اپی بزرگ شده

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سیلاس مارنر / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

اپی بزرگ شده

توضیح مختصر

اپی بزرگ شده و می‌خواهد ازدواج کند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۸

اپی بزرگ شده

یک روز یکشنبه پاییزی روشن بود، شانزده سال پس از آنکه سیلاس اپی را در کلبه خود پیدا کرد. زنگ‌های کلیسای رالوئه به صدا در می‌آمد و مردم پس از مراسم صبحگاه از کلیسا بیرون می‌آمدند. اول ارباب جدید، گادفری کاس، که حالا کمی سنگین‌تر شده بود اما با پشت صاف و قدم محکم بیرون آمد. همسرش نانسی، که هنوز یک زن زیبا بود بازوی او را گرفته بود. درست پشت سر آنها آقای لامتر و پریسیلا بودند. همه‌ی آنها وارد خانه سرخ شدند.

“تو و پریسیلا برای چایی می‌مانید، مگر نه؟” نانسی از پدرش پرسید.

آقای لمتر با لبخند پاسخ داد: “عزیزم، باید از پریسیلا سؤال کنی. او من و همچنین مزرعه را اداره میکند.”

پریسیلا گفت: “خوب، برای سلامتی شما بهتر است که من همه چیز را مدیریت کنم، پدر. بعد هم چیزی برای نگرانی شما وجود ندارد. نه، نانسی عزیز، ما الان باید به خانه برویم. اما وقتی خدمتکاران اسب‌ها را آماده می‌کنند، من و تو می‌توانیم در باغ قدم بزنیم.’

وقتی خواهران در باغ تنها بودند، پریسیلا گفت: ‘عزیزم، من بسیار خوشحالم که تو یک لبنیاتی خواهی داشت. تهیه کره‌ی خودت باعث میشود فکرت مشغول باشد.

وقتی لبنیاتی داشته باشی، هرگز غمگین نخواهی شد.” و بازویش را در بازوی خواهرش قرار داد.

نانسی با قدردانی گفت: ‘پریسیلای عزیز. من فقط وقتی گادفری غمگین هست، غمگین هستم. اگر او بتواند زندگی ما را همانطور که هست بپذیرد من می‌توانم خوشحال باشم. اما برای یک مرد دشوارتر است.”

“مردها!” پریسیلا با بی‌حوصلگی فریاد زد. ‘آنها همیشه خواهان چیز جدیدی هستند! هرگز از آنچه دارند راضی نیستید! خوشحالم که به قدری زشت بودم که ازدواج نکردم! با پدر بسیار خوشبختم!’

نانسی گفت: “اوه پریسیلا. از دست گادفری عصبانی نباش، او شوهر بسیار خوبی است. اما مطمئناً از اینكه بچه‌دار نشده‌ایم سرخورده شده - خیلی زیاد بچه می‌خواست.”

‘خوب، پدر منتظر من هست - بهتر هست حالا بروم. خداحافظ عزیزم.” و خواهران همدیگر را بوسیدند و خداحافظی کردند.

وقتی پریسیلا و پدرش آنجا را ترک کردند، گادفری گفت: “نانسی، فکر می‌کنم بروم و از مزارعی که نزدیک معدن قدیمی زهکشی می‌کنیم دیدن کنم.”

“عزیزم تا وقت چای برمی‌گردی؟”

“اوه بله، من یک ساعت دیگر برمی‌گردم.”

بعدازظهرهای یکشنبه این عادت گادفری بود. او از گشت و گذار در مزارعی که اکنون به او تعلق داشت لذت میبرد. بنابراین نانسی غالباً در این زمان یک ساعت ساکت و آرام داشت که آن را به خواندن می‌گذراند، یا گاهی فقط به فکر فرو می‌رفت.

او همه چیزهای کوچکی را که به خصوص در طول ازدواجش در این پانزده سال گذشته برایش اتفاق افتاده بود به خاطر آورد. غم بزرگ زندگی زناشویی او مرگ تنها نوزادش بود.

او مانند اکثر خانم‌ها خیلی منتظر مادر شدن بود. اما هنگامی که نوزاد به زودی پس از تولد درگذشت، خودش را مجبور به پذیرفتن این واقعیت کرد. او به خودش اجازه نمیداد در مورد آن فکر کند، یا آرزوی چیز دیگری را داشته باشد. با این حال، گادفری بسیار ناامید و سرخورده شده بود، به ویژه زمانی که به نظر می‌رسید انگار نانسی دیگر نمی‌تواند فرزندی داشته باشد.

