سرفصل های مهم
خونهی آقای جیالبی ماتکونی
توضیح مختصر
خانم راموتسوی موافقت کرده با آقای ماتکونی ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
خونهی آقای جیالبی ماتکونی
آقای جیالبی ماتکونی مالکِ موتورهای پرسرعت خیابان تلاکونگ، گاراژی در گابرون، پایتخت بوتسوانا بود. از پرشس راموتسوی، تنها کارآگاه خصوصی خانم در گابرون خواسته بود باهاش ازدواج کنه و در کمال تعجبش خانم راموتسوی موافقت کرده بود.
این بار دوم بود که آقای جیالبی این درخواست رو ازش میکرد. خانم راموتسوی بار اول ردش کرده بود. جیالبی فکر میکرد، احتمالاً خانم راموتسوی دیگه هرگز ازدواج نمیکنه. اولین ازدواجش با یک موسیقیدان به اسم نوت موکوتی یک فاجعه بود.
حالا خانم راموتسوی یک زن مستقل بود که کار خودش، آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک، رو داشت. و در یک خونهی راحت در خیابان زبرا زندگی میکرد. آقای جیالبی ماتکونی فکر کرد، کنترل مردها سخت هست، پس چرا باید بخواد ازدواج کنه؟
ولی یک شب، بعد از این که ماشین خانم راموتسوی، یک ون سفید و کوچیک، رو تعمیر کرده بود، خانم راموتسوی گفته بود بله. جوابش رو به چنان شیوهی ساده و مهربانی داده بود که آقای جیالبی ماتکونی مطمئن بود یکی از بهترین زنان بوتسوانا هست. اون شب برگشته بود خونه و فکر کرده بود: “حالا بیش از ۴۰ سال دارم. تا حالا قادر نبودم یک زن پیدا کنم. به قدری خوش شانسم که حتماً خواب میبینم.”
ولی حقیقت داشت. صبح روز بعد میدونست واقعاً این اتفاق افتاده. اگر خانم راموتسوی در طول شب نظرش رو عوض نمیکرد، آقای جیالبی نامزد کرده بود تا ازدواج کنه.
به ساعتش نگاه کرد. ساعت شش بود و اولین روشنایی روز روی درختهای بیرون پنجرهی اتاق خوابش افتاده بود. بهتر بود یک ساعت یا بیشتر صبر کنه تا بعد به خانم راموتسوی زنگ بزنه. بهش زمان میداد بیدار شه و چای صبحش رو درست کنه.
کمی قبل از ساعت ۷ زنگ زد. خانم راموتسوی مؤدبانه پرسید خوب خوابیده یا نه.
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “خیلی خوب خوابیدم. تمام شب خواب یک زن باهوش و زیبا رو دیدم که موافقت کرده با من ازدواج کنه.” مکث کرد. اگه نظرش رو عوض کرده، حالا وقتش بود بهش بگه.
خانم راموتسوی خندید. “من هیچوقت خوابهام رو به یاد نمیارم؛ ولی اگه میاوردم، مطمئنم خواب مکانیک فوقالعادهای رو دیدم که شوهر آیندهام هست.”
آقای جیالبی ماتکونی لبخند زد. خانم راموتسوی نظرش رو عوض نکرده بود. گفت: “امروز برای ناهار باید بریم هتل پرزیدنت، باید این مسئلهی مهم رو جشن بگیریم.”
خانم راموتسوی موافقت کرد. و گفت ساعت ۱۲ آماده میشه. بعدش شاید آقای glb بهش اجازه میداد بیاد خونهاش تا ببینه چه شکلیه. حالا دو تا خونه بود و باید یکی رو انتخاب میکردن. خونهی خانم راموتسوی در خیابان زبرا ویژگیهای خوب خیلی زیادی داشت، ولی نسبتاً به مرکز شهر نزدیک بود. خونهی آقای glb نزدیک فرودگاه قدیمی بود. یک باغچهی بزرگ داشت و آروم بود ولی زیاد از زندان فاصله نداشت.
