سرفصل های مهم
خانواده
توضیح مختصر
خانم راموتسوی از قبول بچهها خوشحاله.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
خانواده
آقای ماتکونی به آسمون خالی نگاه کرد. بعد به پایین نگاه کرد. خانم راموتسوی هنوز اونجا بود و چیزی که میدید رو درک نمیکرد. میدونست آقای ماتکونی برای مزرعهی ایتام کار میکنه. فکر میکرد دو تا یتیم رو اون روز آورده بیرون. تصور نمیکرد دوتا فرزندخوانده داره و اینکه به زودی فرزندخواندههای اون هم میشن.
به سادگی گفت: “چیکار میکنی؟”
سؤال معقولی بود. آقای ماتکونی به بچهها نگاه کرد. دختر عکسش رو گذاشته بود توی کیسهی پلاستیکی کنار ویلچرش. پسر عکسش رو محکم تو دستش گرفته بود و میترسید شاید خانم راموتسوی عکس رو ازش بگیره.
آقای ماتکونی با صدای ضعیفی گفت: “اینها دو تا بچه از مزرعهی ایتام هستن.”
دختر لبخند زد و مؤدبانه با خانم راموتسوی سلام و احوالپرسی کرد.
گفت: “اسم من موتوللی هست. اسم برادرم پوسو هست. این اسمها رو در مزرعهی ایتام بهمون دادن”.
خانم راموتسوی گفت: “امیدوارم ازتون خوب مراقبت کنن. خانم پوتوکوان خانم مهربونی هست.”
دختر گفت: “مهربونه. خیلی مهربونه.”
آقای ماتکونی سریع صحبت کرد.
توضیح داد: “دادم از بچهها عکس گرفتن. عکست رو نشون خانم راموتسوی بده، موتوللی.”
دختر ویلچرش رو هل داد جلو و عکسش رو داد خانم راموتسوی.
خانم راموتسوی گفت: “عکس خیلی قشنگیه. آقای ماتکونی حالا شما رو برمیگردونه یا میرید شهر غذا بخورید؟”
آقای ماتکونی سریع گفت: “اومده بودیم خرید. یکی دو تا کار دیگه هم باید انجام بدیم.”
دختر گفت: “به زودی برمیگردیم خونهاش. حالا با آقای ماتکونی زندگی میکنیم.”
آقای ماتکونی احساس کرد قلبش از جاش پرید. فکر کرد: “حملهی قلبی بهم دست میده و حالا میمیرم.”
خانم راموتسوی به آقای ماتکونی نگاه کرد.
گفت: “خونهی تو میمونن؟ این یک چیز جدیده. تازه اومدن؟”
آقای ماتکونی آروم گفت: “دیروز.”
خانم راموتسوی پایین به بچهها نگاه کرد و بعد به آقای ماتکونی.
گفت: “فکر میکنم باید حرف بزنیم. شما بچهها لحظهای اینجا بمونید. من و آقای ماتکونی میریم دفتر پست.”
آقای ماتکونی پشت سرش وارد دفتر پست شد و سرش پایین بود، مثل یه بچه مدرسهای که حین انجام کار اشتباه گیر افتاده. حالا باهاش ازدواج نمیکرد. خانم راموتسوی رو از دست داده بود، چون باهاش صادق نبود و احمق بود. و همش هم تقصیر خانم پاتکوان بود!
خانم راموتسوی بستهی نامههاش رو گذاشت پایین.
پرسید: “چرا دربارهی این بچهها به من نگفتی؟” آقای ماتکونی نمیتونست بهش نگاه کنه. گفت: “میخواستم بهت بگم. دیروز در مزرعهی ایتام بودم. پمپ آب شکسته بود. خیلی قدیمی شده و باید به زودی عوض بشه.”
خانم راموتسوی گفت: “بله، بله. ولی این بچهها چی؟”
آقای ماتکونی گفت: “خانم پوتوکوان یک زن خیلی قوی هست. به من گفت باید چند تا فرزندخوانده بگیرم. نمیخواستم قبل از اینکه باهات حرف بزنم این کارو بکنم ولی به حرفم گوش نداد. بچهها رو به دیدنم آورد. چارهی دیگهای نداشتم.”
خانم راموتسوی گفت: “پس موافقت کردی بچهها رو بگیری. و حالا اونها فکر میکنن میمونن.”
آقای ماتکونی آروم گفت: “بله، بگمونم درسته.”
