اپی باید تصمیم بگیرد

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سیلاس مارنر / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

اپی باید تصمیم بگیرد

توضیح مختصر

اپی ازدواج میکند و کنار سیلاس مارنر می‌ماند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱۰

اپی باید تصمیم بگیرد

عصر همان روز سیلاس پس از هیجان روز، روی صندلی خود کنار آتش استراحت می‌کرد. اپی نزدیک او نشسته بود و هر دو دستش را گرفته بود و روی میز طلای گمشده سیلاس بود. او مثل گذشته سکه‌ها را روی هم قرار داده بود.

به اپی می‌گفت: “می‌بینی، شب‌های طولانی قبل از آمدن تو این تمام کاری بود که انجام می‌دادم، فقط طلاهایم را می‌شمردم. من آن روزها فقط نیمه زنده بودم. چه خوب شد که پول از من گرفته شد! داشتم خودم را با تمام روز کار کردن می‌کشتم، و نیمه شب پول می‌شمردم. زندگی سالمی نبود. و وقتی تو با آن فرهای زردت آمدی، فکر کردم طلا هستی. و بعد، وقتی شروع به دوست داشتنت کردم، دیگر طلاهایم را نمی‌خواستم.’ او لحظه‌ای صحبت را قطع کرد و به پول نگاه کرد. ‘طلا الان برای من هیچ معنایی ندارد. اما شاید، اگر تو را از دست بدهم، اپی، اگر از من دور شوی، دوباره به طلایم احتیاج پیدا کنم. آن موقع احساس تنهایی می‌کنم و فکر می‌کنم خدا مرا فراموش کرده و شاید به عادت‌های بد گذشته‌ی خود برگردم.”

در چشمان زیبای اپی اشک جمع شده بود، اما او وقت نکرد پاسخ سیلاس را بدهد، زیرا همان موقع در خانه کوبید. وقتی اپی در را باز کرد، آقا و خانم گادفری کاس وارد شدند.

نانسی دست اپی را به آرامی گرفت و گفت: ‘عصر بخیر عزیزم. متأسفیم که انقدر دیر آمدیم.”

وقتی او و نانسی نشستند، گادفری گفت: “خوب، مارنر، خوشحالم که پولت را پس گرفتی، و بسیار متأسفم که یکی از اعضای خانواده من بود که آن را از تو دزدیده بود. هر کاری که بتوانم برای بازپرداخت آنچه مدیونت هستم انجام خواهم داد - و من بسیار به تو مدیونم، مارنر.’

سیلاس همیشه با افراد مهمی مانند ارباب جوان معذب بود. “شما چیزی به من بدهکار نیستید، آقا. شما قبلاً با من بسیار مهربان بوده‌اید. و این پول روی میز بیش از آن است که بیشتر کارگران می‌توانند در کل زندگی خود پس انداز کنند.

من و اپی خیلی احتیاج نداریم.”

گادفری بی‌صبرانه منتظر این بود که دلیل آمدنشان را توضیح دهد. ‘بله، تو در این شانزده سال گذشته کار خوبی کرده‌ای، مارنر، که اینجا از اپی مراقبت کرده‌ای. او زیبا و سالم به نظر میرسد، اما خیلی قوی نیست.

فکر نمی‌کنی او باید یک خانم باشد، نه یک زن کارگر؟

حالا، می‌دانی که من و خانم کاس فرزندی نداریم و ما دوست داریم دختری را به فرزندی قبول کنیم تا در خانه زیبایمان با ما زندگی کند و از همه‌ی چیزهای خوبی که ما به آنها عادت کرده‌ایم لذت ببرد. در واقع، ما دوست داریم اپی را داشته باشیم. من مطمئن هستم که خوشحال خواهی شد که بانو شدن او را ببینی، و البته ما اطمینان حاصل خواهیم کرد که هر چیز مورد نیازت را داشته باشی. و انتظار دارم اپی زیاد به دیدنت بیاید.’

