سرفصل های مهم
مزرعهی ایتام
توضیح مختصر
آقای ماتکونی به مزرعهی ایتام میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مزرعهی ایتام
آقای جیالبی ماتکونی به بیرون از پنجرهی دفترش در موتورهای با سرعت خیابان تلاکونگ نگاه کرد. پنجره رو به گاراژ بود، جایی که دستیارهاش روی یک ماشین کار میکردن. متوجه شد کار رو اشتباه انجام میدن، هر چند روش درست رو چندین بار بهشون نشون داده بود. یکی از دستیارهاش وقتی روی یک موتور کار میکرد، حادثهای براش پیش اومده بود. کم مونده بود یک انگشتش رو از دست بده. ولی هنوز هم به شکل ناامنی کار میکردن. آقای ماتکونی فکر کرد: “مردان جوان فکر میکنن هرگز نمیمیرن. ولی بعد میفهمن. میفهمن درست مثل بقیهی ما هستن.”
دستیارها همیشه ناهارشون رو زیر درختی کنار خیابون میخوردن. نشستن و خوردن و دخترهایی که رد میشدن رو تماشا کردن. آقای جیالبی ماتکونی شنید به دخترها چی میگن.
“دختر زیبایی هستی! ماشین داری؟ میتونم ماشینت رو تعمیر کنم. میتونم کاری کنم خیلی با سرعتتر بره!”
“خیلی لاغری! گوشت کافی نمیخوری؟ دختری مثل تو به گوشت بیشتری نیاز داره تا بتونه بچههای بیشتری داشته باشه!”
آقای جیالبی ماتکونی شوکه شده بود. وقتی جوون بود، هیچ وقت اینطور رفتار نکرده بود. ولی امروزه جوانان این طور رفتار میکردن. نمیتونستی جلوشون رو بگیری. آقای ماتکونی سعی کرده بود در این باره باهاشون حرف بزنه. گفته بود اگه بد رفتار کنن، مردم در مورد گاراژ بد فکر میکنن. بهش خیره شده بودن و حرفش رو نفهمیده بودن. فکر میکردن مردم هر کاری دلشون بخواد میتونن انجام بدن. این روش مدرن فکر کردن بود.
آقای جیالبی ماتکونی به دفترش نگاه کرد. روزی بود که همیشه میرفت مزرعهی ایتام. اگه بلافاصله میرفت، میتونست به موقع برای کنترل کار دستیاران جوانش برگرده. فقط کار ساده روی دو تا ماشین انجام میدادن، ولی گاهی دوست داشتن کاری کنن موتورهای ماشینها با سرعت بیشتری کار کنن.
به دستیارانش گفته بود: “کارمون این نیست که ماشینها رو تندتر کنیم. مشتریان ما مثل شما آدمهای با سرعتی نیستن.”
یکی از دستیارهاش پرسیده بود: “پس چرا اسم گاراژ رو گذاشتیم موتورهای پرسرعت؟”
ماتکونی جواب داده بود: “چون کار ما پرسرعته. نیازی نیست مشتریان ما مدتی طولانی منتظر بمونن.”
با ماشین رفت مزرعهی ایتام. از رفتن به اونجا لذت میبرد، چون دوست داشت بچهها رو ببینه و معمولاً براشون شکلات میبرد. همچنین از دیدن خانم پوتوکوان، زنی که مزرعهی ایتام رو اداره میکرد هم لذت میبرد. دوست خانوادگی قدیمی بود و همیشه چیزهایی در مزرعه رو براش تعمیر میکرد. البته برای این کار پول نمیگرفت. همه اگه میتونستن به مزرعهی ایتام کمک میکردن.
رسید و زیر درختی پارک کرد. چند تا بچه اومده بودن و کنارش در راه دفتر مزرعه قدم میزدن.
آقای جیالبی ماتکونی پرسید: “بچههای خوبی بودید؟”
بچهی بزرگتر گفت: “خیلی خوب بودیم. حالا از همهی کارهای خوبی که انجام دادیم خسته شدیم.”
آقای ماتکونی خندید و بهشون شکلات داد. داخل دفتر خانم پاتوکوان رو پیدا کرد. خانم پاتوکوان بهش گفت مشکلی در مورد پمپ آب به وجود اومد. سکوت کوتاهی شد.
گفت: “شنیدم خبرهایی داری. شنیدم داری ازدواج میکنی.”
آقای جیالبی ماتکونی به کفشهاش نگاه کرد. از کجا میدونست؟ فکر کرد کار خدمتکار بوده. به یه خدمتکار دیگه گفته و حالا همه میدونستن.
