سرفصل های مهم
پارکر
توضیح مختصر
پوآرو فهمید کسی که از خانم فرارس باجگیری میکرده، پارکر نیست. و باجگیر پول زیادی گرفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
پارکر
تشییع جنازهی خانم فرارس و راجر آکروید ساعت یازده صبح صورت گرفت. بعد پوآرو ازم دعوت کرد باهاش به لارچس برگردم.
گفت: “با کمک تو از پارکر بازجویی میکنم! به قدری میترسونیمش که حقیقت قطعاً آشکار میشه. ازش خواستم ساعت ۱۲ تو خونه من باشه. حالا اونجاست.”
وقتی به لارچس رسیدیم، سرایدار پوآرو بهمون گفت پارکر از قبل اونجاست. وقتی وارد اتاق پذیرایی شدیم، آبدارچی با احترام بلند شد.
پوآرو با دلپذیری گفت: “بعد از ظهر بخیر، پارکر. لطفاً بشین. چیزی که میگم ممکنه زمان ببره.
پارکر روی صندلی که پوآرو اشاره کرد نشست.
پوآرو با لبخند گفت: “حالا، اغلب از آدمها باجگیری میکنی؟”
آبدارچی پرید روی پاهاش. “آقا، من- من هیچ وقت- هیچ وقت…”
پوآرو اظهار داد: “اینطور بهت توهین نشده بود. پس پارکر عالی من، چرا اون شب از شنیدن مکالمه بین آقای آکروید و دکتر شپرد انقدر دلواپس شدی، بعد از اینکه کلمهی باجگیری رو شنیدی؟”
“من نبودم، من…”
پوآرو یهو خواستار شد: “قبل از آقای آکروید برای کی کار میکردی؟”
“میجر الربی، آقا.”
“دقیقاً. میجر الربی معتاد به مواد مخدر بود، نبود؟ یک مرد کشته شده بود و میجر الربی تا حدودی مسئول بود. بیصدا نگه داشته شده بود. ولی تو خبر داشتی. میجر الربی چقدر بهت داده بود تا ساکت بمونی؟ میدونی، من پرس و جو کردم.” پوآرو با دلپذیری گفت: “تو اون موقع پول خیلی زیادی از باجگیری به دست آوردی و حالا میخوام درباره آخرین تلاشت بشنوم.”
صورت پارکر کاملاً سفید بود. “ولی من هیچ وقت آسیبی به آقای آکروید نرسوندم! صادقانه، آقا، نرسوندم. این حقیقت داره که سعی کردم اون شب گوش بدم. کلمه باجگیری رو شنیدم، آقا و خوب، فکر کردم اگه از آقای آکروید باجگیری میشه چرا من سهمی نداشته باشم؟”
یک حالت چهره عجیب از صورت پوآرو رد شد. به جلو خم شد. “قبل از اون شب دلیلی داشتی که فکر کنی از آقای آکروید باجگیری میشه؟”
“نه، آقا. سورپرایز بزرگی برام بود. اون در تمام رفتارش یه آقای محترم بود. امیدوارم باور کنید، آقا. من تمام مدت میترسیدم پلیس ماجرای میجر الربی رو کشف کنه و به خاطرش بهم مشکوک بشه.”
پوآرو گفت: “باور دارم که حقیقت رو بهم گفتی. اگه نگفته باشی، برات خیلی بد میشه دوست من.”
همینکه رفت، پرسیدم: “داستان پارکر رو باور میکنی؟”
“کاملاً روشنه که باور داشت این آکروید بوده که قربانی باجگیری بود. اگه اینطوره، هیچ چیزی درباره باجگیری از خانم فرارس به خاطر مسموم کردن شوهرش نمیدونه.”
“پس در این صورت کی…؟”
“دقیقاً! کی؟ حالا به دیدن مسیو هاموند خوب میریم.
در دفتر وکیل، پوآرو بلافاصله رفت سر اصل مطلب. “مسیو فهمیدم که شما برای خانم فرارس از کینگز پادوک کار میکردید؟”
“میکردم.”
“من هم اینطور فکر میکردم. حالا میخوام به داستانی که دکتر شپرد بهتون میگه گوش بدید. دوست من، برات مسألهای نداره که مکالمهای که شب جمعه گذشته با آقای آکروید داشتی رو تکرار کنی، داره؟”
گفتم: “نه، به هیچ وجه.”