بیان احساساتش برای گادفری راحت نبود و در نتیجه سخنانش با حساسیت انتخاب نشد. احساسات سیلاس جریحه‌دار شده بود، و می‌ترسید؛ تمام بدنش می‌لرزید وقتی بعد از لحظه‌ای، آرام به اپی گفت: “من مانع راه تو نخواهم شد، فرزندم. از آقای و خانم کاس تشکر می‌کنیم. از لطف بسیار آنهاست.”

اپی جلو رفت. سرخ شده بود، اما سرش را بالا گرفته بود. ‘ممنون آقا و خانم. اما من نمی‌توانم پدرم را ترک کنم.

و من نمی‌خواهم یک بانو باشم، متشکرم.’ او دوباره به صندلی سیلاس برگشت و بازویش را دور گردن سیلاس انداخت، و اشک‌های چشمانش را پاک کرد.

گادفری به شدت ناراحت شده بود. او می‌خواست به کاری که فکر می‌کرد وظیفه‌اش است عمل کند. و به فرزندی پذیرفتن اپی باعث میشد نسبت به گذشته‌اش احساس گناه کمتری کند. فریاد زد: “اما اپی، تو باید موافقت کنی. تو دختر من هستی! مارنر، اپی فرزند خود من هست. مادر او همسر من بود.”

صورت اپی سفید شد. سیلاس که با شنیدن جواب اپی به گادفری خیالش راحت شده بود، حالا عصبانی شد. با تلخی جواب داد: “پس آقا، چرا شانزده سال پیش، قبل از اینکه شروع به دوست داشتنش بکنم، به این اعتراف نکردی؟ چرا حالا آمده‌ای او را ببری، وقتی انگار قلبم را از بدنم بیرون میکشی؟ خدا او را به من داد زیرا تو به او پشت کردی! و خدا او را برای من در نظر گرفته!’

گادفری گفت: “من می‌دانم اشتباه کردم و متأسفم. اما منطقی باش، مارنر! او بسیار نزدیک تو خواهد بود و اغلب به دیدنت خواهد آمد. احساس او نسبت به تو همان خواهد بود.”

“همان خواهد بود؟” سیلاس با تلخی بیشتر گفت. ‘چطور می‌تواند همان احساس را داشته باشد؟ ما عادت کرده‌ایم که تمام وقت خود را با هم بگذرانیم!

ما به هم نیاز داریم!”

گادفری فکر می‌کرد که بافنده بسیار خودخواه است. او قاطعانه گفت: “مارنر، من فکر می‌کنم که تو باید هر چه برای اپی بهتر است را در نظر بگیری. وقتی میتواند زندگی بهتری داشته باشد، تو نباید مانع راه او شوی. متأسفم، اما فکر می‌کنم وظیفه‌ی من است که از دخترم مراقبت کنم.’

سیلاس لحظه‌ای سکوت کرد. او نگران بود که شاید حق با گادفری باشد و نگه داشتن اپی از خودخواهی او باشد.

سرانجام او خود را مجبور به ادای کلمات دشوار کرد. ‘خیلی خب.

من چیز بیشتری نمیگویم. با خود بچه صحبت کنید. من مانع رفتن او نخواهم شد.”

گادفری و نانسی از شنیدن این حرف آسوده شدند و فکر کردند که اپی حالا موافقت خواهد کرد. گادفری گفت: “اپی، عزیز من، گرچه من تاکنون پدر خوبی برای تو نبودم، اما حالا می‌خواهم هر کاری از دستم برمی‌آید برای تو انجام دهم. و همسرم برایت بهترین مادر خواهد بود.’

نانسی با صدای ملایم خود اضافه کرد: “من همیشه یک دختر می‌خواستم، عزیزم.”

اما اپی این بار جلو نیامد. او کنار سیلاس ایستاد و دست او را در دست گرفت و تقریباً سرد صحبت کرد.