دین نانسی برای او بسیار مهم بود. او قاطعانه اعتقاد داشت که مردم باید هر اتفاقی که در زندگی برایشان می‌افتد را بپذیرند، زیرا این خداست که تصمیم همه چیز را می‌گیرد. اما او می‌فهمید که پذیرفتن ازدواجشان بدون فرزند برای گادفری چقدر دشوار است. او برای صدمین بار فکر کرد: “وقتی گفت ما باید کودکی را به فرزندی قبول کنیم کار درستی کردم که او را رد کردم؟ من معتقدم که اگر خدا به ما فرزندی نداده، به این دلیل است که نمی‌خواهد فرزندی داشته باشیم. من مطمئنم که حق با من است. اما گادفری بیچاره! برای او از من بدتر است. من او و خانه و حالا لبنیاتی را دارم تا در موردشان فکر کنم. اما اگرچه او همیشه با من خوب است، اما می‌دانم که خوشحال نیست - او خیلی بچه می‌خواهد!”

از اولین لحظه‌ای که گادفری در مورد فرزندخواندگی صحبت کرد، به اپی اشاره کرد. او همیشه کودکی بود که گادفری می‌خواست به فرزندی قبول کند. او تصوری از اینکه سیلاس ترجیح میداد بمیرد تا اینکه اپی را از دست بدهد، نداشت و تصور می‌کرد که اگر این کودک توسط خانواده‌ی کاس به فرزندی پذیرفته شود، بافنده خوشحال می‌شود. با خودش می‌گفت: “بالاخره، دختر زندگی بسیار بهتری با ما خواهد داشت. اگر فرزندی نداشته باشیم نمی‌توانم واقعاً خوشحال باشم. و هرگز نمیتوانم حقیقت را در مورد اپی به نانسی بگویم - میترسم او به این دلیل از من متنفر شود.”

در حالی که نانسی آرام در خانه‌ی سرخ نشسته بود و به شوهرش فکر می‌کرد، سیلاس و اپی بیرون کلبه خود در نزدیکی معدن نشسته بودند. آنها نیز به کلیسا رفته بودند، کاری که هر هفته انجام می‌دادند، مانند کاس‌ها و بیشتر اهالی روستا.

سیلاس از زمانی که اپی خیلی کوچک بود او را به کلیسا برده بود، زیرا دالی وینتروپ او را متقاعد کرده بود که هر کودکی باید آموزش‌های دینی داشته باشد. به خاطر اپی سیلاس حالا در رالوئه کاملاً پذیرفته شده بود. دیگر هیچ کس فکر نمی‌کرد که او عجیب باشد؛ در واقع، او تقریباً یک شخصیت محبوب در روستا بود.

او اکنون پیرتر شده بود و نمی‌توانست مانند گذشته سخت کار کند.

اخیراً، چون وقت بیشتری برای تفکر داشت، شروع به یادآوری گذشته و دوستان قدیمی‌اش در کلیسای کوچک خیابان لایت کرده بود.

او فهمید از زمانی که اپی به سراغش آمده، زندگی‌اش که زمانی تنها و بی‌کس بود، تغییر کرده. حالا دوستان و آدم‌های قابل اعتمادی داشت و خوشحال بود. و شروع به دیدن این کرد که خدای کلیسای رالوئه همان خدایی بود که وقتی آخرین بار در کلیسای کوچک بود، از دستش بسیار عصبانی شده بود. به نظر می‌رسید که در گذشته‌اش اشتباهی رخ داده که سایه تاریکی را بر اوایل زندگیش انداخته. شاید حالا هرگز نمی‌دانست که آیا آقای پاستون، کشیش کلیسای کوچک، هنوز فکر می‌کند که او مجرم به سرقت هست یا نه. و او هرگز نمی‌فهمید که چرا قرعه‌کشی گناه او را ثابت کرد. فکر کرد: “اما باید خدای نیکی در این دنیا وجود داشته باشد، زیرا او اپی را نزد من فرستاد. من فقط باید اعتماد کنم و باور کنم که حق با اوست.’

او به اپی گفته بود كه مادرش چگونه در برف مرده و حلقه ازدواج زن مرده را به او داده بود. اپی اصلاً علاقه‌ای به اینکه پدر واقعی او کیست نداشت، زیرا فکر می‌کرد که در حال حاضر بهترین پدر دنیا را دارد. در حال حاضر او نزدیک سیلاس بیرون در خانه در زیر آفتاب نشسته بود. مدتی بود که هیچکدام صحبت نکرده بودند.

