مزرعه‌ی اشتراکی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: اشک های زرافه / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مزرعه‌ی اشتراکی

توضیح مختصر

خانم راموتسوی به مزرعه‌ی اشتراکی میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

مزرعه‌ی اشتراکی

خانم راموتسوی در دفترش در آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک نشست و حلقه‌ی دست چپش رو بررسی کرد. دستیار جواهراتِ روز داوری می‌خواست آقای ماتکونی پول زیادی برای یک حلقه‌ی نامزدی با الماس بزرگ‌تر خرج کنه. ولی خانم راموتسوی علاقه‌ای به انداز‌ه‌ی سنگ نداشت.

وقتی به مردی که می‌خواست باهاش ازدواج کنه فکر کرد، اشکی روی صورتش ریخت. هیچکس تا حالا حلقه‌ای شبیه این بهش نداده بود. فکر کرد شوهر خوبی براش میشه و اون هم سعی می‌کرد زن خوبی براش باشه.

سرش رو تکون داد و افکارش رو متوجه کار روز کرد- پرونده‌ی خانم کرتین. واقعاً نمی‌خواست دنبال پسر بگرده. چرا دنبال اطلاعاتی درباره‌ی گذشته بگرده اگه فقط ناراحتی میاره؟

ولی از اونجایی که موافقت کرده بود کمک کنه، باید از آغاز شروع می‌کرد. این مزرعه‌ی اشتراکی بود، جایی که برخارت و دوستانش مزرعه‌شون رو راه انداخته بودن. احتمالاً چیزی پیدا نمی‌کرد، ولی شاید احساسی دستش میومد که چه اتفاقی افتاده.

حداقل می‌دونست مزرعه‌ی اشتراکی رو کجا پیدا کنه. نزدیک سیلوکوللا بود، روستایی در غرب، زیاد از مولپلول فاصله نداشت. صبح زود روز شنبه با ون سفید کوچیکش حرکت کرد. تا اون موقع ترافیک شده بود، بیشتر مردم برای خرید میومدن شهر. ولی چند نفری هم از شهر خارج می‌شدن. خانم راموتسوی سرعتش رو کم کرد. زنی کنار خیابون بود که دست تکون میداد اون رو هم سوار کنه.

خانم راموتسوی ونش رو نگه داشت و صدا زد: “کجا میری، خانم؟”

زن که به پایین جاده اشاره می‌کرد، گفت: “به سیلوکوللا.”

“من هم میرم اونجا. میتونم ببرمت.”

زن گفت: “خیلی مهربونی و من هم خیلی خوش شانسم.”

وقتی سفر می‌کردن خانم راموتسوی با زن که اسمش خانم تسباگو بود، حرف زد. خانم تسباگو کمی درباره مزرعه میدونست. مردم فکر می‌کردن موفق خواهد شد، ولی با شکست مواجه شده بود. خانم تسباگو از این تعجب نکرده بود. مردم اغلب اگه کار سخت بود تسلیم میشدن.

خانم راموتسوی پرسید: “کسی در روستای شما هست که بتونه من رو ببره مزرعه؟”

خانم تسباگو لحظه‌ای فکر کرد. “بله، عموم دوستی داره که اونجا یک شغل داشت.”

وقتی رسیدن سیلوکوللا، خانم تسباگو خانم راموتسوی رو به یک خونه‌ی خوب حفظ شده در کنار روستا برد. جلوی دروازه منتظر موندن، وقتی خانم تسباگو صدا زد: “خانم پوتسان، به دیدنت اومدم!”

یک زن گرد و کوتاه اومد بیرون و اونها رو به خونه راه داد.

خانم تسباگو بهش توضیح داد چرا رفتن اونجا.

خانم پوتسان گفت: “بله، من و شوهرم هر دو اونجا کار می‌کردیم. ولی بعد اوضاع بد پیش رفت. مردم اعتقادشون رو به کاری که انجام می‌دادن از دست دادن و رفتن.”

خانم راموتسوی پرسید: “یه پسر آمریکایی اونجا بود؟”

“ناپدید شد. پلیس اومد و دنبالش گشت. مادرش هم چندین بار اومد. یک بار یک ردیاب بازی با خودش آورده بود. یک مرد کوتاه بود و مثل یک سگ می‌دوید اینور اونور. زیر سنگ‌ها رو می‌گشت و هوا رو بو می‌کشید ولی هیچ نشانی از این که حیوانات پسر رو برده باشن، پیدا نکرد.”

خانم راموتسوی پرسید: “تو فکر می‌کنی چه اتفاقی براش افتاده؟”

“من فکر می‌کنم باد بردش و یک جایی در دوردست‌ها انداختش. شاید وسط کالاهاری.” خانم تسباگو به خانم راموتسوی نگاه کرد، ولی خانم راموتسوی صاف به جلو به خانم پوتسان نگاه کرد.