،آقا و خانم از پیشنهاد مهربانانه‌ی شما متشکرم. اما اگر پدرم را رها کنم خوشحال نخواهم شد. اگر من اینجا نبودم او هیچ کس را نداشت.

هرگز هیچ کس بین من و او قرار نمی‌گیرد!’

سیلاس با نگرانی گفت: “اما باید مطمئن شوی، اپی که اگر تصمیم بگیری با مردم فقیر بمانی، پشیمان نخواهی شد. در خانه سرخ می‌توانی زندگی بسیار بهتری داشته باشی.’

اپی با قاطعیت گفت: “پدر هرگز پشیمان نخواهم شد. اگر نتوانم با افرادی که می‌شناسم و دوستشان دارم زندگی کنم، نمی‌خواهم ثروتمند باشم.”

نانسی فکر کرد که می‌تواند به ترغیب اپی کمک کند. او با مهربانی گفت: “آنچه میگویی طبیعی است، عزیزم. اما وظیفه‌ای هست که به پدر قانونی خود مدیونی. اگر او در خانه‌اش را به رویت باز کند، نباید به او پشت کنی.”

“اما من به هیچ خانه‌ای جز این خانه فکر نمی‌کنم!” اپی درحالیکه اشک از صورتش جاری بود، فریاد زد. ‘من فقط یک پدر می‌شناسم!

و قول داده‌ام که با یک مرد کارگر ازدواج کنم، که با ما زندگی کند و به من کمک کند از پدر مراقبت کنم!’

گادفری به نانسی نگاه کرد. با تلخی و با صدای آهسته به او گفت: “برویم.”

نانسی بلند شد و گفت: “ما دیگر در این مورد صحبت نخواهیم کرد. ما فقط بهترین‌ها را برای شما می‌خواهیم، اپی عزیزم، و همچنین تو، مارنر.

شب‌بخیر.’

نانسی و گادفری کلبه را ترک کردند و در مهتاب به خانه رفتند. وقتی به خانه رسیدند، گادفری روی صندلی افتاد. نانسی نزدیک او ایستاد و منتظر صحبت او شد. بعد از چند لحظه گادفری سرش را بلند کرد و دست نانسی را گرفت.

“تمام شد!” با ناراحتی گفت.

نانسی او را بوسید و گفت: “بله، اگر او نمی‌خواهد بیاید پیش ما، متأسفانه نمی‌توانیم امید به فرزندی پذیرفتن او را داشته باشیم.”

گادفری گفت: “نه، حالا خیلی دیر شده. من در گذشته اشتباهاتی مرتکب شدم، و نمی‌توانم آنها را جبران کنم. زمانی می‌خواستم فرزند نداشته باشم، نانسی، و حالا همیشه بدون فرزند خواهم ماند.’

لحظه‌ای فکر کرد و سپس با صدای ملایم‌تری صحبت کرد.

‘اما من تو را به دست آورده‌ام، نانسی، و با این وجود همیشه خواهان چیز متفاوتی بوده‌ام. شاید از این به بعد بتوانم زندگی خود را بهتر بپذیرم و خوشحال‌تر باشیم.’

بهار سال بعد، در رالوئه عروسی برگزار بود. هنگامی که اپی همراه با سیلاس، هارون و دالی از دهکده به سمت کلیسا می‌رفت، آفتاب به گرمی می‌تابید. اپی لباس عروسی زیبایی را که همیشه آرزوش داشت و نانسی کاس برای او خریده بود، به تن کرده بود. او دست در دست پدرش سیلاس قدم میزد.

اپی هنگام ورود به کلیسا با سیلاس نجوا کرد: “قول می‌دهم وقتی ازدواج کنم هیچ چیز تغییر نکند، پدر. میدانی که من هرگز ترکت نخواهم کرد.”

جمعیت زیادی از روستاییان برای دیدن عروسی بیرون کلیسا حضور داشتند. همین موقع خانم پریسیلا لامتر و پدرش با اتومبیل وارد روستا شدند.