“برای چه مدت؟”
آقای ماتکونی نفس عمیقی کشید. “هر چقدر که نیاز به یک خونه داشته باشن. من این پیشنهاد رو بهشون دادم.”
در کمال تعجب آقای ماتکونی بیشتر احساس اعتماد به نفس کرد. هیچ کار اشتباهی نکرده بود. چیزی ندزدیده بود، یا کسی رو نکشته بود. فقط پیشنهاد داده بود زندگی دو تا بچهی بیچاره رو تغییر بده. اگه خانم راموتسوی خوشش نمیومد، حالا دیگه آقای ماتکونی کاری از دستش بر نمیومد.
خانم راموتسوی یکمرتبه خندید. گفت: “خوب، آقای ماتکونی. هیچکس نمیتونه بگه که تو یک مرد مهربون نیستی. فکر میکنم مهربانترین مرد بوتسوانا هستی. فکر نمیکنم کس دیگهای این کارو میکرد.”
آقای ماتکونی بهش خیره شد. “ناراحت نیستی؟”
خانم راموتسوی گفت: “بودم. ولی فقط مدت کوتاهی. شاید یک دقیقه. ولی بعد فکر کردم: میخوام با مهربانترین مرد بوتسوانا ازدواج کنم؟ میخوام! میتونم مادر این بچهها باشم؟ میتونم. این فکری هست که من کردم، آقای ماتکونی.”
آقای ماتکونی به خانم راموتسوی نگاه کرد و حرفهایی که میشنید رو باور نمیکرد. “خودت هم خیلی مهربونی.”
خانم راموتسوی گفت: “نباید اینجا بایستیم و دربارهی مهربانی حرف بزنیم. دو تا بچه اونجا هستن. بیا اونها رو ببریم خیابان زبرا و جایی که قراره زندگی کنن رو بهشون نشون بدیم. بعد امروز بعد از ظهر من میتونم از خونهی تو برشون دارم و بیارمشون خونهی خودم. خونهی من بیشتر … “
جلوی خودش رو گرفت، ولی برای آقای ماتکونی مهم نبود.
گفت: “میدونم خونهی تو راحتتر از خونهی منه. و برای اونها هم بهتره که تو ازشون مراقبت کنی.”
با هم برگشتن پیش بچهها.
آقای ماتکونی گفت: “من قراره با این خانم ازدواج کنم. ایشون به زودی مادر شما خواهند بود.”
پسر تعجب کرد، ولی دختر چشمهاش رو مؤدبانه پایین آورد.
گفت: “ممنونم، خانم، سعی میکنیم بچههای خوبی باشیم.”
گفت: “خوبه. خانوادهی خیلی شادی خواهیم بود. از حالا این رو میدونم.”
خانم راموتسوی و پسر با ون کوچیک سفیدش رفتن. آقای جیالبی ماتکونی دختر رو با واتنش برد. وقتی آقای ماتکونی رسید خیابان زبرا، خانم راموتسوی و پوسو منتظرشون بودن. پسر هیجانزده بود و به دیدن خواهرش دوید.
پسر داد زد: “اینجا خونهی خیلی خوبیه. ببین، درخت و میوه هم داره. من پشت یک اتاق خواهم داشت.”
آقای ماتکونی گذاشت خانم راموتسوی خونه رو نشون بچهها بده. فکر کرد؛ پدر خانم راموتسوی، اوبد راموتسوی، کارش خیلی خوب بوده. یکی از بهترین خانمها رو به بوتسوانا داده.
وقتی خانم راموتسوی برای بچهها ناهار درست میکرد، آقای ماتکونی به گاراژ زنگ زد. دستیار جوانتر جواب داد. صداش بلند و هیجانزده بود.
گفت: “خوشحالم که زنگ زدی، آقا. پلیس اومد. میخواستن دربارهی خدمتکارت باهات حرف بزنن. یک تفنگ در کیفش داشته و دستگیرش کردن.”
این کل چیزی بود که دستیار میدونست، و به این ترتیب آقای ماتکونی تلفن رو قطع کرد. خدمتکارش یک تفنگ داشت! میدونست خدمتکارش تنبله و صادق نیست، ولی این؟ میخواست یک نفر رو بکشه؟
رفت آشپزخونه.
به خانم راموتسوی گفت: “پلیس خدمتکارم رو دستگیر کرده. یک تفنگ تو کیفش داشته.”
