سرفصل های مهم
گادفری در دردسر است
توضیح مختصر
دانستان به خانه نیامده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۴
گادفری در دردسر است
گادفری از دیدن اینکه دانستان آن روز پس از شکار به خانه نیامد، زیاد تعجب نکرد. شاید شب را در یک مسافرخانه مانده بود. اما هنگامی که دانستان روز بعد هم به خانه بازنگشت، گادفری شروع به نگرانی در مورد وایلدفایر کرد. او به برادرش اعتماد نداشت و فکر میکرد آیا دانستان رفته پول را صرف قمار کند؟ بنابراین تصمیم گرفت برود و دنبالش بگردد. در جاده نزدیک رالوئه با همسایهاش، جان برایس، روبرو شد که قرار گذاشته بود وایلدفایر را از دانستان بخرد.
برایس گفت: “خوب، گادفری، برادرت از اسب به تو گفته؟”
“منظورت چیست جان؟” گادفری سریع جواب داد. ‘نه، او هنوز به خانه نیامده. چه اتفاقی برای اسب من افتاده؟”
‘آه، پس اسب تو بود؟ دانستان به من گفت تو وایلدفایر را به او دادهای. میدانی، میخواستم او را بخرم.’
“دانستان چه کار کرده؟ صدمه دیده؟” گادفایر با بدخلقی پرسید.
بریس جواب داد: “بدتر از آن. متأسفانه اسبت! مرده. تازه پیدایش کردیم. برادرت سوار بر او به شکار آمد و اسب از روی دروازهای افتاده و کمرش شکسته. پس دانستان را از دیروز ندیدهای؟’
“نه، و بهتر هست حالا نیاید خانه!” گادفری با عصبانیت پاسخ داد. ‘چقدر احمق بودم که در مورد اسبم به او اعتماد کردم!”
‘اما دانستان کجا میتواند باشد؟ فکر میکنم او صدمهای ندیده. زیرا او را در نزدیکی اسب پیدا نکردیم.’
“او؟” گادفری با تلخی گفت. ‘اوه، حال او خوب است.
او هرگز صدمه نمیبیند - او فقط دیگران را آزار میدهد و به زودی خبری از او را خواهیم شنید، نگران نباشید.”
برایس خداحافظی کرد و سوار بر اسب دور شد. گادفری به آرامی به رالوئه برگشت و به این فکر میکرد که به زودی باید چکار کند. دیگر راهی برای فرار نبود. او باید تمام واقعیت را به پدرش اعتراف کند. باقی روز برنامهریزی کرد که چه بگوید. او توضیح میدهد که پول فاولر را به دانستان قرض داده، زیرا دانستان راز او را میدانسته. این فرصت مناسب خواهد بود تا از ازدواج مخفیانهاش با مولی به ارباب بگوید. “اما او بسیار عصبانی خواهد شد!” گادفری فکر کرد.
‘و زمانی که از دست مردم عصبانی میشود، فقط میخواهد آنها را مجازات کند!
او گوش نخواهد داد یا آرام نخواهد شد! اما شاید رازم را حفظ کند - او به نام خانوادگی بسیار افتخار میکند! و اگر او مرا از ارث محروم کند، همه در مورد آن صحبت خواهند کرد.”
آن شب وقتی گادفری به رختخواب رفت، فکر کرد تصمیم گرفته که چه بگوید. اما صبح که از خواب بیدار شد، هیچ دلیلی برای اعتراف به ازدواجش ندید. چرا باید شانس ازدواج با نانسی را از دست بدهد؟ چرا حالا باید تمام واقعیت را بگوید، در حالی که شاید اصلاً نیازی نیست؟ نه، بهتر است به همان روش قبل ادامه دهد. شاید دانستان مدتی دور بماند و دیگر نیازی به گفتن مولی به پدرش نباشد. فکر کرد: “اما امروز قضیهی پول را به ارباب میگویم.” ‘او باید در این باره بداند:
گادفری در اتاق غذاخوری بود که پدرش برای صبحانه وارد شد. ارباب سر میز نشست و به خدمتکار دستور داد تا برایش آبجو بیاورد.
‘هنوز صبحانه نخوردی، گادفری؟’ پرسید.
گادفری پاسخ داد: “بله، خوردم آقا، اما منتظر ماندم با شما صحبت کنم.”
ارباب پاسخ داد: “خوب، شما جوانان زمان کافی دارید. ما بزرگترها باید همه کارها را انجام دهیم.”
