سرفصل های مهم
هلن عزیزم
توضیح مختصر
گیلبرت و هلن ازدواج میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
هلن عزیزم
بعد از ظهر سردی در ماه دسامبر بود. برف روی زمینِ سفت و سخت میبارید و همه جا سفید بود.
پیغامی از طرف مادرم به آقای میلوارد کشیش میبردم. وقتی داشتم خونهی میلواردها رو ترک میکردم، دوشیزه الیزا اومد توی راهرو. کلاه سرش گذاشته بود و کت گرم و چکمه پوشیده بود.
گفت: “به دیدن خواهرتون میام، آقای مارکهام. همراه شما تا لیندن کار میام.”
من مؤدبانه تعظیم کردم، ولی جواب ندادم.
الیزا ادامه داد: “امیدوارم رز خونه باشه. خبرهایی براش دارم. امیدوارم خودش خبرها رو نشنیده باشه.”
“چه خبری؟”پرسیدم.
الیزا گفت: “آقای لارنس خونهی وودفورد رو ترک کرده. به دیدن خواهرش رفته. به شما نگفته؟ خانم گراهام- اممم، خانم هانتینگتون … “
“چه اتفاقی براش افتاده؟”سریع پرسیدم.
الیزا شروع به خندیدن کرد. “آه، صورتتون خیلی سرخ شده، آقای مارکهام!گفت. پس خانم هانتینگتون رو فراموش نکردید؟ خوب، پنجشنبهی آینده ازدواج میکنه!”
سریع گفتم: “این حقیقت نداره، دوشیزه الیزا!”
جواب داد: “من دروغ نمیگم. خدمتکارم دربارهی ازدواج خانم هانتینگتون بهم گفت. آقای لارنس برای عروسی رفته گراسدال. اسم آقای خانم هانتینگتون چی بود؟ فراموش کردم.”
“هارگریو بود؟” پرسیدم.
گفت: “بله، اسمش همینه.”
با عصبانیت گفتم: “غیرممکنه!” و الیزا با صدای بلندتری شروع به خندیدن کرد.
داد زد: “آه، آقای مارکهام! برنامه داشتی خودت با خانم هانتینگتون ازدواج کنی؟ متأسفانه شانست رو از دست دادی! ولی شاید وقتی ازش تقاضا میکردی “نه” میگفت. رز از احساسات خبر داره؟ مادرت چی میگه؟”
با عصبانیت گفتم: “دوشیز الیزا، از آدمهایی که بهم میخندن خوشم نمیاد. میتونی قدم زدنت رو تنها تموم کنی.”
یک کلمه دیگه هم نگفتم. دویدم خونهی وودفورد. حالا میدونستم دربارهی هلن چه حسی دارم. دوستش داشتم. ولی داشتم از دستش میدادم. نمیتونستم بذارم این اتفاق بیفته.
خدمتکاری در خونهی وودفورد بهم گفت لارنس رفته گراسدال. خبرهای الیزا حقیقت داشتن؟ چیکار میتونستم بکنم؟
تصمیمی گرفتم. صبح با کالسکه میرفتم گراسدال. سعی میکردم جلوی عروسی رو بگیرم. هلن آقای هارگریو رو دوست نداشت. این رو تو دفتر خاطراتش نوشته بود. نباید با اون ازدواج میکرد. باید با من ازدواج میکرد! با عجله رفتم خونه و به رز و مادرم گفتم دارم میرم.
اون شب زیاد برف بارید. سفر خیلی طول کشید، چون اسبها مجبور بودن کالسکه رو از روی برف زیاد بکشن. صبح پنجشنبه بود که به نزدیکترین شهر به گراسدال رسیدم. از کالسکه پیاده شدم و راه روستا رو پرسیدم. خسته بودم، ولی بلافاصله شروع به پیاده رفتن تا اونجا کردم.
بالاخره به کلیسای کوچیک گراسدال رسیدم. چند تا کالسکه بیرون ساختمان کوچیک بود. جمعیتی از آدمهای هیجانزده کنار در کلیسا ایستاده بودن. وقتی جمعیت رو کنار میزدم، یک نفر داد زد: “دارن میان بیرون!”
