته باشد.
اما کم کم انبوه سکههای طلا در کلبه او بیشتر شد. هرچه بیشتر زحمت میکشید، پول کمتری برای خودش خرج میکرد. او سکهها را در دستههای ده تایی میشمرد و میخواست تبدیل شدن آنها به یک مربع و سپس به یک مربع بزرگتر را ببیند. او با هر سکه جدید خوشحال میشد، اما این باعث میشد باز هم سکه بخواهد. طلاهای او برایش تبدیل به عادت، لذت، دلیل زندگی، و تقریباً به یک دین شد.
او شروع به فکر کرد که سکهها دوستان او هستند، و همین باعث میشود در کلبه تنها نباشد. اما فقط شب هنگام که کارش را تمام میکرد وقتش را با آنها میگذراند. او آنها را در دو کیسه، زیر تخته کف نزدیک دستگاه بافندگی نگه میداشت. مانند یک تشنه که به نوشیدنی احتیاج دارد، هر شب آنها را بیرون میآورد تا به آنها نگاه کند، لمسشان کند و بشمارد. سکهها در نور آتش میدرخشیدند و سیلاس عاشق هرکدام از آنها بود. وقتی به دستگاه بافندگیاش نگاه میکرد، با علاقه به طلای نیمه به دست آمده از کارهایی که انجام میداد فکر میکرد و چشم به راه سالهای پیش رویش بود، روزهای بیشمار بافندگی و انبوهی از طلاهای رو به رشد.
متن انگلیسی فصل
Chapter 1
Silas Marner, past and present
In the early years of the nineteenth century, strange-looking little men were often seen on the country roads, usually with a heavy bag on their shoulders. They were linen-weavers, taking the linen they had woven to the women in the villages. Unlike the strong, healthy country people, they were small and thin, with tired white faces, bent backs and round shoulders. They were often shortsighted too, because they had to look so closely at their work. To the villagers the weavers looked almost foreign, and quite frightening. Where did they come from? Was it the devil who sent them? Who were their parents? How could you trust a man if you didn’t know his father or mother?
Country people used to be very suspicious of all strangers and travellers. They were also suspicious of clever people, people who could do something they themselves had not learnt to do.
That is why the linen-weavers, who often moved from towns to live and work in the country, were considered strangers all their lives by their neighbours, and were sometimes very lonely as a result.
Silas Marner was one of these weavers. He lived in a small cottage near the village of Raveloe. Every day he worked at his loom in the cottage. The small boys of Raveloe had never heard the sound of a loom before, and sometimes they used to run up to his house to look quickly in at the window. If Silas noticed them, he lifted his shortsighted eyes from the loom to stare at the boys. There was something terrible about his stare, which made the boys run away at once, screaming with fear. The villagers believed that Silas had an almost devilish power, which he could use to harm them if he wanted, and so they were all afraid of him. Raveloe was an important-looking village with a fine old church and a number of large farms. But it was at least an hour away from any other village, and very few strangers visited it, which explains why the villagers’ opinions were so out of date.
Silas Marner had first come to Raveloe fifteen years before, as a young man. He and his way of life seemed very strange to the villagers. He worked long hours at his loom, and had no friends or visitors from the village or anywhere else. He never talked to his neighbours unless it was necessary for his work, and he never looked at any of the Raveloe girls. ‘Who would want to marry him anyway?’ the girls laughed to each other. ‘Marry a dead man come to life again, with that unhealthy white skin and those insect-like eyes of his? Certainly not!’
One of the villagers had had a strange experience with Silas.
One evening he had discovered the weaver resting on a field gate, his eyes open but unseeing, and his body cold and hard, like a dead man’s. After a few moments Silas appeared to wake up, said ‘Goodnight’, and walked away.
When this was discussed in the village, some people thought that Silas had had a fit. But others, like Mr Macey, the church clerk, refused to accept a medical explanation.
‘No, he isn’t ill, that weaver,’ said old Mr Macey, shaking his head knowingly. ‘If he had a fit, he’d fall down, wouldn’t he? I think his soul flies out of his body sometimes and that’s why he looks so strange. He doesn’t come to church, does he? And how does he know so much about medicines? You all remember how he made Sally Oates better, when the doctor himself could do no more for her. That’s the devil’s work, believe me!’
However, the housewives needed Silas to weave their linen, and they could find nothing wrong with his work. The years passed, and Raveloe villagers did not change their opinion of the weaver. At the end of fifteen years they said exactly the same things about him, but they believed them more strongly. They also said that he had saved up a lot of money since he had come to Raveloe.
Silas had come from a large town to the north of Raveloe.
Here he had lived a very different life. Because he was one of a large number of weavers, he was not considered strange, and he belonged to an enthusiastic religious group. They met every Sunday at the chapel in Light Street. Once, at a chapel meeting, Silas had become unconscious and had sat without moving, hearing or seeing, for over an hour. This experience made him specially interesting to the rest of the group.
‘We should not call this strange unconsciousness a fit,’ the minister, Mr Paston, told them. ‘No, it’s much more than that.
In that moment, when he is absent from us, our young friend Silas’s soul is open, open to a possible message from God. I believe he has been chosen by God!’
Silas’s best friend at chapel was William Dane, a serious young man who was, some people thought, a little too sure of his own goodness and cleverness. Silas, however, could see no fault in him, and trusted his friend completely. They remained good friends, when Silas became engaged to a young woman, Sarah, who belonged to the same chapel. In fact Silas was delighted that Sarah did not mind if William joined them sometimes on their Sunday walks.
Strangely, when Silas had his fit at the chapel meeting, William was the only one who disagreed with the minister.
‘To me it looks more like the devil’s work than God’s,’
William had said. ‘Look deep into yourself, friend Silas. Is there any evil hiding in your soul?’
