گادفری و دانستان کاس

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سیلاس مارنر / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

گادفری و دانستان کاس

توضیح مختصر

پسر ارباب پول سیلاس را از کلبه‌اش برمیدارد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۲

گادفری و دانستان کاس

مهمترین فرد رالوئه ارباب کاس، یک کشاورز نجیب‌زاده بود، که به همراه سه پسرش در خانه‌ای سرخ و زیبا مقابل کلیسا زندگی می‌کرد، و مالک تعدادی مزرعه در خارج از روستا بود. همسرش سال‌ها قبل فوت کرده بود.

یک عصر تاریک در ماه نوامبر، پانزده سال پس از ورود سیلاس مارنر به رالوئه، چند نفر از اهالی روستا در میخانه‌ی رنگین‌کمان، آبجو می‌نوشیدند. آقای میسی پیر، کارمند کلیسا، از همسر ارباب یاد کرد.

گفت: “او بانوی فوق‌العاده‌ای بود،” و با ناراحتی سر خاکستری‌اش را تکان داد. “وقتی او زنده بود همیشه همه چیز در خانه‌ی سرخ بسیار زیبا و تمیز بود! وقتی او آن همه سال قبل فوت کرد، خوب، ارباب بیچاره نمی‌دانست چه کند. و باور کنید او هنوز هم تنهاست! به همین دلیل اغلب عصرها او را اینجا می‌بینیم. و یک چیز دیگر، اگر خانم کاس بیچاره امروز زنده بود، من مطمئن هستم که از پسران خود بسیار سرخورده میشد. ارباب باید آن پسران را مجبور به کار کند، اما در عوض به آنها اجازه می‌دهد در خانه بمانند و به آنها پول می‌دهد تا بتوانند برای اسب یا قمار یا زن خرج کنند!’

صاحب مکان گفت: “بی‌خیال، آقای میسی. هر چه باشد آنها آقایان جوان ثروتمندی هستند. نمی‌توانی انتظار داشته باشی که آنها همانند ما مردم ییلاقات در مزارع کار کنند. اما در مورد دانستان کاس درست می‌گویی. او شخص بدی است. همیشه پول قرض میگیرد و هرگز آن را پس نمی‌دهد. همیشه قمار، همیشه در دردسر! آخر و عاقبتش بد خواهد شد!”

قصاب، مردی با چهره قرمز و لبخندزنان گفت: “اما دو تای دیگر فرق دارند. باب کاس هنوز یک پسر بچه است. و آقای گادفری، بزرگترین، خوب، من اعتقاد ندارم او مانند برادرش دانستان باشد. فقط نگاهش کنید! او چهره‌ای صادق و باز دارد. و قرار است او پول ارباب و کل زمین‌های او را به ارث ببرد. و بیشتر اینکه، او قصد دارد با دوشیزه نانسی لمتر ازدواج کند. وقتی او به عنوان خانم گادفری کاس به خانه سرخ بیاید، زندگی را برای همه کاس‌ها راحت‌تر می‌کند. او پول ارباب را نیز پس‌انداز خواهد کرد - لمترها بهترین همه چیز را در خانه‌ی خود دارند، اما آنها بسیار مراقب پول خود هستند.”

دامپزشک، مردی كوچک با صورتی تیز، همیشه از اختلاف نظر داشتن با قصاب لذت میبرد. گفت: “آقای گادفری با دوشیزه نانسی ازدواج کند!” خندید. “اینطور فکر می‌کنی! متوجه نشده‌ای که دوشیزه نانسی از سال گذشته نسبت به گادفری تغییر کرده؟ به یاد دارید که او روزها از خانه دور بود. هیچ کس نمی‌داند که او چه کار کرده، اما گادفری از آن زمان به بعد آدم سابق نبود. دوشیزه نانسی احمق نیست - با مردی که نمی‌تواند به او اعتماد کند ازدواج نخواهد کرد!’

صاحب مکان همیشه سعی داشت جلوی مشاجره مشتریانش را بگیرد. ‘آنچه همه شما می‌گویید بسیار درست است. اما امیدوار باشیم که آقای گادفری شانس ازدواج با دوشیزه نانسی را از دست ندهد.’

در همین اثناء، در خانه سرخ، گادفری کاس با چهره‌ای زیبا و نگران در اتاق نشیمن منتظر برادرش بود. مدت کوتاهی بعد، در باز شد و یک جوان با ظاهر سنگین وارد شد. دانستان بود. او به وضوح مشروب خورده بود.