«ببین پدر!” پریسیلا فریاد زد. ‘عجب خوش‌شانس‌ای! به موقع رسیدیم تا ازدواج دختر بافنده را ببینیم! آیا او زیبا به نظر نمی‌رسد؟ متأسفم که نانسی نتوانست یک دختر یتیم زیبا پیدا کند تا از او مراقبت کند.”

آقای لمتر موافقت کرد: “بله، عزیز من. حالا که همه ما پیرتر شده‌ایم، خوب میشد یک جوان در خانواده داشته باشیم. متأسفانه، حالا خیلی دیر شده.”

به خانه سرخ رفتند که نانسی منتظر آنها بود. آنها آمده بودند روز را با او سپری کنند، زیرا گادفری برای کاری رفته بود و شاید نانسی بدون او تنها می‌ماند. کاس‌ها به عروسی اپی نمی‌رفتند.

وقتی گروه کوچک عروسی از کلیسا بیرون آمدند، اهالی روستا و خانواده سیلاس همه به رنگین‌کمان رفتند. آنجا یک ناهار عروسی عالی در انتظار آنها بود که توسط گادفری کاس سفارش و پرداخت شده بود.

صاحب مکان در حالی که لیوان‌های آبجو را دوباره پر میکرد، گفت: “پرداختن هزینه‌ی همه اینها از سخاوتمندی زیاد ارباب جوان است.”

“خوب، چه انتظاری داشتی؟” آقای میسی پیر

با تندی پاسخ داد. ‘یادتان باشد، این برادر خودش بود که طلای بافنده را دزدید! و از زمانی که اپی جوان به کلبه آمد، آقای گادفری همیشه در مورد مبلمان و لباس و غیره به استاد مارنر کمک کرده. خوب، کمک کردن به مردی مانند استاد مارنر کار درستی است. و من دوست دارم همه شما به خاطر بیاورید - من اولین کسی بودم که به شما گفت فکر میکنم استاد مارنر بی‌ضرر است - و حق داشتم! حالا بیایید به سلامتی زن و شوهر جوان خوشبخت بنوشیم!’

و اهالی روستا لیوان‌های خود را بلند کردند و فریاد زدند: “به سلامتی اپی و هارون!”

وقتی غذا تمام شد و مهمانان شروع به بازگشت به خانه‌های خود کردند، سیلاس، اپی و شوهر جدیدش به آرامی به سمت کلبه‌شان در کنار معدن رفتند. کلبه توسط کارگران گادفری کاس بزرگتر شده بود و زیر آفتاب بعد از ظهر به نظر زیبا می‌رسید.

اپی گفت: “اوه پدر. خانه‌ی ما چه خانه زیبایی است! من فکر میکنم هیچ کس نمی‌تواند خوشحال‌تر از ما باشد!’

متن انگلیسی فصل

Chapter 10

Eppie has to decide

That evening Silas was resting in his chair near the fire, after the excitement of the day. Eppie was sitting close to him, holding both his hands, and on the table was Silas’s lost gold. He had put the coins in piles, as he used to.

‘You see, that’s all I ever did in the long evenings before you came to me,’ he was telling Eppie, ‘just count my gold. I was only half alive in those days. What a good thing the money was taken away from me! I was killing myself with working all day, and counting money half the night. It wasn’t a healthy life. And when you came, with your yellow curls, I thought you were the gold. And then, when I began to love you, I didn’t want my gold any more.’ He stopped talking for a moment and looked at the money. ‘The gold doesn’t mean anything to me now. But perhaps, if I ever lost you, Eppie, if you ever went away from me, I’d need my gold again. I’d feel lonely then, and I’d think God had forgotten me, and perhaps I’d go back to my bad old habits.’

There were tears in Eppie’s beautiful eyes, but she did not have time to answer Silas, as just then there was a knock on the door. When she opened it, Mr and Mrs Godfrey Cass came in.