شروع کرد: “با خانم راموتسوی ازدواج میکنم. اون … “
خانم پوتوکوان گفت: “یک کارآگاه خانمه. درسته؟ تعریفش رو شنیدم. زندگیت هیجانآور میشه. مخفی میشی و تمام مدت آدمها رو زیر نظر میگیری.”
آقای ماتکونی گفت: “من کارآگاه نمیشم. این کار خانم راموتسوی هست.”
آقای ماتکونی بعد از چای رفت پمپ آب رو تعمیر کنه. پمپاژخونه کنار چند تا درخت بود. جعبه ابزارش رو گذاشت زمین و در پمپاژخونه رو با دقت باز کرد. مارها از دستگاهها خوششون میومد و اغلب در چنین جاهایی مار پیدا میکرد.
داخل پمپاژخونه موتوری که پمپ رو راه مینداخت رو بررسی کرد. مشکل این بود که خیلی قدیمی بود. میتونست بعضی از قسمتهاش رو عوض کنه، ولی روزی خانم پوتوکوان باید جدیدش رو میخرید.
صدایی از پشت سرش اومد که متعجبش کرد. صدایی شبیه چرخی بود که نیاز به روغن داره. بعد فهمید این صدا از لابلای بوتهها میاد. از یک ویلچر که دختری روش نشسته بود و خودش رو حرکت میداد.
دختر مؤدبانه با آقای ماتکونی سلام و احوالپرسی کرد. گفت: “امیدوارم حالتون خوب باشه، آقا.”
به شیوهی درست دست دادن. آقای ماتکونی گفت: “امیدوارم دستهام زیادی روغنی نباشه. روی پمپ کار میکردم.”
دختر لبخند زد. “براتون آب آوردم. خانم پوتوکوان گفت ممکنه تشنه باشی.”
آقای جیالبی ماتکونی با قدردانی آب رو گرفت و وقتی آب رو میخورد دختر رو تماشا کرد. خیلی جوان بود، حدود ۱۱ یا ۱۲ ساله و صورت باز و دلپذیری داشت.
پرسید: “در مزرعه زندگی میکنی؟”
دختر جواب داد: “حدود یک ساله اینجا هستم. با برادر کوچکترم اینجا هستیم. اون تازه ۵ سالشه.”
“از کجا اومدید؟”
دختر پایین رو نگاه کرد. “از نزدیک فرانسیستاون اومدیم. مادرم پنج سال قبل مُرد، وقتی من هفت ساله بودم.”
آقای ماتکونی چیزی نگفت. خانم پوتوکوان داستان بعضی از یتیمها رو بهش گفته بود و هر بار در قلبش احساس درد کرده بود.
قدیمها هیچ بچهی ناخواستهای وجود نداشت. همه توسط کسی مراقبت میشدن. ولی اوضاع در حال تغییر بود. حالا ایتامی وجود داشت، مخصوصاً به خاطر بیماری که در آفریقا در حال شیوع بود. این اتفاقی بود که برای دختر افتاده بود؟ چرا روی ویلچر بود؟
آقای ماتکونی گفت: “صندلیت سر و صدا میکنه. همیشه اینطوریه؟”
دختر سرش رو تکون داد. “چند هفته قبل شروع شد. فکر میکنم مشکلی پیدا کرده.”
آقای ماتکونی با دقت به چرخها نگاه کرد. مشخص بود نیاز به روغن دارن.
گفت: “بلندت میکنم. میتونی وقتی صندلیت رو تعمیر میکنم، زیر درخت بشینی.”
دختر رو با ملایمت گذاشت روی زمین. بعد صندلی رو برعکس کرد و روی چرخهاش روغن ریخت. دوباره صندلی رو برگردوند و به جایی که دختر نشسته بود هل داد.
دختر گفت: “خیلی لطف کردی، آقا. حالا باید برگردم، وگرنه مادر خونه نگران میشه.”
رفت و آقای ماتکونی به کارش روی پمپ ادامه داد. بعد از یک ساعت آماده بود، ولی آقای ماتکونی میدونست این تعمیر زیاد دوام نمیاره. اگه پمپ کار نمیکرد، مزرعه از کجا آب میاورد؟
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Orphan Farm
Mr JLB Matekoni looked out of the window of his office at Tlokweng Road Speedy Motors. The window looked into the garage, where his assistants were working on a car. They were doing it the wrong way, he noticed, although he had shown them the correct way many times. One of the assistants had already had an accident while he was working on an engine. He had almost lost a finger. But they still worked in an unsafe way. ‘Young men think they will never die. But they will find out later,’ thought Mr JLB Matekoni. ‘They will discover that they are just like the rest of us.’