اپی به آرامی گفت: “پدر، اگر ازدواج کنم، فکر می‌کنی باید انگشتر مادرم را در انگشت کنم؟”

“اوه، ایپی!” سیلاس با تعجب گفت. “پس به ازدواج فکر می‌کنی؟’

“خوب، هارون در این باره با من صحبت می‌کرد,” اپی پاسخ داد و

سرخ شد. می‌دانی که حالا نزدیک به بیست و چهار سال دارد و درآمد خوبی دارد و دوست دارد به زودی ازدواج کند.’

“و او دوست دارد با چه کسی ازدواج کند؟” سیلاس با لبخندی غمگین گفت.

“خب، البته که من، بابا!” اپی در حالی که می‌خندید و پدرش را می‌بوسید گفت. ‘او نمی‌خواهد با شخص دیگری ازدواج کند!’

“و تو هم دوست داری با او ازدواج کنی؟” سیلاس پرسید.

‘بله، یک روز. نمی‌دانم چه زمانی. هارون می‌گوید همه زمانی ازدواج می‌کنند. اما من به او گفتم که این درست نیست، چون تو هرگز ازدواج نکرده‌ای، بابا، کرده‌ای؟”

سیلاس گفت: “نه، فرزندم. قبل از اینکه تو برای من فرستادی شوی، من یک مرد تنها بودم.’

اپی با عشق گفت: “اما پدر دیگر هرگز تنها نخواهی بود.”

‘این چیزی است که هارون گفت. او نمی‌خواهد مرا از شما دور کند. او می‌خواهد همه ما با هم زندگی کنیم، و همه کارها را انجام خواهد داد، و شما اصلاً نیازی به کار ندارید، پدر. او برایت مانند پسر خواهد شد.”

سیلاس گفت: “خوب، فرزندم، تو جوان هستی و می‌توانی ازدواج کنی. اما او مرد خوبی است. ما از مادرش می‌پرسیم که چه کاری باید انجام دهیم. او همیشه به ما توصیه‌های خوبی میدهد. می‌دانی، اپی، من پیرتر میشوم، و دوست دارم تو را با یک شوهر جوان قوی ببینم که تمام عمر از تو مراقبت کند. بله، ما از دالی وینتروپ نظرش را جویا خواهیم شد.’

متن انگلیسی فصل

Chapter 8

Eppie has grown up

It was a bright autumn Sunday, sixteen years after Silas had found Eppie in his cottage. The Raveloe church bells were ringing, and people were coming out of church after the morning service. First came the new squire, Godfrey Cass, looking a little heavier now, but with a straight back and a firm step. On his arm was his wife Nancy, still a pretty woman. Just behind them came Mr Lammeter and Priscilla. They all went into the Red House.

‘You and Priscilla will stay for tea, won’t you?’ Nancy asked her father.

‘My dear, you must ask Priscilla,’ replied Mr Lammeter with a smile. ‘She manages me and the farm as well.’

‘Well, it’s better for your health if / manage everything, father,’ said Priscilla. ‘Then there’s nothing for you to worry about. No, Nancy dear, we must go home now. But you and I can have a walk round the garden while the servants are getting the horses ready.’

When the sisters were alone in the garden, Priscilla said, ‘My dear, I’m very glad you’re going to have a dairy. Making your own butter will give you something to think about all the time.

You’ll never be sad when you’ve got a dairy.’ And she put her arm through her sister’s.

‘Dear Priscilla,’ said Nancy gratefully. ‘I’m only ever sad when Godfrey is. I could be happy if he could accept our life as it is. But it’s more difficult for a man.’

‘Men!’ cried Priscilla impatiently. ‘They’re always wanting something new! Never happy with what they’ve got! I’m glad I was too ugly to get married! I’m much happier with father!’

‘Oh Priscilla,’ said Nancy. ‘Don’t be angry with Godfrey he’s a very good husband. But of course he’s disappointed that we haven’t had children - he wanted them so much.’

‘Well, father is waiting for me - I’d better go now. Goodbye, my dear.’ And the sisters kissed goodbye.

When Priscilla and her father had left, Godfrey said, ‘Nancy, I think I’ll just go and look at some of the fields we’re draining near the old quarry.’

‘You’ll be back by tea-time, dear?’

‘Oh yes, I’ll be back in an hour.’