هاموند با دقت زیاد گوش داد. وکیل متفکرانه گفت: “باجگیری. بهش شک کرده بودم.”
پوآرو گفت: “مسیو، ممکنه از پول واقعی که به باجگیر پرداخت شده بهمون فکری بدید؟”
“خانم فرارس در طول سال گذشته سهامها رو فروخت. پولشون به حسابش ریخته شد و دوباره سرمایهگذاری نشد. یک بار ازش پرسیدم چرا، گفت باید از چندین اقوام شوهر بیچارهاش حمایت کنه.”
پوآرو پرسید: “و مقدار؟”
“باید بگم در کل ۲۰ هزار پوند.”
من با فریاد گفتم: “۲۰ هزار پوند! در یک سال!”
پوآرو گفت: “خانم فرارس زن خیلی پولداری بود. و مجازات قتل، به دار آویخته شدن هست، و اون قاتل بود. پوآرو که بلند میشد گفت: ازت تشکر میکنم مسیو هاموند.”
وقتی اومدیم بیرون، پوآرو گفت: “میتونیم پارکر رو به عنوان مظنون حذف کنیم. اگه بیست هزار پوند داشت، به آبدارچی بودن ادامه میداد؟ نه!”
وقتی به خونهی من رسیدیم، از پوآرو دعوت کردم بیاد داخل. جلوی آتیش نشسته بودیم و سیگار میکشیدم که کارولین وارد شد.
از پوآرو پرسید: “هنوز رالف پاتون رو پیدا نکردید؟”
“از کجا میخوام پیدا کنم مادمازل؟”
“فکر کردم شاید در کرانچستر پیداش کرده باشید.”
“در کرانچستر؟ ولی چرا در کرانچستر؟”
لبخند زدم. توضیح دادم: “یکی از چند تا کارآگاه خصوصی که اینجا زندگی میکنن- همه در روستا در حقیقت، شما رو دیروز در ماشینی در جاده کرانچستر دیدن.”
پوآرو خندید. “آه، اون! یک دیدار ساده به دندانپزشک. دندونم درد میکنه.”
کارولین خیلی ناامید شده بود و ما شروع به بحث درباره رالف پاتون کردیم.
اصرار کردم: “ذات ضعیفی داره.” “ولی وحشی نیست.”
پوآرو گفت: “آه! ولی ضعف کجا تموم میشه؟”
کارولین گفت: “دقیقاً. به این جیمز نگاه کنید- اگه من نبودم تا ازش مراقبت کنم، اون مثل آب ضعیف بود. من همیشه باور داشتم که این وظیفهی منه که ازش مراقبت کنم. اگه بد بزرگ میشد، کی میدونه درگیر چه شرارتی میشد. حالا، تا اونجایی که من از آدمای مربوط به فرنلی میتونم ببینم، فقط دو نفر میتونستن فرصت قتل راجر رو داشته باشن- که رالف پاتون و فلورا آکروید هستن. پارکر اونو بیرون در دیده، ندیده؟ نشنیده عموش بگه شببخیر. قبل از اینکه از اتاق بیرون بیاد، میتونست بکشدش.”
“کارولین!”
“من نمیگم اون کشته، جیمز. میگم میتونست این کار رو انجام بده. در واقع باور ندارم حتی یه حشره هم کشته باشه. ولی همینه که هست. آقای رایموند و میجر بلانت شاهدهایی دارن. خانم آکروید شاهد داره. حتی اون زنه، راسل هم یکی رو داره. پس کی میمونه؟ فقط رالف و فلورا. و هر چی که تو بگی، من باور نمیکنم رالف پاتون قاتل باشه.”