خیلی دیر کرده بودم! عروس و داماد از کلیسا خارج شدن. همه به جز من براشون آرزوهای خوب کردن.
عروس رو صورتش شنل انداخته بود ولی میتونستم موهاش رو ببینم. بلوند بود، تیره نبود. هلن من نبود!
به داماد نگاه کردم. فردریک لارنس بود! به من نگاه کرد و با تعجب داد زد.
“سلام، مارکهام! خوشحالم که اومدی.”
رو کرد به دختر خوشگل کنارش و دختر هم شنلش رو بلند کرد.
گفت: “ایستر، این دوست منه، گیلبرت مارکهام. مارکهام، این عروس منه، خانم لارنس. قبلاً دوشیزه ایستر هارگریو بود.”
به عروس تعظیم کردم و با خوشحالی با لارنس دست دادم. “چرا بهم نگفتی؟” گفتم.
جواب داد: “بهت گفتم. برات نامه نوشتم.”
گفتم: “نامه رو دریافت نکردم.”
شروع کرد: “پس چرا … ؟” ولی سرم رو تکون دادم. حالا وقتش نبود حقیقت رو بهش بگم. کمی بعد عروس و داماد سوار کالسکه شدن و دور شدن.
گراسدال مانور درست بیرون روستا بود. خونهی خوبی بود با باغچههای خوشایند. انتظار نداشتم هلن اونجا باشه، و حق با من بود. یک خدمتکار به من گفت خانم هانتینگتون در استنگلی پیش خالشه.
با خودم گفتم: “پس باید برم استنگلی.”
به آرومی برگشتم شهر. حالا خیلی خسته بودم. در مسافرخونه کالسکهای خواستم که منو ببره نزدیک استنگلی. یک کالسکه اولهای روز بعد میرفت اونجا.
اون شب تو مسافرخونه خوب خوابیدم. بعد از یک صبحانهی خوب، آمادهی سفر بودم.
روز سرد و روشنی بود. دیگه برف نمیبارید و سفر با سرعت و خوشایند بود. وقتی به استنگلی نزدیک میشدیم، مسافرهای دیگه شروع به غیبت کردن.
یک مسافر گفت: “تمام این زمینها متعلق به آقای مکسول پیر هست. حالا مرده، ولی خواهرزادهاش تمام املاکش رو به ارث میبره.”
“همش؟”یک مسافر دیگه پرسید.
“بله. استنگلی هال و همهی این زمینهای اطرافش. خونهی خیلی خوبیه. خواهرزادهی مکسول بیوهی جوونیه. و شنیدم که خوشقیافه هم هست. زیاد بیوه نمیمونه!”
داشتن دربارهی هلن حرف میزدن! زن خیلی ثروتمندی بود. من چه شانسی داشتم؟
حالا داشتیم در امتداد خونهی مکسول میرفتیم. کالسکه متوقف شد.
راننده داد زد: “استنگلی هال.”
کیفم رو برداشتم و از کالسکه پیاده شدم. جلوی دروازههای استنگلی هال ایستادم و به خونهی بزرگ و باغچههای زیباش نگاه کردم. تمام امید و آرزوهام از بین رفته بودن. نمیتونستم از هلن بخوام با من ازدواج کنه. اون ثروتمند بود و من یه کشاورز ساده بودم.
گفتم: “خداحافظ، هلن عزیزم خداحافظ.”
همون لحظه کالسکهای در امتداد جاده به طرف من میومد. یکمرتبه صدایی شنیدم که شناختمش.
“مامان، مامان، آقای مارکهام!” آرتور هانتینگتون کوچولو بود.
و بعد صدایی شنیدم که خیلی زیاد دوست داشتم.
هلن داد زد: “آه، خاله، آقای مارکهامه! راننده! کالسکه رو نگه دار!”
یک دست که دستکش مشکی دستش کرده بود، از پنجرهی کالسکه بیرون اومد. دست هلن عزیزم بود! لحظهای محکم تو دست خودم گرفتمش.
“به دیدن ما اومدی؟هلن آروم پرسید. یا همینطور از اینجا رد میشدی؟”
گفتم: “من . من به دیدن خونه اومده بودم.”
با ناراحتی گفت: “خونه. میخوای بیای تو؟”
جواب دادم: “البته، میخوام.”