بعد از ناهار جشنشون در هتل پرزیدنت با وانت آقای glb به دیدن خونهاش رفتن.
آقای glb ماتکونی گفت: “خونهی زیاد مرتبی نیست. یک خدمتکار دارم، ولی به نظرم اون کارها رو بدتر میکنه. و در بعضی از اتاقهای این خونه قطعات موتور هست.”
خانم راموتسوی چیزی نگفت. حالا میدونست چرا آقای جیالبی ماتکونی هیچوقت قبلاً اون رو به خونهاش دعوت نکرده.
رسیدن و وقتی آقای glb دروازهها رو باز میکرد، خانم راموتسوی تو وانت نشست. متوجه تکههای کاغذ و آشغالهای دیگهی توی باغچه شد. اگر به اینجا نقل مکان میکرد - اگر - خونه به زودی تغییر میکرد. نمیخواست مردم فکر کنن اجازه میده باغچه این شکلی بمونه.
وارد خونه شدن و خانم راموتسوی اطراف رو نگاه کرد. در یک نشیمن بزرگ بودن. مبلمان قدیمی ولی خوب بود و روی دیوار یک نقاشی از یک کوهستان و یک نقاشی کوچیک از نلسون ماندلا بود.
خانم راموتسوی گفت: “اینجا اتاق خیلی خوبی هست.”
آقای جیالبی ماتکونی خوشحال به نظر رسید. گفت: “سعی میکنم این اتاق رو مرتب نگه دارم. اتاق مخصوص مهمانان مهم هست.”
خانم راموتسوی پرسید: “مهمانان مهم زیادی داری؟”
گفت: “تا حالا که کسی نبوده ولی همیشه امکانش هست.”
خانم راموتسوی موافقت کرد “بله. آدم هیچ وقت نمیتونه بفهمه.”
از روی شونهاش به طرف دری که به بقیهی خونه منتهی میشد، نگاه کرد.
خانم راموتسوی مؤدبانه پرسید: “اتاقهای دیگه از اون طرف هستن؟”
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “اونجا منطقهی مرتب خونه نیست. شاید باید یه وقت دیگه اونجا رو ببینیم.”
خانم راموتسوی سرش رو تکون داد و آقای جیالبی ماتکونی متوجه شد هیچ سرّی در ازدواج نمیتونه وجود داشته باشه.
گفت: “از این طرف. واقعاً باید یه خدمتکار بهتر بیارم.”
خانم راموتسوی دنبالش رفت. به اتاقی رسیدن که کفِش پر از روزنامه بود. وسط زمین یک موتور بود. دور موتور قسمتهایی بود که ازش در اومده بود.
آقای ماتکونی گفت: “این موتور خیلی خاصی هست. روزی تعمیرش رو تموم میکنم.”
حموم تمیز ولی خیلی ساده بود. یک تکه بزرگ صابون کربولیک لبهی وان بود.
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “صابون کربولیک برای سلامتی خیلی خوبه. همیشه ازش استفاده کردم.”
اتاق غذاخوری یک میز و یک صندلی داشت، ولی کفِش کثیف بود. زیر مبلمان و در هر گوشهای گرد و خاک بود.
خانم راموتسوی میخواست بدونه: “این خدمتکار چیکار میکنه؟”
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “خدمتکار برام غذا میپزه. هر روز یک وعده غذا میپزه و همیشه هم یک نوع غذا هست. ولی همیشه به نظر به پول بیشتری برای خرید غذا و وسایل آشپزخانه نیاز داره.”
خانم راموتسوی گفت: “خیلی تنبله. اگه همهی زنهای بوتسوانا مثل اون بودن، هیچ مردی زنده نمیموند.”
آقای جیالبی ماتکونی لبخند زد. به اندازهای شجاع نبود که از دست خدمتکارش خلاص بشه ولی حالا باید با خانم راموتسوی رودررو میشد.
در نشیمن نشسته بودن که صدایی شنیدن.
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “خدمتکاره. همیشه وقتی میرسه در آشپزخونه رو با صدای خیلی بلند میبنده.”