خانم راموتسوی قاشق رو گذاشت زمین. گفت: “تعجب نکردم. اون زن خیلی دغل بود.”
آقای ماتکونی و خانم راموتسوی تصمیم گرفتن باقی روز رو با بچهها سپری کنن. آقای ماتکونی به دستیارش زنگ زد و به اونها گفت گاراژ رو تا صبح روز بعد ببندن.
به خانم راموتسوی گفت: “بهشون گفتم از این زمان برای مطالعه استفاده کنن. ولی اونها مطالعه نمیکنن. میرن دنبال دخترها. چیزی تو سر اون مردهای جوان نیست.”
خانم راموتسوی گفت: “جوانهای زیادی اینطوری هستن. فقط به رقص و لباس و موسیقی با صدای بلند فکر میکنن. ما هم اونطور بودیم، یادت میاد؟”
خانم راموتسوی با آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک تماس گرفت. خانم ماکوتسی جواب داد و گفت گزارشش رو در مورد بادول تموم کرده. خانم راموتسوی بهش گفت، باید دربارهاش حرف بزنن.
نهار آماده بود. وقتش بود بشینن و خانواده برای اولین بار با هم غذا بخورن.
خانم راموتسوی گفت: “برای این غذا شکرگذاریم. برادرها و خواهرهایی هستن که غذای خوب روی میزشون ندارن. ما به اونها فکر میکنیم و آرزو میکنیم اونها هم در آینده غذا داشته باشن. و از خدا متشکریم که این بچهها رو به زندگیمون آورد تا بتونیم همه خوشحال باشیم و بچهها بتونن با ما یک خونه داشته باشن. و به پدر و مادر این بچهها فکر میکنیم که از بالا ما رو تماشا میکنن.”
قلب آقای ماتکونی پر از احساسات بود و نتونست چیزی بگه. بنابراین ساکت بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Family
Mr JLB Matekoni looked up at the empty sky. Then he looked down. Mma Ramotswe was still there, not understanding what she saw. She knew that he worked for the orphan farm. She would think he was taking two orphans out for the day. She would not imagine that he had two foster children, and that they would soon be her foster children too.
‘What are you doing’ she said simply.
It was a reasonable question. Mr JLB Matekoni looked at the children. The girl had put her photograph into the plastic bag on the side of her wheelchair. The boy was holding his photograph tightly, afraid, perhaps, that Mma Ramotswe would take it away from him.
‘These are two children from the orphan farm,’ said Mr JLB Matekoni with a weak voice.
The girl smiled and greeted Mma Ramotswe politely.
‘I am called Motholeli,’ she said. ‘My brother is called Puso. These are the names that we were given at the orphan farm.’
‘I hope they are looking after you well,’ said Mma Ramotswe. ‘Mma Potokwane is a kind lady.’
‘She is kind,’ said the girl. ‘Very kind.’
Mr JLB Matekoni spoke quickly.
‘I have had the children’s photographs taken,’ he explained. ‘Show yours to Mma Ramotswe, Motholeli.’
The girl pushed her wheelchair forward and gave her photograph to Mma Ramotswe.
‘That is a very nice photograph to have,’ she said. ‘Is Mr JLB Matekoni taking you back now, or are you going to eat in town?’
‘We have been shopping,’ Mr JLB Matekoni said quickly. ‘We may have one or two more things to do.’
‘We will go back to his house soon,’ the girl said. ‘We are living with Mr JLB Matekoni now.’
Mr JLB Matekoni felt his heart jump. ‘I am going to have a heart attack and die now,’ he thought.
Mma Ramotswe looked at Mr JLB Matekoni.
‘They are staying at your house’ she said. ‘This is something new. Have they just come?’
‘Yesterday,’ he said slowly.
Mma Ramotswe looked down at the children and then at Mr JLB Matekoni.
‘I think we should have a talk,’ she said. ‘You children stay here for a moment. Mr JLB Matekoni and I are going to the post office.’
He followed her into the post office with his head down, like a schoolboy who had been caught doing something wrong. She would not marry him now. He had lost her because he had been dishonest and stupid. And it was all Mma Potokwane’s fault!
Mma Ramotswe put down her basket of letters.
‘Why did you not tell me about these children’ she asked. He could not look at her. ‘I was going to tell you,’ he said. ‘I was at the orphan farm yesterday. The water pump was broken. It’s very old and it will have to be changed soon.’
‘Yes, yes,’ said Mma Ramotswe. ‘But what about these children?’
