سرفصل های مهم
ارتقای خانم ماکوتسی
توضیح مختصر
خانم راموتسوی به منشیش ارتقا میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
ارتقای خانم ماکوتسی
خانم ماکوتسی، منشی آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک و فارغالتحصیل برتر کالج منشیگری بوتسوانا پشت میزش نشسته بود و به بیرون از در باز نگاه میکرد. دوست داشت در رو باز بذاره، ولی گاهی مرغها میومدن تو. از مرغها خوشش نمیومد. اومدن مرغ به آژانس کارآگاهی حرفهای نبود.
خانم ماکوتسی گفت: “برید بیرون. اینجا مزرعهی مرغ نیست. بیرون.” بلند شد و مرغها به آرومی به طرف در حرکت کردن.
فکر کرد: “چند نفر از فارغالتحصیلان برتر کالج منشیگری بتسوانا مجبورن مرغها رو از دفاتر بیرون کنن؟” انتظار داشت کاری در یکی از دفاتر مدرن شهر به دست بیاره ولی هیچ پیشنهادی دریافت نکرده بود. ولی چند تا زن با نمرههای خیلی بدتر در امتحانات کارهای خوبی پیدا کرده بودن. چرا؟
یکی از دانشجویان دیگه در کلاس خانم ماکوتسی گفته بود: “مردها این کسب و کارها رو اداره میکنن، مگه نه؟
خانم ماکوتسی گفت: “به گمونم. مردها منشیها رو انتخاب میکنن.”
“پس فکر میکنی چطور اونها رو انتخاب میکنن؟ از نمرههای امتحاناتشون؟ البته که نه. مردها دخترهای زیبا رو انتخاب میکنن، و به بقیه میگن: ببخشید. همهی شغلها رو گرفتن.”
خانم ماکوتسی اون شب گریه کرده بود. چرا انقدر برای نمرات عالی سخت کار کرده بود؟ اصلاً کاری گیر میآورد؟
روز بعد به این سؤال پاسخ داده شد. شغل منشیگری در آژانس خانم راموتسوی بهش پیشنهاد داده شد. اگه مردها بهت کار ندن، برو پیش یک زن. دفترم مدرن نبود، این حقیقت داشت ولی قطعاً کار کردن در آژانس کارآگاهی بهتر از یک بانک یا دفتر یک وکیل بود.
ولی هنوز هم مشکل این مرغها وجود داشت.
خانم راموتسوی گفت: “خوب خانم ماکوتسی، من رفتم ملپولل و مزرعهی اشتراکی که این آدمها زندگی میکردن رو پیدا کردم. با زنی که اونجا کار کرده بود صحبت کردم و هر چیزی که اونجا بود رو دیدم.”
خانم ماکوتسی که یک قوری چای بوته درست میکرد، پرسید: “و چیزی پیدا کردی؟”
خانم راموتسوی گفت: “یه حسی پیدا کردم. احساس کردم آمریکایی جوون اونجا بود.”
“هنوز اونجا زندگی میکنه؟”
“نه. مرده. ولی اونجاست.”
خانم ماکوتسی فهمید. وقتی ما میمیریم، مکانی که زندگی میکنیم رو ترک نمیکنیم. بخشی از ما هرگز نمیره.
چایی ریخت و یک فنجان به خانم راموتسوی داد.
پرسید: “این رو به زن آمریکایی میگی؟ میپرسه جسدش کجاست؟ اون درک نمیکنه.”
خانم راموتسوی به منشیش نگاه کرد. فکر کرد: “این یه آدم باهوشه. میدونه زن آمریکایی چی فکر میکنه.”
خانم راموتسوی گفت: “این رو هم پیدا کردم.” عکس روزنامه رو از جیبش در آورد و به خانم ماکوتسی داد. “این روی دیوار بود. اون آدمها اون موقع اونجا زندگی میکردن.”
خانم ماکوتسی گفت: “اسامی زیر عکس نوشته شده. جفاز کالومانی. خانم سولوعی. اسوالد رانتا. ولی حتی اگه ما این آدمها رو پیدا کنیم هم، چی میتونن بهمون بگن. مطمئنم پلیس باهاشون حرف زده. شاید حتی با خانم کرتین هم حرف زده باشن.”