آرتور از کالسکه بیرون پرید. به طرف من دوید و با خوشحالی میخندید.
“فکر میکنی من بزرگ شدم، آقا؟”گفت.
به پسر خوشقیافه نگاه کردم و بهش لبخند زدم.
گفتم: “بله، خیلی بلندتر شدی.”
هلن گفت: “آرتور، آقای مارکهام رو بیار تو خونه.”
بعد کالسکه از دروازهها رد شد. آرتور همراه من به طرف خونه اومد و تمام مدت حرف میزد.
وقتی وارد خونه شدیم، هلن و خالهاش در نشیمن بودن. هلن زیباتر از همیشه به نظر میرسید. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، به خانم ماکسول تعظیم کردم.
هلن با ناراحتی به من نگاه کرد.
“حال همتون در لیندن کار چطوره؟با ملایمت پرسید. چیزی عوض شده؟ کسی ازدواج کرده؟ یا کسی میخواد ازدواج کنه؟”
آروم گفتم: “هیچی تغییر نکرده. و من هم اصلاً تغییر نکردم. ولی میترسیدم فراموشم کرده باشی.
هلن از آرتور خواست بره و کتابی رو از اتاق دیگه بیاره. برای اولین بار تنها بودیم. من حرف نزدم.
“گیلبرت، چی شده؟هلن سریع پرسید. عوض شدی.”
جواب دادم: “عوض نشدم. ولی حالا اوضاع فرق کرده. تو زن ثروتمندی هستی، هلن. من کشاورزم . همونطور که قبلاً بودم.”
“ولی احساساتت چی؟ اونها عوض شدن؟”داد زد.
گفتم: “احساساتم مثل قبل هستن. حالا حرف زدن در موردشون اشتباهه. باید برم.”
جواب داد: “در گذشته حرف زدن دربارهی احساساتمون اشتباه بود. ولی حالا اشتباه نیست. گیلبرت، اگه واقعاً من رو میخوای باید هر چیزی که من دارم رو هم بگیری. اگه منو میخوای، من مال توام. من رو میخوای؟”
“البته که میخوام!داد زدم. هلن عزیز! حالا و تا ابد میخوامت.” دستهام رو دورش حلقه کردم.
بعد دور شد و کنار پنجره ایستاد.
هلن آروم گفت: “نمیتونیم بلافاصله ازدواج کنیم. خالهام تو رو نمیشناسه. شاید بعد از یک سال … “
داد زدم: “نمیتونم تا یک سال صبر کنم، هلن عزیز! حالا زمستونه. نمیخوای عروسی دومت هم تو زمستون باشه. بیا بهار ازدواج کنیم!”
گفت: “نه، گیلبرت. خیلی زوده. شاید پاییز آینده.”
گفتم: “بیا تابستون ازدواج کنیم.”
“خیلی خوب. پایان تابستون ازدواج میکنیم. باید راضی باشی.”
“من اینطوری خوشحالم!”گفتم. و هلن رو بغل کردم و بوسیدمش.
چند دقیقه بعد آرتور برگشت توی اتاق و من هم بوسیدمش. حالا پسر من بود، مثل هلن.
در استنگلی هال ناهار خوردم و با خانم مکسول حرف زدم. من و خالهی هلن خیلی زود دوست شدیم.
عصر برگشتم خونه به لیندن کار و به مادرم و رز خبرها رو دادم. اول تعجب کردن. ولی قبل از روز عروسیمون شروع به دوست داشتن هلن کردن.
من و هلن در روز زیبایی در آگوست ازدواج کردیم. هلن، آرتور و من در استنگلی خونه ساختیم. خانم مکسول هم تا زمان مرگش با ما زندگی کرد.
من و هلن خیلی خوشبختیم. حالا خودمون بچههایی داریم و آرتور داره مرد جوان خوبی میشه. دوران غم پشت سر جا موندن. امید سالهای شاد زیادی با هم داریم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
My Dearest Helen
It was a cold afternoon in December. Snow had fallen on the hard ground and everything was white.
I had taken a message from my mother to Mr Millward at the vicarage. As I was leaving the Millwards’ home, Miss Eliza came into the hallway. She was wearing a hat, a warm coat and boots.