“چقدر از او متنفرم!” گادفری فکر کرد.

دانستان با ناخوشایندی گفت: “خب آقا، فرستاده بودی به دنبال من، و چون بزرگ‌تر هستی، و یک روز ارباب خواهی شد، من باید از تو اطاعت کنم. پس چه می‌خواهی؟’

“فقط گوش کن، ممکن هست؟” گادفری با عصبانیت پاسخ داد: “اگر به قدری مست نیستی که نفهمی! باید پولی که ماه گذشته به تو قرض دادم را به من پس دهی. می‌دانی که من آن پول را از فاولر، از مزرعه کلیسا گرفته بودم. او این پول را به ارباب بدهکار بود و از من خواست آن را به او بدهم. حالا ارباب از فاولر برای پرداخت نکردن قرضش عصبانی است و من باید پول را پس بدهم!’

دانستان به گادفری نزدیک شد و شرورانه لبخند زد.

‘خوب، برادر مهربانم، چرا خودت پول را پیدا نمیکنی؟ این برای من دردسر کمتری خواهد داشت!’

گادفری خود را به سختی کنترل کرد. “اینطور به من لبخند نزن، وگرنه می‌زنمت!’

دانستان پاسخ داد: “اوه نه، نمیزنی. چون اگر بزنی، من رازت را به ارباب خواهم گفت. من به او خواهم گفت که پسر ارشد خوشتیپش عاشق مولی، دختر فقیر از شهر شده و با عجله با او ازدواج کرده. ارباب عصبانی خواهد شد زیرا تو مخفیانه با او ازدواج کرده‌ای و تو را از ارث محروم خواهد کرد. پس از آن وقتی پیرمرد بمیرد من خانه و زمین را به ارث خواهم برد! اما نگران نباش، من برادر خوبی برایت هستم. به او نخواهم گفت، و تو پولی بازپرداخت را پیدا خواهی کرد، من می‌دانم.”

گادفری فریاد زد. “پول را از کجا بیاورم؟ من به تو میگویم، من هیچ پولی ندارم!”

دانستان با بی‌خیالی گفت: “می‌توانی آن را قرض کنی. یا صبر کن - من ایده‌ی بهتری دارم. میتوانی اسبت را بفروشی.”

“وایلدفایر را بفروشم! میدانی چقدر آن اسب را دوست دارم!’

‘خوب، میتوانی فردا با او به شکار بروی. من دو یا سه مرد را می‌شناسم که علاقه‌مند به خرید او هستند و مطمئن هستم که در شکار خواهند بود. آسان خواهد بود.”

‘نه، فردا وقت شکار ندارم. من - من به مراسم رقص تولد خانم اسگود میروم.’

“آها!” ‘دانستان با خنده گفت. “و شاید دوشیزه نانسی شیرین را آنجا ببینی - و با او برقصی - و از عشق صحبت کنی … “

“ساکت شو!” گادفری با صورت سرخ فریاد زد. “در مورد دوشیزه نانسی اینطور حرف نزن، وگرنه می‌کشمت!’

دانستان با خونسردی جواب داد: “برادر، انقدر عصبانی نشو. یک فرصت بسیار خوب با او به دست آورده‌ای. در واقع، من توصیه می‌کنم با او خوب رفتار کنی. من و تو میدانیم که مولی شروع به نوشیدن کرده.

خوب، اگر یک روز زیاد بنوشد و بمیرد، می‌توانی با نانسی ازدواج کنی. اگر نداند همسر اولی وجود داشته، همسر دوم بودن برایش مهم نخواهد بود. خوشبختانه یک برادر مهربان داری که رازت را به خوبی حفظ خواهد کرد.’

حالا صورت گادفری سفید شده بود و می‌لرزید. ‘ببین، دانستان، من جانم به لبم رسیده. می‌دانی که می‌توانی یک مرد را بیش از حد تحت فشار قرار دهی. شاید حالا بروم نزد ارباب و همه چیز را به او اعتراف کنم. او یک روز حقیقت را کشف خواهد کرد، زیرا مولی میگوید می‌آید و به او می‌گوید. او می‌خواهد همه بدانند که ما ازدواج کرده‌ایم. وقتی ارباب حقیقت را بداند، دیگر از من پول نخواهی گرفت!’

دانستان به آرامی پاسخ داد: “هر کاری دوست داری انجام بده، برادر.”