خانم ماکوتسی آدمهای توی عکس رو بررسی کرد. دو تا مرد و یک زن جلو ایستاده بودن. یک مرد، و دو زن دیگه پشت اونها بودن، صورتهاشون واضح نبود.
اسامی به آدمهایی که جلو ایستاده بودن، تعلق داشت. جفاز کالومانی یک مرد قد بلند و لاغر بود که معذب به نظر میرسید. خانم سولوعی کنارش لبخند میزد- یک زن سختکوش و بیادعا.
شخص سوم، اسوالد رانتا بود. خوشقیافه و شیک پوش بود، با یک پیراهن سفید و کراوات. اون هم مثل خانم سلوعی لبخند میزد. ولی این لبخند خیلی متفاوت بود.
خانم ماکوتسی گفت: “رانتا رو دوست ندارم. نحوه نگاهش رو دوست ندارم.”
خانم راموتسوی گفت: “میدونم. مرد بدیه.”
“میخوای پیداش کنی؟”
“این کاریه که بعد میکنم. ولی اول میتونی در مورد چند تا نامه بهم کمک کنی.”
وقتی خانم ماکوتسی نامهها رو تایپ میکرد؛ به اوسوالد رانتا فکر کرد. اسمش کمی غیرعادی بود. دنبالش گشتن در کتابچه تلفن آسون میشد. وقتی نامه رو تموم کرد، کتاب تلفن بتسوانا رو برداشت. همونطور که فکر میکرد، فقط یک اسوالد رانتا وجود داشت.
وقتی خانم راموتسوی نامهها رو امضا میکرد، خانم ماکوتسی به شماره زنگ زد. پرسید: “آقای رانتا اونجاست، لطفاً؟” با صدای آروم حرف زد و خانم راموتسوی صداش رو نشنید.
صدای زنی گفت: “در دانشگاه کار میکنه. من خدمتکارش هستم.”
“ببخشید، خانم ولی باید سر کار بهش زنگ بزنم. میتونید شمارهای بهم بدید؟”
شماره رو روی یک ورق کاغذ نوشت. بعد یک تماس تلفنی دیگه گرفت و دوباره چیزی روی ورق نوشت.
وقتی خانم راموتسوی کارش رو تموم کرد، گفت: “خانم راموتسوی، رانتا اینجا در گابورون زندگی میکنه. در دانشگاه تدریس میکنه. منشیش میگه هر روز صبح ساعت هشت میاد.”
خانم راموتسوی لبخند زد. “خیلی باهوشی. همهی اینها رو از کجا فهمیدی؟”
“تو دفترچه تلفن دنبالش گشتم. بعد زنگ زدم و بقیه رو فهمیدم.”
“کار کارآگاهی خیلی خوبی بود.”
“خوشحالم که اینطور فکر میکنی. میخوام کارآگاه بشم.” خانم راموتسوی به منشیش فکر کرد. باهوش بود و کارمند خوبی بود. چرا بهش ارتقا نده و خوشحالش نکنه؟ میتونن یک دستگاه پاسخگو برای جواب دادن به تلفن بخرن.”
خانم راموتسوی گفت: “بهت ارتقا میدم. تو دستیار کارآگاه میشی. از فردا شروع میکنی.”
خانوم ماکوتسی بلند شد ایستاد. دهنش رو باز کرد حرف بزنه، ولی هیچ کلمهای بیرون نیومد. احساساتش خیلی بزرگ بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Mma Makutsi’s Promotion
Mma Makutsi, Secretary of the No 1 Ladies’ Detective Agency and top graduate of the Botswana Secretarial College, sat at her desk and looked out of the open door. She liked to leave the door open but sometimes the chickens came in. She did not like the chickens. It was not professional to have chickens in a detective agency.
‘Get out,’ said Mma Makutsi. ‘This is not a chicken farm. Out.’ She got up and the chickens moved slowly towards the door.
How many top graduates of the Botswana Secretarial College had to push chickens out of their offices, she wondered. She had expected to get a job in one of the modern office buildings in town, but she had received no offers. But some women with much worse marks on the examination had found good jobs. Why?
