سرفصل های مهم
سفر به شهر
توضیح مختصر
آقای ماتکونی برای بچهها خرید میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
سفر به شهر
صبح روزی که خانم ماکوتسی زن آقای لتسنوان بودال رو تا خونهی مرد دیگه تعقیب کرد، آقای ماتکونی تصمیم گرفت بچههای جدیدش رو ببره خرید.
اومدن بچهها به خونهاش عمیقاً ناراحتش کرده بود. رفته بود بیرون تا پمپ آب رو تعمیر کنه و با دو تا بچه برگشته بود. حالا باید از اونها مراقبت میکرد تا بزرگ بشن- در واقع در مورد دخترِ روی ویلچر تا پایان عمرش. خانم پوتوکوان چطور اون رو مجبور به این کار کرده بود؟
ولی بچهها اومده بودن و حالا تغییرش خیلی سخت بود. وقتی در دفتر موتورهای پرسرعت خیابان تلاکونگ نشست، تصمیمی گرفت. دیگه نگران این نمیشد که بچهها چطور اومدن و فقط به این فکر میکرد که چطور از اونها خوب مراقبت کنه. بچههای خوبی بودن و زندگیشون یکمرتبه بهتر میشد.
دیروز دو تا از ۱۵۰ بچهی مزرعهی ایتام بودن. امروز در خونهای با اتاقهای خودشون زندگی میکردن با پدری - حالا پدر بود - که صاحب کسب و کار خودش بود. پول کافی داشت بنابراین چرا کمی از این پول رو خرج بچهها نکنه؟ میتونستن برن مدرسهی خصوصی و هر چیزی که برای به دست آوردن شغلهای خوب نیاز بود رو یاد بگیرن.
شاید پسر . نه، واقعاً نمیتونست امید این رو داشته باشه ولی فکر جذابی بود. شاید پسر به مکانیکی علاقه پیدا میکرد و میتونست موتورهای پر سرعت تلاکونگ رو اداره کنه.
چند لحظه، آقای ماتکونی تصور کرد پسرش جلوی گاراژ ایستاده و دستهاش رو با یک تکه پارچهی روغنی بعد از تعمیر یک موتور پیچیده تمیز میکنه. و پشت، اون و خانم راموتسوی که حالا خیلی پیرتر هستن با موهای خاکستری در دفتر نشستن و چایی بوته میخورن.
این برای آینده بود. قبل از اون باید خیلی کار انجام میشد. اول اونها رو میبرد شهر و براشون لباسهای جدید میخرید. بچهها احتمالاً هرگز قبلاً لباسهای جدید نداشتن. و بعد اونها رو میبرد داروسازی. دختر میتونست کرم و صابون خوشبو و چیزهای دیگهای که دخترها دوست دارن، بخره. تو خونه فقط صابون کربنیک بود و دختر لایق صابون بهتری بود.
آقای ماتکونی کامیون سبز قدیمی رو از گاراژ برداشت. پشتش برای ویلچر جای زیادی بود. بچهها جلوی خونهاش نشسته بودن. پسر با یک تکه چوب بازی میکرد و دختر برای بطریِ شیر روپوش درست میکرد. آقای ماتکونی فکر کرد: “دختر باهوشیه. اگه بهش فرصتش داده بشه، میتونه هر کاری بکنه.”
مؤدبانه باهاش سلام و احوالپرسی کردن و بچهها گفتن خدمتکار بهشون صبحانه داده. آقای ماتکونی از خدمتکارش خواسته بود زود بیاد تا از بچهها مراقبت کنه و اون هم موافقت کرده بود. ولی صداهای بلندی از آشپزخونه شنید و فهمید خدمتکار بدخلقه.
با ماشین رفتن شهر. دختر سؤالاتی دربارهی وانت قدیمی پرسید که باعث تعجبش شد.
دختر گفت: “شنیدم موتورهای قدیمی به روغن بیشتری نیاز دارن، درسته، آقا؟”
آقای ماتکونی دربارهی قسمتهای کهنهی موتور توضیح داد و دختر با دقت گوش داد ولی پسر به نظر علاقهمند نمیرسید.
وقتی به شهر رسیدن، آقای ماتکونی کامیون رو کنار یک رنجروور سفید بزرگ بیرون سفارت بریتانیا پارک کرد.