گفت: “ممکنه، خانم. میتونی من رو ببری مزرعه؟ ۲۰ پولا میتونم بهت بدم.”

خانم پوکسان گفت: “البته. دوست ندارم شب‌ها برم اونجا، ولی روز فرق میکنه.”

خانم تسباگو رفت خونه‌اش و خانم راموتسوی و خانم پوکسان با ون سفید کوچیک روستا رو ترک کردن. جاده‌ی ‌خاکی ناهموار بود و خانم راموتسوی باید آروم میروند.

جاده به پایان رسید و خانم راموتسوی زیر یک درخت نگه داشت. احتمالاً یک زمان‌هایی ۱۱ یا ۱۲ تا خونه بود، ولی حالا بیشتر اونها ریخته بودن. اون و خانم پوکسان به خونه‌ی مزرعه اصلی رفتن. هنوز سقف و در داشت و بعضی از پنجره‌هاش شیشه داشتن.

خانم پوتسان گفت: “آلمانی و آمریکایی و زن اهل آفریقای جنوبی اینجا زندگی می‌کردن.”

خانم راموتسوی گفت: “دوست دارم برم داخل.”

وارد خونه شدن و هوای خنک‌تر رو احساس کردن.

خانم پوکسان گفت: “می‌بینی، هیچی اینجا نیست.”

خادم راموتسوی گوش نمی‌داد. یک ورق کاغذ زردی که به دیوار سنجاق شده بود رو میخوند. عکسی از یک روزنامه بود- تصویری از آدم‌هایی که جلوی یک ساختمان ایستادن.

به یکی از آدم‌های توی عکس اشاره کرد. پرسید: “این مرد کیه، خانوم؟”

خانم پوکستان با دقت به عکس نگاه کرد. “به خاطر میارمش. اون هم اینجا کار می‌کرد. از فرانسیس‌تاون اومده بود اینجا. پدرش یک معلم مدرسه بود و این یکی، پسر، خیلی باهوش بود. با آمریکایی دوست بود ولی آلمانی ازش خوشش نمیومد.”

خانم راموتسوی عکس رو با ملایمت گذاشت توی جیبش. به اتاق‌های دیگه‌ی خونه رفتن. بعضی از اتاق‌ها سقف نداشتن و کَفِش پر از برگ بود. یک خونه‌ی خالی بود- به غیر از عکس.

خانم پوتسان از ترک خونه خوشحال شد و مکانی که سبزیجات پرورش می‌دادن رو به خانم راموتسوی نشون داد. زمین دوباره بکر شده بود. مورچه‌ها کل حصار چوبی رو خورده بودن. فقط خندق‌ها باقی مونده بودن- قدیمی و بلااستفاده.

خانم راموتسوی گفت: “اون همه کار. و حالا این.”

خانم پوستان گفت: “ولی این اتفاق همیشه میفته. حتی در گابورون. از کجا بدونیم گابورون ۵۰ سال بعد اینجا خواهد بود؟ شاید مورچه‌ها برای گابورون هم نقشه‌هایی دارن.”

خانم راموتسوی لبخند زد. فکر کرد: “آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک ۲۰ سال بعد هم به خاطر آورده میشه؟ یا موتورهای پرسرعت خیابان تلاگونگ؟” به این نتیجه رسید که احتمالاً نه ولی اصلاً مهم بود؟

برای اطلاعات درباره‌ی اتفاقی که سال‌ها قبل افتاده بود، اومده بود اینجا و هیچی پیدا نکرده بود یا تقریباً هیچی …. به نظر می‌رسید باد همه چیز رو با خودش برده.

رو کرد به خانم پوتسان.

پرسید: “باد از کجا میاد، خانم؟”

خانم پوتسان که به درخت‌ها و آسمون خالی کالاهاری اشاره می‌کرد، گفت: “از اونجا. از اونجا.”

خانم راموتسوی چیزی نگفت. احساس کرد به درک اتفاقی که افتاده خیلی نزدیکه، ولی نمیدونست چرا.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

The Commune

Mma Ramotswe sat in her office at the No 1 Ladies’ Detective Agency and examined the ring on her left hand. The assistant in Judgement Day Jewellers had wanted Mr JLB Matekoni to spend a lot of pula on an engagement ring with a much bigger diamond. But Mma Ramotswe was not interested in the size of the stone.

A tear ran down her face as she thought of the man she would marry. Nobody had ever given her anything like that ring before, she thought. He would be a good husband for her and she would try to be a good wife for him.

She shook her head and turned her thoughts to the day’s business - Mrs Curtin’s case. She did not really want to look for the son. Why look for information about the past if it would only bring unhappiness?

