در موتورهای پرسرعت خیابان تلاکونگ

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: اشک های زرافه / فصل 12

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

در موتورهای پرسرعت خیابان تلاکونگ

توضیح مختصر

موتوللی به مکانیکی علاقه‌منده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

در موتورهای پرسرعت خیابان تلاکونگ

وقتی خانم راموتسوی داشت از آقای اوسوالد رانتا باجگیری میکرد- البته بنا به دلایل خوب - آقای ماتکونی دو فرزندخونده‌اش رو بعد از ظهر برد گاراژ.

دختر، موتللی، می‌خواست کارش رو ببینه و آقای ماتکونی موافقت کرده بود. یک گاراژ جای خوبی برای بچه‌ها نبود، با ابزارآلات و ماشین‌های سنگین. ولی آقای ماتکونی میتونست از یکی از دستیارانش بخواد از بچه‌ها مراقبت کنه، وقتی خودش کار می‌کرد. دیداری از گاراژ ممکن بود پسر رو بیشتر به کار مکانیکی علاقه‌مند بکنه.

ماشین رو جلوی در دفتر پارک کرد و پسر بلافاصله دوید و رفت. آقای ماتکونی مجبور شد صداش بزنه.

هشدار داد: “این مکان خطرناکه. باید پیش یکی از پسرهایی که اونجان، بمونی.”

دستیار جوان‌تر رو صدا زد. “کارت رو تموم کن و وقتی من دارم کار می‌کنم این دو تا بچه رو زیر نظر بگیر. مطمئن باش آسیبی بهشون نمیرسه.”

دستیار به بچه‌ها لبخند زد. به نظر از کار جدیدش خوشحال به نظر می‌رسید. آقای ماتکونی فکر کرد: “تنبله.”

گاراژ شلوغ بود. یک اتوبوس تیم فوتبال نیاز به کار داشت. آقای ماتکونی با کمک دستیار دیگه، موتور رو از اتوبوس درآورد. موتوللی با دقت از روی ویلچر اونها رو تماشا کرد. برادرش، یک بار نگاه کرد و بعد جای دیگه رو نگاه کرد. شروع به کشیدن تصاویری روی حوض روغن روی زمین کرد.

وقتی آقای ماتکونی در کارش وقفه ایجاد کرد، موتوللی پرسید: “حالا چی میشه، آقا؟ میخوای حلقه‌ها رو عوض کنی؟ مهم هستن؟”

آقای ماتکونی به پسر نگاه کرد. “میبینی دارم چیکار می‌کنم، پوسو؟”

پسر لبخند ضعیفی زد.

دستیار جوانتر گفت: “داره تصویر یک خونه رو در روغن میکشه.”

دختر پرسید: “می‌تونم بیام نزدیک‌تر. سر راه نمی‌ایستم.”

آقای ماتکونی موافقت کرد و دختر ویلچرش رو کشید نزدیک‌تر. آقای ماتکونی قسمتی از موتور رو که داشت روش کار میکرد، بهش نشون داد.

گفت: “تو این رو برام نگه دار” و دختر هم ابزاری که بهش داده بود رو نگه داشت.

“خوبه. حالا بچرخونش. زیاد نه. خوبه.”

آقای ماتکونی ابزار رو دوباره گذاشت تو جعبه ابزار و به دختر نگاه کرد. چشم‌های دختر از علاقه می‌درخشیدن. آقای ماتکونی میدید که دختر موتورها رو دوست داره. دستیار جوان‌ترش دوست نداشت و به همین دلیل هم هیچ وقت مکانیک خوبی نمیشد.

ولی این دختر- این دختر جدی و عجیب میتونست مکانیک خوبی بشه. هرگز ندیده بود یک دختر مکانیک بشه، ولی چرا نه؟ مردم فکر می‌کردن کارآگاه‌ها همیشه مرد هستن، ولی خانم راموتسوی رو ببین.

موتوللی مؤدبانه بهش نگاه کرد.

گفت: “از دستم ناراحت نیستی، آقا؟ اذیتت نمیکنم؟”

آقای ماتکونی دستش رو آروم گذاشت رو بازوی دختر.