گادفری مردد بود. وقتی اشتباه کرد و با مولی ازدواج کرد، می‌دانست که در دام دانستان افتاده. این دانستان بود که برادرش را به مولی معرفی کرد، به این امید که گادفری عاشق شود و با او ازدواج کند. دانستان به وضوح خوشحال بود كه نقشه‌ی شرورانه‌اش موفق شده. گادفری حالا در شرایط دشواری قرار داشت. او دیگر همسر جوانش را دوست نداشت و نمی‌توانست فکر نانسی لمتر را از سرش بیرون کند. او اطمینان داشت که با نانسی به عنوان همسرش نیازی به داشتن اسرار ندارد و می‌تواند با همه روراست و صادق باشد. اما در حال حاضر مجبور بود هرچه می‌خواهد به دانستان بدهد، مولی را راضی نگه دارد و به پدر و دوستانش دروغ بگوید. اگر او حقیقت را به پدرش میگفت، شرایط بغرنج میشد. ارباب او را از ارث محروم می‌کرد و او تا آخر عمر فقط یک مرد فقیر کارگر میشد. و به مراتب بدتر از آن، هرگونه امید ازدواج با نانسی را از دست میداد. نه! او نمی‌توانست آن را بپذیرد. او پول دانستان را پیدا میکرد و منتظر میماند تا اوضاع بهتر شود. زندگی با ترس در قلبش، ترس از کشف شدن بهتر از زندگی بدون عشق نانسی بود.

رو كرد به دانستان. “درست مثل این است که در مورد فروش وایلدفایر صحبت کنی - بهترین اسبی که تاکنون داشته‌ام!”

“بگذار من او را برایت بفروشم - میدانی که من در خرید و فروش مهارت دارم. میتوانم فردا از عوض تو با او به شکار بروم و پول را برایت بیاورم. اما باید تصمیم بگیری. تو این پول را به من قرض دادی و باید آن را به ارباب پرداخت کنی. بنابراین این مشکل توست، نه من!’

گادفری یک لحظه فکر کرد. گفت: “بسیار خب. اما حتماً همه پول را به من پس بده، دانستان!’

صبح روز بعد، وقتی دانستان سوار بر وایلدفایر از رالوئه خارج میشد، از جلوی معدن قدیمی عبور کرد. تمام سنگ‌ها را از آن خارج کرده بودند و دیگر از آن استفاده نمی‌شد؛ حالا تنها یک سوراخ عمیق و پر از آب مایل به سرخ از آن باقی مانده بود. روبروی معدن کلبه سیلاس مارنر بود. یکباره فکری به ذهن دانستان رسید. ‘همه در رالوئه از پول بافنده صحبت می‌کنند - او حتماً پول زیادی در آن کلبه پنهان دارد! چرا گادفری مقداری پول از او قرض نمیگیرد، تا هنگامی که ارباب شد به او پس بدهد؟’ او فکر كرد كه آیا باید بلافاصله به خانه سرخ برگردد، و این فکر فوق‌العاده‌اش را به گودفری بگوید یا نه، اما نمی‌خواست شکار را از دست بدهد، بنابراین تصمیم گرفت به راه خود ادامه دهد.

هنگام شکار با چندین دوست و همسایه ملاقات کرد و قبل از شروع شکار موفق شد وایلدفایر را با قیمت خوبی بفروشد.

پول زمانی پرداخت میشد که او همان روز بعدتر اسب را به خانه همسایه میبرد. دانستان می‌دانست که فوراً بردن اسب به آنجا امن‌تر خواهد بود تا از دریافت پول مطمئن شود. اما او اطمینان داشت که در حین شکار میتواند از وایلدفایر مراقبت کند و بنابراین، بعد از یک یا دو لیوان ویسکی، به سایر سواران در مزارع پیوست. این بار اما مثل همیشه خوش‌شانس نبود و اسب و سوار هنگام پریدن از روی دروازه به زمین افتادند. دانستان از جا برخاست، می‌لرزید اما آسیب ندیده بود، اما کمر وایلدفایر شکست و پس از چند لحظه درگذشت.

دانستان به اطراف نگاه كرد و خوشحال شد كه ديد هيچ سوار ديگری این حاثه را نديده. او نمی‌خواست مردم فکر کنند او سوارکار بدی هست. او خیلی به وایلدفایر اهمیتی نمیداد، چون فکر می‌کرد حالا نقشه‌ی بسیار بهتری برای پیشنهاد دادن به گادفری دارد. بدترین چیز این بود که مجبور بود تا خانه پیاده برود، کاری که اصلاً عادت به انجامش نداشت.