گادفری مستقیم به پدرش نگاه کرد. شجاعانه گفت: “آقا، من باید به شما بگویم - اتفاق بسیار ناگواری برای وایلدفایر رخ داده.”
‘چه! پاییش شکسته؟ من فکر کردم بهتر از این میتوانی سوارکاری کنی! خوب، نمیتوانی انتظار داشته باشی که من هزینه یک اسب جدید را پرداخت کنم. در حال حاضر دستم تنگ است. و از فاولر عصبانی هستم - او هنوز بدهیاش را به من پرداخت نکرده. اگر امروز پرداخت نکند، به زندان خواهد رفت!” صورت ارباب سرخ شده بود و هنگام صحبت با عصبانیت محکم به میز ضربه زد.
گادفری با درماندگی ادامه داد: “بدتر از شکستن پا هست، وایلدفایر مرده. اما من نمیخواهم شما یک اسب دیگر برای من بخرید، فقط متأسفم که نمیتوانم پول را به شما پرداخت کنم - میدانید آقا، واقعیت این هست که من متأسفم، فاولر پول را پرداخت کرده. او پول را به من داد و من آنقدر احمق بودم که پول را به دانستان دادم. و قرار بود او وایلدفایر را بفروشد و سپس من پول شما را پرداخت کنم.’
صورت ارباب حالا بنفش بود و لحظهای نتوانست صحبت کند. ‘تو - تو پول من را به دانستان دادی؟
چرا پول را به او دادی؟ و چرا او آن پول را میخواست؟ حالا دانستان کجاست؟ یا به سؤالات من پاسخ خواهد داد، یا این خانه را ترک خواهد کرد!
برو و بلافاصله او را بیاور!”
“دانستان به خانه نیامده، آقا. اسب را مرده پیدا کردهاند و هیچ کس نمیداند دانستان کجاست.’
‘خوب، چرا اجازه دادی که پول من را بگیرد؟ جواب من را بده!” ارباب گفت و با عصبانیت به گادفری خیره شد.
گادفری مردد پاسخ داد: “خوب، آقا، نمیدانم.” او در دروغگویی مهارت نداشت و برای سؤالات پدرش آماده نبود.
“نمیدانی؟” ارباب با تحقیر تکرار کرد. ‘خوب، من دلیلش را میدانم. من فکر میکنم کار اشتباهی انجام دادهای و برای مخفی نگه داشتن آن به دانستان رشوه دادهای! همین هست، نه؟”
ارباب حدس بسیار هوشمندانهای زده بود و قلب گادفری از زنگ خطر ناگهانی لرزید. او هنوز آماده اعتراف به همه چیز نبود. گفت: “خوب، آقا،” سعی کرد با بیخیالی صحبت کند: “این یک مسئلهی کوچک بین من و دانستان بود. میدانید شما علاقهای نخواهید داشت.”
‘الان چند سالته؟ بیست و شش؟” ارباب با عصبانیت پرسید - “آنقدر بزرگ هستی که میتوانی از پول خودت و پول من مراقبت کنی!”
من خیلی نسبت به شما پسرها سخاوتمند بودهام، اما از این به بعد با همه شما سختگیرتر خواهم بود. تو مثل مادر بیچارهات شخصیت ضعیفی داری، گادفری. من فکر میکنم تو به زنی نیاز داری که بداند چه میخواهد، زیرا تو خودت نمیتوانی در مورد چیزی تصمیم بگیری! وقتی در فکر ازدواج با نانسی لمتر بودی، من موافقت کردم، نه؟ از او درخواست کردهای یا نه؟ او که از ازدواج با تو امتناع نکرده، کرده؟”
گادفری که احساس گرما و معذب بودن میکرد، گفت: “نه، من از او درخواست نکردهام، اما فکر نمیکنم او مرا بپذیرد.”
“احمق نباش، گادفری!” ارباب با خندهای تحقیرآمیز گفت. ‘هر زنی میخواهد با ازدواج وارد خانوادهی ما بشود! میخواهی با او ازدواج کنی؟’
گادفری با پرهیز از نگاه به چشمان پدرش گفت: “جز او نمیخواهم با هیچ زن دیگری ازدواج کنم.”
‘خوب، پس بگذار از عوض تو من با پدرش صحبت کنم، زیرا تو آنقدر شجاع نیستی که خودت این کار را انجام دهی. او دختری زیبا و باهوش هست.”