خانم راموتسوی گفت: “بیا بریم و ببینیمش. میخوام با این خانم آشنا بشم.”
آقای جیالبی ماتکونی راه آشپزخونه رو نشون داد. یک زن قد بلند جلوی سینک آشپزخونه ایستاده بود، و ظرفی رو پر از آب میکرد. لاغرتر از خانم راموتسوی بود، ولی قویتر به نظر میرسید. آقای جیالبی ماتکونی گلوش رو صاف کرد و زن به آرومی برگشت.
شروع کرد به گفتن اینکه: “سرم شلوغه …”. ولی وقتی خانم راموتسوی رو دید، حرفش رو قطع کرد.
آقای ماتکونی مؤدبانه باهاش سلام و احوالپرسی کرد و مهمانش رو معرفی کرد.
گفت: “فلورنس، ایشون خانم راموتسوی هستن.”
خانم راموتسوی گفت: “از دیدنتون خوشحالم. تعریفتون رو از آقای ماتکونی شنیدم.”
خدمتکار گفت: “خوشحالم که دربارهی من صحبت کرده. ولی سرم خیلی شلوغه. کار این خونه خیلی زیاده.”
خانم راموتسوی گفت: “بله، خونهی کثیفی مثل این نیاز به کار زیادی داره.”
خدمتکار انگار بهش توهین شده بود. پرسید: “چرا میگید این خونه کثیفه؟”
خانم راموتسوی گفت: “چون این خونه رو دیدم. گرد و خاک اتاق غذاخوری و آشغالهای باغچه رو دیدم.”
چشمهای خدمتکار گرد شدن. با عصبانیت از آقای جیالبی پرسید: “این زن کیه؟ چرا اومده آشپزخونهی من و همچین حرفهایی میزنه؟”
آقای ماتکونی مضطرب شد. گفت: “ازش خواستم با من ازدواج کنه.”
خدمتکار داد زد: “آی! نمیتونی باهاش ازدواج کنی! تو رو میکشه!”
آقای ماتکونی دستش رو گذاشت رو شونهی خدمتکار. “نگران نباش، فلورنس. خانم راموتسوی زن خوبیه و بهت کمک میکنم یک شغل دیگه به دست بیاری. پسرخالم یک هتل نزدیک ایستگاه اتوبوس داره. به خدمتکارهایی نیاز داره و میتونه یک کار بهت بده.”
خدمتکار گفت: “من نمیخوام در یک هتل کار کنم. من خدمتکار باکلاسی هستم که در خونههای شخصی کار میکنه. اوه! حالا دیگه کارم تموم شد. اگه با این زن چاق ازدواج کنی، کار تو هم تمومه. تختت رو میشکنه و خیلی زود میمیری.”
آقای ماتکونی از حرفهای خدمتکار خجالت کشید. فکر کرد هرچه زودتر با پسرخالش حرف میزنه. اون و خانم راموتسوی برگشتن نشیمن و در رو پشت سرشون بستن.
خانم راموتسوی گفت: “خدمتکارت زن سختیه.”
آقای ماتکونی گفت: “کار باهاش آسون نیست. ولی فکر میکنم چارهی دیگهای نداریم. باید بره به یک شغل دیگه.”
خانم راموتسوی موافقت کرد. خدمتکار باید بره. ولی میدونست نمیتونن تو این خونه زندگی کنن. خونه رو به یک نفر اجاره میدادن و تو خونهی خانم راموتسوی در خیابان زبرا زندگی میکردن. خدمتکار اون خیلی بهتر از خدمتکار آقای ماتکونی بود و از آقای ماتکونی خوب مراقبت میکرد. ولی باید احتیاط میکرد به آقای ماتکونی توهین نکنه.
