سرفصل های مهم
طلای سیلاس کجاست؟
توضیح مختصر
سیلاس به اهالی دهکده میگوید طلاهایش دزدیده شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۳
طلای سیلاس کجاست؟
وقتی دانستان کاس از کلبه خارج شد، سیلاس مارنر تنها صد متر دورتر بود. او از روستا که برای خرید آنچه برای کار روز بعد خود نیاز داشت رفته بود به خانه برمیگشت. پاهایش خسته بود اما تقریباً احساس خوشبختی میکرد. او منتظر وقت شام بود، تا طلاهای خود را بیرون آورد. امشب او یک دلیل اضافی برای شتاب به خانه داشت. او قصد داشت گوشت گرم بخورد، که برای او غیر معمول بود. و هیچ هزینهای برای او نداشت، زیرا یک نفر یک تکه گوشت به او هدیه داده بود. گذاشته بود تا روی آتش بپزد. کلید در برای محکم نگه داشتن گوشت نیاز بود، اما سیلاس اصلاً نگران نبود که طلاهایش را در کلبه و با در باز گذاشته. او نمیتوانست تصور کند که یک دزد از میان مه، باران و تاریکی به کلبه کوچک کنار معدن راه پیدا کند.
وقتی به کلبه خود رسید و در را باز کرد، متوجه تفاوت چیزی نشد. او کت خیسش را از تنش انداخت، و گوشت را به آتش نزدیک کرد. به محض اینکه دوباره گرم شد، به فکر طلاهای خود افتاد. به نظر تا بعد از شام، زمانی که معمولاً سکهها را بیرون میآورد تا به آنها نگاه کند زیاد طول میکشید. بنابراین تصمیم گرفت در حالی که گوشت هنوز میپخت بلافاصله طلاهای خود را بیرون بیاورد.
اما وقتی تختههای کف نزدیک دستگاه بافندگی را برداشت و سوراخ خالی را دید، بلافاصله متوجه نشد. وقتی با دستان لرزانش دور سوراخ را میگشت، قلبش به شدت میتپید. چیزی آنجا نبود! دستانش را روی سرش قرار داد و سعی کرد فکر کند. آیا او طلاهای خود را در جای دیگری قرار داده بود و آن را فراموش کرده بود؟ هر گوشه از کلبه کوچکش را گشت، تا اینکه دیگر نتوانست برای خودش تظاهر کند. او مجبور بود حقیقت را بپذیرد - طلاهای او به سرقت رفته بود!
فریاد وحشیانه و ناامیدانه زد و لحظهای درجا
ایستاد. سپس رو کرد به دستگاه بافندگیاش و افتاد روی صندلیای که همیشه رویش کار میکرد. دستگاه بافندگی را با دست لمس كرد تا مطمئن شود آن هم دزدیده نشده. حالا کم کم واضحتر فکر میکرد. ‘یک دزد اینجا بوده! اگر بتوانم او را پیدا کنم، مجبور است طلا را به من پس دهد! اما من فقط برای مدت کوتاهی دور بودم و هیچ نشانی از ورود کسی به کلبه وجود ندارد.’ او فکر کرد که آیا واقعاً یک دزد پولش را برداشته، یا همان خدای بیرحمی که قبلاً یک بار خوشبختیش را نابود کرده. اما سیلاس ترجیح داد به دزد مشکوک شود که شاید پول را پس بدهد. فکر کرد باید جم رودنی، شکارچی غیرمجاز محلی باشد که از پول سیلاس اطلاع داشته
و گاهی از کلبه بازدید میکرده. سیلاس حالا که فکر میکرد سارق را میشناسد احساس قدرت بیشتری کرد. “باید بروم و به ارباب و پلیس بگویم!” با خودش گفت. ‘آنها جم را وادار میکنند پول را به من پس دهد!’ بنابراین بدون کت در باران با شتاب خارج شد و به سمت رنگینکمان دوید.
