سرفصل های مهم
ماسک مرگ قرمز
توضیح مختصر
شاهزاده و دوستانش از مرگ سرخ فرار میکنند و در داخل دیوارهای خانهی بزرگش به خوشگذرانی میپردازند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
ماسک مرگ سرخ
مرگ سرخ مدتی طولانی در همه جای سرزمین وجود داشت.
هرگز آفتی که این تعداد زیاد را بکشد و مرگی به این وحشتناکی وجود نداشت.
ابتدا احساس سوزش در معده پیدا میکنید. بعد همه چیز در سر شما شروع به چرخیدن میکند. سپس خون از پوست شما خارج میشود - بله، شروع به خونریزی از کل بدن میکنید - اما بیشتر از همه از ناحیهی صورت.
و البته وقتی مردم این را میبینند فوراً شما را ترک میکنند. هیچ کس نمیخواهد به شما کمک کند - صورت وحشتناک قرمز شما به همه میگوید که دیگر دیر شده. بله، مرگ سرخ یک بیماری بسیار کوتاه بود - از اول بیماری تا پایان شما فقط حدود نیم ساعت طول میکشید.
اما شاهزاده پروسپرو شاهزادهای شجاع و شاد و خردمند بود.
وقتی نیمی از مردم سرزمینش مردند، او هزار دوست سالم و شاد انتخاب کرد و آنها را از شهر خارج کرد. او آنها را از تپهها رد کرد و به دور دست، به خانهی مورد علاقهاش، در وسط جنگل برد.
این خانهای بسیار بزرگ و زیبا بود که دور تا دور آن دیوار بلند و محکمی قرار داشت. دیوار فقط یک در داشت: یک در فلزی بسیار محکم.
وقتی شاهزاده و همه دوستانش با سلامتی داخل بودند، چند خدمتکار در بزرگ را بستند. شاهزاده که از خود راضی به نظر میرسید، در را قفل کرد و کلید (تنها کلید موجود بود) را از روی دیوار به داخل دریاچه بیرون پرت کرد. وقتی حلقهها را در آب تاریک و عمیق تماشا میکرد، لبخند زد. حالا دیگر کسی نمیتواند وارد خانه شود یا از آن خارج شود. داخل، غذای زیادی وجود داشت، به اندازه کافی برای بیش از یک سال. نیازی نبود او و دوستان خوش شانسش نگران “مرگ سرخ” بیرون باشند. دنیای بیرون میتواند نگران خودش باشد!
و به این ترتیب همه به زودی این بلای وحشتناک را فراموش کردند. آنها در داخل خانه زیبای شاهزاده ایمن بودند و همه چیز را برای خوش گذرانی در اختیار داشتند. رقصنده، نوازنده، زیبایی و شراب وجود داشت. همه اینها (و بیشتر) در داخل بود. مرگ سرخ بیرون بود.
پنج ماه بعد - آفت هنوز در همه جای سرزمین وجود داشت - شاهزاده پروسپرو یک مهمانی بسیار ویژه برای هزار دوست خود برگزار کرد. این یک مهمانی نقاب از نوع غیر معمول بود.
شاهزاده پروسپرو این مهمانی را در جدیدترین قسمت خانه بزرگ خود، در هفت اتاق که تقریباً هرگز از آنها استفاده نکرده بود، برگزار کرد. معمولاً، فقط مهمترین مهمانان از آن اتاقها استفاده میکردند، برای مثال شاهزادگان خارجی. آن هفت اتاق بسیار غیر معمول بودند، و به همین دلیل او آنها را برای مهمانی انتخاب کرد. شاهزاده پروسپرو اغلب ایدههای بسیار غیر معمول داشت. او فردی بسیار غیرمعمول - بسیار عجیب - بود.
اولاً اتاقها در یک خط مستقیم نبودند. با قدم زدن در آنها، هر بیست یا سی یارد به یک پیچ میرسیدید.
بنابراین فقط میتوانستید در یک زمان فقط یک اتاق دیگر را ببینید. بله، قسمت عجیبی از خانه بود و مبلمان هر اتاق متفاوت بود. در هر پیچ همیشه چیزی جالب و جدید میدیدید.
در هر اتاق دو پنجره بلند و باریک، یکی در هر طرف، وجود داشت. شیشهی این پنجرهها رنگی بود، رنگی متفاوت در هر اتاق. این - و البته هر چیز دیگری - ایده شاهزاده بود (فراموش کردم به شما بگویم: خود شاهزاده طرحهای این قسمت از خانه را داده بود).