Silas was hurt that his friend doubted him, and he began to be worried, too, about Sarah. She seemed to be showing signs of dislike towards him, but when he asked her about it, she did not give him any answer.
At that time one of the chapel leaders was dangerously ill, and because he had no family, some of the young men offered to sit with him at night. One night Silas was sitting alone at the old man’s bedside. Time seemed to pass slowly in the quiet, dark room. But suddenly he realized that the man was no longer breathing. He was dead.
‘Strange!’ thought Silas. ‘His body’s cold! He’s been dead for some time! Why didn’t I notice? Perhaps I’ve had another fit.
And it’s already four o’clock in the morning. Why hasn’t William come? He promised he’d come at two o’clock!’ He hurried out of the house to call the doctor and the minister, and then went to work as usual, still wondering why William had not arrived.
But that evening, after work, William came to his room, with the minister. They were both looking very serious.
‘You must come to the chapel at once,’ said Mr Paston.
‘But why?’ asked Silas, looking unhappily at them.
‘You will hear when you get there,’ was the only answer.
Then, in the chapel, Silas stood alone, in front of all the people who were once his friends. The room was silent. There was a pocket-knife in the minister’s hand.
‘Where did you leave this knife?’ he asked.
Silas was trembling at this strange question. ‘I don’t remember,’ he answered.
‘Silas, Silas, you must confess!’ cried the minister. ‘Tell us the truth! This knife, your knife, was found at the dead man’s bedside, and the bag of church money, which I saw there myself only yesterday, has gone!’
Silas did not speak for a moment. Then he said, ‘God knows I did not steal the money. Search my room - you won’t find the money. I’m not a thief.’
‘You were the only one in our dead friend’s house last night, when the money was stolen,’ said Mr Paston. ‘William tells us he was suddenly ill, which prevented him from coming to take your place. We will search your room.’
And when they went to Silas’s room, William found the missing bag, now empty, under Silas’s bed.
‘Silas, my friend,’ cried William, ‘confess your crime to us now! Send the devil away from your soul!’
Silas turned to the man he had always trusted. ‘William, in the nine years since we’ve been friends, have I ever told you a lie?
But God will prove the truth.’
As he looked at William, he suddenly remembered something, and reddened. He said in a trembling voice, ‘The knife wasn’t in my pocket last night!’
‘I don’t know what you mean,’ replied William coldly.
In the strange little world of the Light Street chapel, they did not believe in the law or judges. They thought only God knew the answers, so they agreed to draw lots to decide what had happened. They all went down on their knees to ask for God’s help in finding the truth. Silas knelt with them, sure that God would prove his honesty. There was silence, as the minister took one of the papers out of the covered box.
‘The lots say that Silas Marner has stolen the money,’ he said.
‘You will leave the chapel, Silas Marner, and you will not be accepted back until you confess your crime.’
Silas listened in horror. At last he walked over to William Dane and said firmly, ‘I lent you my knife, you know that. You stole the money, while I was having a fit, and you’ve blamed me for it. But perhaps you’ll never be punished, since there is no God who takes care of the good and punishes the bad, only a God of lies.’
‘You hear, my friends?’ said William, smiling sadly. ‘This is the voice of the devil speaking.’
Silas went home. The next day he sat alone for the whole day, too miserable to do anything. On the second day the minister came to tell him that Sarah had decided she could not marry him. Only a month later, Sarah married William Dane, and soon afterwards Silas Marner left the town.
At Raveloe, Silas shut himself away in his cottage. He did not want to think about the disaster he had experienced. He could Silas Marner Silas Marner, past and present not understand why God had refused to help him. But now that his trust in God and his friends had been broken, he did not feel strong enough to build up that trust again, in a new church and with new friends. From now on, he would live in a dark, loveless, hopeless world.
All that was left to him was his weaving, and he sat at his loom seven days a week, working all the daylight hours. In the town he had earned less, and had given much of his money to the chapel, for the old, the poor, and the sick. But now he began to earn more than ever before, and there was no reason for him to give away any of it. He was often paid for his linen in gold. He discovered that he liked holding the shining coins in his hand and looking at their bright faces.
In his childhood, Silas had been taught, by his mother, to make simple medicines from wild flowers and plants. One day he saw the shoemaker’s wife, Sally Oates, sitting at her cottage door, and he realized she had all the signs of the illness which had killed his mother. He felt sorry for Sally, and although he knew he could not prevent her dying, he prepared some medicine for her which made her feel much better. The villagers considered this a good example of Silas’s strange, frightening power, but as it had worked for Sally, they started visiting Silas to ask for help with their own illnesses. But Silas was too honest to take their money and give them useless medicine. He knew he had no special power, and so he sent them away. The villagers believed he was refusing to help them, and they were angry with him. They blamed him for accidents that happened to them, and deaths in the village. So poor Silas’ kindness to Sally did not help him make friends in Raveloe.
But little by little, the piles of gold coins in his cottage grew higher. The harder he worked, the less he spent on himself. He counted the coins into piles of ten, and wanted to see them grow into a square, and then into a larger square. He was delighted with every new coin, but it made him want another. His gold became a habit, a delight, a reason for living, almost a religion.
He began to think the coins were his friends, who made the cottage less lonely for him. But it was only at night, when he had finished his work, that he spent time with them. He kept them in two bags, under the floorboards near the loom. Like a thirsty man who needs a drink, he took them out every evening to look at them, feel them, and count them. The coins shone in the firelight, and Silas loved every one of them. When he looked at his loom, he thought fondly of the half-earned gold in the work he was doing, and he looked forward to the years ahead of him, the countless days of weaving and the growing piles of gold.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.