وقتی پوآرو صحبت کرد، با یه صدای ملایم و تقریباً رویایی بود. “بذارید یک مرد رو برداریم- یک مرد خیلی عادی. درونش ضعفی وجود داره، ولی مخفیه. بذارید فرض کنیم اتفاقی در زندگیش میفته. اون توی مشکله- یا ممکنه تصادفاً به رازی پی برده باشه. اولین فکرش این خواهد بود که صحبت کنه- وظیفهاش رو به عنوان یک شهروند صادق انجام بده. و بعد ضعف نمایان میشه. اینجا فرصت پول هست- مبلغ زیادی پول. به خاطرش هیچ کاری انجام نمیده، فقط ساکت میمونه. بعد تمایل به پول رشد میکنه. اون باید بیشتر و بیشتر داشته باشه! و از طمع، به منبع پولش خیلی فشار میاره. آدم میتونه به یک مرد تا میخواد فشار بیاره، ولی آدم نباید به یک زن زیاد فشار بیاره. برای اینکه یک زن قلباً تمایل زیادی برای گفتن حقیقت داره. چقدر از شوهرها که به زنشون بیوفا بودن مردن و رازشون رو با خودشون بردن! چقدر از زنها که از رفتار شوهرشون به ستوه اومدن، به شوهرشون گفتن بیوفا بودن؟ در لحظه عصبانیت، که ازش پشیمون میشن، حقیقت رو با رضایت زیاد گذرا به خودشون میگن. و فکر میکنم در این مورد هم همین بوده. تقلا خیلی بزرگ بوده. و با اعتراف به آقای آکروید، خانم فرارس دلیلی نداشت پول بیشتری به باجگیر بده. ولی باجگیر میدونست کم مونده عیان بشه. و همون مردی که یک سال قبل بود، نیست. فرومانده است. آماده است هر کاری بکنه، برای اینکه اگه جرمش رو بشه، ویران میشه. و بنابراین، خنجر اصابت میکنه!”
انگار که طلسمی روی اتاق کرده باشه. چیزی در قدرت شرح پوآرو بود که ترس رو در هر دوی ما به وجود آورد.
به ملایمت ادامه داد: “بعد از اینکه خنجر برداشته شد، اون دوباره میتونه خودش باشه، عادی، مهربون. ولی اگه احتیاج دوباره بالا بره، دوباره میکشه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter sixteen
Parker
The funerals of Mrs Ferrars and Roger Ackroyd took place at eleven o’clock in the morning. Afterwards, Poirot invited me to go back to The Larches with him.
‘With your help I will question Parker’ he said. ‘We will scare him so much that the truth is certain to come out. I asked him to be at my house at twelve o’clock. He will be there now.’
On arrival at The Larches, Poirot’s housekeeper told us that Parker was already there. As we entered the drawing room, the butler stood up respectfully.
‘Good afternoon, Parker,’ said Poirot pleasantly. ‘Please sit down. What I have to say may take some time.’
Parker sat in the chair Poirot had pointed to.
‘Now,’ said Poirot, smiling ‘Have you often blackmailed people?’
The butler jumped to his feet. ‘Sir, I - I’ve never - never been-‘
‘Insulted,’ suggested Poirot, ‘in such a way before. Then why, my excellent Parker, were you so anxious to overhear the conversation between Mr Ackroyd and Dr Sheppard the other evening, after you had heard the word blackmail?’
‘I wasn’t - I-‘
‘Who did you work for before Mr Ackroyd’ Poirot demanded suddenly.
‘A Major Ellerby, Sir.’
‘Just so. Major Ellerby was addicted to drugs, was he not? A man was killed and Major Ellerby was partly responsible. It was kept quiet. But you knew about it. How much did Major Ellerby pay you to keep quiet? You see, I have made inquiries,’ said Poirot pleasantly. ‘You got a large sum of money then as blackmail, and now I want to hear about your latest efforts.’
Parker’s face was completely white. ‘But I never hurt Mr Ackroyd! Honestly Sir, I didn’t. It’s true that I tried to listen that night. I heard the word blackmail, Sir, and well, I thought that if Mr Ackroyd was being blackmailed, why shouldn’t I have a share?’
A strange expression passed over Poirot’s face. He leaned forward. ‘Had you any reason to think before that night that Mr Ackroyd was being blackmailed?’
‘No Sir. It was a great surprise to me. He was such a gentleman in all his behaviour. I hope you believe me, Sir. I’ve been afraid all the time the police would discover that business with Major Ellerby and suspect me because of it.’
‘I believe that you have told me the truth,’ said Poirot. ‘If you have not - it will be very bad for you, my friend.’
As soon as he had gone, I asked, ‘Do you believe Parker’s story?’
‘It seems clear that he believes it was Ackroyd who was the victim of blackmail. If so, he knows nothing about Mrs Ferrars being blackmailed because she had poisoned her husband.’
‘Then in that case - who-?’
‘Precisely! Who? Now we will visit the good Monsieur Hammond.