‘I’m going to visit your sister, Mr Markham,’ she said. ‘I’ll walk to Linden-Car with you.’
I bowed politely but I did not reply.
‘I hope that Rose is at home,’ Eliza went on. ‘I’ve some news for her. I hope that she hasn’t heard it already.’
‘What news is that?’ I asked.
‘Mr Lawrence has left Woodford House,’ Eliza said. ‘He’s gone to see his sister. Didn’t he tell you? Mrs Graham - er - Mrs Huntingdon is-‘
‘What has happened to her?’ I asked quickly.
Eliza began to laugh. ‘Oh, your face has become quite red, Mr Markham!’ she said. ‘So you haven’t forgotten Mrs Huntingdon? Well, she’s going to be married next Thursday!’
‘That is not true, Miss Eliza’ I said quickly.
‘I’m not a liar’ she replied. ‘My servant told me about Mrs Huntingdon’s marriage. Mr Lawrence has gone to Grassdale for the wedding. Now what was the name of Mrs Huntingdon’s gentleman? I forget.’
‘Was it Hargrave?’ I asked.
‘Yes, that is the name,’ she said.
‘It’s impossible!’ I said angrily and Eliza began to laugh more loudly.
‘Oh, Mr Markham’ she cried. ‘Were you planning to marry Mrs Huntingdon yourself? I’m afraid that you’ve missed your chance! But perhaps she said “no” when you asked her. Does Rose know about your feelings? What does your mother say?’
‘Miss Eliza, I don’t like people who laugh at me,’ I said angrily. ‘You can finish your walk alone.’
I did not say another word. I ran to Woodford House. I now knew how I felt about Helen. I loved her! But I was going to lose her! I could not let this happen.
A servant at Woodford House told me that Lawrence had gone to Grassdale. Was Eliza’s news true! What could I do?
I made a decision. In the morning, I would take a coach to Grassdale. I would try to stop the wedding. Helen disliked Mr Hargrave. she had said this in her diary. She must not marry him. She must marry me! I hurried home and told Rose and my mother that I was going away.
That night, a lot of snow fell. The journey took a long time because the horses had to pull the coach through the thick snow. It was Thursday morning when we reached the nearest town to Grassdale. I got out of the coach and asked the way to the village. I was tired, but I started to walk there at once.
I reached the little church at Grassdale at last. There were several carriages outside the small building. A crowd of excited people was standing by the church door. As I pushed through the crowd, someone shouted: ‘They’re coming out!’
I was too late! The bride and bridegroom came out of the church. Everyone, except me, shouted their good wishes.
The bride had a veil over her face, but I could see her hair. It was blonde, not dark. She was not my Helen!
I looked at the bridegroom. It was Frederick Lawrence! He looked at me and shouted in surprise.
‘Hello, Markham’ he cried. ‘I’m glad that you came.’
He turned to the pretty girl by his side and she lifted her veil.
‘Esther, this is my friend, Gilbert Markham,’ he said. ‘Markham, this is my bride, Mrs Lawrence. She was Miss Esther Hargrave.’
I bowed to the bride and shook Lawrence’s hand happily. ‘Why didn’t you tell me about this?’ I said.
‘I did tell you. I wrote you a letter,’ he replied.
‘I didn’t receive it,’ I said.
‘Then why.?’ he began, but I shook my head. This was not the time to tell him the truth. Very soon, the bride and bridegroom got into their carriage and drove away.
Grassdale Manor stood just outside the village. It was a fine house, with pleasant gardens. I did not expect Helen to be there and I was right. A servant told me that Mrs Huntingdon was with her aunt at Staningley.
‘Then I must go to Staningley,’ I said to myself.
I walked slowly back to the town. I was very tired now. At an inn, I asked about a coach to take me near to Staningley. A coach was going there early the next day.
I slept well at the inn that night. After a good breakfast, I was ready for my journey.
It was a bright, cold day. There had been no more snow and the journey was fast and pleasant. As we came near to Staningley, the other passengers began to gossip.
‘All this land belonged to old Mr Maxwell,’ one passenger said. ‘Now he’s dead, and his niece owns all of his property.’
‘All of it?’ another passenger asked.