‘Mma Potokwane is a very strong woman,’ he said. ‘She told me I should take some foster children. I did not want to do it before I talked to you, but she did not listen to me. She brought the children to meet me. I had no choice.’
‘So,’ she said, ‘you agreed to take these children. And now they think they are going to stay.’
‘Yes, I suppose that is true,’ he said quietly.
‘And for how long?’
Mr JLB Matekoni took a deep breath. ‘For as long as they need a home. That is what I offered them.’
To his surprise, Mr JLB Matekoni began to feel more confident. He had done nothing wrong. He had not stolen anything or killed anyone. He had just offered to change the lives of two poor children. If Mma Ramotswe did not like that, there was nothing he could do about it now.
Mma Ramotswe suddenly laughed. ‘Well, Mr JLB Matekoni,’ she said. ‘Nobody can say you are not a kind man. You are, I think, the kindest man in Botswana. I do not know anybody else who would do that.’
Mr JLB Matekoni stared at her. ‘You are not cross?’
‘I was,’ she said. ‘But only for a short time. One minute maybe. But then I thought, “Do I want to marry the kindest man in Botswana? I do. Can I be a mother to these children? I can.” That is what I thought, Mr JLB Matekoni.’
He looked at her, not believing what he had heard. ‘You are a very kind woman yourself, Mma.’
‘We must not stand here and talk about kindness,’ she said. ‘There are two children there. Let’s take them back to Zebra Drive and show them where they are going to live. Then this afternoon I can collect them from your house and bring them to my home. My home is more.’
She stopped herself, but he did not mind.
‘I know your house is more comfortable than mine,’ he said. ‘And it would be better for them if you looked after them.’
They walked back to the children together.
‘I’m going to marry this lady,’ said Mr JLB Matekoni. ‘She will be your mother soon.’
The boy looked surprised, but the girl lowered her eyes politely.
‘Thank you, Mma,’ she said, ‘We shall try to be good children.’
‘That is good,’ said Mma Ramotswe. ‘We shall be a very happy family. I know it already.’
Mma Ramotswe and the boy drove off in her little white van. Mr JLB Matekoni took the girl in his pick-up. When he got to Zebra Drive, Mma Ramotswe and Puso were waiting for them. The boy was excited and ran to greet his sister.
‘This is a very good house,’ he shouted. ‘Look, there are trees and fruit. I will have a room at the back.’
Mr JLB Matekoni let Mma Ramotswe show the children around the house. Her father, Obed Ramotswe, had done a very fine job, he thought. He had given Botswana one of its finest ladies.
While Mma Ramotswe was making lunch for the children, Mr JLB Matekoni telephoned the garage. The younger assistant answered. His voice was high and excited.
‘I am glad that you telephoned, Rra,’ he said. ‘The police came. They wanted to speak to you about your maid. She had a gun in her bag and they have arrested her.’
That was all the assistant knew, and so Mr JLB Matekoni put down the telephone. His maid had had a gun! He knew she was lazy and dishonest, but this? Was she going to kill someone?
He went into the kitchen.
‘My maid has been arrested by the police,’ he told Mma Ramotswe. ‘She had a gun in her bag.’
Mma Ramotswe put down her spoon. ‘I am not surprised,’ she said. ‘That woman was very dishonest.’
Mr JLB Matekoni and Mma Ramotswe decided to spend the rest of the day with the children. Mr JLB Matekoni telephoned his assistants and told them to close the garage until the next morning.
‘I told them to use the time to study,’ he said to Mma Ramotswe. ‘But they won’t study. They will go and chase girls. There is nothing in those young men’s heads.’
‘Many young people are like that,’ said Mma Ramotswe. ‘They think only of dances and clothes and loud music. We were like that too, remember?’
Mma Ramotswe called the No 1 Ladies’ Detective Agency. Mma Makutsi answered and said that she had completed her report on the Badule matter. They would have to talk about that, Mma Ramotswe told her.
Lunch was ready, though. It was time to sit down to eat as a family for the first time.
‘We are grateful for this food,’ said Mma Ramotswe. ‘There are brothers and sisters who do not have good food on their table. We think of them and wish them food in the future. And we thank the Lord, who has brought these children into our lives so we can all be happy and the children can have a home with us. And we think of the mother and father of these children, who are watching us from above.’
Mr JLB Matekoni’s heart was so full of emotion that he could say nothing. So he was silent.