او فکر میکرد مهمترین افراد رالوئه را در میخانه پیدا میکند، اما در واقع بیشتر آنها در مراسم رقص تولد خانم اسگود بودند. با این حال، پنج نفر از اهالی روستا در رنگینکمان بودند و هنگام نوشیدن آبجو از گفتگویی جالب در مورد ارواح لذت میبردند.
قصاب گفت: “من به شما میگویم، مردم ارواح را دیدهاند. و مکانش را هم به شما میگویم. پشت کلیسا!’
آقای میسی پیر موفقت کرد: “درست است. شما جوانان به اندازهای سن ندارید که بخاطر بیاورید، اما زمان کودکی من، مردم ارواح را در نزدیکی کلیسا دیدهاند. آه بله، درست است.’
دامپزشک با تمسخر خندید. ‘ارواح! مردم تصور میکنند در شب تاریک چیزهایی میبینند! نمیتوانید کاری کنید من ارواح را باور کنم!
مسئله واقعیت است! هیچ روحی وجود ندارد!
صاحب مکان، که همیشه سعی در حفظ صلح داشت، شروع کرد: “حالا، همهی شما از برخی جهات اشتباه میکنید، و از برخی جهات همه درست میگویید، این نظر من هست. ارواح وجود دارند و وجود ندارند، خوب، این چیزی هست که مردم میگویند. و . . “
درست همان موقع صورت سفید سیلاس ناگهان در آستانه در
ظاهر شد. او کل راه را از کلبهاش دویده بود، بنابراین لحظهای نتوانست صحبت کند. با چشمان خیرهی عجیبش ساکت به مردان خیره شد و کاملاً شبیه روح بود. در حالی که سیلاس سعی داشت نفسش را کنترل کند، چند دقیقه هیچ کس چیزی نگفت. سپس صاحب مکان صحبت کرد.
“استاد مارنر چه میخواهی؟ بیا، به ما بگو.”
“سرقت!” سیلاس که ناگهان قادر به حرف زدن بود، فریاد زد. ‘از من سرقت شده! من پلیس و ارباب را میخواهم!’ او هنگام صحبت بازوهای خود را به شدت تکان میداد.
صاحب مکان به شکارچی غیر مجاز که نزدیک در نشسته بود، گفت: «نگهش دار، جم. من فکر میکنم او دیوانه شده است.”
اما جم به سرعت دور شد. “من نه!” پاسخ داد. “من نمیخواهم کاری به کار یک روح داشته باشم!”
«جم رودنی!» سیلاس با فریاد گفت و برگشت و به مردی كه مظنون بود خیره شد.
“بله، استاد مارنر؟” جم که کمی میلرزید جواب داد.
سیلاس که به جم نزدیک میشد، گفت: “اگر تو بودی که پول مرا سرقت کردی، فقط آن را به من پس بده و من به پلیس نمیگویم. لطفاً فقط آن را پس بده.”
«پولت را دزدیدم!” جم با عصبانیت فریاد زد. “اگر من را به سرقت پولت متهم کنی، این لیوان را به سمتت پرتاب میکنم.”
صاحب مکان قاطعانه گفت: “بیا، استاد مارنر،” و بازوی سیلاس را گرفت. “اگر میخواهی حرفت را باور کنیم باید منظورت را توضیح دهی. و کنار آتش بنشین تا لباست خشک شود.
خیلی خیس شدهای.’
دامپزشک گفت: “درست است. دیگر مانند دیوانهها خیره نشو. اول فکر کردم دیوانه هستی - البته نه یک روح.”
بافنده در مرکز گروه کوچک مردان نشست و داستانش را تعریف کرد. صحبت کردن با همسایگانش و بازگو کردن مشکلاتش برای آنها، برای او عجیب اما دلپذیر بود.مردان بلافاصله فهمیدند که سیلاس حقیقت را میگوید. آنها به او مشکوک بودند که برای شیطان کار میکند، اما حالا میدانستند که شیطان دیگر از او مراقبت نمیکند.
صاحب مکان در پایان گفت: “خوب، استاد مارنر، نباید جم بیچاره را متهم کنی. او گاهی مرغ میدزد، ما همه این را میدانیم، اما او تمام عصر اینجا نشسته و با ما مشروب میخورد. بنابراین او دزد نیست.”