او از بطری که در جیبش نگه می‌داشت مقداری ویسکی نوشید و شروع به رفتن از جاده ییلاقات کرد. او مدام به پول سیلاس فکر میکرد. مطمئناً برای نیازهای او و همچنین گادفری کافی بود. دانستان فکر کرد کمی ترساندن بافنده آسان است و سپس سیلاس به سرعت موافقت می‌کند پولش را قرض دهد.

ساعت چهار بعد از ظهر بود و تمام حومه شهر را مه غلیظی گرفته بود. دانستان در بازگشت به رالوئه کسی را ندید. می‌دانست که به معدن سنگ قدیمی نزدیک شده است، اگرچه جاده جلوی خود را نمی‌دید. سرانجام نور کلبه‌ی بافنده را دید، و تصمیم گرفت در بزند. “چرا حالا از پیرمرد پول نخواهم؟” فکر کرد.

اما وقتی در را بلند زد هیچ جوابی نیامد. و وقتی در را هل داد، در باز شد. دانستان خود را مقابل آتشی روشن یافت که تمام گوشه‌های اتاق نشیمن کوچک را نشان می‌داد.

سیلاس مآرنر آنجا نبود. دانستان خسته و سردش بود، بنابراین سریع رفت تا کنار آتش گرم بنشیند. وقتی نشست، متوجه تکه گوشت کوچکی شد که در حال پخت روی آتش بود. از یک کلید بزرگ در آویزان بود.

“پس، پیرمرد برای شامش گوشت میپزد؟” دانستان فکر کرد. ‘اما کجاست؟ چرا درش قفل نیست؟ شاید برای آوردن چوب برای آتش رفته بیرون و در معدن افتاده! شاید مرده!” این ایده جدید جالب بود.

‘و اگر مرده باشد، چه کسی پولش را به ارث میبرد؟ چه کسی میداند کسی برای بردن آن پول آمده؟ و مهمترین سؤال - “پول کجاست؟”

هیجان دانستان باعث شد فراموش کند که ممکن است بافنده هنوز زنده باشد. او میخواست سیلاس مرده باشد و پول سیلاس را می‌خواست. دوباره اطراف کلبه را نگاه کرد. اثاثیه خیلی کمی وجود داشت، فقط یک تخت، دستگاه بافندگی، سه صندلی و یک میز. دانستان به زیر تخت نگاه کرد، اما پول آنجا نبود. سپس متوجه مکانی روی زمین، نزدیک دستگاه بافندگی شد که تخته‌های کف متفاوت به نظر می‌رسیدند. با کشیدن یکی از تخته‌ها، مخفیگاه سیلاس را کشف کرد. دو کیسه سنگین پر از طلا را بیرون آورد، تخته‌ها را سر جایشان گذاشت و با عجله به سمت در رفت.

بیرون باران به شدت می‌بارید و او اصلاً چیزی نمی‌دید. با حمل کیسه‌های سنگین، قدم به تاریکی گذاشت.

متن انگلیسی فصل

Chapter 2

Godfrey and Dunstan Cass

The most important person in Raveloe was Squire Cass, a gentleman farmer, who lived with his three sons in the handsome red house opposite the church, and owned a number of farms outside the village. His wife had died many years before.

One dark November evening, fifteen years after Silas Marner had first arrived in Raveloe, some of the villagers were drinking beer in the public house, the Rainbow. Old Mr Macey, the church clerk, was remembering the Squire’s wife.

‘She was a wonderful lady,’ he said, shaking his grey head sadly. ‘Everything was always so pretty and clean at the Red House when she was alive! When she died, all those years ago, the poor Squire, well, he didn’t know what to do. And he’s still lonely, believe me! That’s why we often see him in here in the evenings. And another thing, if poor Mrs Cass were alive today, I’m sure she’d be very disappointed with her sons. The Squire should make those boys do some work, but instead he lets them stay at home and gives them money to spend on horses, or gambling, or women!’

‘Come, come, Mr Macey,’ said the landlord. ‘They’re rich young gentlemen, after all. You can’t expect them to work on the farms like us country people. But you’re right about Dunstan Cass. He’s a bad one, he is. Always borrowing money, and never paying it back. Always gambling, always in trouble! He’ll come to a bad end, he will!’