البته این شاهزاده بود که اتاقها را برای مهمانی تزئین کرد و او این کار را به روش همیشگی غیر معمول خود انجام داد. مانند شیشهها، هر اتاق هم به رنگ متفاوتی بود. و همه وسایل هر اتاق به همان رنگ بود. اولین اتاق، در انتهای شرقی، آبی بود و پنجرهها هم: آبی روشن. در اتاق دوم همه چیز بنفش بود، مانند شیشه. در اتاق سوم همه چیز سبز بود. چهارم نارنجی، پنجم سفید، ششم زرد بود، در اتاق هفتم همه چیز سیاه بود - همه چیز به جز پنجرهها. آنها به رنگ قرمز عمیق، پر رنگ، قرمز به رنگ خون بودند.
در هیچ جای اتاق هفتم چراغی نبود.نور از پنجرههای دو طرف میآمد. بیرون هر پنجره در یک ظرف بزرگ فلزی آتش روشن بود. این آتشها اتاقها را پر از رنگهای روشن، پر رنگ و به طرز عجیبی زیبا کرده بود. اما در اتاق غربی -اتاق سیاه- نور به رنگ خون وحشتناک بود. این ظاهر وحشتناک و وحشی به چهره کسانی که وارد اتاق میشدند میداد. افراد کمی آنقدر شجاع بودند که پا به داخل آن بگذارند.
یک ساعت بسیار بزرگ در مقابل دیوار دور اتاق سیاه قرار داشت.
دستگاه بزرگ صدای بلند و سنگین دنگ. دنگ. دنگ. ایجاد میکرد. هر ساعت یک بار، وقتی عقربه دقیقهشمار به دوازده میرسید، صدایی چنان بلند، چنان عمیق، چنان واضح و چنان. محکم و بسیار عجیب ایجاد میکرد که نوازندگان برای گوش دادن به آن دست از کار میکشیدند. همه رقاصان رقص را متوقف میکردند. کل مهمانی متوقف میشد. همه به صدا گوش میکردند. و با گوش دادن به آن، صورت برخی از افراد سفید میشد. سر بقیه شروع به گیج رفتن میکرد. بقیه دستشان را روی سر میگذاشتند، و از افکار ناگهانی عجیب و رویا مانند شگفتزده میشدند. و وقتی صدا از بین میرفت، سکوت عجیبی حاکم میشد. خندههای آرام شروع به شکستن سکوت میکرد. مردم آرام و سریع میخندیدند. نوازندگان به یکدیگر نگاه میکردند و لبخند میزدند. قول میدادند که ساعت بعد چنین احمق نخواهند بود. دست از کار نمیکشند و اینطور گوش نمیدهند. آنها به نواختن ادامه میدهند، بدون اینکه اصلاً گوش دهند.
اما بعد، سه هزار و ششصد ثانیه بعد، ساعت دوباره همان صدا را ایجاد میکرد. و دوباره همه چیز متوقف میشد.
دوباره چهره مردم سفید میشد؛ دوباره آن افکار عجیب و رویا مانند از ذهن مردم میگذشت؛ و دوباره همان سکوت خالی، همان خندههای آرام و همان لبخندها و وعدهها شکل میگرفت.
اما اگر این را فراموش کنیم، این یک مهمانی فوقالعاده بود. بله، میتوانیم بگوییم که شاهزاده واقعاً چشم زیبایی در انتخاب رنگ داشت! و همه دوستانش از تزئینات عجیب او لذت میبردند. البته برخی معتقد بودند او دیوانه است (فقط دوستانی که او را خوب میشناختند میدانستند که نیست).
اما کار او فراتر از انتخاب دکوراسیون بود. او همچنین نحوه لباس پوشیدن همه را هم انتخاب کرده بود. اوه بله، میتوانید مطمئن باشید که لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بودند! و بسیاری از آنها بسیار فراتر از عجیب و غریب بودند. بله، در آن مهمانی کمی از همه چیز وجود داشت: زیبایی، زشتی و وحشتناکِ بسیار. آن افراد نقابدار عجیب که با موسیقی وحشی میرقصیدند، مانند خوابهای یک دیوانه به نظر میرسیدند. آنها بالا و پایین میرفتند و هنگام رقص در هر اتاق تغییر رنگ میدادند. تا اینکه عقربهی دقیقه شمار به ساعت میرسید. و بعد، وقتی اولین صدای ساعت را میشنیدند، همه چیز مانند قبل متوقف میشد.