توضیح میداد خونهاش خیلی به مرکز شهر دسترسی داره. این حرف رو میزد. اطراف اتاق رو نگاه کرد. چیزی بود که نیاز داشته باشن از خونهی آقای ماتکونی ببرن خونهی اون؟ فکر کرد جواب احتمالاً نه هست. آقای جیالبی ماتکونی فقط به لباسها و صابون کاربولیکش نیاز داشت. همش همین.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Mr JLB Matekoni’s House
Mr JLB Matekoni was the owner of Tlokweng Road Speedy Motors, a garage in Gaborone, the capital of Botswana. He had asked Precious Ramotswe, the only lady private detective in Gaborone, to marry him and, to his great surprise, she had agreed.
It was the second time Mr JLB Matekoni had asked her. Mma Ramotswe had refused the first time. Probably she would never marry again, he had thought. Her first marriage, to a musician named Note Mokoti, had been a disaster.
She was an independent woman now, with her own business, the No 1 Ladies’ Detective Agency. She lived in a comfortable house in Zebra Drive. Men could be difficult to manage, Mr JLB Matekoni thought, so why would she want to marry?
But one evening, after he had fixed her little white van, Mma Ramotswe had said yes. She had given her answer in such a simple, kind way that Mr JLB Matekoni was sure she was one of the very best women in Botswana. He returned home that evening and thought, ‘I am over forty years old. Until now I have not been able to find a wife. I am so fortunate that I must be dreaming.’
But it was true. The next morning he knew that it had really happened. Unless she had changed her mind during the night, he was engaged to be married.
He looked at his watch. It was six o’clock, and the first light of the day was on the tree outside his bedroom window. It would be best to wait an hour or more before he telephoned Mma Ramotswe. It would give her time to get up and make her morning cup of tea.
He telephoned shortly before seven. Mma Ramotswe asked politely whether he had slept well.
‘I slept very well,’ said Mr JLB Matekoni. ‘I dreamed all night about a clever and beautiful woman who has agreed to marry me.’ He paused. If she had changed her mind, then this was the time that she might tell him.
Mma Ramotswe laughed. ‘I never remember my dreams. But if I did, I am sure that I would remember dreaming about that excellent mechanic, my future husband.’
Mr JLB Matekoni smiled. She had not changed her mind. ‘Today we must go to the President Hotel for lunch,’ he said, ‘We shall celebrate this important matter.’
Mma Ramotswe agreed. She said she would be ready at twelve o’clock. Afterwards, perhaps he would allow her to visit his house so she could see what it was like. There were two houses now, and they would have to choose one. Her house on Zebra Drive had many good qualities, but it was rather close to the centre of town. His house was near the old airport. It had a large garden and was quiet, but it was not far from the prison.
After their celebration lunch in the President Hotel, they drove off in Mr JLB Matekoni’s pick-up truck to see his house.
‘It is not a very tidy house,’ said Mr JLB Matekoni. ‘I have a maid but she makes it worse, I think. And some rooms in this house have engine parts in them.’
Mma Ramotswe said nothing. Now she knew why Mr JLB Matekoni had never invited her to the house before.
They arrived and Mma Ramotswe sat in the pick-up while Mr JLB Matekoni opened the gate. She noted pieces of paper and other rubbish in the garden. If she moved here - if - that would soon change. She would not want people to think that she allowed her garden to look like that.
They entered the house and Mma Ramotswe looked around her. They were in the living room. The furniture was old but good, and on the wall there was a painting of a mountain and a small picture of Nelson Mandela.
‘This is a very fine room,’ said Mma Ramotswe.
Mr JLB Matekoni looked pleased. ‘I try to keep this room tidy,’ he said. ‘It is a special room for important visitors.’
‘Do you have many important visitors’ asked Mma Ramotswe.
‘There have been none until now,’ he said, ‘but it is always possible.’
‘Yes,’ agreed Mma Ramotswe. ‘One never knows.’
She looked over her shoulder, towards a door that led into the rest of the house.
‘The other rooms are that way’ she asked politely.
‘That is the not-so-tidy part of the house,’ said Mr JLB Matekoni. ‘Perhaps we should look at it some other time.’
Mma Ramotswe shook her head and Mr JLB Matekoni realised that there could be no secrets in a marriage.