آقای میسی پیر گفت: “این درست است. نمیتوانی کسی که
هیچ کار اشتباهی انجام داده را متهم کنی، استاد مارنر.”
این کلمات گذشته را به خاطر سیلاس آورد و
او به یاد آورد که در کلیسای کوچک خیابان لایت مقابل متهم کنندگانش ایستاده بود. رفت کنار جم.
با درماندگی گفت: “من اشتباه کردم. متأسفم، جم. دلیلی برای متهم کردنت نداشتم. اما - طلای من کجا میتواند باشد؟’
دامپزشک گفت: “شاید وقتی بیرون بودی، یک غریبه به کلبهات آمده. اما ما باید سرقت را سریعاً به پلیس و ارباب گزارش دهیم.”
صبح روز بعد، وقتی کل دهکده از ماجرای طلاهای به سرقت رفته با خبر شدند، همه آنها با هیجان در مورد آن بحث کردند. هنوز چند نفر به سیلاس اعتماد نداشتند و داستانش را باور نکردند. با این حال، بیشتر مردم به دستفروشی که ماه قبل از رالوئه بازدید کرده بود مشکوک بودند. شاید بازگشته بود و کنار معدن مخفی شده بود تا هنگام خروج سیلاس از کلبهاش پول را بدزدد. چندین روستایی فکر کردند چهره شرور او را به یاد میآورند و مطمئن بودند که او صادق نیست.
خود سیلاس به یاد آورد که دستفروش اخیراً به درب کلبهاش آمده. او امیدوار بود كه دستفروش واقعاً سارق باشد، زیرا پلیس میتوانست او را بگیرد و مجبور كند پول را پس دهد. خانه او بدون طلاهایش بسیار خالی به نظر میرسید و او به شدت میخواست آنها را پس بگیرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter 3
Where is Silas’s gold?
When Dunstan Cass left the cottage, Silas Marner was only a hundred metres away. He was walking home from the village, where he had gone to buy what he needed for his next day’s work. His legs were tired, but he felt almost happy. He was looking forward to supper-time, when he would bring out his gold. Tonight he had an extra reason to hurry home. He was going to eat hot meat, which was unusual for him. And it would cost him nothing, because someone had given him a piece of meat as a present. He had left it cooking over the fire. The door key was needed to hold it safely in place, but Silas was not at all worried about leaving his gold in the cottage with the door unlocked. He could not imagine that a thief would find his way through the mist, rain and darkness to the little cottage by the quarry.
When he reached his cottage and opened the door, he did not notice that anything was different. He threw off his wet coat, and pushed the meat closer to the fire. As soon as he was warm again, he began to think about his gold. It seemed a long time to wait until after supper, when he usually brought out the coins to look at. So he decided to bring out his gold immediately, while the meat was still cooking.
But when he took up the floorboards near the loom, and saw the empty hole, he did not understand at once. His heart beat violently as his trembling hands felt all round the hole. There was nothing there! He put his hands to his head and tried to think. Had he put his gold in a different place, and forgotten about it? He searched every corner of his small cottage, until he could not pretend to himself any more. He had to accept the truth - his gold had been stolen!
He gave a wild, desperate scream, and stood still for a moment. Then he turned towards his loom, and almost fell into the seat where he always worked. He touched the loom to make sure it, too, had not been stolen. Now he was beginning to think more clearly. ‘A thief has been here! If I can find him, he’ll have to give back my gold! But I was only away for a short time, and there’s no sign of anyone entering the cottage.’ He wondered whether it was really a thief who had taken his money, or whether it was the same cruel God who had already destroyed his happiness once. But Silas preferred to suspect a thief, who would perhaps return the money. He began to think it must be Jem Rodney, a local poacher, who had known about Silas’s money, and who sometimes visited the cottage. Silas felt stronger now that he thought he knew the thief. ‘I must go and tell the Squire, and the police!’ he said to himself. ‘They’ll make Jem give me back the money!’ So he hurried out in the rain without a coat, and ran towards the Rainbow.