گادفری سریع گفت: “نه، آقا، لطفاً فعلاً چیزی نگویید. من باید خودم از او درخواست کنم.”
‘خوب، پس از او تقاضا کن. وقتی با او ازدواج کنی، باید
فراموش کنی
اسبها و چیزهای دیگر را. برایت خوب است که یک کار جدی انجام دهی. باید به زودی ازدواج کنی.”
گادفری التماس کرد: “لطفا سعی نکنید در کارها عجله بیندازید.”
ارباب با قاطعیت گفت: “من هر کاری دوست داشته باشم انجام خواهم داد. و اگر آنچه که میخواهم را انجام ندهی، من تو را از ارث محروم خواهم کرد و میتوانی خانه را ترک کنی.
حالا، اگر میدانی دانستان کجا مخفی شده - که گمان میکنم میدانی - به او بگو نیاز نیست برگردد خانه. از این پس خودش هزینهی غذایش را پرداخت خواهد کرد.”
‘من نمیدانم او کجاست، آقا. به هر حال این شما هستید که باید به او بگویید خانه را ترک کند.’
ارباب گفت: “با من بحث نکن، گادفری،” به خوردن صبحانهاش پرداخت. “فقط برو و به خدمتکاران بگو اسبم را آماده کنند.’
گادفری از اتاق بیرون رفت. از اینکه پدرش واقعیت را کشف نکرده، خیالش راحت شد. هرچند، کمی نگران بود که ارباب سعی در ترتیب دادن ازدواج او با نانسی بکند.
تا زمانیکه با مولی ازدواج کرده بود، نمیتوانست با نانسی ازدواج کند، گرچه این بزرگترین آرزوی او بود. اما طبق معمول او منتظر و امیدوار به تغییر غیرمنتظرهای در وضعیتش بود که او را از هر گونه ناخوشایندی نجات دهد.
متن انگلیسی فصل
Chapter 4
Godfrey is in trouble
Godfrey was not very surprised to find that Dunstan had not come home after his day’s hunting. Perhaps he was staying the night at a public house. But when Dunstan did not return home the next day, Godfrey began to worry about Wildfire. He did not trust his brother, and wondered if Dunstan had gone away to spend the money on gambling. So he decided to go to look for him. On the road near Raveloe he met his neighbour, John Bryce, who had arranged to buy Wildfire from Dunstan.
‘Well, Godfrey,’ said Bryce, ‘did your brother tell you ab the horse?’
‘What do you mean, John?’ replied Godfrey quickly. ‘No, 1 hasn’t been home yet. What’s happened to my horse?’
‘Ah, so he was yours, was he? Dunstan told me you’d give him Wildfire. I was going to buy him, you know.’
‘What’s Dunstan done? Is Wildfire hurt?’ asked Godfrey crossly.
‘Worse than that,’ answered Bryce. ‘I’m afraid your horse! dead. We’ve only just found him. Your brother rode him to the hunt and the horse fell at a gate and broke his back. So you haven’t seen Dunstan since yesterday?’
‘No, and he’d better not come home now!’ replied Godfrey angrily. ‘How stupid I was to trust him with my horse!’
‘But where can Dunstan be? I suppose he wasn’t hurt, because we didn’t find him near the horse.’
‘Him?’ said Godfrey bitterly. ‘Oh, he’ll be all right.
He’ll never be hurt - he only ever hurts other peopled We’ll hear of him soon enough, don’t worry.’
Bryce said goodbye and rode away. Godfrey rode slowly back into Raveloe, thinking about what he would very soon have to do. There was no longer any escape. He must confess the whole truth to his father. For the rest of the day he planned what he would say. He would explain that he had lent Fowler’s money to Dunstan, because Dunstan knew his secret. That would be the right moment to tell the Squire about his secret marriage to Molly. ‘But he’ll be very angry!’ thought Godfrey.
‘And when he’s angry with people, he just wants to punish them!
He won’t listen or calm down! But perhaps he’ll keep my secret - he’s so proud of the family name! And if he disinherited me, everyone would talk about it.’
When he went to bed that night, Godfrey thought he had decided what to say. But when he woke up in the morning, he could not see any reason to confess to the marriage. Why should he lose the chance of marrying Nancy? Why should he tell the whole truth now, when perhaps it was not necessary? No, it would be better to go on in the same way as before. Perhaps Dunstan would stay away for a while, and then there would be no need to tell his father about Molly. ‘But today I’ll tell the Squire about the money,’ he thought. ‘He’ll have to know about that:
Godfrey was already in the dining-room when his father arrived for breakfast. The Squire sat down at the head of the table and ordered the servant to bring him some beer.