This was a habit of Godfrey’s on Sunday afternoons. He enjoyed walking round the fields that belonged to him now. So Nancy often had a quiet hour at about this time, which she spent reading, or sometimes just thinking.

She remembered all the little things that had happened to her, especially during her marriage, in the last fifteen years. The great sadness of her married life had been the death of her only baby.

Like most women, she had looked forward to becoming a mother very much. But when the baby died soon after it was born, she made herself accept the fact. She did not allow herself to think about it, or to wish for anything different. Godfrey, however, had been terribly disappointed, especially when it seemed likely that Nancy could have no more children.

Nancy’s religion was extremely important to her. She firmly believed that people should accept whatever happened to them in life, because it was God who decided everything. But she understood how difficult it was for Godfrey to accept that their marriage would be childless. ‘Was I right,’ she wondered for the hundredth time, ‘to refuse him, when he said we should adopt a child? I believe that if God hasn’t given us a child, it’s because God doesn’t want us to have one. I’m sure I’m right. But poor Godfrey! It’s worse for him than for me. I’ve got him, and the house, and now the dairy to think about. But although he’s always good to me, I know he’s unhappy—he wants children so much!’

From the first moment Godfrey had spoken of adopting a child, he had mentioned Eppie’s name. She had always been the child he wanted to adopt. He had no idea that Silas would rather die than lose Eppie, and he imagined that the weaver would be glad if the child were adopted by the Cass family. ‘After all, the girl will have a much better life with us,’ he told himself. ‘I can’t be really happy if we don’t have a child. And I can never tell Nancy the truth about Eppie - I’m afraid she’ll hate me for it.’

While Nancy was sitting quietly in the Red House, thinking about her husband, Silas and Eppie were sitting outside their cottage near the quarry. They had been to church too, which they did every week, like the Casses and most of the villagers.

Silas had started taking Eppie to church when she was very young, because Dolly Winthrop had persuaded him that every child should have some religious training. Because of Eppie> Silas was completely accepted in Raveloe now. Nobody thought he was strange any more; in fact, he was almost a popular figure in the village.

He was older now, and could not work as hard as he used to.

Recently, as he had more time to think, he had begun to remember the past, and his old friends at the Light Street chapel.

He realized how his once lonely life had changed since Eppie had come to him. Now he had friends, and trusted people, and was happy. And he began to see that the God in the Raveloe church was the same God he had been so angry with, the last time he had been to the chapel. It seemed to him that there had been some mistake in his past, which had thrown a dark shadow over his early life. Perhaps now he would never know whether Mr Paston, the chapel minister, still thought he was guilty of stealing. And he would never discover why the drawing of the lots had seemed to prove his guilt. ‘But there must be a God of goodness in this world,’ he thought, ‘because He sent Eppie to me. I must just trust, and believe that He is right.’

He had told Eppie how her mother had died in the snow, and he had given her the dead woman’s wedding ring. Eppie was not at all interested in who her real father was, as she thought she had the best father in the world already. At the moment she was sitting close to Silas outside their door in the sunshine. Neither of them had spoken for a while.

‘Father,’ she said gently, ‘if I get married, do you think I should wear my mother’s ring?’

‘Oh, Eppie!’ said Silas, surprised. ‘Are you thinking of getting married, then?’

‘Well, Aaron was talking to me about it,’ replied Eppie, blushing. ‘You know he’s nearly twenty-four now, and is earning good money, and he’d like to marry soon.’

‘And who would he like to marry?’ asked Silas with rather a Sad smile.

‘Why, me, of course, daddy!’ said Eppie, laughing and kissing her father. ‘He won’t want to marry anyone else!’

‘And you’d like to marry him, would you?’ asked Silas.

‘Yes, one day. I don’t know when. Aaron says everyone’s married some time. But I told him that’s not true, because you haven’t ever been married, have you, daddy?’

‘No, child,’ said Silas. ‘I was a lonely man before you were sent to me.’

‘But you’ll never be lonely again, father,’ said Eppie lovingly.

‘That’s what Aaron said. He doesn’t want to take me away from you. He wants us all to live together, and he’ll do all the work, and you needn’t work at all, father. He’ll be like a son to you.’

‘Well, my child, you’re young to be married,’ said Silas. ‘But he’s a good young man. We’ll ask his mother what we should do. She always gives us good advice. You see, Eppie, I’m getting older, and I’d like to think of you with a strong young husband to take care of you for the rest of your life. Yes, we’ll ask Dolly Winthrop for her opinion.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.