رویاها همچنان پابرجا میماندند تا اینکه صدای عمیق و بلند ساعت از بین میرفت. بعد همان سکوت عجیب به وجود میآمد. بعد آن خندههای سبک و آرام به وجود میآمد. بعد موسیقی دوباره شروع میشد. رویاها بار دیگر از بین میرفت و مردم شادتر از قبل میرقصیدند. آنها در تمام اتاقها به جز یک اتاق به رقص ادامه میدادند. دیگر کسی وارد اتاق غرب نمیشد. نور رنگ خون هر دقیقه روشنتر و وحشتناکتر میشد.
اما در اتاقهای دیگر مهمانی قویتر از قبل پا بر جا بود.
رقص وحشی ادامه داشت تا زمانی که عقربه دقیقه شمار دوباره به ساعت میرسید. سپس، البته، هنگامی که اولین صدای ساعت به گوش میرسید، موسیقی متوقف میشد، رقاصان بیحرکت میایستادند، همه بیحرکت میایستادند.
نیمه شب بود. یک، دو، سه، چهار، پنج. ساعت دوازده بار، همان صدای عجیب، عمیق و بسیار شیرین موسیقی را ایجاد میکرد. نیمه شب. هفت، هشت. به نظر میرسید این بار صداها پایانی ندارند.
به نظر هر صدا برای همیشه ادامه داشت. و آن دوازده صدا همینطور ادامه پیدا کردند و ادامه پیدا کردند. مردم رنگپریدهتر شدند. سر آنها شروع به گیج رفتن کرد. آنها بیش از قبل به افکار عجیب و رویا مانند فکر کردند. و برخی از آنها مردی قد بلند نقابدار را دیدند که آرام و بی صدا در میان آنها قدم میزد.
این خبر به سرعت در اتاقها پیچید.به زودی، همه در مهمانی در مورد مرد نقاب دار قد بلند صحبت میکرد. وقتی غریبه بی صدا در میان آنها قدم میزد، مردم با خشم و وحشت به او نگاه میکردند. عصبانیت از انتخاب آن لباسها! وحشت از انتخاب آن ماسک! اگر میخواهد آنها را بخنداند، اصلاً خندهدار نبود! حتی شاهزاده هم در خواب نمیدید که آن لباسها را بپوشد.
غریبه لباس مشکی پوشیده بود. نقاب او صورت مردی مرده بود. بله، این ماسک مرگ بود، اما این رنگ نقاب بود که باعث میشد همه از وحشت بلرزند. نقاب قرمز بود. این نقاب مرگ سرخ بود.
شاهزاده پروسپرو آن غریبه را هنگام قدم زدن در میان رقاصان دید و یکباره از عصبانیت دیوانه شد. دست تکان داد و موسیقی فوراً متوقف شد.
“چه کسی؟” او فریاد زد. “این کار وحشتناک را انجام داده است! آن مرد رو بگیرید! آن نقاب را بردارید! صبح سر او را میبریم!’
هنگامی که شاهزاده این را میگفت غریبهی نقابدار به آرامی به سمت شاهزاده حرکت کرد. همه - حتی شاهزاده پروسپرو شجاع - ناگهان ترسیدند. هیچ کس آنقدر شجاع نبود که دستی برای بازداشتن مهمان دراز کند. او از نزدیک شاهزاده عبور کرد و در حالی که مرد نقابدار به آرامی از اتاق آبی به بنفش، از سبز به نارنجی، به سفید، به زرد میرفت، همه، در همه جا، به سمت دیوارها عقب کشیدند. ناگهان، شاهزاده پروسپرو از دست خودش عصبانی شد که آنقدر احمقانه ترسیده است. به دنبال مرد غریبه دوید. او از شش اتاق دوید - اما هیچ کس او را دنبال نکرد.
چاقو را بیرون آورد و به اتاق سیاه دوید. مرد نقابدار که به سمت گوشهی مقابل میرفت، ایستاد.
شاهزاده با یک یارد فاصله از او ایستاد. مرد نقابدار یکباره چرخید و صدای فریاد وحشتناک و بریدهای شنیده شد. چاقوی درخشان شاهزاده بدون هیچ صدایی روی زمین سیاه افتاد. شاهزاده بدون صدایی کنار آن به زمین افتاد. مرده.
ناگهان - و هیچ کس نمیدانست چرا - رقصندهها دیگر نترسیدند. جمعیتی از آنها وارد اتاق سیاه شدند.
