گادفری سرانجام اعتراف کرد

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سیلاس مارنر / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

گادفری سرانجام اعتراف کرد

توضیح مختصر

طلاهای مارنر کنار دانستان که ۱۶ سال قبل مرده، پیدا شد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۹

گادفری سرانجام اعتراف کرد

در خانه سرخ نانسی صبورانه منتظر بود كه گادفری برای نوشیدن چای به خانه بیاید. یکباره یکی از خدمتکاران به اتاق نشیمن دوید و با هیجان فریاد زد: “مادام، مردم زیادی در خیابان هست! همه آنها در حال دویدن به سمت معدن هستند! شاید حادثه‌ای رخ داده باشد!’

نانسی با خونسردی جواب داد: جین، خیلی هیجان‌زده نشو. گمان کنم چیزی جدی نباشد. برو و چای را آماده کن. آقای گادفری به زودی برمی‌گردد.’ اما در خفا با خود می‌گفت: “امیدوارم هیچ اتفاقی برای گادفری نیفتاده باشد!”

بنابراین وقتی چند دقیقه بعد گادفری وارد اتاق شد، نانسی آسوده خاطر شد. به طرفش رفت و گفت: “عزیزم، خیلی شکرگزارم که آمدی. کم کم فکر می‌کردم -“

با دیدن دستان لرزان و صورت سفید گادفری یکباره حرفش را قطع کرد. نانسی دستش را روی بازوی گادفری گذاشت، اما به نظر نمی‌رسید که او متوجه شده باشد و خودش را روی صندلی انداخت.

با سختی گفت: “بنشین - نانسی. من هرچه زودتر برگشتم، تا نگذارم کسی به جز من به تو بگوید. این خبر وحشتناکی برای من هست، اما من بیشتر نگران احساس تو در این مورد هستم.’

“در مورد پدر یا پریسیلا نیست که؟” نانسی در حالی که سعی میکرد لب‌های لرزانش را کنترل کند، گفت.

گادفری گفت: “نه، در مورد شخص زنده‌ای نیست. دانستان، برادرم، که شانزده سال پیش از خانه خارج شد و دیگر برنگشت. ما او را پیدا کرده‌ایم. جسدش را - آنچه که از آن باقی مانده - در معدن قدیمی.”

نانسی حالا احساس آرامش بیشتری می‌کرد. این خبر وحشتناکی نبود.

‘میدانی که مردان مزارع نزدیک معدن ما را زهکشی می‌کردند. خوب، در نتیجه، معدن سنگ یکباره خشک شد، و ما او را که در پایین افتاده بود پیدا کردیم. میدانیم اوست زیرا ساعت و انگشترهایش دستش است.’

گادفری مکث کرد. گفتن حرف بعدی کار آسانی نبود.

“فکر می‌کنی خودش را غرق کرده؟” نانسی با تعجب از اینکه چرا شوهرش از مرگ برادری که هرگز دوستش نداشته، اینقدر می‌لرزد، پرسید.

گادفری با صدای آهسته پاسخ داد: “نه، افتاده. دانستان مردی بود که از سیلاس مارنر سرقت کرده. کیسه‌های طلا کنار جسدش پیدا شد.”

‘آه، گادفری! متأسفم!” نانسی گفت. او درک میکرد شوهرش حتماً چقدر شرمنده هست. کاس‌ها به نام خانوادگی خود بسیار افتخار می‌کردند.

“من باید به تو می‌گفتم.” گادفری ادامه داد: “نمی‌توانستم آن را از تو مخفی کنم،” و سپس حرفش را قطع کرد و به مدت دو دقیقه طولانی به زمین نگاه کرد. نانسی می‌دانست که حرف دیگری برای گفتن دارد.

سرانجام گادفری چشمانش را به صورت نانسی بلند کرد و گفت: “اسرار همه دیر یا زود کشف می‌شود، نانسی. من از زمانی که با تو ازدواج کردم با یک راز زندگی کردم، اما حالا می‌خواهم به آن اعتراف کنم.

من نمی‌خواهم آن را از شخص دیگری بشنوی، یا وقتی من مردم در مورد آن چیزی بشنوی. من در سن جوانی ضعیف و مردد بودم - اکنون با خودم محکم خواهم بود.’

نانسی نمی‌توانست صحبت کند. او با وحشت به شوهرش خیره شد.