‘But the other two are different,’ said the butcher, a red-faced, smiling man. ‘Bob Cass is still only a boy. And Mr Godfrey, the eldest, well, I don’t believe he’ll be like his brother Dunstan. Just look at him! He’s got an open, honest face. And he’s going to inherit the Squire’s money and all the land. And what’s more, he’s going to marry Miss Nancy Lammeter. When she moves into the Red House as Mrs Godfrey Cass, she’ll make life more comfortable for all the Casses. She’ll save the Squire money too - the Lammeters have the best of everything in their house, but they’re very careful with their money.’

The farrier, a small man with a sharp face, always enjoyed disagreeing with the butcher. ‘Mr Godfrey marry Miss Nancy!’ he laughed. ‘That’s what you think! Haven’t you noticed how Miss Nancy has changed towards Godfrey since last year? You remember, he was away from home, for days and days. Nobody knows what he was doing, but Godfrey hasn’t been the same since then. Miss Nancy isn’t stupid - she won’t marry a man she can’t trust!’

The landlord always tried to prevent his customers from arguing. ‘What you all say is very true. But let’s hope that Mr Godfrey doesn’t lose his chance of marrying Miss Nancy.’

Meanwhile, at the Red House, Godfrey Cass was waiting for his brother in the sitting-room, with a very worried expression on his handsome face. Soon the door opened, and a heavylooking young man entered. It was Dunstan. He had clearly been drinking.

‘How I hate him!’thought Godfrey.

‘Well, sir,’ said Dunstan unpleasantly, ‘you sent for me, and as you’re the oldest, and you’ll be the Squire one day, I have to obey you. So what do you want?’

‘Just listen, will you?’ replied Godfrey angrily, ‘if you aren’t too drunk to understand! You must pay me back the money I lent you last month. You know I got it from Fowler, of Church Farm. He owed the money to the Squire, and asked me to give it to him. Now the Squire is angry with Fowler for not paying, and I’ve got to give the money back!’

Dunstan came close to Godfrey and smiled in an evil way.

‘Well, my dear kind brother, why don’t you find the money yourself? That would be much less trouble for me!’

Godfrey controlled himself with difficulty. ‘Don’t smile at me like that, or I’ll hit you!’

‘Oh no, you won’t,’ answered Dunstan. ‘Because if you do, I’ll tell the Squire your secret. I’ll tell him that his handsome eldest son fell in love with that poor girl Molly in the town, and married her in a hurry. The Squire’ll be angry because you married her in secret, and he’ll disinherit you. Then I’ll get the house and land when the old man dies! But don’t worry, I’m a good brother to you. I won’t tell him, and you’ll find the money to pay back, I know you will.’

‘Where can I get the money from?’ cried Godfrey. ‘I tell you, I haven’t got any!’

‘You could borrow it,’ said Dunstan carelessly. ‘Or wait — I’ve had a better idea. You could sell your horse.’

‘Sell Wildfire! You know how much I love that horse!’

‘Well, you could ride him to the hunt tomorrow. I know two or three men who’d be interested in buying him, and they’ll be at the hunt, I’m sure. It’d be easy.’

‘No, I haven’t got time to go hunting tomorrow. I - I’m going to Mrs Osgood’s birthday dance.’

‘Aha!’ said Dunstan, laughing. ‘And perhaps you’ll see sweet Miss Nancy there - and you’ll dance with her - and you’ll talk of love. . .’

‘Be quiet!’ shouted Godfrey, his face turning red. ‘Don’t speak of Miss Nancy like that, or I’ll kill you!’

‘Don’t get so angry, brother,’ answered Dunstan calmly. ‘You’ve got a very good chance with her. In fact, I advise you to be nice to her. You and I know that Molly’s started drinking.

Well, if she drinks too much one day and dies, then you could marry Nancy. She wouldn’t mind being a second wife, if she didn’t know there was a first. And luckily you’ve got a kind brother who’ll keep your secret well.’

Godfrey’s face was white now, and he was trembling. ‘Look, Dunstan, I’ve nearly had enough of this. You can push a man too far, you know. Perhaps I’ll go to the Squire now and confess everything to him. He’ll discover the truth one day, because Molly says she’ll come and tell him. She wants everyone to know we’re married. When the Squire knows the truth, you won’t get any more money from me!’

Dunstan replied lightly, ‘Do what you like, brother.’