He thought he would find the most important people in Raveloe at the public house, but in fact most of them were at Mrs Osgood’s birthday dance. There were, however, five villagers at the Rainbow, enjoying an interesting conversation about ghosts, while drinking their beer.
‘I tell you, people have seen ghosts,’ the butcher said. ‘And I’ll tell you where, too. Behind the church!’
‘That’s right,’ agreed old Mr Macey. ‘You young ones aren’t old enough to remember, but people have seen ghosts near the church since I was a boy. Oh yes, it’s true.’
The farrier laughed scornfully. ‘Ghosts! People imagine they see things on a dark night! You can’t make me believe in ghosts!
It’s a question of fact! There are no ghosts!’
‘Now, now,’ began the landlord, who always tried to keep the peace, ‘in some ways you’re all wrong, and in some ways you’re all right, that’s my opinion. There are ghosts, and there aren’t, well, that’s what people say. And . . .’
Just then Silas’s white face appeared suddenly in the doorway. He had run all the way from his cottage, so he could not speak for a moment. He stared silently at the men with his strange staring eyes, looking exactly like a ghost. For a few minutes nobody said anything, while Silas tried to control his breathing. Then the landlord spoke.
‘What do you want, Master Marner? Come, tell us.’
‘Robbed!’ cried Silas, suddenly able to speak. ‘I’ve been robbed! I want the police, and the Squire!’ He waved his arms wildly as he spoke.
‘Hold him, Jem,’ said the landlord to the poacher, who was sitting near the door. ‘I think he’s gone mad.’
But Jem moved quickly away. ‘Not me!’ he replied. ‘I don’t want anything to do with a ghost!’
‘Jem Rodney!’ cried Silas, turning and staring at the man he suspected.
‘Yes, Master Marner?’ answered Jem, trembling a little.
‘If it was you who stole my money,’ said Silas, going close to Jem, ‘just give it back to me, and I won’t tell the police. Please just give it back.’
‘Stole your money!’ cried Jem angrily. ‘I’ll throw this glass at you if you accuse me of stealing your money!’
‘Come now, Master Marner,’ said the landlord firmly, taking Silas by the arm. ‘You must explain what you mean if you want us to believe you. And sit down by the fire to dry your clothes.
You’re very wet.’
‘That’s right,’ said the farrier. ‘No more staring like a madman. That’s what I thought you were at first - not a ghost, of course.’
The weaver sat down, in the centre of the little group of men, and told his story. It felt strange but pleasant to him, to talk to his neighbours and tell them his problems. The men realized at once that Silas was telling the truth. They had suspected him of working for the devil, but they knew now that the devil was no longer taking care of him.
‘Well, Master Marner,’ said the landlord in the end, ‘you mustn’t accuse poor Jem. He sometimes steals a chicken, we all know that, but he’s been sitting here drinking with us all evening. So he’s not the thief.’
‘That’s right,’ said old Mr Macey. ‘You can’t accuse someone who hasn’t done anything wrong, Master Marner.’
These words brought the past back to Silas, and he remembered standing in front of his accusers in the Light Street chapel. He went up to Jem.
‘I was wrong,’ he said miserably. ‘I’m sorry, Jem. I had no reason to accuse you. But - where can my gold be?’
‘Perhaps some stranger came to your cottage while you were out,’ said the farrier. ‘But we must report the robbery to the police and the Squire immediately.’
Next morning, when the whole village heard about the stolen gold, they all discussed it excitedly. A few people still did not trust Silas or believe his story. Most people, however, were suspicious of the pedlar who had visited Raveloe the month before. Perhaps he had returned to hide near the quarry, and steal the money when Silas left his cottage. Several villagers thought they remembered his evil-looking face, and felt sure he was not honest.
Silas himself remembered that the pedlar had come to his cottage door recently. He hoped the pedlar was indeed the thief, because the police could catch him and make him give back the money. His home seemed very empty to him without his gold, and he desperately wanted to get it back.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.