چه رازی می‌توانست از او نگه داشته باشد؟

گادفری آهسته گفت: ‘نانسی، وقتی با تو ازدواج کردم، چیزی را از تو پنهان کردم -

اشتباه کردم که به تو نگفتم. آن زنی که سیلاس مارنر در برف مرده پیدا کرد - مادر اپی - آن زن بیچاره - همسرم بود. اپی فرزند من هست.’

مکث کرد و با نگرانی به نانسی نگاه کرد. اما نانسی کاملاً ساکت نشسته بود، اگرچه صورتش نسبتاً سفید به نظر می‌رسید.

با صدای کمی لرزان گفت: “شاید دیگر نتوانی من را دوست داشته باشی.”

نانسی ساکت بود.

‘من اشتباه کردم، میدانم که اشتباه کردم که با مولی ازدواج کردم و سپس آن را مخفی نگه داشتم. اما من تو را دوست داشتم، نانسی، فقط می‌خواستم با تو ازدواج کنم.’

نانسی هنوز ساکت بود و به دست‌هایش نگاه می‌کرد. و

گادفری تقریباً انتظار داشت که او بلند شود و بگوید او را رها می‌کند و می‌رود با پدر و خواهرش زندگی کند. او بسیار مذهبی بود، و در عقایدش نسبت به درست و غلط بسیار محکم!

اما سرانجام چشمانش را بلند کرد و صحبت کرد. صدایش عصبانی نبود، بلکه فقط غمگین بود. ‘آه گادفری، چرا مدت‌ها پیش این را به من نگفتی؟ من نمی‌دانستم اپی فرزند توست و از به فرزندی پذیرفتن او امتناع ورزیدم. البته که فرزند تو را به خانه می‌پذیرفتم! اما آه، گادفری - فکر کردن به اینکه این همه سال را بدون فرزند گذرانده‌ایم چقدر ناراحت‌کننده است! چرا قبل از ازدواج به حقیقت اعتراف

نکردی؟ حالا می‌توانستیم خیلی خوشبخت باشیم، با یک دختر زیبا، که مرا به عنوان مادرش دوست داشت!’ اشک از صورت نانسی جاری بود.

گادفری با عصبانیت زیاد از خود فریاد زد: “اما نانسی، من نمی‌توانستم همه چیز را به تو بگویم! اگر حقیقت را به تو میگفتم در خطر از دست دادن تو بودم!’

“آن را نمی‌دانم، گادفری. من مطمئناً هرگز نمی‌خواستم با شخص دیگری ازدواج کنم. اما ازدواج با من ارزش این را نداشت که کار اشتباه انجام دهی. و ازدواج ما برایت آنطور که فکر می‌کردی خوشحال‌کننده نبوده.” هنگام گفتن آخرین کلمات، لبخندی غم‌انگیز بر لب داشت.

‘آیا هرگز می‌توانی مرا بخاطر آنچه انجام داده‌ام ببخشی، نانسی؟’

“تو فقط کمی مرا ناراحت کرده‌ای، گادفری، و پانزده سال برای من شوهر خوبی بودی. اما این زن دیگر بود که بیشتر صدمه دیده و من نمیدانم چطور می‌توانی این را جبران کنی.”

گادفری گفت: “اما می‌توانیم حالا اپی را به خانه خود بیاوریم.”

نانسی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: “حالا که او بزرگ شده دیگر فرق دارد. برای او سخت‌تر خواهد بود که به ما عادت کند. اما وظیفه ماست که از فرزندت مراقبت کنیم و من از خدا می‌خواهم کاری کند مرا دوست داشته باشد.”

گادفری گفت: “پس ما امشب به کلبه بافنده میرویم، و در این باره با مارنر و اپی صحبت میکنیم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter 9

Godfrey confesses at last

At the Red House Nancy was waiting patiently for Godfrey to come home to tea. Suddenly one of the servants ran into the sitting-room, crying excitedly, ‘Madam, there are lots of people in the street! They’re all running the same way, towards the quarry! Perhaps there’s been an accident!’

‘Jane, don’t get so excited,’ replied Nancy calmly. ‘I expect it’s nothing serious. Go and get the tea ready. Mr Godfrey will be back soon.’ But secretly she was saying to herself, ‘I hope nothing’s happened to Godfrey!’