Godfrey hesitated. He knew he had fallen into Dunstan’s trap, when he made the mistake of marrying Molly. It was Dunstan who had introduced his brother to Molly, hoping that Godfrey would fall in love and marry her. Dunstan was clearly delighted that his evil plan had succeeded. Godfrey was now in a difficult situation. He no longer loved his young wife, and could not stop thinking of Nancy Lammeter. He felt sure that with Nancy as his wife he would not need to have secrets, and could be open and honest with everybody. But for the moment he had to give Dunstan whatever he wanted, keep Molly happy, and lie to his father and his friends. If he told his father the truth, the situation would become impossible. The Squire would disinherit him and he would be just a poor working man for the rest of his life. And far worse than that, he would lose any hope of marrying Nancy. No! He could not accept that. He would find the money for Dunstan, and wait for the situation to get better. Living with fear in his heart, the fear of being discovered, was better than living without Nancy’s love.

He turned to Dunstan. ‘It’s just like you to talk of selling Wildfire - the best horse I’ve ever had!’

‘Let me sell him for you - you know I’m good at buying and selling. I can ride him to the hunt for you tomorrow, and bring you back the money. But you must decide. You lent me that money, and you’ll have to pay it back to the Squire. So it’s your problem, not mine!’

Godfrey thought for a moment. ‘All right,’ he said. ‘But make sure you bring me back all the money, Dunstan!’

The next morning, as Dunstan was riding Wildfire out of Raveloe, he passed the old quarry. All the stone had been taken out of it and it was no longer used; now all that was left was a , deep hole full of reddish water. Opposite the quarry was Silas Marner’s cottage. Dunstan suddenly had an idea. ‘Everybody in Raveloe talks of the weaver’s money- he must have a lot hidden away in that cottage! Why doesn’t Godfrey borrow some money from him, and pay him back when he becomes the Squire?’ He wondered whether to go back to the Red House at once, to tell Godfrey about this wonderful idea of his, but he did not want to miss the hunt, so he decided to continue on his way.

At the hunt he met several friends and neighbours, and before the hunt started he managed to sell Wildfire for a good price.

The money would be paid when he brought the horse to the neighbour’s house later that day. Dunstan knew it would be safer to take the horse there immediately, so that he could be sure of receiving the money. But he was confident that he could take care of Wildfire during the hunt, and so, after a glass or two of whisky, he joined the other riders in the fields. This time, however, he was not as lucky as usual, and horse and rider fell while jumping a gate. Dunstan got up, shaken but unhurt, but poor Wildfire’s back was broken, and in a few moments he died.

Dunstan looked around, and was glad to see that no other riders had noticed his accident. He did not want people to think he was a bad rider. He did not care much about Wildfire, because he thought he now had a much better plan to offer Godfrey. The worst thing was that he would have to walk home, something he was not at all used to doing.

He drank some more whisky from the bottle he kept in his pocket, and started down the country road. He kept thinking about Silas’s money. There would certainly be enough for his own needs as well as Godfrey’s. Dunstan thought it would be easy to frighten the weaver a little, and then Silas would quickly agree to lend his money.

It was four o’clock in the afternoon, and the whole countryside was covered by a thick mist. Dunstan did not see anyone on his way back to Raveloe. He knew he was getting close to the old quarry, although he could not see the road in front of him. At last he saw light coming from the weaver’s cottage, and he decided to knock at the door. ‘Why not ask the od man for the money now?’ he thought.

But when he knocked loudly, there was no reply. And when he pushed the door, it opened. Dunstan found himself in front of a bright fire which showed every corner of the small livingroom.

Silas Marner was not there. Dunstan was tired and cold, so he went quickly to sit by the warm fire. As he sat down, he noticed a small piece of meat cooking over the fire. It was hanging from a large door key.

‘So, the old man’s cooking meat for his supper, is he?’ thought Dunstan. ‘But where is he? Why is his door unlocked? Perhaps he went out to fetch some wood for the fire, and fell into the quarry! Perhaps he’s dead!’ This was an interesting new idea.

‘And if he’s dead, who inherits his money? Who would know that anybody had come to take it away?’ And the most important question of all - ‘Where is the money?’

Dunstan’s excitement made him forget that the weaver could still be alive. He wanted Silas to be dead, and he wanted Silas’s money. He looked round the cottage again. There was very little furniture, just a bed, the loom, three chairs and a table. Dunstan looked under the bed, but the money was not there. Then he noticed a place on the floor, near the loom, where the floorboards looked different. By pulling up one of the boards, he discovered Silas’s hiding-place. He took out the two heavy bags filled with gold, put the boards back and hurried to the door.

Outside, the rain was falling heavily, and he could not see anything at all. Carrying the heavy bags, he stepped forward into the darkness.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.