But since she had agreed to help, she should start at the beginning. This was the commune where Burkhardt and his friends had started their farm. She probably would not discover anything, but she might get a feeling for what had happened.

At least she knew where to find the commune. It was near Silokwolela, a village in the west, not far from Molepolole. She left early on Saturday morning in her little white van. There was already a stream of traffic, mostly people coming into town for shopping. But a few people were leaving town as well. Mma Ramotswe slowed down. There was a woman at the side of the road waving her hand for a ride.

Mma Ramotswe stopped her van and called out, ‘Where are you going, Mma?’

‘To Silokwolela,’ said the woman, pointing down the road.

‘I am going there too. I can take you all the way.’

‘You are very kind, and I am very lucky,’ said the woman.

As they travelled, Mma Ramotswe spoke with the woman, who was called Mma Tsbago. She knew a little about the farm. People had thought it would be a success, but it had failed. Mma Tsbago was not surprised at that. People often give up if things are too difficult.

‘Is there somebody in your village who can take me to the farm’ asked Mma Ramotswe.

Mma Tsbago thought for a moment. ‘Yes, there is a friend of my uncle who had a job there.’

When they arrived at Silokwolela, Mma Tsbago took Mma Ramotswe to a well-kept house on the edge of the village. They waited at the gate while Mma Tsbago called out, ‘Mma Potsane, I am here to see you!’

A small, round woman came out and let them in.

Mma Tsbago explained to her why they were there.

‘Yes,’ said Mma Potsane, ‘my husband and I both worked out there. But then things went wrong. People stopped believing in what they were doing, and went away.’

‘Was there an American boy’ asked Mma Ramotswe.

‘He disappeared. The police came and looked for him. His mother came too, many times. One time she brought a game tracker. He was a little man and he ran round like a dog. He looked under stones and smelled the air, but he found no sign that wild animals had taken the boy.’

‘What do you think happened to him’ asked Mma Ramotswe.

‘I think he was blown away by the wind and put down somewhere far away. Maybe in the middle of the Kalahari.’ Mma Tsbago looked at Mma Ramotswe, but Mma Ramotswe looked straight ahead at Mma Potsane.

‘That is possible, Mma,’ she said. ‘Could you take me out to the farm? I can give you twenty pula.’

‘Of course,’ said Mma Potsane. ‘I do not like to go there at night, but in the day it is different.’

Mma Tsbago went to her home, and Mma Ramotswe and Mma Potsane left the village in the little white van. The dirt road was rough and Mma Ramotswe had to drive slowly.

The road ended, and Mma Ramotswe stopped the van under a tree. There had probably been eleven or twelve houses at one time, but now most of them had fallen down. She and Mma Potsane walked to the main farm house. It still had a roof and doors, and glass in some of the windows.

‘That is where the German lived, and the American and the South African woman,’ said Mma Potsane.

‘I should like to go inside,’ said Mma Ramotswe.

They entered the house, feeling the cooler air.

‘You see, there is nothing here,’ said Mma Potsane.

Mma Ramotswe was not listening. She was studying a piece of yellowing paper which had been pinned to a wall. It was a newspaper photograph - a picture of some people standing in front of a building.

She pointed to one of the people in the photograph. ‘Who is this man, Mma’ she asked.

Mma Potsane looked closely at the photograph. ‘I remember him. He worked here too. He came from Francistown. His father was a schoolteacher and this one, the son, was very clever. He was friendly with the American, but the German didn’t like him.’

Mma Ramotswe gently put the photograph into her pocket. They went through the other rooms of the house. Some of them had no roofs, and the floors were covered with leaves. It was an empty house - except for the photograph.

Mma Potsane was pleased to leave the house, and showed Mma Ramotswe the place where they had grown vegetables. The land had become wild again. All the wooden fences had been eaten by the ants. Only the ditches were left, old and unused.

‘All that work,’ said Mma Ramotswe. ‘And now this.’

‘But this always happens,’ said Mma Potsane. ‘Even in Gaborone. How do we know that Gaborone will still be here fifty years from now? Perhaps the ants have plans for Gaborone as well.’

Mma Ramotswe smiled. ‘Will the No 1 Ladies’ Detective Agency be remembered twenty years from now’ she wondered. ‘Or Tlokweng Road Speedy Motors?’ Probably not, she decided, but was that very important?

She had come here for information about something that had happened many years ago, and she had found nothing, or almost nothing. It seemed that the wind had blown everything away.

She turned to Mma Potsane.

‘Where does the wind come from, Mma’ she asked.

‘Over there,’ Mma Potsane said, pointing to the trees and the empty sky, to the Kalahari. ‘Over there.’

Mma Ramotswe said nothing. She felt that she was very close to understanding what had happened, but she did not know why.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.