گفت: “اون ماشین رو میبینید؟ ماشین خیلی مهمی هست. مالکش همیشه ماشین رو میاره گاراژ من.”
پسر چیزی نگفت، ولی دختر گفت: “ماشین سفید زیبایی هست. مثل ابری روی چرخهاست.”
آقای ماتکونی برگشت و دختر رو نگاه کرد.
گفت: “شیوهی خیلی خوبی برای صحبت در مورد اون ماشین هست. یادم میمونه.”
دستیارهای مغازه خیلی مهربون بودن. به دختر کمک کردن لباسهایی که انتخاب میکرد رو امتحان کنه. ارزانترین لباسها رو انتخاب میکرد ولی دختر میگفت همین لباسها رو میخواد.
پسر به نظر علاقهمندتر بود. روشنترین پیراهنهایی که میتونست پیدا کنه رو انتخاب میکرد. یک جفت کفش سفید خواست، ولی خواهرش مخالفت کرد.
به آقای ماتکونی گفت: “نمیتونیم اجازه بدیم این کفشها رو بخره. خیلی زود کثیف میشن و بعد کفشها رو میندازه دور.”
آقای ماتکونی گفت: “متوجهم.” پسر مؤدب و خوش رفتار بود ولی شروع به این فکر کرد که پسرش هیچ وقت با یک دستمال روغنی بیرون موتورهای پر سرعت تلاکونگ نمیایسته. فکر دیگهای از پسر به ذهنش اومد، در یک پیراهن و کت و شلوار سفید مد روز.
خرید رو تموم کردن و از جلوی دفتر پست رد میشدن که یک عکاس جلوشون رو گرفت.
گفت: “میتونم درست همینجا ازتون عکس بگیرم. شما زیر این درخت میایستید و من میتونم عکستون رو بگیرم. میتونید بلافاصله عکس رو بگیرید. یک خانوادهی خوشقیافه.”
آقای ماتکونی پرسید: “دوست دارید؟ یک عکس برای یادآوری سفر خریدمون؟”
بچهها لبخند زدن. دختر گفت: “بله، لطفاً. من هیچ وقت یک عکس نداشتم.”
آقای ماتکونی فکر کرد: “این دختر ۱۲ ساله است، ولی هیچ وقت از خودش یک عکس نداشته. هیچ عکسی از بچگیش نیست. هیچکس ازش عکس نگرفته. به اندازهی کافی خاص نبوده.”
احساس ناگهانی قوی ترحم نسبت به این بچهها بهش دست داد، ترحم همراه با عشق. این چیزها رو بهشون میداد. هر چیزی که بچههای دیگه داشتن، اونها هم خواهند داشت.
ویلچرِ دختر رو جلوی درخت نگه داشت. عکاس دستش رو تکون داد تا توجه دختر رو جلب کنه. بعد دکمهی روی دوربینش رو فشار داد. صدایی اومد و بعد انگار داره شعبدهبازی میکنه، یک عکس از دوربین درآورد و داد به دختر.
دختر گرفت و لبخند زد. بعد عکاس همین کار رو با پسر هم کرد.
آقای ماتکونی گفت: “حالا میتونید این عکسها را بذارید تو اتاقهاتون. و روزی عکسهای بیشتری خواهیم داشت.”
برگشت تا ویلچر رو هل بده، ولی توقف کرد و بازوهاش بیحرکت افتادن کنارش.
خانم راموتسوی با یک بسته نامه جلوش ایستاده بود. در راه دفتر پست بود که آقای ماتکونی رو دید. چه خبر بود؟ آقای ماتکونی چیکار میکرد و این بچهها کی بودن؟
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
A Trip into Town
On the morning that Mma Makutsi followed Mr Letsenyane Badule’s wife to the house of another man, Mr JLB Matekoni decided to take his new children shopping.
The children’s arrival at his home had upset him deeply. He had gone out to fix a water pump and had come back with two children. Now he had to take care of them until they were adults - actually, in the case of the girl in the wheelchair, for the rest of her life. How had Mma Potokwane made him do it?