So when he came into the room, a few minutes later, she was very relieved. ‘My dear, I’m so thankful you’ve come,’ she said, going towards him. ‘I was beginning to think—’

She stopped suddenly when she saw Godfrey’s shaking hands and white face. She put her hand on his arm, but he did not seem to notice, and threw himself into a chair.

‘Sit down - Nancy,’ he said with difficulty. ‘I came back as soon as I could, to prevent anyone telling you except me. It’s terrible news for me, but I’m more worried about how you will feel about it.’

‘It isn’t father or Priscilla?’ said Nancy, trying to control her trembling lips.

‘No, it’s nobody living,’ said Godfrey. ‘It’s Dunstan, my brother, who left home sixteen years ago and never came back. We’ve found him .. . found his body - all that’s left of it - in the old quarry.’

Nancy felt calmer now. That was not terrible news.

‘You know the men have been draining our fields near the quarry. Well, as a result, the quarry has suddenly gone dry, ana we’ve found him lying at the bottom. We know it’s him because he’s wearing his watch and his rings.’

Godfrey paused. It was not easy to say what came next.

‘Do you think he drowned himself?’ asked Nancy, wondering why her husband was so shaken by the death of a brother he had never loved.

‘No, he fell in,’ replied Godfrey in a low voice. ‘Dunstan was the man who robbed Silas Marner. The bags of gold were found with his body.’

‘Oh Godfrey! I am sorry!’ said Nancy. She understood how ashamed her husband must be. The Casses were so proud of their family name.

‘I had to tell you. I couldn’t keep it from you,’ Godfrey continued, and then stopped, looking at the ground for two long minutes. Nancy knew that he had something more to say.

Finally Godfrey lifted his eyes to her face, and said, ‘Everybody’s secrets are discovered sooner or later, Nancy. I’ve lived with a secret ever since I married you, but I’m going to confess it now.

I don’t want you to discover it from someone else, or hear about it when I’m dead. I was weak and hesitating when I was younger - I’m going to be firm with myself now.’

Nancy could not speak. She stared at her husband in horror.

What secret could he possibly have from her?

‘Nancy,’ said Godfrey slowly, ‘when I married you, I hid something from you -1 was wrong not to tell you. That woman Silas Marner found dead in the snow - Eppie’s mother - that poor woman - was my wife. Eppie is my child.’

He paused, looking worriedly at Nancy. But she sat quite still, although her face looked rather white.

‘Perhaps you won’t be able to love me any more,’ he said, his v°ice trembling a little.

She was silent.

‘I was wrong, I know I was wrong to marry Molly and then to keep it a secret. But I loved you, Nancy, I only ever wanted to marry you.’

Still Nancy was silent, looking down at her hands. And Godfrey almost expected her to get up and say she would leave him and go to live with her father and sister. She was so religious, and so firm in her ideas of right and wrong!

But at last she lifted her eyes to his and spoke. She did not sound angry, but only sad. ‘Oh Godfrey, why didn’t you tell me this long ago? I didn’t know Eppie was yours and so I refused to adopt her. Of course I’d accept your child into our home! But oh, Godfrey - how sad to think we’ve spent all these years with no children! Why didn’t you confess the truth before we married? We could be so happy now, with a beautiful daughter, who would love me as her mother!’ Tears were running down Nancy’s face.

‘But Nancy,’ cried Godfrey, bitterly angry with himself, ‘I couldn’t tell you everything! I was in danger of losing you if I told you the truth!’

‘I don’t know about that, Godfrey. I certainly never wanted to marry anyone else. But it wasn’t worth doing wrong just so that you could marry me. And our marriage hasn’t been as happy for you as you thought it would be.’ There was a sad smile on Nancy’s face as she said the last words.

‘Can you ever forgive me for what I’ve done, Nancy?’

‘You have only hurt me a little, Godfrey, and you’ve been a good husband to me for fifteen years. But it’s the other woman who you’ve hurt the most, and I don’t see how you can put that right.’

‘But we can take Eppie into our home now,’ said Godfrey.

‘It’ll be different now that she’s grown up,’ said Nancy, shaking her head sadly. ‘It’ll be more difficult for her to get used to us. But it’s our duty to take care of your child, and I’ll ask God to make her love me.’

‘Then we’ll go to the weaver’s cottage tonight,’ said Godfrey, ‘and talk to Marner and Eppie about it.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.