The assistants always had their lunch under a tree by the road. They sat and ate and watched the girls walk past. Mr JLB Matekoni had heard what they said to the girls.
‘You’re a pretty girl! Have you got a car? I could fix your car. I could make you go much faster!’
‘You’re too thin! You’re not eating enough meat! A girl like you needs more meat so she can have lots of children!’
Mr JLB Matekoni was shocked. He had never behaved like that when he was young. But this was the way that young men behaved now. You could not stop them. He had tried talking to them about it. He said that if they behaved badly, people would think badly of the garage. They had stared at him, not understanding. They thought people could do whatever they wanted. That was the modern way of thinking.
Mr JLB Matekoni looked at his diary. It was the day he always went to the orphan farm. If he left immediately, he could be back in time to check his young assistants’ work. They were only doing simple work on two cars, but sometimes they liked to make the car engines run too fast.
‘We are not supposed to make fast cars,’ he had told his assistants. ‘Our customers are not speedy types like you.’
‘Then why are we called Speedy Motors?’ asked one assistant.
‘Because our work is speedy’, he answered. ‘Our customers do not have to wait a long time.’
He drove to the orphan farm. He enjoyed going there because he liked to see the children, and he usually brought sweets for them. But he also enjoyed seeing Mma Potokwane, the woman who ran the orphan farm. She was an old family friend, and he always fixed things at the farm for her. He was not paid for this, of course. Everybody helped the orphan farm if they could.
He arrived and parked under a tree. Several children had already appeared, and walked beside him on the way to the farm’s office.
‘Have you children been good?’ asked Mr JLB Matekoni.
‘We have been very good,’ said the oldest child. ‘We are tired now from all the good things we have been doing.’
Mr JLB Matekoni laughed and gave them some sweets. Inside the office he found Mma Potokwane. She told him there was a problem with the water pump. Then there was a short silence.
‘I hear that you have some news,’ she said. ‘I hear that you are getting married.’
Mr JLB Matekoni looked down at his shoes. How did she know? It was the maid, he thought. She had told another maid and now everybody knew.
‘I am marrying Mma Ramotswe,’ he began. ‘She…’
‘She’s the detective lady, isn’t she?’ said Mma Potokwane. ‘I have heard about her. Your life will be exciting. You will be hiding and watching people all the time.’
‘I am not going to be a detective,’ said Mr JLB Matekoni. ‘That is Mma Ramotswe’s business.’
After tea, Mr JLB Matekoni went to fix the water pump. It was in a pump-house by some trees. He put down his tool box and opened the pump-house door carefully. Snakes liked machines, and he had often found them in places like this.
Inside the pump-house, he inspected the engine that drove the pump. The problem was that it was very old. He could change some of the parts, but one day Mma Potokwane would have to buy a new one.
There was a noise behind him that surprised him. It sounded like the sound of a wheel that needed oil. Then he saw it, coming out of the bush: a wheelchair, in which a girl was sitting and pushing herself.
She greeted him politely, saying, ‘I hope you are well, Rra.’
They shook hands in the correct way. ‘I hope my hands are not too oily,’ said Mr JLB Matekoni. ‘I have been working on the pump.’
The girl smiled. ‘I have brought you some water, Rra. Mma Potokwane said you might be thirsty.’
Mr JLB Matekoni took the water gratefully and watched the girl as he drank. She was very young, about eleven or twelve, and she had a pleasant, open face.
‘Do you live on the farm?’ he asked.
‘I have been here about one year,’ she answered. ‘I am here with my young brother. He is only five.’
‘Where did you come from?’
She looked down. ‘We came from near Francistown. My mother died five years ago, when I was seven.’
Mr JLB Matekoni said nothing. Mma Potokwane had told him the stories of some of the orphans, and each time he felt a pain in his heart.
In the old times there were no unwanted children; everybody was cared for by somebody. But things were changing. Now there were orphans, especially because of the disease that was spreading through Africa. Is this what had happened to the girl? And why was she in a wheelchair?
‘Your chair is making a noise,’ he said. ‘Does it always do that?’
The girl shook her head. ‘It started a few weeks ago. I think there is something wrong with it.’
Mr JLB Matekoni looked carefully at the wheels. It was clear that they needed oil.
‘I will lift you out,’ he said. ‘You can sit under the tree while I fix your chair.’
He put the girl gently on the ground. Then he turned the chair upside down and put oil on the wheels. He turned the chair over and pushed it to where the girl was sitting.
‘You have been very kind, Rra,’ she said. ‘I must go back now, or the house mother will be worried.’
She left, and Mr JLB Matekoni continued his work on the pump. In an hour it was ready, but he knew the repair would not last long. How would the farm get water if the pump stopped working?