‘Haven’t you had breakfast yet, Godfrey?’ he asked.
‘Yes, I have, sir,’ replied Godfrey, ‘but I was waiting to speak to you.’
‘Well, you young people have plenty of time,’ answered the Squire. ‘We older ones have to do all the work.’
Godfrey looked straight at his father. ‘Sir,’ he said bravely, ‘I must tell you - something very unfortunate has happened to Wildfire.’
‘What! Has he broken a leg? I thought you could ride better wan that! Well, you can’t expect me to pay for a new horse. I’m Very short of money at the moment. And I’m angry with Fowler - he still hasn’t paid me what he owes me. If he doesn’t today, he’ll go to prison!’ The Squire’s face was red, and banged angrily on the table as he spoke.
‘It’s worse than breaking a leg,’ continued Godfrey miserablj ‘Wildfire’s dead. But I don’t want you to buy me another hor I just feel sorry I can’t pay you — you see, sir, the truth is, I’m ve sorry, Fowler did pay the money. He gave it to me, and I w | stupid enough to let Dunstan have it. And he was going to < Wildfire and then I was going to repay you the money.’ |
The Squire’s face was purple now, and for a moment he could not speak. ‘You — you let Dunstan have my money?
Why did you give it to him? And why did he want it? Where’s Dunstan now? He’ll answer my questions, or leave this house!
Go and fetch him at once!’
‘Dunstan hasn’t come home, sir. The horse was found dead, and nobody knows where Dunstan is.’
‘Well, why did you let him have my money? Answer me!’ said the Squire, staring angrily at Godfrey.
‘Well, sir, I don’t know,’ replied Godfrey, hesitating. He was not good at lying, and was not prepared for his father’s questions.
‘You don’t know?’ the Squire repeated scornfully. ‘Well, I know why. I think you’ve done something wrong, and you’ve bribed Dunstan to keep it a secret! That’s it, isn’t it?’
The Squire had made a very clever guess, and Godfrey’s heart banged in sudden alarm. He was not ready to confess everything yet. ‘Well, sir,’ he said, trying to speak carelessly, ‘it was just a little business between Dunstan and me. You wouldn’t be interested in it, you know.’
‘How old are you now? Twenty-six?’ asked the Squire angrily- ‘Old enough to look after your money and mine too!
I’ve been much too generous to you boys, but I’m going to be harder on you all from now on. You’ve got a weak character, Godfrey, like your poor mother. I think you need a wife who knows what she wants, because you can’t decide anything by yourself! When you were thinking of marrying Nancy Lammeter, I agreed, didn’t I? Have you asked her or not? She hasn’t refused to marry you, has she?’
‘No, I haven’t asked her,’ said Godfrey, feeling very hot and uncomfortable, ‘but I don’t think she’ll accept me.’
‘Don’t be stupid, Godfrey!’ said the Squire with a scornful laugh. ‘Any woman would want to marry into our family! Do you want to marry her?’
‘There’s no other woman I want to marry,’ said Godfrey, avoiding his father’s eyes.
‘Well, then, let me speak to her father for you, since you aren’t brave enough to do it yourself. She’s a pretty girl, and intelligent.’
‘No, sir, please don’t say anything at the moment,’ said Godfrey quickly. ‘I must ask her myself.’
‘Well, ask her then. When you marry her, you’ll have to for get about horses and so on. It’ll be good for you to do some serious work. You should get married soon.’
‘Please don’t try to hurry things, sir,’ begged Godfrey.
‘I’ll do what I like,’ said the Squire firmly. ‘And if you don’t do what I want, I’ll disinherit you and you can leave the house.
Now, if you know where Dunstan’s hiding — I expect you do — tell him he needn’t come home. He’ll pay for his own food from now on.’
‘I don’t know where he is, sir. Anyway, it’s you who should tell him to leave home.’
‘Don’t argue with me, Godfrey,’ said the Squire, turning back to his breakfast. ‘Just go and tell the servants to get my horse ready.’
Godfrey left the room. He was relieved that his father had not discovered the whole truth. However, he was a little worried that the Squire would try to arrange his marriage with Nancy.
While he was married to Molly, he could not marry Nancy, although it was his dearest wish. But as usual he was waiting and hoping for some unexpected change in his situation, which would save him from any unpleasantness.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.