But the children had arrived and now it was too late to change that. As he sat in the office of Tlokweng Road Speedy Motors, he made a decision. He would stop worrying about how the children had arrived, and think only about how to take good care of them. They were fine children and their lives had suddenly become better.
Yesterday they had been two of one hundred and fifty children at the orphan farm. Today they were living in a house with their own room, and with a father - he was a father now - who owned his own business. There was enough money, so why not spend some on the children? They could go to a private school and learn everything they needed to get good jobs.
Perhaps the boy. No, he could not really hope for this, but it was an attractive thought. Perhaps the boy would be interested in mechanical things and could run Tlokweng Speedy Motors.
For a few moments, Mr JLB Matekoni imagined his son, his son, standing in front of the garage, cleaning his hands on a piece of oily cloth after fixing a complicated engine. And in the background, sitting in the office, he and Mma Ramotswe, much older now, with grey hair, drinking bush tea.
That would be far in the future. There was much to do before that. First, he would take them into town and buy them new clothes. The children had probably never had new clothes before. Then he would take them to the chemist’s shop. The girl could buy creams and sweet-smelling soap and other things that girls like. There was only carbolic soap at home, and she deserved better than that.
Mr JLB Matekoni took the old green pick-up truck from the garage. It had plenty of room in the back for the wheelchair. The children were sitting in front of his house. The boy was playing with a stick and the girl was making a cover for a milk bottle. ‘She is a clever girl,’ he thought. ‘She will be able to do anything if she is given a chance.’
They greeted him politely, and said the maid had given them breakfast. He had asked the maid to come in early to take care of the children and she had agreed. But he heard loud noises from the kitchen, and he knew the maid was in a bad mood.
They rode into town. The girl asked questions about the old pick-up, which surprised him.
‘I have heard that old engines need more oil,’ she said, ‘Is this true, Rra?’
He explained about old engine parts and she listened carefully, but the boy did not seem interested.
When they arrived in town, he parked the pick-up next to a big white Range Rover outside the British Embassy.
‘Do you see that car? That is a very important car,’ he said. ‘The owner always takes it to my garage.’
The boy said nothing, but the girl said, ‘It is a beautiful white car. It is like a cloud on wheels.’
Mr JLB Matekoni turned round and looked at her.
‘That is a very good way of talking about that car,’ he said. ‘I shall remember that.’
The shop assistants were very kind. They helped the girl try on the dresses she had chosen. They were the cheapest dresses, but she said they were the ones she wanted.
The boy seemed more interested. He chose the brightest shirts he could find. He wanted a pair of white shoes, but his sister disagreed.
‘We cannot let him have those shoes, Rra,’ she said to Mr JLB Matekoni. ‘They will get dirty very quickly and then he will throw them away.’
‘I see,’ said Mr JLB Matekoni. The boy was polite and well-behaved, but he began to think his son would never stand with an oily cloth outside Tlokweng Speedy Motors. He had another thought of the boy, in a stylish white shirt and a suit.
They finished shopping and were walking past the post office when the photographer stopped them.
‘I can take a photograph for you, right here,’ he said. ‘You stand under this tree and I can take your photograph. You can have it immediately. A handsome family group.’
‘Would you like that’ asked Mr JLB Matekoni. ‘A photograph to remind us of our shopping trip?’
The children smiled. ‘Yes, please,’ said the girl. ‘I have never had a photograph.’
This girl, thought Mr JLB Matekoni, was twelve years old but she had never had a photograph of herself. There was no photograph of her childhood. Nobody had ever taken her picture. She had not been special enough.
He had a sudden strong feeling of pity for these children, pity mixed with love. He would give them these things. They would have everything that other children had.
He pushed the girl’s wheelchair in front of the tree. The photographer waved his hand to get her attention. Then he pushed a button on the camera. There was a noise and then, as if he was performing a magic trick, the photographer pulled out the photograph and gave it to the girl.
She took it and smiled. Then the photographer did the same performance with the boy.
‘Now you can put those photographs in your rooms,’ said Mr JLB Matekoni. ‘And one day we will have more photographs.’
He turned round to push the wheelchair, but he stopped and his arms fell to his sides, useless.
There was Mma Ramotswe, standing in front of him, carrying a basket of letters. She had been on her way to the post office when she saw him. What was happening? What was Mr JLB Matekoni doing, and who were those children?