In the lawyer’s office, Poirot came at once to the point. ‘Monsieur, you acted, I understand, for Mrs Ferrars of King’s Paddock?’
‘I did.’
‘I thought so. Now, I would like you to listen to the story Dr Sheppard will tell you. My friend, you do not mind repeating the conversation you had with Mr Ackroyd last Friday night, do you?’
‘Not at all, I said.
Hammond listened with close attention. ‘Blackmail,’ said the lawyer thoughtfully. ‘I suspected that might be the case.’
‘Monsieur,’ said Poirot:’Could you please give us an idea of the actual money paid to the blackmailer?’
‘During the past year, Mrs Ferrars sold shares. The money for them was paid into her account and not re-invested. I once asked her why not, and she said that she had to support several of her husband’s poor relations.’
‘And the amount’ asked Poirot.
‘In all, I should say, twenty thousand pounds.’
‘Twenty thousand pounds’ I exclaimed. ‘In one year!’
‘Mrs Ferrars was a very wealthy woman,’ said Poirot. ‘And the penalty for murder is death by hanging - and a murderer she was. I thank you, Monsieur Hammond,’ said Poirot, standing.
When we were outside, Poirot said, ‘We can remove Parker as a suspect. If he had twenty thousand pounds, would he have continued being a butler? No!’
When we arrived at my house, I invited Poirot to come in. We were sitting in front of the fire and smoking, when Caroline entered.
‘Have you found Ralph Paton yet’ she asked Poirot.
‘Where would I find him, Mademoiselle?’
‘I thought, perhaps, you’d found him in Cranchester.’
‘In Cranchester? But why in Cranchester?’
I smiled. ‘One of the many private detectives who live here - everyone in the village, in fact - saw you in a car on the Cranchester road yesterday,’ I explained.
Poirot laughed. ‘Ah, that! A simple visit to the dentist. My tooth, it aches.’
Caroline was very disappointed and we began discussing Ralph Paton.
‘He has a weak nature,’ I insisted. ‘But not a savage one.’
‘Ah’ said Poirot. ‘But weakness, where does it end?’
‘Exactly,’ said Caroline. ‘Look at James here - he would be as weak as water, if I wasn’t here to look after him. I’ve always believed it to be my duty to look after him. If he’d been brought up badly, who knows what mischief he might have got into. Now, as far as I can see, of the people connected to Fernly, only two could have had the opportunity of murdering Roger - and that is Ralph Paton and Flora Ackroyd. Parker met her outside the door, didn’t he? He didn’t hear her uncle saying goodnight to her. She could have killed him before she left the room.’
‘Caroline!’
‘I’m not saying she did, James. I’m saying she could have done. As a matter of fact, I don’t believe she’d kill even an insect. But there it is. Mr Raymond and Major Blunt have alibis. Mrs Ackroyd’s got an alibi. Even that Russell woman has one. So who is left? Only Ralph and Flora! And whatever you say, I don’t believe Ralph Paton is a murderer.’
When Poirot spoke, it was in a gentle, almost dreamlike voice. ‘Let us take a man - a very ordinary man. There is a weakness in him - but it is hidden. Let us suppose that something happens in his life. He is in difficulties - or he may discover a secret by accident. His first thought will be to speak out - to do his duty as an honest citizen. And then the weakness shows. Here is a chance of money - a great amount of money. He has to do nothing for it - just keep quiet. Then the desire for money grows. He must have more - and more! And in his greed he pushes his source of money too far. One can push a man as far as one likes - but with a woman one must not push too far. For a woman has at heart a great desire to speak the truth. How many husbands who have been unfaithful to their wives die and take their secret with them! How many wives, gushed too far by their husbands’ behaviour, tell their husbands that they have been unfaithful? In a moment of anger, which they will regret, they tell the truth with great momentary satisfaction to themselves. So it was, I think, in this case. The strain was too great. And so, having confessed to Mr Ackroyd, there was no reason for Mrs Ferrars to pay the blackmailer more money. But the blackmailer knew he was about to be revealed. And he is not the same man he was a year ago. He is desperate. He is prepared to do anything, for if his crime is discovered, he will be ruined. And so - the dagger strikes!’
It was as though he had put a spell upon the room. There was something in the power of Poirot’s description which struck fear into both of us.
‘Afterwards,’ he went on softly, ‘the dagger removed, he will be himself again, normal, kind. But if the need arises again, then he will kill again.’