‘This way,’ he said. ‘Really, I must get a better maid.’
Mma Ramotswe followed him. They came to a room with its floor covered in newspapers. In the middle of the floor there was an engine. Around the engine were parts that had been taken from it.
‘This is a very special engine,’ said Mr JLB Matekoni. ‘One day I shall finish fixing it.’
The bathroom was clean but very plain. There was a large bar of carbolic soap on the edge of the bath.
‘Carbolic soap is very good for health,’ said Mr JLB Matekoni. ‘I have always used it.’
The dining room had a table and one chair, but its floor was dirty. There were piles of dust under the furniture and in each corner.
‘What does the maid do’ wondered Mma Ramotswe.
‘The maid cooks for me,’ said Mr JLB Matekoni. ‘She makes a meal each day, and it is always the same meal. But she always seems to need a lot of money to buy food and kitchen things.’
‘She is very lazy,’ said Mma Ramotswe. ‘If all the women in Botswana were like her, there would be no men left alive.’
Mr JLB Matekoni smiled. He was not brave enough to get rid of his maid, but now she would have to face Mma Ramotswe.
They were sitting in the living room when they heard a noise.
‘That is the maid,’ said Mr JLB Matekoni. ‘She always closes the kitchen door very loudly when she arrives.’
‘Let’s go and see her,’ said Mma Ramotswe. ‘I want to meet this lady.’
Mr JLB Matekoni led the way into the kitchen. A tall woman stood in front of the kitchen sink, filling a pot with water. She was thinner than Mma Ramotswe, but she looked stronger. Mr JLB Matekoni cleared his throat and the woman turned round slowly.
‘I am busy.’ she started to say, but stopped when she saw Mma Ramotswe.
Mr JLB Matekoni greeted her politely and introduced his guest.
‘Florence, this is Mma Ramotswe,’ he said.
‘I am glad to meet you, Mma,’ said Mma Ramotswe. ‘I have heard about you from Mr JLB Matekoni.’
‘I am glad that he speaks of me,’ said the maid. ‘But I am very busy. There is much to do in this house.’
‘Yes, a dirty house like this needs a lot of work,’ said Mma Ramotswe.
The maid looked offended. ‘Why do you say this house is dirty’ she asked.
‘Because I have seen it,’ said Mma Ramotswe. ‘I have seen the dust in the dining room and the rubbish in the garden.’
The maid’s eyes opened wide. ‘Who is this woman’ she asked Mr JLB Matekoni angrily. ‘Why is she coming into my kitchen and saying things like this?’
Mr JLB Matekoni looked nervous. ‘I have asked her to marry me,’ he said.
‘Aiee’ cried the maid. ‘You cannot marry her! She will kill you!’
Mr JLB Matekoni put his hand on the maid’s shoulder. ‘Do not worry, Florence. Mma Ramotswe is a good woman, and I will help you get another job. My cousin has a hotel near the bus station. He needs maids and he can give you a job.’
‘I do not want to work in a hotel,’ said the maid. ‘I am a high-class maid who works in private houses. Oh, oh! I am finished now. If you marry this fat woman, you are finished too. She will break your bed and you will die very quickly.’
Mr JLB Matekoni was embarrassed by the maid’s words. He would speak to his cousin as soon as possible, he thought. He and Mma Ramotswe went back to the living room and closed the door behind them.
‘Your maid is a difficult woman,’ said Mma Ramotswe.
‘She is not easy,’ said Mr JLB Matekoni. ‘But I think we have no choice. She must go to that other job.’
Mma Ramotswe agreed. The maid must go. But she knew that they could not live in this house, either. They would rent it to someone and live in her house in Zebra Drive. Her maid was much better than his and she would take good care of Mr JLB Matekoni. But she had to be careful not to offend him.
She would explain that her house was very convenient for the centre of town. That is what she would say. She looked round the room. Was there anything they needed to move from this house to hers? The answer, she thought, was probably no. Mr JLB Matekoni needed only his clothes and his carbolic soap. That was all.