گفت: “البته که ناراحت نیستم. افتخار میکنم. افتخار می‌کنم که دختری دارم که مکانیک بزرگی میشه. همین رو میخوای؟”

دختر گفت: “بله، همیشه موتورها رو دوست داشتم. ولی هیچ وقت فرصتی نداشتم کاری بکنم.”

آقای ماتکونی گفت: “این حالا تغییر میکنه. میتونی شنبه صبح‌ها با من بیای و اینجا به من کمک کنی. دوست داری؟ میتونیم مکان مخصوصی برای تو درست کنیم- یه مکانی که پایین‌تر هست تا بتونی با صندلیت بشینی و کار کنی.”

دختر گفت: “خیلی مهربونی، آقا.”

وقتی بالاخره موتور رو گذاشتن سر جاش، موتوللی لبخند زد. گفت: “اتوبوس حالا خوشحاله.”

آقای ماتکونی با افتخار بهش نگاه کرد. دیگه نگران آینده‌ی موتورهای پر سرعت تلاکونگ نبود.

متن انگلیسی فصل

Chapter twelve

At Tlokweng Road Speedy Motors

While Mma Ramotswe was blackmailing Dr Oswald Ranta - for good reasons, of course - Mr JLB Matekoni took his two foster children to the garage for the afternoon.

The girl, Motholeli, wanted to see him work, and he had agreed. A garage was not a good place for children, with all those heavy tools and machines. But he could ask one of the assistants to look after them while he was working. A visit to the garage might make the boy more interested in mechanical work.

He parked in front of his office door and the boy ran off immediately. Mr JLB Matekoni had to call him back.

‘This place is dangerous,’ he warned. ‘You must stay with one of the boys over there.’

He called over the younger assistant. ‘Stop what you are doing and watch these two while I am working. Make sure they don’t get hurt.’

The assistant smiled at the children. He seemed happy with his new job. ‘He’s the lazy one,’ thought Mr JLB Matekoni.

The garage was busy. A football team’s bus needed work. With the help of the other assistant, Mr JLB Matekoni took the engine out of the bus. Motholeli watched them carefully from her wheelchair. Her brother looked once, and then looked away. He began to draw pictures in a pool of oil on the ground.

When Mr JLB Matekoni paused in his work, Motholeli asked, ‘What is happening now, Rra? Are you going to change those rings? Are they important?’

Mr JLB Matekoni looked at the boy. ‘Do you see what I am doing, Puso?’

The boy smiled weakly.

‘He is drawing a picture of a house in the oil,’ said the younger assistant.

‘May I come closer’ asked the girl. ‘I will not get in the way.’

Mr JLB Matekoni agreed, and she pushed her wheelchair closer. He showed her the part of the engine that he was working on.

‘You hold this for me,’ he said, and she held the tool he gave her.

‘Good. Now turn it. Not too much. Good.’

He put the tool back in the toolbox and looked at her. Her eyes were bright with interest. He could see that she loved engines. His younger assistant did not, and that was why he would never be a good mechanic.

But this girl, this strange, serious girl, could become a good mechanic. He had never seen a girl become a mechanic, but why not? People thought detectives were always men, but look at Mma Ramotswe.

Motholeli looked at him politely.

‘You are not cross with me, Rra’ she said. ‘I am not annoying you?’

He put his hand gently on her arm.

‘Of course I am not cross,’ he said. ‘I am proud. I am proud that I have a daughter who will be a great mechanic. Is that what you want?’

‘Yes, I have always loved engines,’ she said. ‘But I have never had the chance to do anything.’

‘That will change now,’ said Mr JLB Matekoni. ‘You can come with me on Saturday mornings and help me here. Would you like that? We can make a special work place for you - a low one, so you can sit in your chair and work.’

‘You are very kind, Rra,’ she said.

When they had finally put the engine back, Motholeli smiled. ‘That bus is happy now,’ she said.

Mr JLB Matekoni looked at her proudly. He was no longer worried about the future of Tlokweng Road Speedy Motors.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.