‘Good evening, my dear,’ said Nancy, taking Eppie’s hand gently. ‘We’re sorry to come so late.’

‘Well, Marner,’ said Godfrey, as he and Nancy sat down, ‘I’m glad you’ve got your money back, and I’m very sorry it was one of my family who stole it from you. Whatever I can do for you, I will, to repay what I owe you — and I owe you a lot, Marner.’

Silas was always uncomfortable with important people like the young Squire. ‘You don’t owe me anything, sir. You’ve already been very kind to me. And that money on the table is more than most working people can save in their whole life.

Eppie and I don’t need very much.’

Godfrey was impatient to explain why they had come. ‘Yes, you’ve done well these last sixteen years, Marner, taking care of Eppie here. She looks pretty and healthy, but not very strong.

Don’t you think she should be a lady, not a working woman?

Now Mrs Cass and I, you know, have no children, and we’d like to adopt a daughter to live with us in our beautiful home and enjoy all the good things we’re used to. In fact, we’d like to have Eppie. I’m sure you’d be glad to see her become a lady, and of course we’d make sure you have everything you need. And Eppie will come to see you very often, I expect.’

Godfrey did not find it easy to say what he felt, and as a result his words were not chosen sensitively. Silas was hurt, and afraid His whole body trembled as he said quietly to Eppie after a moment, ‘I won’t stand in your way, my child. Thank Mr and Mrs Cass. It’s very kind of them.’

Eppie stepped forward. She was blushing, but held her head high. ‘Thank you, sir and madam. But I can’t leave my father.

And I don’t want to be a lady, thank you.’ She went back to Silas’s chair, and put an arm round his neck, brushing the tears from her eyes.

Godfrey was extremely annoyed. He wanted to do what he thought was his duty. And adopting Eppie would make him feel much less guilty about his past. ‘But, Eppie, you must agree,’ he cried. iYouaremydaughter!M.arner,JLppie’s my own child. Her mother was my wife.’

Eppie’s face went white. Silas, who had been relieved by hearing Eppie’s answer to Godfrey, now felt angry. ‘Then, sir,’ he answered bitterly, ‘why didn’t you confess this sixteen years ago, before I began to love her? Why do you come to take her away now, when it’s like taking the heart out of my body? God gave her to me because you turned your back on her! And He considers her mine!’

‘I know I was wrong, and I’m sorry,’ said Godfrey. ‘But be sensible, Marner! She’ll be very near you and will often come to see you. She’ll feel just the same towards you.’

‘Just the same?’ said Silas more bitterly than ever. ‘How can she feel the same? We’re used to spending all our time together!

We need each other!’

Godfrey thought the weaver was being very selfish. ‘I think) Marner,’ he said firmly, ‘that you should consider what’s best for Eppie. You shouldn’t stand in her way, when she could have a better life. I’m sorry, but I think it’s my duty to take care of my own daughter.’

Silas was silent for a moment. He was worried that perhaps Godfrey was right, and that it was selfish of him to keep Eppie.

At last he made himself bring out the difficult words. ‘All right.

I’ll say no more. Speak to the child. I won’t prevent her from going.’

Godfrey and Nancy were relieved to hear this, and thought that Eppie would now agree. ‘Eppie, my dear,’ said Godfrey, ‘although I haven’t been a good father to you so far, I want to do my best for you now. And my wife will be the best of mothers to you.’

‘I’ve always wanted a daughter, my dear,’ added Nancy in her gentle voice.

But Eppie did not come forward this time. She stood by Silas’s side, holding his hand in hers, and spoke almost coldly.

‘Thank you, sir and madam, for your kind offer. But I wouldn’t be happy if I left father. He’d have nobody if I weren’t here.

Nobody shall ever come between him and me!’

‘But you must make sure, Eppie,’ said Silas worriedly, ‘that you won’t be sorry, if you decide to stay with poor people. You could have a much better life at the Red House.’