‘Yes. Staningley Hall and all the land around it. It’s a very fine house. Maxwell’s niece is a young widow. And I hear that she’s good-looking. She won’t be a widow for long!’
They were talking about Helen! So she was a very rich woman. What chance did I have?
We were driving along by Maxwell’s home now. The coach stopped.
‘Staningley Hall’ the driver shouted.
I picked up my bag and got out of the coach. I stood in front of the gates of Staningley Hall and looked at the large house and its beautiful gardens. All my hopes and dreams were disappearing. I could not ask Helen to marry me. She was rich and I was a simple farmer.
‘Goodbye my dear Helen, goodbye,’ I said.
At that moment, a carriage drove along the road towards me. Suddenly, I heard a voice that I recognized.
‘Mama, Mama, here’s Mr Markham!’ It was young Arthur Huntingdon.
And then I heard the voice that I loved so much.
‘Oh, aunt, it’s Mr Markham’ Helen cried. ‘Driver! Stop the carriage!’
A hand wearing a black glove came out of the carriage window. It was my dear Helen’s hand! For a moment, I held it tightly in my own.
‘Were you coming to see us?’ Helen asked quietly. ‘Or were you only passing by?’
‘I. I was coming to see the house,’ I said.
‘The house,’ she said sadly. ‘Do you want to come in?’
‘Of course I do,’ I replied.
Arthur had jumped out of the carriage. He ran towards me, smiling happily.
‘Don’t you think that I have grown, sir?’ he said.
I looked at the handsome boy and I smiled too.
‘Yes You’re much taller,’ I said.
‘Arthur, bring Mr Markham into the house,’ Helen said.
Then the carriage drove on through the gates. Arthur walked with me towards the house, talking all the time.
When we entered at the house, Helen and her aunt were in the sitting-room. Helen looked more beautiful than ever. I bowed to Mrs Maxwell, before she left the room.
Helen looked at me sadly.
‘How are you all at Linden-Car?’ she asked softly. ‘Has anything changed? Is anyone married? Or is anyone going to be married?’
‘Nothing has changed,’ I said quietly. ‘I haven’t changed at all. But I was afraid that you’d forgotten me.’
Helen asked Arthur to go and get a book from another room. We were alone for the first time. I did not speak.
‘Gilbert, what’s the matter with you?’ Helen asked quickly. ‘You have changed.’
‘No, I haven’t,’ I replied. ‘But things are different now. You’re a rich woman, Helen. I’m a farmer. as I was before.’
‘But what about your feelings? Have they changed?’ she cried.
‘My feelings are the same,’ I said. ‘It’s wrong to talk about them now. I must go.’
‘In the past, it was wrong to talk about our feelings,’ Helen replied. ‘But it isn’t wrong now. Gilbert, if you really want me, you must take everything that I have too. I am yours, if you want me. Do you want me?’
‘Of course I do!’ I cried. ‘Dearest Helen! I want you now and forever.’ I put my arms around her and held her.
Then she moved away and stood by the window.
‘We can’t marry immediately,’ Helen said quietly. ‘My aunt doesn’t know you. Perhaps in a year-‘
‘I cannot wait a year, dearest Helen’ I cried. ‘It’s winter now. You don’t want your second wedding to be in the winter too. Let’s get married in the spring!’
‘No, Gilbert,’ she said. ‘That is too soon. Next autumn, perhaps.’
‘Let’s marry in the summer,’ I said.
‘Very well. We’ll marry at the end of summer. You must he happy with that.’
‘This is how happy I am!’ I said. And I pulled Helen into my arms and kissed her.
A few minutes later, Arthur came back into the room and I kissed him too. He was my son now, as well as Helen’s.
I ate lunch at Staningley Hall and I talked to Mrs Maxwell. Helen’s aunt and I were soon friends.
In the evening, I returned home to Linden-Car and told my mother and Rose the news. At first they were surprised. But before our wedding day, they had begun to love Helen too.
Helen and I were married on a beautiful day in August. Helen, Arthur and I made our home at Staningley. Mrs Maxwell lived with us, until her death.
Helen and I are very happy. We have children of our own now and Arthur is becoming a fine young man. Unhappy times are behind us. We hope for many more happy years together.