آنها به سمت غریبهای که در سایه ساعت بزرگ ایستاده بود دویدند. وقتی او را گرفتند، ماسک و لباسهای خالی روی زمین افتادند. همه با وحشت فریاد زدند. کسی داخل لباس نبود! هیچ کس آنجا نبود. بدن مرد چیزی جز هوا نبود.
همه فهمیدند که مرگ سرخ حالا در میان آنها بود شب مانند دزد آمده بود.
و با گذشت ثانیهها - دنگ. دنگ. دنگ. مردم به مرگ وحشتناکی میمردند. مدت کوتاهی بعد همه جای کف هفت اتاق از خون خیس شده بود.
با مرگ آخرین نفر، آخرین چراغ خاموش شد. و با خاموشی آخرین چراغ عمر ساعت هم به پایان رسید.
و همه جا در تاریکی و سکوت فرو رفت.
متن انگلیسی فصل
The Mask of the Red Death
For a long time the Red Death was everywhere in the land.
There never was a plague that killed as many, and there never was a death as terrible.
First, you felt burning pains in your stomach. Then everything began to turn round and round inside your head. Then blood began to come out through your skin — yes, you began to bleed all over your body — but most of all through your face.
And of course when people saw this they left you immedi ately. Nobody wanted to help you — your horrible red face told everyone that it was too late. Yes, the Red Death was a very short illness’ — only about half an hour, from its beginning to your end.
But Prince Prospero was a brave and happy and wise prince.
When half of the people in his land were dead, he chose a thousand healthy and happy friends and took them away from the city. He took them over the hills and far away, to his favourite house, in the middle of a forest.
It was a very large and beautiful house, with a high, strong wall all round it. The wall had only one door: a very strong metal one.
When the Prince and all his friends were safely inside, several servants pushed the great door shut. Looking pleased with himself, the Prince locked it and threw the key (it was the only one) over the wall into the lake outside. He smiled as he watched the circles in the deep dark water. Now nobody could come in or out of the house. Inside, there was plenty of food, enough for more than a year. He and his lucky friends did not have to worry about the ‘Red Death’ outside. The outside world could worry about itself!
And so everyone soon forgot the terrible plague. They were safe inside the Prince’s beautiful house, and they had everything they needed to have a good time. There were dancers, there were musicians, there was Beauty, there was wine. All this (and more) was inside. The Red Death was outside.
Five months later — the plague was still everywhere in the land — Prince Prospero gave a very special party for his thousand friends. It was a masked party of a most unusual kind.
Prince Prospero gave this party in the newest part of his great house, in seven rooms which he almost never used. Normally, only the most important visitors used those rooms, foreign princes, for example. They were very unusual, those seven rooms, and that is why he chose them for the party. Prince Prospero often had very unusual ideas. He was a very unusual — a very strange — person.
First of all, the rooms were not in a straight line. Walking through them, you came to a turn every twenty or thirty yards.
So you could only ever see into one other room at a time. Yes, it was a strange part of the house, and in every room the furniture was different. With each turn you always saw something interesting and new
In every room there were two tall and narrow windows, one on either side. There was coloured glass in these windows, a different colour in each room. This — and everything else, of course — was the Prince’s idea (I forgot to tell you: the Prince made the plans for this part of the house himself).
Of course it was the Prince who decorated the rooms for the party, and he did this in his usual unusual way. Like the glass, each room was a different colour. And everything in each room was that same colour. The first room, at the east end, was blue, and so were the windows: bright blue. In the second room everything was purple, like the glass. In the third everything was green. The fourth was orange, the fifth white, the sixth yellow In the seventh room everything was black — everything but the windows. They were a deep, rich, red colour, the colour of blood.
There were no lamps anywhere in the seven rooms. Light came from the windows on either side. Outside each window there was a fire burning in a large metal dish. These fires filled the rooms with bright, rich and strangely beautiful colours. But in the west room — the black room — the blood-coloured light was horrible. It gave a terrible, wild look to the faces of those who went in. Few people were brave enough to put one foot inside.
A very large clock stood against the far wall of the black room.
The great machine made a low, heavy clang . . . clang . . . clang .. . sound. Once every hour, when the minute-hand came up to twelve, it made a sound that was so loud, so deep, so clear, and so . . . richly, so strangely musical that the musicians stopped playing to listen to it. All the dancers stopped dancing. The whole party stopped. Everybody listened to the sound . . . And as they listened, some people’s faces became white . . . Other people’s heads began to go round and round . . . Others put hands to their heads, surprised by sudden strange, dream-like thoughts . . . And when the sound died away, there was a strange silence. Light laughs began to break the silence. People laughed quietly, quickly. The musicians looked at each other and smiled. They promised that when the next hour came they would not be so stupid. They would not stop and listen like that. They would go on playing, without listening at all.