‘Men run these businesses, don’t they’ said one of the other students in Mma Makutsi’s class.
‘I suppose so,’ said Mma Makutsi. ‘Men choose the secretaries.’
‘So how do you think they choose them? By their examination marks? Of course not! Men choose the beautiful girls. To the others, they say, “Sorry, but all the jobs have gone”.’
Mma Makutsi had cried that evening. Why had she worked so hard for her top marks? Would she ever get a job at all?
The next day the question was answered. She was offered the job of secretary at Mma Ramotswe’s agency. If men will not give you a job, go to a woman. The office was not modern, it was true, but it was certainly better to work in a detective agency than in a bank or a lawyer’s office.
But there was still this problem with the chickens.
‘So, Mma Makutsi,’ said Mma Ramotswe, ‘I went to Molepolole and found the commune where those people lived. I spoke to a woman who had worked there and I saw everything there was to see.’
‘And you found something’ asked Mma Makutsi, making a pot of bush tea.
‘I found a feeling,’ said Mma Ramotswe. ‘I felt that the young American was there.’
‘He is still living there?’
‘No. He is dead. But he is there.’
Mma Makutsi understood. When we die, we do not leave the place where we were living. A part of us never goes away.
She poured the tea and gave a cup to Mma Ramotswe.
‘Are you going to tell the American woman this’ she asked. ‘She will ask, “Where is the body?” She won’t understand.’
Mma Ramotswe looked at her secretary. ‘This is an intelligent person,’ she thought. ‘She knows how the American woman would think.’
‘I also found this,’ said Mma Ramotswe. She took the newspaper photograph out of her pocket and gave it to Mma Makutsi. ‘It was on the wall. Those people lived there at the time.’
‘There are names below the photograph,’ said Mma Makutsi. ‘Cephas Kalumani. Mma Soloi. Oswald Ranta. But even if we find these people, what can they tell us? I’m sure the police talked to them. Maybe they even spoke to Mma Curtin.’
Mma Makutsi studied the people in the photograph. Two men and a woman were standing in the front. Another man and woman were behind them, their faces unclear.
The names belonged to the people in the front. Cephas Kalumani was a tall, thin man who looked uncomfortable. Mma Soloi, next to him, was smiling - a hard-working, uncomplaining woman.
The third person was Oswald Ranta. He was good-looking and well dressed, with a white shirt and tie. Like Mma Soloi, he was smiling. But his smile was very different.
‘I do not like Ranta,’ said Mma Makutsi. ‘I do not like the way he looks.’
‘I know,’ said Mma Ramotswe. ‘That is a bad man.’
‘Are you going to find him?’
‘That is the next thing I shall do. But first you can help me with some letters.’
While Mma Makutsi typed the letters, she thought about Oswald Ranta. His name was slightly unusual. It would be simple to look the name up in the telephone book. When she finished the letter, she took out the Botswana telephone book. As she thought, there was only one Oswald Ranta.
While Mma Ramotswe was signing the letters, Mma Makutsi called the number. ‘Is Rra Ranta there, please’ she asked. She spoke in a low voice and Mma Ramotswe did not hear her.
‘He is at work at the university,’ said a woman’s voice. ‘I am his maid.’
‘I’m sorry, Mma, but I have to phone him at work. Can you give me the number?’
She wrote the number on a piece of paper. Then she made another telephone call and again wrote something on the paper.
‘Mma Ramotswe,’ she said when she was finished, ‘Oswald Ranta is living here in Gaborone. He teaches at the university. His secretary says he comes in at eight o’clock every morning.’
Mma Ramotswe smiled. ‘You are very clever. How did you find all this out?’
‘I looked in the telephone book. Then I called to find out the rest.’
‘That was very good detective work.’
‘I am happy that you think so. I want to be a detective.’ Mma Ramotswe thought about her secretary. She was intelligent and a good worker. Why not give her a promotion and make her happy? They could buy an answering machine to answer the telephone.
‘I will give you a promotion,’ said Mma Ramotswe. ‘You will be an assistant detective. Starting tomorrow.’
Mma Makutsi stood up. She opened her mouth to speak but no words came out. The emotion was too great.