سرفصل های مهم
کینو و جوانا برمیگردن خونه
توضیح مختصر
کینو و جوانا برمیگردن و مروارید رو میندازن تو دریا.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
کینو و جوانا برمیگردن خونه
همهی اهالی شهر بازگشت کینو و جوانا رو به یاد میارن. بعضی از پیرها برگشتشون رو دیدن. مدتها بعد پدرها و پدربزرگها به بقیه گفتن. اما همه اون روز رو به یاد میارن.
یک روز بعد از ظهر، چند تا پسر بچه با خبر دویدن به شهر. همه برای دیدن کینو و جوانا از خونههاشون بیرون اومدن. خورشید در حال غروب بود و سایههای روی زمین بلند بود. همه کینو و جوانا و سایههای سیاه و بلند رو به یاد میارن.
کینو و جوانا از جادهی شنی وارد شهر شدن. کینو جلوی جوانا قدم نمیزد. کنار هم قدم میزدن. آفتاب پشتشون بود و سایههای بلندشون افتاده بود جلو. کینو یک اسلحه در دست داشت و جوانا شالش رو مثل کیسهای سنگین روی شونهاش حمل میکرد. شال خونی بود.
صورت جوانا سخت و پوشیده از خطوط بود چون خیلی خسته بود. چشمان کاملاً بازش به نظر هیچ چیز نمیدید. لبهای کینو نازک و دهنش محکم بسته بود. مردم میگن کینو اون روز به اندازهی یک حیوان وحشی خطرناک به نظر میرسید. هنگام عبور کینو و جوانا، جمعیت عقب کشیدن.
کینو و جوانا از شهر گذشتن، اما چیزی نمیدیدن. چشمهاشون به راست یا چپ نگاه نمیکرد. به بالا و پایین نگاه نمیکردن. فقط به جلو نگاه میکردن.
کینو و جوانا کنار هم، از شهر رد شدن و به طرف خونههای کوچک چوبی رفتن. همسایهها عقب کشیدن تا کینو و جوانا رد بشن. جوان توماس دستش رو بلند کرد اما چیزی نگفت و دستش در هوا موند.
کینو و جوانا از کنار خونهی سوختهشون گذشتن، اما بهش نگاه نکردن. از میان بوتهها عبور کردن و به طرف آب رفتن. به سمت قایق شکسته کینو نگاه نکردن. وقتی کینو و جوانا به آب رسیدن، ایستادن و به دریا نگاه کردن. بعد کینو تفنگ رو گذاشت پایین، دستش رو کرد توی جیبش و مروارید بزرگ رو بیرون آورد.
کینو نگاه کرد و تمام اتفاقات وحشتناک رخ داده رو به یاد آورد. کینو در مروارید، چهرههای بیرحم و شعلههای فروزان آتش رو دید. چشمهای وحشتزدهی مرد توی برکه رو دید. کینو کویتیتو رو دید که با سر خونی در غار دراز کشیده. و مروارید بد و زشت به نظر میرسید.
وقتی کینو آهسته به سمت جوانا برگشت، دست کینو کمی لرزید. مروارید رو به طرفش دراز کرد. جوآنا هنوز جنازه کویتیتو رو روی شونههاش نگه داشته بود. لحظهای به مروارید در دست کینو نگاه کرد. بعد به چشمهای کینو نگاه کرد و آرام گفت: “نه، تو باید این کار رو انجام بدی.”
کینو دستش رو بلند کرد و مروارید رو تا اونجا که میتونست به دور پرتاب کرد. کینو و جوانا مروارید رو که در آفتاب عصر میدرخشید تماشا کردن. دیدن که مروارید افتاد توی دریا. اونها مدت طولانی کنار هم ایستادن و حرکت روی آب رو تماشا کردن.
سطح دریا شبیه آینهای سبز بود. مروارید به درون آب زیبا و سبز فرو رفت و به ته دریا افتاد. مروارید از لای جلبکهای دریا پایین رفت و میان گیاهان ماسه افتاد. مروارید کف دریا افتاده بود. و مروارید از بین رفته بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
Kino and Juana Return Home
Everyone in the town remembers the return of Kino and Juana. Some old people saw them come back. Other people were told by their fathers and grandfathers a long time later. But everyone remembers the day.
Late one afternoon, some little boys ran into the town with the news. Everyone came out of their houses to see Kino and Juana. The sun was going down and the shadows on the ground were long. Everyone remembers Kino and Juana and the long, black shadows.
Kino and Juana came from the sandy road into the town. Kino was not walking in front of Juana. They were walking side by side. The sun was behind them and their long shadows were in front. Kino had a rifle in his hand and Juana carried her shawl over her shoulder like a heavy bag. The shawl had blood on it.
Juana’s face was hard and covered with lines because she was so tired. Her wide open eyes seemed to see nothing. Kino’s lips were thin and his mouth was shut tight. People say that Kino looked as dangerous as a wild animal that day. The crowd of people pushed back as Kino and Juana passed.
Kino and Juana walked through the town, but they did not see anything. Their eyes did not look to the right or to the left. They did not look up or down. They only looked ahead.
Kino and Juana walked side by side, through the town and down to the little wooden houses. The neighbours stood back to let Kino and Juana pass. Juan Tomas lifted up his hand, but he said nothing and left his hand in the air.
Kino and Juana walked past their burnt house, but they did not look at it. They walked through the bushes and went down to the water. They did not look towards Kino’s broken canoe. When Kino and Juana came to the water, they stopped and looked at the sea. Then Kino put the rifle down, put his hand in his pocket and took out the large pearl.
Kino looked and remembered all the terrible things that had happened. In the pearl, Kino saw cruel faces and flames burning up. He saw the frightened eyes of the man in the pool. Kino saw Coyotito lying in the cave with blood on his head. And the pearl looked bad and ugly.
Kino’s hand shook a little as he turned slowly to Juana. He held the pearl out to her. Juana was still holding Coyotito’s dead body over her shoulder. She looked at the pearl in Kino’s hand for a moment. Then she looked into Kino’s eyes and said quietly, ‘No, you must do it.’
Kino lifted up his arm and threw the pearl as far as he could. Kino and Juana watched the pearl shining in the evening sun. They saw the pearl drop into the sea. They stood side by side for a long time, watching the movement on the water.
The surface of the sea was like a green mirror. The pearl went down into the beautiful, green water and dropped towards the bottom of the sea. The pearl went down through the seaweed and fell among the plants in the sand. The pearl lay on the floor of the sea. And the pearl was gone.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.