But then, three thousand six hundred seconds later, the clock made the same sound again. And again, everything stopped.
Again the people’s faces became white; again those strange, dream-like thoughts went through people’s minds; and again there was that same empty silence, those same quiet laughs, and those same smiles and promises.
But, if we forget this, it was a wonderful party. Yes, we can say that the Prince had a truly fine eye for colour! And all his friends enjoyed his strange decorations. Some people thought he was mad, of course (only friends who knew him well knew he was not).
But he did more than choose the decorations. He also chose the way everyone was dressed. Oh yes, you can be sure that they were dressed strangely! And many of them were much more than just strange. Yes, there was a bit of everything at that party: the beautiful, the ugly, and a lot of the horrible. They looked like a madman’s dreams, those strange masked people, dancing to the wild music. They went up and down, changing colour as they danced from room to room . . . until the minute-hand on the clock came up to the hour . . . And then, when they heard the first sound of the clock, everything stopped as before.
The dreams stood still until the great deep voice of the clock died away. Then there was that same strange silence. Then there were those little light and quiet laughs. Then the music began again. The dreams began to move once more, dancing more happily than ever. They danced and danced, on and on, through all the rooms except one. No one went into the west room any more. The blood-coloured light was growing brighter and more horrible with every minute.
But in other rooms the party was going stronger than ever.
The wild dancing went on and on until the minute-hand reached that hour again. Then, of course, when the first sound of the clock was heard, the music stopped, the dancers became still, all was still.
It was midnight. One, two, three, four, five . . . Twelve times, the clock made that same, strange, deep and so sweetly musical sound. Midnight . . . seven, eight . . . It seemed like there was no end to the sounds this time.
Each sound seemed to go on for ever. And as those twelve sounds went on and on and on .. . people became whiter . . . Their heads began to go round and round and round . . . They thought stranger and more dream like thoughts than ever before . . . And some of them saw a tall masked man walking slowly and silently among them.
The news travelled quickly through the rooms. Soon, every body at the party was talking about the tall masked man. As the stranger walked silently among them, people looked at him with anger, and horror. Anger at choosing those clothes! Horror at choosing that mask! If it was to make them laugh, then it was not funny! Even the Prince would never dream of wearing those clothes.
The stranger was wearing black clothes. His mask was the face of a dead man. Yes, it was a death mask, but it was the colour of that mask that made everyone shake with horror. The mask was red. It was the mask of the Red Death.
Prince Prospero saw the stranger as he walked among the dancers, and suddenly he became mad with anger. He waved his hand and the music stopped immediately.
Who?’ he shouted, ‘Who has done this horrible thing! Catch that man! Take off that mask! We will cut off his head in the morning!’
The masked stranger began walking slowly towards the Prince as he said this. Everybody — even the brave Prince Prospero — was suddenly afraid. Nobody was brave enough to put out a hand to stop the visitor. He passed very close to the Prince, and every body, everywhere, stepped back against the walls as he walked slowly out of the blue room and into the purple, through the green into the orange, into the white, into the yellow .. . Suddenly, Prince Prospero was angry with himself for being so stupidly afraid. He ran after the stranger. He ran through the six rooms — but nobody followed him.
Pulling out his knife, he ran into the black room. The masked man, who was walking towards the opposite corner, stopped.
The Prince stopped, a yard from him. The masked man turned suddenly, and a terrible, cutting cry was heard. The Prince’s shining knife fell without a sound on the black floor. The Prince fell without a sound next to it. Dead.
Suddenly — and nobody knew why — suddenly, the dancers were no longer afraid. A crowd of them ran into the black room.
They ran to the stranger who was standing in the shadow of the great clock. When they caught him, the mask and the empty clothes fell to the floor. Everyone cried out in horror. There was nobody inside the clothes! There was nobody there. The man’s body was nothing but air.
Everyone understood that the Red Death was now among them. He came like a thief in the night.
And as the seconds passed — clang . . . clang . . . clang . . .— one by one, people began to die the terrible death. Soon, everywhere, the floors of the seven rooms were wet with blood.
When the last person died, the last lamp went out. And when that last lamp went out, the life of the clock stopped with it.
And everything was silence and darkness.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.