‘I’ll never be sorry, father,’ said Eppie firmly. ‘I don’t want to be rich, if I can’t live with the people I know and love.’

Nancy thought she could help to persuade Eppie. ‘What you say is natural, my dear child,’ she said kindly. ‘But there’s a duty you owe to your lawful father. If he opens his home to you, you shouldn’t turn your back on him.’

‘But I can’t think of any home except this one!’ cried Eppie, tears running down her face. ‘I’ve only ever known one father!

And I’ve promised to marry a working man, who’ll live with us, and help me take care of father!’

Godfrey looked at Nancy. ‘Let’s go,’ he said to her bitterly, in a low voice.

‘We won’t talk of this any more,’ said Nancy, getting up. ‘We just want the best for you, Eppie my dear, and you too, Marner.

Good night.’

Nancy and Godfrey left the cottage and walked home in the moonlight. When they reached home, Godfrey dropped into a chair. Nancy stood near him, waiting for him to speak. After a few moments he looked up at her, and took her hand.

‘That’s ended!’ he said sadly.

She kissed him and then said, ‘Yes, I’m afraid we can’t hope to adopt her, if she doesn’t want to come to us.’

‘No,’ said Godfrey, ‘it’s too late now. I made mistakes in the past, and I can’t put them right. I wanted to be childless once, Nancy, and now I’ll always be childless.’

He thought for a moment, and then spoke in a softer voice.

‘But I’ve got you, Nancy, and yet I’ve been wanting something different all the time. Perhaps from now on I’ll be able to accept our life better, and we’ll be happier.’

The following spring, there was a wedding in Raveloe. The sun shone warmly as Eppie walked through the village towards the church, with Silas, Aaron and Dolly. Eppie was wearing the beautiful white wedding dress she had always dreamed of which Nancy Cass had bought for her. She was walking arm in arm with her father, Silas.

‘I promise nothing will change when I’m married, father,’ she whispered to him as they entered the church. ‘You know I’ll never leave you.’

There was quite a crowd of villagers outside the church to see the wedding. Just then Miss Priscilla Lammeter and her father drove into the village.

‘Look, father!’ cried Priscilla. ‘How lucky! We’re in time to see the weaver’s daughter getting married! Doesn’t she look lovely? I’m sorry Nancy couldn’t find a pretty little orphan girl like that to take care of.’

‘Yes, my dear,’ agreed Mr Lammeter. ‘Now that we’re all getting older, it would be good to have a young one in the family. Unfortunately, it’s too late now.’

They went into the Red House, where Nancy was waiting for them. They had come to spend the day with her, because Godfrey was away on business and she would perhaps be lonely without him. The Casses were not going to Eppie’s wedding.

When the little wedding group came out of the church, the villagers and Silas’s family all went to the Rainbow. There a wonderful wedding lunch was waiting for them, which had been ordered and paid for by Godfrey Cass.

‘It’s very generous of the young Squire to pay for all this,’ said the landlord as he refilled the beer glasses.

‘Well, what would you expect?’ replied old Mr Macey sharply. ‘Remember, it was his own brother who stole the weaver’s gold! And Mr Godfrey has always helped Master Marner, with furniture and clothes and so on, since young Eppie came to the cottage. Well, it’s only right to help a man like Master Marner. And I’d like you all to remember-1 was the first to tell you I thought Master Marner was harmless — and I was right! Now let’s drink to the health of the happy young couple!’

And the villagers lifted their glasses and cried, ‘To Eppie and Aaron!’

When the meal was over and the guests had begun to return to their homes, Silas, Eppie and her new husband walked slowly back to their cottage by the quarry. It had been enlarged by Godfrey Cass’s workmen, and was looking lovely in the late afternoon sunshine.

‘Oh father,’ said Eppie. ‘What a pretty home ours is! I think nobody could be happier than we are!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.